👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
با بهت گفتم : من چکار شما دارم؟
- تیز نیستی! اگر این عاشق رو درنیابی موهات مثل دندونات سفید میشه و تو خونه بابات باید بشینی.
برای این که دست از سرم بردارد با تردید گفتم: خوب باید چکار کنم؟
لبخندی شیطنت بار روی لبش جا خوش کرد.
- باید براش ناز کنی. عشوه بیای بهش محبت کنی اما بعدش بی محلی کنی.
کمی تامل کرد و گفت: یه چیز دیگه هم مردو به اتیشی شدن میکشونه. اما قبلش باید جنبه طرف رو بسنجی... چون ممکنه نتیجه عکس میده!
برایم جالب شد. از او خواستم بگوید ان چیزچیست!
- این که از یک مرد دیگه تعریف و تمجید کنی. میدونی که مردا روی کسایی که براشون مهمه غیرتی میشن.
چراغی در ذهنم روشن شد.
- اما احسان خیلی بی جنبست. این منتفعیه....
چشمکی زد و با شطینت گفت: ولی می تونی یکم بااین کار غیرتش رو قلقلک بدی.
ناگهان احسان در چارچوب در حاضر شد.
احسان نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: چرا هنوز اماده نشدی؟
سمت پرستار نگاهی کردم که به کمکم بیاید. با خیالی اسوده پرستار گفت: کوفتگی بدنش زیاده و باز هم فشارش پایینه؛ باید با ملایمت بیشتری باهاش برخورد بشه.
احسان وسط حرفش پرید و گفت: اینایی که میگین چه ربطی به هم داره!
به سمت من اشاره کرد که از روی تخت بلند شوم. من هم چون می دانستم که تا نیم ساعت دیگر جلسه مهمی دارد اطاعت امر کردم. به سمت احسان پیش رفتم و باهم از اتاق خارج شدیم. پرستار پشت سرم ندایی داد. سمتش رفتم و گفت: برو خدا به همرات... عروس این اقا شدی، نامردی اگر نیای و این جا به ما شیرینی ندی. خنده ام گرفته بود؛ پیشانی ام را بوسید و با لبخندی بدرقه ام کرد.
احسان که از دور نظاره گر ما بود با تعجب رفتار مارا بررسی می کرد. به سرعت خودم را به احسان رساندم. درست شانه به شانه ی هم راه می رفتیم تا این که به بخشی که عماد ان جا بستری بود رسیدیم. ناگهان احسان راه را عوض کرد و با تحکم به من گفت: سریع بیا دیگه. اصلا بیا از این میانبره بریم و دستش را به سمت چپ اشاره کرد. بی مقدمه پرسیدم. عماد رو دفن کردن؟
انگار یک لحظه دلش برایم سوخت. با ترحم نگاهی کرد و گفت: فعلا پزشکی قانونیه تا بعضی چیز ها مشخص بشه. سرجایم ایستادم.
- چه چیزی قراره معلوم بشه؟ هان؟
- بچه تو رو چه به این چیزا.. برو درستو پاس کن.
- خیلی بدم میاد منو هی کوچیک نشون میدی مسخرم میکنی.. منم صبری دارم. کاری نکن کاسه ی صبرم لبریز بشه ها.
ناخوداگاه دستش را برد روی بینی ام و کشید. با تعجب نگاهش کردم. خنده ای محو صورتش را مزین کرد.
به ماشین رسیدیم . در را برایم باز کرد بدون این که از او تشکری بکنم سرجایم نشستم و بعد از چند ثانیه او هم نشست و ماشین را روشن کرد. به ادم های رنگارنگ شهر چشم دوختم.
یاد عماد هم یک دم رهایم نمی کرد. سمت احسان چرخیدم. با تمام مهر و عطوفتی که از خودم سراغ داشتم درون صدایم ریختم و با لحن ارامی احسان را صدایش کردم.
- بله...؟
دوباره صدایش زدم.
اقا احس...ان؟
سمتم چرخید؛ مرموز نگاهم کرد.
- جان؟
سوسوی نوری در درون کلبه ی ویرانه ی قلبم روشن شد. هنوز لبخندی محو صورتش را دربرگرفته بود. اما هزار افسوس... کاش لال می شدم و ان سوال را نمی پرسیدم!
- میشه یه سوال بپرسم ازت و دیوونه بازی در نیاری؟
فرمان را یک دسته گرفته بود و گفت: بپرس حالا... به دستش خیره شدم و بعد از مکثی خودش سمتم برگشت و گفت: بگو دیگه. من من کنان شروع کردم.
- خوب... درمورده عماده...
کمی دستش منقبض شد و حرفی نزد. به پرویی زدم و ادامه دادم.
- میشه لطفا بهم بگی عماد کیه ؟ چرا تصادف کرده؟
و... با دستش روی فرمان کوبید و گفت: کی می خوای این بحث و تمومش کنی؟ هان؟
- فقط می خوام بدونم... همین.
- دوست داری بدونی؟ از خودت حالت بد نمیشه بااون انتخابت؟ کمی به فکر فرو رفتم و بعد با صراحت گفتم: پس لطفا سریع تر بگو. خیلی کنجکاو شدم.
- باشه من می گم. و شروع کرد به گفتن...
- عماد تو ماشین بنزش هشت بسته مواد کوکایین و چندین بسته قرص روان گردان جاساز کرده بود. خودش هم مصرف کرده بود و از حالت طبیعی خارج شده بود. تازه جالبه با همین حالت رانندگی می کرده اونم با سرعت ۱۳۰ کیلومتر.... خشکم زد. به دهانش خیره شده بودم.
- خب... ؟ بقیش؟
- هیچی دیگه... اگر زنده می موند و دستگیر می شد شک نکن حکمش اعدام بود. شانس آورد و خودش، خودشو خلاص کرد!
اب سردی رویم ریخت... عجب حقه ای خورده بودم! عماد... ان فرد با قیافه ی شیک و با کلاسش حال قاچاقچی از اب درامده بود!
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️