👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
با صدای احسان چشم هایم را باز کردم
-چه زود خوابت برد!
می دانستم تیکه انداخت و قصد اذیت کردن من را دارد، برای اولین بار تسلیم شدم.
-احسان، لطفا بامن صحبت نکن.
انگار پارچ سرد رویش ریختم. یک لحظه فرمان را رها کرد و ماشین به سمت راست متمایل شد.
به سرعت ماشین افزود و بعد از گذشتن از چندین خیابان بالاخره جلوی بیمارستان ماشین را نگه داشت.
-همین جا نگه دار؛ پیاده میشم.
- وایستا عجول خانم، صبرکن ماشین رو پارک کنم باهم بریم.
مغزم هنگ کرد. حرفش را تکرار کردم.
-باهم بریم؟
-آره، چه اشکالی داره؟ شاید کمکی از من بربیاد. تو فسقلی که خودتم نمی تونی کنترل کنی. باید یک کاری می کردم که از نزدیک بیمارستان هم رد نشود، اما فکری به ذهنم نمی رسید... بدون حرف اضافه ای گفتم: باشه حالا شما برو جا پارک پیدا کن. بیا...
او که اسم و آدرسی نداشت پس دقیقا اورا پی نخود سیاه فرستادم. از ماشین پیاده شدم و سر از پا نمی شناختم. با سرعت حیاط بیمارستان را طی کردم. باران هم حسابی تند شده بود و کیفم را روی سرم گرفتم تا کمتر خیس شوم.
به راه پله بیمارستان رسیدم؛ طبق معمول اسانسور شلوغ بود. مجبور شدم با پله ها دو طبقه را بروم. بالاخره به سالن مراقبت های ویژه رسیدم. سرباز جلوی درب اتاق ایستاده بود. من سمت پرستار ها رفتم و گفتم: ببخشید حال آقای خسروی چطوره؟
نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: همسرشی؟ از صبحه کجایی؟ واقعا باید تاسف خورد... زنای الان به کجا رسیدن؟ تا سر شوهرشون یک بلایی میاد؛ ذوق مرگ میشن!
با لحن عصبی گفتم: چی میگین آقا؟ درست صحبت کنین. من ازتون پرسیدم حال بیمار چطوره؟
دفتری از روی میز برداشت و چشم غره ای به من انداخت.
با دستم محکم روی میز کوبیدم و فریاد زدم: کسی توی این خراب شده نیست؟ اه...
سرباز جلو آمد و گفت: شما چرا غیبتون زد؟
باحال زارم گفتم: تروخدا بگین حال عماد بد شده؟! چرا این جا کسی نیست؟ خراب بشه رو سرشون که پاسخگو نیستن.
-حالش ظهری بد شده بود و خون بالا آورد.
با تعجب گفتم: تو حالت بیهوشی خون بالا اورد؟
-بله. پرستارا رفتن و بالخره حالش بهتر شده بود. همین یک ساعت پیش دوباره حالش بد شد و الان چندتا پرستار و دکترش تو اتاقن.
دستم شل شد و کیف از روی شانه ام پایین افتاد. پاهایم توان ایستادن نداشتند. به زحمت دستم را به دیوار گرفتم و روی صندلی اهنی نشستم. با دستانم سرم را نگه داشتم. موبایل زنگ خورد. حوصله ی جواب دادن نداشتم اما انقدر طولانی زنگ خورد که پرستاری از ان طرف سالن اشاره کرد که خاموشش کنم. به زور دستم را داخل کیفم کردم که دیگر صدایی شنیده نشد، پس بی خیال شدم و منتظر بودم تا پرستار یا دکتری از آن اتاق لعنتی بیرون بیایند و با خوش خبری بگویند که خطر رفع شده؛ حال همسرتان خوب است و برایمان آرزوی خوشبختی کنند...
آرزویم زود بر آورده شد. در اتاق باز شد و دکتری با روپوش سفید بیرون آمد با چشمان تارم که نگاهش کردم، دیدم همان آقای دکتری که قبلا دیده بودمش بود.
از جا پریدم و با ذوق که در صدایم بود، گفتم: آقای دکتر؟ چیشد؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
دوباره حرفم را تکرار کردم. آقای دکتر چیشده؟ آقای دکتر؟ لطفا منو نگاه کنین؟
به زحمت سرش را بالا اورد و گفت: دخترم خدا بهت صبر بده...
با بهت نگاهش کردم و گفتم: ممنون. الان حالش چطوره؟ می تونم برم ببینمش؟ آخه دلم براش یک ذره شده.
در چشمانم نگریست و گفت: از دست ما دیگه کاری برنمیومد، تموم تلاشمون رو کردیم. خونریزی داخلی زیاد بود و ... متاسفم...
دکتر چه می گفت؟! یعنی چی؟!
با خنگی گفتم: دکتر... متوجه نشدم... چیشده؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️