پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
با بهت گفتم : من چکار شما دارم؟
- تیز نیستی! اگر این عاشق رو درنیابی موهات مثل دندونات سفید میشه و تو خونه بابات باید بشینی.
برای این که دست از سرم بردارد با تردید گفتم: خوب باید چکار کنم؟
لبخندی شیطنت بار روی لبش جا خوش کرد.
- باید براش ناز کنی. عشوه بیای بهش محبت کنی اما بعدش بی محلی کنی.
کمی تامل کرد و گفت: یه چیز دیگه هم مردو به اتیشی شدن میکشونه. اما قبلش باید جنبه طرف رو بسنجی... چون ممکنه نتیجه عکس میده!
برایم جالب شد. از او خواستم بگوید ان چیزچیست!
- این که از یک مرد دیگه تعریف و تمجید کنی. میدونی که مردا روی کسایی که براشون مهمه غیرتی میشن.
چراغی در ذهنم روشن شد.
- اما احسان خیلی بی جنبست. این منتفعیه....
چشمکی زد و با شطینت گفت: ولی می تونی یکم بااین کار غیرتش رو قلقلک بدی.
ناگهان احسان در چارچوب در حاضر شد.
احسان نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: چرا هنوز اماده نشدی؟
سمت پرستار نگاهی کردم که به کمکم بیاید. با خیالی اسوده پرستار گفت: کوفتگی بدنش زیاده و باز هم فشارش پایینه؛ باید با ملایمت بیشتری باهاش برخورد بشه.
احسان وسط حرفش پرید و گفت: اینایی که میگین چه ربطی به هم داره!
به سمت من اشاره کرد که از روی تخت بلند شوم. من هم چون می دانستم که تا نیم ساعت دیگر جلسه مهمی دارد اطاعت امر کردم. به سمت احسان پیش رفتم و باهم از اتاق خارج شدیم. پرستار پشت سرم ندایی داد. سمتش رفتم و گفت: برو خدا به همرات... عروس این اقا شدی، نامردی اگر نیای و این جا به ما شیرینی ندی. خنده ام گرفته بود؛ پیشانی ام را بوسید و با لبخندی بدرقه ام کرد.
احسان که از دور نظاره گر ما بود با تعجب رفتار مارا بررسی می کرد. به سرعت خودم را به احسان رساندم. درست شانه به شانه ی هم راه می رفتیم تا این که به بخشی که عماد ان جا بستری بود رسیدیم. ناگهان احسان راه را عوض کرد و با تحکم به من گفت: سریع بیا دیگه. اصلا بیا از این میانبره بریم و دستش را به سمت چپ اشاره کرد. بی مقدمه پرسیدم. عماد رو دفن کردن؟
انگار یک لحظه دلش برایم سوخت. با ترحم نگاهی کرد و گفت: فعلا پزشکی قانونیه تا بعضی چیز ها مشخص بشه. سرجایم ایستادم.
- چه چیزی قراره معلوم بشه؟ هان؟
- بچه تو رو چه به این چیزا.. برو درستو پاس کن.
- خیلی بدم میاد منو هی کوچیک نشون میدی مسخرم میکنی.. منم صبری دارم. کاری نکن کاسه ی صبرم لبریز بشه ها.
ناخوداگاه دستش را برد روی بینی ام و کشید. با تعجب نگاهش کردم. خنده ای محو صورتش را مزین کرد.
به ماشین رسیدیم . در را برایم باز کرد بدون این که از او تشکری بکنم سرجایم نشستم و بعد از چند ثانیه او هم نشست و ماشین را روشن کرد. به ادم های رنگارنگ شهر چشم دوختم.
یاد عماد هم یک دم رهایم نمی کرد. سمت احسان چرخیدم. با تمام مهر و عطوفتی که از خودم سراغ داشتم درون صدایم ریختم و با لحن ارامی احسان را صدایش کردم.
- بله...؟
دوباره صدایش زدم.
اقا احس...ان؟
سمتم چرخید؛ مرموز نگاهم کرد.
- جان؟
سوسوی نوری در درون کلبه ی ویرانه ی قلبم روشن شد. هنوز لبخندی محو صورتش را دربرگرفته بود. اما هزار افسوس... کاش لال می شدم و ان سوال را نمی پرسیدم!
- میشه یه سوال بپرسم ازت و دیوونه بازی در نیاری؟
فرمان را یک دسته گرفته بود و گفت: بپرس حالا... به دستش خیره شدم و بعد از مکثی خودش سمتم برگشت و گفت: بگو دیگه. من من کنان شروع کردم.
- خوب... درمورده عماده...
کمی دستش منقبض شد و حرفی نزد. به پرویی زدم و ادامه دادم.
- میشه لطفا بهم بگی عماد کیه ؟ چرا تصادف کرده؟
و... با دستش روی فرمان کوبید و گفت: کی می خوای این بحث و تمومش کنی؟ هان؟
- فقط می خوام بدونم... همین.
- دوست داری بدونی؟ از خودت حالت بد نمیشه بااون انتخابت؟ کمی به فکر فرو رفتم و بعد با صراحت گفتم: پس لطفا سریع تر بگو. خیلی کنجکاو شدم.
- باشه من می گم. و شروع کرد به گفتن...
- عماد تو ماشین بنزش هشت بسته مواد کوکایین و چندین بسته قرص روان گردان جاساز کرده بود. خودش هم مصرف کرده بود و از حالت طبیعی خارج شده بود. تازه جالبه با همین حالت رانندگی می کرده اونم با سرعت ۱۳۰ کیلومتر.... خشکم زد. به دهانش خیره شده بودم.
- خب... ؟ بقیش؟
- هیچی دیگه... اگر زنده می موند و دستگیر می شد شک نکن حکمش اعدام بود. شانس آورد و خودش، خودشو خلاص کرد!
اب سردی رویم ریخت... عجب حقه ای خورده بودم! عماد... ان فرد با قیافه ی شیک و با کلاسش حال قاچاقچی از اب درامده بود!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دهم
لحن تحقیرآمیزش داشت اشکم را درمی آورد.
به زحمت نفسم را بیرون دادم و سعی کردم اشکم سرازیر نشود.
