👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 143
سه روزی بستری بود و سپس مرخص شد. قرار بود مدتی را در خانه ی مامان گلی بماند تا زمانی که حالش بهبود یابد.
تازه خانواده ی من که به عیادتش آمده بودند، رفتند.
من هم به اتاق جاوید رفتم تا سری به او بزنم.
وارد اتاق شدم و نگاهم به او افتاد و لبخندی به چهره ی غرق در خوابش زدم.
کیفم را از چوب لباسی برداشته و دفتر و خودکارم را بیرون آوردم. دلم برای نوشتن تنگ شده بود.
پشت میز نشستم و خودکار را در دست گرفتم.
* * * * *
گلشیفته لحظه ای با تحیر و مات نگاهش کرد و سپس از جا پرید.
- حال الان من نشون میده که حوصله ی شوخی دارم؟
بهادر هم مانند خودش پرسید: لحن جدی من نشون میده که شوخی می کنم؟
- معلوم هست چی داری میگی؟ من خودم شوهر دارم و خیلی هم دوسش دارم و هیچ وقت هم جز اون حتی به کسی فکر نمی کنم.
بهادر خواست چیزی بگوید اما اجازه نداد و اضافه کرد: من کمک خواستم. ازت خواهش کردم که یه راه پیش پام بذاری تا اردلان رو از اون وضع نجات بدم. نه این که بخوای همچین چیزی رو ازم بخوای.
این بار نوبت بهادر بود که با جدیت رو به گلشیفته که با بغض و حرص نگاهش می کرد بگوید: منم راه رو بهت نشون دادم. قبول نمی کنی؟
گلشیفته با حرص و تحکم گفت: معلومه که نه. الانم می خوام برم.
بهادر با لحن محکمش گفت: گوش کن ببین چی می خوام بگم.
اخم های گلشیفته درهم شد.
- قاضی پرونده رو می شناسم، اون قدری باهاش صمیمی ام که هر چی ازش بخوام، نه نمیگه. اگه بهش بگم که کمک کنه خیلی راحت می تونه حکم اعدامی که رو شاخشه رو تبدیل کنه به چند سال زندان البته بگم که من هیچ کاری رو همین طوری انجام نمیدم و در ازاش چیزی می خوام. در ازای این کار هم خودت رو می خوام.
گلشیفته با خشم نگاهش کرد و قبل از آن که به حرف بیاید، خودش ادامه داد: و اگه قبول نکنی می تونم برعکس این رو بهش بگم. تا اومدن حکم قطعی اش که صد درصد اعدامه و اجرای حکم سه چهار ماهی طول می کشه. می تونم بگم که اجرای حکم رو جلو بندازه و شاید تا یه ماه دیگه باید با اردلانت خداحافظی کنی.
به دیوار پشت سرش تکیه داد تا سقوط نکند. حرف هایش زیادی بی رحمانه و تلخ بودند و البته که می دانست هیچ کاری از او بعید نیست؛ اشک های تلخش روی گونه هایش روان بودند و او نیز بدون اعتنا به حال به هم ریخته اش همچنان حرف می زد.
- این جور که من می دونم باید حدود سه ماهی از طلاقت بگذره تا بتونی بازم ازدواج کنی. یعنی همزمان میشه با اجرای حکم اردلان. پس اون موقع تو میای و با من عقد می کنی و بعدش هم حکم تغییر می کنه.
خیلی خونسرد اضافه کرد: به همین راحتی!
چه قدر راحت حرف می زد، چه خونسرد بود در حالی که گلشیفته از حرص می لرزید و اشک هایش لحظه ای بند نمی آمد و قلبش از ترس داشت می ایستاد.
بالاخره به حرف آمد: میشه برم ببینمش؟
سری به طرفین تکان داد: نه.
نفس کم آورده بود. دلش می خواست زودتر از آنجا دور شود، اصلا فرار کند فقط دیگر چشمش به بهادر با آن نگاه سرد و چهره ی زیادی خونسردش که گویی هیچ اتفاقی نیفتد، نخورد.
- من می خوام برم.
- خیلی خب؛ برو ولی وقت زیادی نداری برای جواب دادن.
حتی توان نداشت سرش را تکان دهد. با قدم های خسته و سست از اتاقش بیرون زد و با بیرون آمدن از آگاهی حس کرد اکسیژن به ریه هایش رسید.
جلال هم پشت سرش می آمد و صدایش می کرد. گلشیفته هنوز هم مات و مبهوت بود؛ همان طور بی حس نگاهش کرد.
- چه شد؟ چه می گفت؟
حوصله ی تعریف کردن و یادآوری آن صحبت ها را اصلا نداشت.
- میشه بریم؟ من اصلا حالم خوب نیست؟
سری تکان داد و چون تا خانه فاصله ی زیادی نبود، پیاده به راه افتادند. خانه ی عمه ی جلال یعنی خواهر شوهر گلاویژ خانم که در شهر قرار داشت. پیرزنی بود بسیار مهربان و خونگرم و مهمان نواز.
جلال در زد که لحظه ای بعد در توسط شهین خانم باز شد.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️