در برابر بزرگی و پختگی او کم آورده بودم :
ببخشید مزاحمتون شدم .
خواستم بلند شوم که با تحکم گفت :
بشین بچه ... . برخاستم و با لحن ملایم گفتم :
لطفاً توهین نکنید آقا ... .
به سمت در خروجی اتاق حرکت کردم .
دستم را روی دستگیرة در گذاشتم که گفت :
پایین منتظر باش می رسونمت .
بغضم را فرو خوردم :نه ، خودم می رم.
نگاه وحشی و بی پروایش را به من دوخت :
چیه بیرون کسی منتظرته ؟ کنایه اش تکانم داد .
خودم را به نفهمی زدم .
همین را کم داشتم که در موردم چنین فکرهایی بکند: نه ، کی می تونه منتظرم باشه ,فقط نمی خوام مزاحمتون باشم .
سرش را پایین انداخته بود و مشغول نوشتن بود: نیستی ...
دو دقیقة دیگه پایینم .
بی آنکه حرف دیگری بزنم از دفترش خارج شدم .
بچه های دفتر طوری با من خداحافظی می کردند گویی با همکار صمیمی شان خداحافظی می کنند.
از ساختمان که خارج شدم هوا تاریک بود .
سوز سردی می وزید .
از فرط سرما کلاه بافتنی که داخل کیفم داشتم روی سرم کشیدم .
نمی دانم در درونم چه می گذشت ، هرگز حتی تصورش را نمی کردم که در اعماق وجودم حس مرموزی نسبت به آقای زند داشته باشم .
حسی که باعث می شد از توجهش لذت ببرم .
حسی که حتی از فکر کردن به آن می ترسیدم .
آیا ممکن بود تعبیر این احساس همان عشق باشد؟!... .
سرم را تکان دادم تا ذهنم از این اراجیف خالی شود .
سردم شده بود، خودم را بغل کرده بودم و به عبور و مرور ماشینها و آدمها در آن خیابان عریض نگاه می کردم :
سردته ؟ صدایش از پشت سر مرا ترساند .
برگشتم و نگاهش کردم.
حالا که کنارم ایستاده بود بیشتر می فهمیدم چه قد کشیده ای دارد .
-زود سوار شو ... .
او دزدگیر ماشین را زد و هر دو بلافاصله سوار شدیم .
فضای ماشین وحتی صندلیها هم یخ بودند .
از فرط سرما می ترسیدم به تکیه گاه صندلی تکیه کنم مبادا سرمای صندلی بدنم را سردتر می کرد.
اما او گویی کاملاً گرم بود و سرما اثری دراو نداشت .
– چقدر سرده . یخ زدم .
در حالیکه به حرکت درآمده بودیم نگاه گذرایی به من انداخت و چیزی نگفت .
از حرف زدن پشیمان شدم .
من هم سکوت کردم .
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و بالاخره بعد از طی مسافت طولانی در سکوت گرم ماشین به مقصد رسیدیم .
کنار خیابان توقف کرد و قبل از اینکه پیاده شوم نگاه جدی اش را به من دوخت :
اگر خواستی با ما بیای فردا صبح آماده باش .
صبح که سیمین جون رو می رسونم می آم دنبالت ...
ساعت نه صبح. کاملاً غافلگیر شده بودم .
باورم نمی شد او مرا پذیرفته باشد... .
دو هفته از شروع کارم می گذشت به همه چیز عادت کرده بودم بجز اخلاق بد آقای زند و البته متوجه چیزی شده بودم که باورش برایم سخت بود.
اما متأسفانه حقیقت داشت .
حقیقتی که خود سعیده برایم بازگو کرده بود .
او با آقای زند رابطه داشت . آنهم چه رابطه ای !
سعیده عاشق و شیدای او بود .
حاضر بود همه چیزش را فدای این رابطه بکند .
آنشب توی سفر آخرمان داخل هتل هم اتاق بودیم و او خیلی راحت مرا میهمان سفرة دلش کرده بود .
طوری از آقای زند صحبت می کرد که گویی از معبودش حرف می زند.
نگاهش در تاریک و روشن اتاق زیر نور ملایم و زرد رنگ آباژور می درخشید.
او روی تختش نشسته بود و گیسوان خیسش را شانه می زد .
من هم روی تخت خودم روبه رویش نشسته بودم و بالشم را بغل گرفته بودم :
اونم به اندازه ای که دوستش داری دوستت دارد؟!
سعیده پوزخندی زد :
چی می گی دیوونه .
واسة اون مثل من کم نیست .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 78
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: خوابیدی یا خودتو زدی به خواب؟ اون مرد مغرور و جذاب عاشقه... عاشق خودت.. تو!
بدون تعللی گفتم: خانم بفرمایین سرکارتون. همه ی شماها توهم دارین! اون فقط پسردایی منه و تمام. مکثی کردم و ادامه دادم.
- اگر کاری هم کرده وظیفش بوده نه محبت. بالاخره مرده باید وقتی من داشتم با سر می رفتم تو زمین بیاد منو بگیره یا اگر از دیشب تا الان نخوابیده؛ اولا، اون به بیدار و خوابی ها عادت داره و شب زنده داری براش شاهکار نیست. دوما، باید ازم مراقبت می کرد هرچی نباشه از یک خون و ریشه ایم. نکنه توقع داشتین اون سربازه بیاد منو بغل کنه؟ برام بیدار بمونه!
یک طوری نگاهم کرد انگار این همه حرفی که برایش زدم هیچ او را قانع نکرده بود!
- دخترم اون کسی که توهم زده ما نیستیم بلکه خودتی... از من گفتن بود چشماتو باز کن! بااینکه معلوم بود از دستت حسابی عصبانیه، اما هیچی فکر نکنم به روت اورده باشه.
ازروی تخت بلند شد و چیزی یادش امد.
- راستی اون سربازه دیشب قرار بود که بهت دستبند بزنه...
چشم هایم و گوش هایم چیزی نمی دیدند و نمی شنیدند. اما پرستار هم چنان ادامه داد.
- بازم اقای شمس باهاشون صحبت کرد و پلیس و سرباز رو دست به سرکرد. راستی مگه این اقای مغرور ما چکارست؟
نمی خواستم بیشتر از این شنونده ی حرف های او باشم. دستم را تکان دادم و اشاره کردم برود.
تمام حرف های گفته شده از احسان یک طرف و وضعیتی که برای عماد اتفاق افتاده بود سمت دیگر قلبم را نشانه گرفتند و دیگر چیزی نمانده بود که متلاشی شود.
دم دم های ظهر بود که احسان با چند قوطی ابمیوه و رانی وارد اتاق شد. از خجالت سرم را پایین انداختم.
- چطوری فسقلی؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم: ممنون خوبم.
به چشمانم نگاه نمی کرد. بعد از کمی مکث بالاخره صدایم را صاف کردم و گفتم: میشه یک سوالی بپرسم؟
- بله. دو تا بپرس!
- عماد الان در چه وضعیتیه؟
ابروهایش درهم رفت.
-در هر وضعیتی باشه به شما ربطی نداره.چکارشی تو؟ مامانشی بابا شی؟
تاب وسط ابرویش بیشتر شد و با شدت بیشتر ادامه داد.
- تو با اون پسر چه صنمی داری؟ می دونی اون کیه؟ می دونی از تو ماشینش چی پیدا کردن؟ می دونی تو چه وضعیتی رانندگی می کرده؟ چند ثانیه مکث و...
- اصلا می دونی دلت رو به نام کی سند زدی؟ چشم هایش را ریز کرد و جلوتر امد.
-ستاره... از تو همچین انتخابی بعید بود...
دستم را به نشانه ی سکوت بالا بردم.
- بذار منم حرف بزنم... دیشب چرا تا خواستم صحبت کنم گذاشتی رفتی؟
ساعت مچی اش را نگاه کرد و خیلی کوتاه گفت: نیم ساعت دیگه جلسه سایبری داریم و من به عنوان تحلیل گر باید حضور داشته باشم.
دستم را مشت کردم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: بفرمایین خیر پیش؛
به سمت در اشاره کردم. ناگهان پرستاری که کل ماجرا را برایم تعریف کرده بود جلو امد و گفت: ببخشید ... نگاهی با نفوذ به من انداخت و سپس به سوی احسان رو کرد.
- ببخشید، اما جناب شمس، تماس گرفتن و گفتن یک بیمار اورژانسی قراره به این مرکز اعزام بشه و ما تخت خالی نداریم. سمتم اشاره کرد و گفت: حال ایشون هم خوبه. اگر میشه تشریف ببرین حسابداری و من هم ستاره خانم رو اماده می کنم. نگاهی چپی به من کرد و باشه ای به پرستار گفت. سمت صندوق رفت و پرستار هم وقت را دریافت و باشتاب سمت من امد.
- دختر! حواست باشه.
با گیچی گفتم: به چی؟
- اه. دختر! خوبه با مخ نرفتی تو زمین وگرنه به شب می گفتی روز!
- منو مسخره می کنین؟
- خوب دخترجان تو باغ نیستی چرا؟ میگم شکار رو از دست نده. نذار حسش بهت سرد بشه. الان که وقت هست دریاب.
- یعنی چکار کنم؟
- بشین به قیافه ی من بخند! خب کاری کن که اغراق کنه...
به دوست داشتنت کمی مکث کردم.
- نه...
- چیو نه! انقدر حرص منو در نیار.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 78
نهال متعجب نگاهش کرد، برایش دشوار بود که برادر همیشه سرخوشش را اینگونه ببیند.
-چی شده؟ یعنی اگه تو نمی گفتی یکی یکی بفرستمشون، می خواستم همه رو با هم راهی اتاقت کنم؟
امید در جواب خواهرش هیچ نگفت و به اتاقش رفت. نهال، خانم جوانی که برای مشاوره آمده بود را به اتاق دعوت کرد. بعد از آن سمت من آمد و به خوش آمدگویی پرداخت.
-چی شده؟
با هم دیگر نشستیم، فرد مقابلم بهترین راز داری بود که می شناختم، از آن مهم تر او بیش از این که من متوجه ی احساسات امید نسبت به خودم شوم، متوجه شده بود.
-ساحل؟ حرف بزن لطفا.
با صدایش از انزوای خویش برون آمدم و سرپوشی ضخیم، بر احساسات نا به جایم گذاشتم.
-تو که از همه ی ماجرا و احساس امید نسبت به من خبر داری‌. امروز مجبورم کرد به حرفم بیام.
اضطراب، تشویش، واهمه یا احتمالا هیچ کدام، زیبایی چشمانش را فرا گرفت.
-خب اون که بله رو گرفته، مشکل کجاست؟
-من ازش خواستم به هیچ کس حرفی نزنه، تا یه مدت کوتاه.
هیچ نگفت، تنها سکوت را ترجیح داد. شاید این دفعه چون پای برادرش وسط بود، نمی خواست مرا درک کند و منصفانه لب به حقایق برچیند.
-چرا این رو ازش خواستی؟
برای اولین بار، دوست همیشگی ام مرا سوال و جواب کرد، چرا و چه قدر طعم این سوال برایم زهرآلود بود که دستگاه گوارشم را منقلب و متحول ساخت؟
-من خیلی کار نیمه تمام دارم، همش مشکل روی مشکلم میاد، حداقل نباید به تویی که اگه از خود من بیشتر خبر نداری کم تر هم نداری توضیح بدم.
تره ای از موهای آرایش شده اش، روی پیشانی اش افتاد، حوصله اش را سر برده بود که آن ها را زیر مغنعه فرو برد و کلافه تماشایم کرد، نمی دانم دلیل کلافه گی اش من بودم یا موهایش؟
-ساحل! اگه امید باهات باشه می تونی همه ی مشکلاتی که الان به خاطرشون به احساساتش پشت کردی رو راحت تری حل کنی.
خواهر و برادر مرا در میدان جنگ نا برابر و نا عادلانه ای رها کرده بودند، مدام سر شمشیرم را به طرف سینه ی خود می چرخاندند و می خواستند مغلوبشان شوم تا پیروزی را از آن خود کنند.
-نهال، من باید قسمت های آخر پازل زندگیم رو خودم پر کنم، تا وقتی که همه ی تیکه هاش رو اون جایی که باید، نذاشتم تن به این وصلت نمی دم.
خنده ی تمسخر آمیزی که دلم را چنگ انداخت، به رویم پاشید.
-فقط بهونه میاری، چرا حرفت رو نصفه و نیمه رها می کنی؟
-بهونه نیست، تو حق داری که از برادرت در مقابل من دفاع کنی، ولی همه ی این کار هام دلیل داره. به مرور زمان همتون درکم می کنین.
اشک در نظرگاهش گرداب شوری را به ارمغان آورد و دیده های من را هم نمسار ساخت. به خدای احد و واحد دلم ذره ای به اینگونه دیدنش رضا نمی داد و روحم سرگشته می شد.
-ساحل! امید یه بار شکست خورده؛ بد جوری هم خورده، تحمل دوباره مغلوب شدن رو نداره، ادای آدم های قوی رو در میاره چون فکر می کنه شاد نشون دادن خودش در مقابل بقیه وظیفشه، به درونش نگاه کنی می بینی یه آدمیه که پر از احساس ترس از دست دادن کسانیه که براش عزیزن و دوستشون داره.
نهال را به طرف خود کشاندم و کنارم نشاندم، باید به او می فهماندم من با احساسات بردارش بازی نخواهم کرد و به عهدم وفا دار می مانم.
-نهال، نگرانیت رو درک می کنم، خوب می فهمم چی می گی. ولی من قصد بازیچه کردن امید رو ندارم، اصلا من حق همچین کاری رو به خودم نمی دم، بله رو دادم، پس بدون تا پای جونم هم شده بهش نارو نمی زنم. فقط یکم وقت می خوام زندگیم رو به راه بشه و سرسامون بگیرم.
در آغوشم کشید، همانگونه ماند و لب به سخن برچید.
-خیالم رو راحت کردی، می دونستم اهل این کار ها نیستی ولی لازم بود تا از زبون خودت بشنوم. ببخش بی جا مواخذه ات کردم.
-فدای سرت، حالا پاشو یه چای نهال پز مهمونم کن که یخ بستم.
گونه ام را بوسه ای زد و به سمت سماور برقی رفت تا بساط چای را راه بیندازد.
-ای به چشم، همین الان، شما جون بخواه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت نهم
نفسم را یکجا بیرون دادم و صاف ایستادم .
اودرست می گفت.
باید قبل از همه خودم برای خودم اهمیت قایل می شدم تا این حس را به سایرین انتقال می دادم... .
وقتی به طبقة چهارم رسیدیم و از آسانسور پیاده شدیم با دیدن آدمهای دوروبرم کم کم داشت استرسم فروکش می کرد .
هرکس مشغول کاری بود .
همه یعنی دو دختر و پسر جوانی که آنجا درحال عبور ومرور بین اتاقها بودند ، جواد را می شناختند و از داخل اتاق نیز مرد مسن تری که حدوداً چهل و پنج ساله بنظر می رسید با جواد وسارا خوش و بش مختصری کردند .
همه شان آدمهای عادی و معمولی بودند با چهره هایی معمولی که همیشه در اطرافم می دیدم ... .
بالاخره به سمت منشی که گوشة سالن نشسته بود رفتیم و بعد از خوش و بش کوتاهی که آقا جواد با دختر جوان که نامش نگار بود کرد, پرسید :
تشریف دارن ؟ نگار لبخند زد : بله .
باهاشون هماهنگ کردم .
درهمین حین درب اتاق آقای رئیس باز شد و دختر جوانی که شاید به سن و سال خودم بود در حالیکه از اتاق خارج می شد با لوندی با کسی که داخل اتاق بود صحبت می کرد.
ازظاهرش می شد فهمید که طرز لباس پوشیدنش کاملاً برحسب مد است .
کمی بی بند و بار بنظر می رسید اما چهرة قشنگی داشت و از ظاهرش پیدا بود که اصلاً خودش را تافته جدا بافته از دیگران نمی داندو زود با آدم صمیمی می شود .
او در حالی که با همان شخص غایب از دیدگانمان می خندید گفت :
ممنون آقای زند ... .
با شنیدن این نام ناگهان مغزم تیر کشید وخودم را باختم .
دیگر صدای دخترک را نمی شنیدم فقط به این فکر می کردم که چطور آنجا را قبل از اینکه آقای زند مرا ببیند ترک کنم .
می دانستم او هم در این زمینه فعالیت دارد اما هرگز تصور نمی کردم او دوست جواد باشد ... . برای فرار دیر شده بود .
صدای دخترک را شنیدم که ذوق زده ورود ما را به او اطلاع داد.
آقای زند مهموناتون اومدن ... سلام آقا جواد !
سلام سارا جون .
بعد از سارا نوبت من بود .
دخترک که حالا مقابل ما ایستاده بود با مهربانی دستم را فشرد :
سلام عزیزم من سعیده ام ...
( چشمکی زد:) فکر کنم داریم همکار می شیم . در جوابش فقط لبخند ماتی زدم و او رفت .
آقای زند برای خوشامد گفتن به دوستش جلو درب اتاق آمده بود.
بیشتر از یک هفته بود که اورا ندیده بودم .
از نگاه مغرور و جسورش خواندم که او هم به اندازة من از دیدنم شوکه شده است ، اما به روی خودش نیاورد .
با روی باز درحالیکه به من اصلاً محل نمی داد مارا به اتاق دعوت کرد.
جواد و سارا بعد از صحبتهای کوتاه و خوردن چای در حالیکه جواد حسابی سفارشم را به آقای زند می کرد خداحافظی کردند و رفتند ... .
حالا من مانده بودم و او و فضای سنگین حاکم براتاق.
سرم پایین بود و از ترس نفسم در نمی آمد .
سکوت طولانی شده بود .
حس کردم او بی آنکه کوچکترین محلی به من بدهد در حال انجام کارهایش است .
ازدستش عصبانی بودم که توجهی به من نداشت .
از دست خودم عصبانی بودم که آنجا نشسته بودم.
لبم را گزیدم و به خودم جرأتی دادم تا حرف بزنم و رفتار زشت و بی محلی اش را معترضانه به سرش بکوبم بعد هم برای همیشه از آنجا بروم .
دهانم را باز کردم ... .
– پات چطوره ؟
دهانم نیمه باز ماند .
از درون وارفتم .
شاید هم وادادم .
فکر کردم این خیلی اتفاق مهمی است که او حال پایم را پرسیده است .
یعنی هنوز به خاطر داشت که زمین خوردم .
پس برایش مهم بودم .
حتی به اندازة یک سر سوزن .
لحنم تغییر کرد و آتش درونم فروکش کرد :
خوبه . ممنون ... . چشمم به او بود .
سرش را کمی بالا آورد و نگاه محکم و مردانه اش را طوری به من دوخت که نتوانستم نگاهم را ازاو بدزدم :
انتظار نداشتم کارآموز جواد توباشی .
با غیض گفتم :
منم نمی دونستم دوستش شما هستید .
فقط نگاهم می کرد .
تیز ، محکم ، میخکوب با جسارتی که نفسم را حبس می کرد :
محل کارش رو جدیداً تغییر داده و گرنه اونروز که رسوندمت می فهمیدم پیش جواد کار می کنی ...
بهت گفته من خیلی سخت گیرم ؟...
اینجا جای بچه های تی تیش مامانی نیست ...
منم حوصلة بچه داری ندارم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هشتم
باخنده گفتم :
بی خیال مامان بزرگ حرفای خوب بزنیم دیگه ... .
هردو به کنایه من خندیدند و خاله گفت :
انشاءا.. همه جوونا خوشبخت بشن .
کیان منم عاقبت بخیر بشه .
بچه ام سی و چند سالشه .
دیگه داره از وقت زن گرفتنش می گذره .
مادربزرگ : نگفته کی برمیگرده ؟
- چرا ... گفت سه شنبه می یاد .
تا سه شنبه هر روز بعداز اینکه ازمحل کارم تعطیل می شدم برنامه داشتیم .
یک شب دسته جمعی سینما رفتیم .
یک شب رفتیم منزل المیرا و میلاد و من مجبور بودم اشاره ها و نگاههای هرزة میلاد را در تمام مدت تحمل کنم و حرفی نزنم .
او از کوچکترین موقعیتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد .
حتی زمانیکه با پارمیدا به اتاقش رفته بودم تا او را بخوابانم بی خبر وارد اتاق شد .
بلافاصله شالم را سرم کردم و معترضانه گفتم :
لطفاً دفعه بعد در بزنید .
پوزخندی زد و روی تخت پارمیدا کنار ما نشست ،
چشمکی دور از نگاه پارمیدا تحویلم داد و گفت :
حالا چرا اینقدر از ما رو می گیری؟
حیف موهای به این خوشگلی نیست.
با عصبانیت برخاستم و به پارمیدا گفتم:
پارمیداجون خاله، من کار دارم ، بابا جون برات قصه می گه.
اتاق را که ترک کردم نفس راحتی کشیدم.
به حال المیرای بیچاره تأسف می خوردم چرا که میلاد به مراتب بدتر از پدرش بود و داشت زیر گوش المیرا به او خیانت می کرد .
المیرای ساده و بدبخت حاضر بود قسم بخورد مردی به پاکی میلاد در دنیا وجود ندارد . شاید هم تقصیر المیرا نبود، بلکه میلاد نقشش را عالی بازی می کرد.
آن شب وقتی به خانه بازگشتیم جواد با من تماس گرفت و خواست برنامه ام را برای آخر هفته تنظیم کنم تا مرا با همکار و دوست قدیمی اش آشنا کند.
تا آخر هفته تمام کارهایی را که به دوشم محول کرده بود انجام دادم
و در پایان ساعت کاری روز پنج شنبه با سارا و جواد همراه شدم تا به محل کار دوستش برویم.
جواد رانندگی می کرد و از اخلاق دوستش برایم می گفت
سارا که جلو نشسته بود حرفهای او را تأیید می کرد :
نباید زود کنار بکشی ...
باید پشت کار داشته باشی تا بتونی با این دوست من کنار بیای ...
یه کمی اخلاقش بد هست اما کارش رو بلده .
برنامه ای بیرون می ده که حرف توش نباشه .
باید فکرهاتو بکنی ببینی می تونی باهاش کنار بیای یا نه ...
در هر صورت چون مطمئن نیستم بتونی با سخت گیریهاش و بداخلاقیهاش کنار بیای همین حالا بهت بگم که در دفتر ما همیشه به روت بازه .
هر وقت خواستی برگردی قدمت روی چشم ... .
- ممنون . شما به من لطف دارین .
- امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم .
- اصلاً این حرفها رو نزن که دلخور می شم ... .
هر چه بیشتر خیابانها را به سمت شمال شهر پشت سر می گذاشتیم استرسم بیشتر می شد.
حس می کردم هیچ وجه تشابهی با آدمهای آنجا ندارم .
مدام قیافه هایی را که ممکن بود ببینم در ذهنم مجسم می کردم .
بالاخره مقابل ساختمان شیکی توقف کردیم... . وای !!
چه ساختمانی بود !
مثل الماس می درخشید و تمام نمای بیرونی اش با گرانیت مشکی کار شده بود .
شیشه ها همه قهوه ای سوخته و درب ورودی اش نیمه باز بود :
همین جاست . طبقة چهارم ... .
ساختمان کلاً شش طبقه بود .
وقتی پیاده شدیم دل توی دلم نبود .
با اشاره از سارا پرسیدم :
سر و وضعم خوبه ؟
– عالیه ! نگران چی هستی ؟
- بی کلاس نیستم ...؟
سارا به حال و روزم خندید :
نه دیوونه !
از همه شون بهتری غمت نباشه .
فقط خودت رو اینقدر شل نگیر .
صاف بایست .
محکم صحبت کن .
بذار فکر کنن خیلی حالیته .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
این بار پرستار جلو آمد و گفت: خانم، همسرتون فوت شدن، تسلیت می گم...
حرفش مانند پتکی بر روح بی جانم کوبانده شد.
دکتر از کنارم گذشت و بعد از آن هم پرستار ها. به سمت اتاق هجوم بردم که پرستاری مانعم شد. داد زدم : عم...اد؟ عم....اد جان؟ کجا رفتی؟
سرباز جلو امد و کیفم را جلویم گرفتم.
-خانم گوشیتون خودش رو کشت. تروخدا جواب بدین یا خاموش کنین. پرستارا...
کیف را به سمتی پرتاپ کردم. زار زدم.
-عماد؟ یعنی رفتی؟ بدون من؟ ای عشق نامرد... مگه نگفتی «ستاره هیچ وقت تنهات نمی ذارم» کو؟ کجایی؟ تنهام گذاشتی...
در همین احوال بودم که چشم هایم سیاهی رفت و دیگر هیچ چیزی ندیدم فقط سرباز و پرستاری که به سمتم امدند و دیگر هیچ...

- چه بلایی به سرم اومده؟
سرش پایین بود هیچ حرفی نمی زد و هم چنان همان اخم غلیظ بر روی پیشانی اش جا خوش کرده بود.
- - میشه جوامو بدی؟
ناگهان با عصبانیت نفسش را بیرون پرتاپ کرد و به اعماق چشمانم زل زد.
- این پسره کیه؟ گفته بودی دوستته! دوست پسرت؟
مشتش را محکم به میز کوباند.
- د حرف بزن لعنتی! تو بااین پسره چه صنمی داری؟
انگار زبانم را از حلقم بیرون کشیده بودند به دهانم زل زد و گفت: اون زبون درازت کجا شد؟ الان که باید جواب بدی لال شدی.
دیگر طاقت شنیدن حرفایش را نداشتم. تا خواستم دهنم را باز کنم احسان از اتاق خارج شد. ای خدا... من این جا چه کار می کنم؟ در حال تلاش بودم که سرم را از دستم خارج کنم که پرستار جلو امد و مانع شد. دستش را گرفتم و بااسرار به او گفتم:چه بلایی سرم اومده؟ من این جا چکار می کنم؟
دستش را زیر سرم گرفت و به سمت بالشت روی تخت هدایت کرد لبخندی چاشنی صورت گردش کرد و گفت : اروم باش عزیزم. سرت گیچ رفت و با سر می خواستی پخش زمین بشی که اون اقا به دادت رسید.
با گیچی گفتم: کدوم اقا؟
- همون اقای قدبلنده که ته ریش داره و خیلی مغرور و جذابه!
ناخوداگاه دستش را جلوی لبش برد و گفت: ببخشید! همون اقاهه دیگه من بهتره از این بیشتر توضیح ندم.
سریع از اتاق بیرون رفت.
منظورش احسان بود؟ او مرا بغل کرده بود؟ ذهنم سعی در انکار کردنش داشت اما قلبم با من سخن گفت 《 ته ریش داره و جذابه؟! 》به نظر در سرم ارامش بخش هم تزریق کرده بود چراکه به خواب رفتم وقتی چشم باز کردم صبح ساعت نه بود. نه کیف داشتم نه موبایل... باصدای بلند پرستار را صدا کردم. کمی بعد دختری جوان جلوی در حاضر شد.
- ببخشید خانم میشه تلفنتون رو یه لحظه به من بدین من یک تماس با خونوادم بگیرم؛ از دیشبه خبری ازم ندارن.
پرستار با لبخندی مرموزانه سمتم خیره شد.
- شما ستاره توکلی هستی؟
با تکان دادن سر تایید کردم.
- از دیشب که خوابتون برد؛ اقای شمس مراقبتون بود. الان که فهمید بیدار شدین رفت تا استراحت کنه. از دیشب بیدار بوده!!
گوشه ی لبش را کج کرد و با صدای ارامی گفت: خدا شانس بده...
پرستار های این جا، همه از یک طرف دیوانه بودند! در مورد احسان به من چه می گفتند؟! احسان و احساس؟ مراقبت از من؟ بغل کردن من! داغی گُر گرفتن گونه هایم را به خوبی حس می کردم اما کماکان منطق من، زیر بار نمی رفت. همان پرستار دیشب برای بررسی کردن وضعیتم به سوی تختم آمد؛ از او پرسیدم:
- خانم ببخشید این پرستارا چی می گن؟
لبخندی روی صورت مهربانش، مهمان شد.
- همکارا، چی گفتن بهت دخترم؟
- چرت و پرت...
- خوب چیا مثلا؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم؛ کنارم، گوشه ی تخت نشست و گفت: در مورد اون اقا؟
چشم هایم گرد شد. ادامه داد.
- تعجب نکن دخترم. اون اقای مغرورِ جذاب، از دیشب معروف شده بین ما...
- به چی معروف شده!؟
مکثی کرد و به عمق چشمانم نگریست سپس دستش را روی قلبم گذاشت.
- این که عاشقه...
حرفش را تکرار کردم... عاشقه!... احسان عاشقه؟ اب دهنم را به زور فرو بردم.
- خوب مبارکه... به سلامتی... حالا عاشق کدوم بخت برگشته شده؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
آری ساحل! دریا دست از طغیان برداشته بود، با آخرین موجش غوغاکنان، فرد مقابلم را به ساحل آرامشم آورده بود، گمان کنم می خواست از جوارم دلجویی کند که اینگونه مرا از تلاطم دریای طوفانی اش نجات داد. نفس آسوده ای سر دادم و دست بر روی قلب بی قرارم که داشت از قاب سینه ام فوران می کرد نهادم‌.
-این چه وضعشه؟ زهره ترک شدم.
دستانش را اطراف سرم، به دیوار تیکه داد.
خندید، نظیر روزهای دیگر شادمان و قبراق بود‌.
-گفتم توی یه کوچه ی خلوت گیرت بندازم تا ازت بله رو بگیرم؛ حالا چی می گی؟!
کیف دستی ام را ما بین هر دوی مان بردم و با کمک آن جسم مردانه اش را به عقب راندم، اما دریغ از یک سانت تکان که کمی مرا به تلاشم امیدوار سازد.
اطرافم را نگاه کردم، هیچ کس نبود، قطره بارانی روی موهای خوش حالت و مشکی اش فرو ریخت. چهره اش دلربا تر از چند ثانیه ی گذشته شد و من گستاخانه در چشمان به رنگ شب، یا شاید هم کمی مات تر نگاهم را بخیه زدم، او نیز همین کار را کرد. اما با یک تفاوت که در پس چشمانش آرامشی لنگر انداخته بود که روح پر از تشویش مرا هم در خود غلطاند و جسمم را از دنیای پر مخاطره ام در آغوش آرام بخش خود کشاند.
-می خوای با نگاهت حرف بزنی؟
-من نمی خوام حرفی بزنم.
-پس حالا حالا ها باید توی همین حالت بمونیم.
-این جا جاش نیست، می شه بری کنار؟!
-نه، تو مثل آهوی گریز پا می مونی که اگه الان از زیر دستم در بری ممکنه دیگه نتونم بگیرمت، باید تحت فشار باشی تا حرف بزنی.
-چی می خوای بشنوی؟
-جواب سوال یک هفته پیشم رو.
-بیشتر فرصت می خوام.
-اگه قرار بود فرصت بیشتری بهت بدم نمی اومدم سراغت، زود باش لب باز کن.
نمی دانستم چه بگویم! تا کنون به احساس حقیقی ام پی نبرده نبودم، شاید هم خود را نفهمی می زدم و از عشقش درون سینه ام می گریختم، پا بر حس های منفور و چرکین وجودم نهادم و در نهان خانه ی قلبم را گشودم.
-قبول!
چشمانش خندید، احساس کردم کمی هم اشک آلود شد. در سکوت و سکون اما قهقه زد.
-توی همچین روزی، زیر بارون، توی همین کوچه، بهت اعترافی رو می کنم که از همون روزِ دیدنت توی ذهنم شکل گرفت.
-نمی شه الان بگی؟
دمی نگاهم کرد، دمی نگاهش کردم.
-قبول، ولی باید بهم یه قولی رو بدی.
-چه قولی؟!
-این که به هیچ کس حرفی نزنیم.
-یعنی چی؟!
-یعنی این که نه به کسی حرفی می زنیم، نه کاری می کنیم.
-وقتی تو قبول کردی دیگه مخفی کردن به چه کارمون میاد؟
-میاد. اول باید قضیه ی م...مادرم روشن بشه.
-اما؟
خم شدم و از قفسی که با دستانش برایم تدارک دیده بود متواری شدم.
-اما و ولی نداریم، تا این جا حرف تو شد، بقیه اش رو با مجبوری با شرایط من راه بیای.
کلافه دستی در موهای نم کشیده اش برد و بی هیچ گونه حرف اضافه ای نگاهم کرد‌.
-باشه، بشین بریم.
نشستم، اتومبیل را به حرکت در آورد و با سرعت سرسام آور از آن جا دور شد.

وارد مطب شدیم، امید نگاهی به نهال انداخت و با تند رویی برایش فرمایش به عمل آورد.
-یکی یکی مریض ها رو بفرست داخل.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هفتم
سیمین : من همین جا کنار حوض می شینم .
برو حاضر شو بریم تا دیر نشده .
مادر بزرگ قبل از رفتن در حالیکه آماده شده بود به اتاق آمد و با احتیاط کنارم نشست .
- باران ! عزیزم ! .... بیداری مادر؟
چشمانم را باز کردم و به او سلام دادم .
– قربونت برم مادر .
من و سیمین می ریم امامزاده .
نهار رو درست کردم.
فقط مواظب باش ته نگیره .
برات قلیة کدو درست کردم .
زود برمی گردیم .
- باشه مامان بزرگ . برای منم دعا کنید .
- محتاجیم به دعا قربونت برم .
مادربزرگ صورتم را بوسید ، یا علی گفت جثة نیمه فربه اش را از زمین کند و برخاست .
روز جمعه روز خوبی بود .
بخصوص اینکه حسابی از تنهایی در آمده بودیم و سیمین جون قصد داشت تا اواسط هفته که کاملاً تنها بود با ما بماند .
ظاهراً کیان به سفر کاری رفته بود و او تنها شده بود .
گرچه کیان نیز خانة مستقلی برای خودش داشت اما سیمین جون که عادت داشتم خاله خطابش کنم می گفت کیان وقتی در شهر باشد حداقل روزی یکبار را به او سر می زند... .
آخرشب باز هم سرمای هوا مارا به دور بخاری جمع کرده بود و مادر بزرگ سه رخت خواب برای هر سه مان داخل اتاق و نزدیک به بخاری پهن کرده بود.
صحبتهای خاله و مادر بزرگ حسابی گل انداخته بود و به یاد قدیم ترها افتاده بودند .من گهگاه از میان حرفهایشان چیزهایی می شنیدم که تا آن زمان نشنیده بودم .
وقتی حرف به فریبرز همسر سابق خاله رسید پرسیدم :
خاله چی شد که از هم جدا شدین ؟من نشسته بودم و خاله دراز کشیده بود و دستش را ستون سرش قرار داده بود :
چی بگم باران جون !
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.
مادربزرگ در حالیکه کنار رخت خواب نشسته بود و سیب برایمان پوست می گرفت گفت :
یادته سیمین ، جعفرآقا (منظورش پدربزرگم بود) خدابیامرز چقدر نصیحتت میکرد تا منصرفت کنه ؟
– آره ! ...خدابیامرزش .
جعفر آقا حق پدری به گردنم داشت .
از وقتی چشم باز کردم و آقا جون و خانم جون به رحمت خدا رفتن تو خونة شما بزرگ شدم .
ای کاش می زد توی سرم و مجبورم می کرد به حرفش گوش بدم .
من : برای چی ؟!
خاله: به خاطر اینکه از همون اول هم معلوم بود فریبرز مرد زندگی نیست .
باد تو کله ام بود .
عاشق تیپ و قیافه و پولش شدم و چشمامو روی همه چی بستم .
حالا هم دارم تاوان همون عشق بیخودی رو می دم.
فریبرز اینقدر لا ابالی بود که بعد از طلاقم فهمیدم حتی شش ماه هم به من وفادار نمونده بوده .
من : از کجا فهمیدین ؟
خاله : خودش گفت عزیز دلم. ماشاءا.. با کسی تعارف نداره .
سه ماه بعد از ازدواجم حامله شدم که ویار بدی گرفتم ،
حتی به فریبرز هم ویار داشتم .
همون زمان بود که اولین بار بهم خیانت کرد ... .
خاله به فکر فرو رفت و مادر بزرگ در حالیکه تکه ای سیب به من می داد .
بااشاره به من فهماند که دیگر چیزی نپرسم و گفت :
بسه بابا ولش کنید . گور باباش.
حرفای خوب بزنید.
خاله بلافاصله خندید و روبه من پرسید :
تو قصد ازدواج نداری ؟
شانه ای بالا انداختم .
می دانستم که او هم از من خوشش آمده است .
اینرا می شد از نگاه پرتجربه اش خواند که در ذهنش مرا در کنار پسرش مجسم می کند تا ببیند به هم می آییم یا نه .
- من یکمی حساسم .
فعلاً بهش فکر نمی کنم .
حس می کنم آمادگی تشکیل زندگی مستقل رو ندارم .
مادربزرگ : چرا آمادگی نداری دخترم ؟
آمادگی نمی خواد .
وقتی ازدواج کردی کم کم عادت می کنی .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
نفس عمیقی کشیدم و طلب یک لیوان آب کردم‌. لیوان مخصوص به خودش را از روی میز برداشت و برایم آب آورد.
-امیدوارم وسواسی نباشی.
آسوده و با طیب خاطر از محتوای درون لیوان کام گرفتم و به معده ام که هر از گاهی دردش آزرده خاطرم می کرد، صفایی دادم. لیوان را درون سینی گذاشتم.
-تشکر.
خندید، آهنگ صدایش به گونه ای بود که گویی می خواست مچ مرا بگیرد.
-حتما آب خوش طمعی بود که تا آخرین قطره اش رو خوردی، درسته؟
خنده ام گرفت‌.
-مگه آب خوشمزه هم داریم؟
کمی در فکر فرو رفت و دستش را زیر چانه برد، تک تک حرکاتش برایم جالب به چشم می آمد‌، آن قدر جالب که گاهی به شک می افتادم در اتاق روانشناسم به سر می بردم یا بر روی صندلی های تئاتری که بازیگران خبره ای داشت، حضور فیزیکی پیدا کرده ام.
-درسته، شاید خوشمزه نباشه، اما نکته این جاست که اون آبِ توی چی ریخته شده که بهمون احساس خوشمزگی بده‌.
برای اولین بار در پیشگاه مردی که با او هیچگونه صنمی نداشتم، با نوای بلند قهقه سر دادم، شاید در کتاب مقدسی که پیامبران به دست زمینی ها رساندند ناشایست باشد در حضور شخصی که به او حلال نیستی با آوای بلند بخندی؛ اما من حاضر بودم تا آخر عمر تاوان این گناه و عمل نا به جایم را پاسخ گو باشم؛ چرا که او مسبب عوض شدن حال و هوای خوش این روزهایم بود‌.
-بله، کاملا درسته.
یک آن به خود آمدم و متوجه ی گزافه گویی ام گشتم، او که در انتظار شنیدن پاسخی از این قبیل بود، توپ را در روازه ی طرف مقابلش پرتاپ کرد و بازی را یک هیچ، به نفع خودش به اتمام رساند و پرچم پیروزی اش را بالا برد.
-پس با دلم راه بیا.
حرکت چند روز پیش را انجام داده و دستانم را در هم قلاب کردم. نمی دانستم باید در برابر احساسات و علاقه اش چه واکنشی نشان بدهم که هیچ کداممان در آخر مغموم و سرگشته نشویم. قلب و مغزم در برابرش کم می آوردند، اما همچنان مجوز عاشقش شدن را به دلم نمی دادند.
-من خیلی فکر کردم توی این سه روز، به هیچ نتیجه ی بد یا خوبی نرسیدم، بیشتر وقت می خوام تا به احساس واقعیه قلبم پی ببرم.

بوسه ای** بر پیشانی اش نشاندم، کلاه بافت رنگین کمانی اش را روی گوش هایش چسباندم تا از دست سرمای وحشی در امان بماند و طعمه ی دست زمستان نشود.
-برو عزیزم، خدا به همراهت.
-ساحل تو میای دنبالم؟
دستم را با ملاطفت روی صورت نرم و بلورینش کشیدم.
-بله، خودم میام، چطور؟!
دستانش را زیر بغل برد، حالت تدافعی به خود گرفت و همانند طلبکار ها تماشایم کرد.
-آخه خیلی وقته عمو امید من رو می بره و میاره، دیروز ملینا بهم گفت اونی که میارتت باباته؟
زخمی که در دریچه های قلبم خفته بود سر باز کرد و به لطف خواهرم نمکی رویش پاشیده شد.
-خب؟ تو چی گفتی؟
-بهش گفتم عمو امیدمه، من واسه این که دختر خوبی باشم، می رم پیشش و با هم حرف می زنیم.
با تحسین نگاهش کردم، صدای زنگ مدرسه که با حلزونی های گوشم تداخل یافت، به سمت داخل راهی اش ساختم.
-آفرین، حالا برو و با دقت به درس هات گوش بده‌.
بوسه ای ریز روی موهایش انداختم و به عقب برگشتم.
-خدا به همراهت.
از همان دور ها بوسه ای برایم فرستاد و نازروان راهیِ مدرسه اش شد. به آسمان آبی نگاه انداختم، ابرهایش پر ملات بودند و گویی قصد شکستن سد درون خود را داشتند. دانشگاه و کلاس هایم را کنار گذاشته بودم، اما دیگر باید سراغ شان می رفتم و بیش از این از درس هایم عقب نمی ماندم، هیچ وقت یادم نخواهم رفت که چگونه با سختی و مشقت درس خواندم، شب و روز با وجود دریایی که نیاز به مادر داشت. داشتم از خیابان مدرسه عبور می کردم که اتومبیلی راهم را سد کرد، یک احساسی، نظیر خوف و ترس در سلول های اندامم رسوخ کرد و مرا مجاب کرد در جوارش سجده بر پا کنم. به دیوار تکیه داده و با دستانم روی چشم های نمناکم را پوشاندم.
-ساحل؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی