پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
با صدای احسان چشم هایم را باز کردم
-چه زود خوابت برد!
می دانستم تیکه انداخت و قصد اذیت کردن من را دارد، برای اولین بار تسلیم شدم.
-احسان، لطفا بامن صحبت نکن.
انگار پارچ سرد رویش ریختم. یک لحظه فرمان را رها کرد و ماشین به سمت راست متمایل شد.
به سرعت ماشین افزود و بعد از گذشتن از چندین خیابان بالاخره جلوی بیمارستان ماشین را نگه داشت.
-همین جا نگه دار؛ پیاده میشم.
- وایستا عجول خانم، صبرکن ماشین رو پارک کنم باهم بریم.
مغزم هنگ کرد. حرفش را تکرار کردم.
-باهم بریم؟
-آره، چه اشکالی داره؟ شاید کمکی از من بربیاد. تو فسقلی که خودتم نمی تونی کنترل کنی. باید یک کاری می کردم که از نزدیک بیمارستان هم رد نشود، اما فکری به ذهنم نمی رسید... بدون حرف اضافه ای گفتم: باشه حالا شما برو جا پارک پیدا کن. بیا...
او که اسم و آدرسی نداشت پس دقیقا اورا پی نخود سیاه فرستادم. از ماشین پیاده شدم و سر از پا نمی شناختم. با سرعت حیاط بیمارستان را طی کردم. باران هم حسابی تند شده بود و کیفم را روی سرم گرفتم تا کمتر خیس شوم.
به راه پله بیمارستان رسیدم؛ طبق معمول اسانسور شلوغ بود. مجبور شدم با پله ها دو طبقه را بروم. بالاخره به سالن مراقبت های ویژه رسیدم. سرباز جلوی درب اتاق ایستاده بود. من سمت پرستار ها رفتم و گفتم: ببخشید حال آقای خسروی چطوره؟
نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: همسرشی؟ از صبحه کجایی؟ واقعا باید تاسف خورد... زنای الان به کجا رسیدن؟ تا سر شوهرشون یک بلایی میاد؛ ذوق مرگ میشن!
با لحن عصبی گفتم: چی میگین آقا؟ درست صحبت کنین. من ازتون پرسیدم حال بیمار چطوره؟
دفتری از روی میز برداشت و چشم غره ای به من انداخت.
با دستم محکم روی میز کوبیدم و فریاد زدم: کسی توی این خراب شده نیست؟ اه...
سرباز جلو آمد و گفت: شما چرا غیبتون زد؟
باحال زارم گفتم: تروخدا بگین حال عماد بد شده؟! چرا این جا کسی نیست؟ خراب بشه رو سرشون که پاسخگو نیستن.
-حالش ظهری بد شده بود و خون بالا آورد.
با تعجب گفتم: تو حالت بیهوشی خون بالا اورد؟
-بله. پرستارا رفتن و بالخره حالش بهتر شده بود. همین یک ساعت پیش دوباره حالش بد شد و الان چندتا پرستار و دکترش تو اتاقن.
دستم شل شد و کیف از روی شانه ام پایین افتاد. پاهایم توان ایستادن نداشتند. به زحمت دستم را به دیوار گرفتم و روی صندلی اهنی نشستم. با دستانم سرم را نگه داشتم. موبایل زنگ خورد. حوصله ی جواب دادن نداشتم اما انقدر طولانی زنگ خورد که پرستاری از ان طرف سالن اشاره کرد که خاموشش کنم. به زور دستم را داخل کیفم کردم که دیگر صدایی شنیده نشد، پس بی خیال شدم و منتظر بودم تا پرستار یا دکتری از آن اتاق لعنتی بیرون بیایند و با خوش خبری بگویند که خطر رفع شده؛ حال همسرتان خوب است و برایمان آرزوی خوشبختی کنند...
آرزویم زود بر آورده شد. در اتاق باز شد و دکتری با روپوش سفید بیرون آمد با چشمان تارم که نگاهش کردم، دیدم همان آقای دکتری که قبلا دیده بودمش بود.
از جا پریدم و با ذوق که در صدایم بود، گفتم: آقای دکتر؟ چیشد؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
دوباره حرفم را تکرار کردم. آقای دکتر چیشده؟ آقای دکتر؟ لطفا منو نگاه کنین؟
به زحمت سرش را بالا اورد و گفت: دخترم خدا بهت صبر بده...
با بهت نگاهش کردم و گفتم: ممنون. الان حالش چطوره؟ می تونم برم ببینمش؟ آخه دلم براش یک ذره شده.
در چشمانم نگریست و گفت: از دست ما دیگه کاری برنمیومد، تموم تلاشمون رو کردیم. خونریزی داخلی زیاد بود و ... متاسفم...
دکتر چه می گفت؟! یعنی چی؟!
با خنگی گفتم: دکتر... متوجه نشدم... چیشده؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
از حرفایش خنده ام گرفته بود؛ به زور جلوی خندم را گرفتم.
-بخند مادر... بخند. اون مادرت که هرروز به کلاس ورزش و باشگاهه. مادری کرده برات؟
-اواه... عزیز؟ داری به دخترت اهانت میکنی ها!
-هرکی ناحقی کنه من همجا حقیقتو میگم حالا چه مامانت باشه چه عضدالله قاجار... فرقی نداره.
دنیای عزیزجون، دنیای تجربه ها بود. اگر به او می گفتم حتما راه حل درست را پیش رویم قرار می داد.
قرار شد با دایی جواد و عزیزجون به همراهی خانواده به پارک آلاله ها برویم.
بعد از این که به آنجا رسیدیم و خاله نسترن و دایی جواد هم به جمع ما پیوستند؛ صدای گوشیم بلند شد. از جایم بلند شدم که نگاه های پشت سرم رو حس کردم. شماره ی ناشناسی را دیدم.
-بله بفرمایین.
-خانم توکلی؟ لطفا سریعا به بیمارستان بیاین. بیمار حال خوبی نداره. زود خودتون رو برسونین.
و صدای بوق آزاد...
قلبم هری ریخت. خدای من چه بلایی سر عماد اومده؟ نکنه ... وای ... خدایا چی میگم من؟ به سمت جمع برگشتم. بی تاب بودم باید یک طوری همه را می پیچاندم و خودم را به بیمارستان می رساندم. در افکارم قوطه ور بودم که عزیز اشاره کرد پیشش بروم.
-ستاره؟ چی شده؟ رنگ به رخسارت نمونده؟
خط اشک جایش را پیدا کرد. با انگشت لطیفش اشکم را پس زد.
-دخترم؟ بگو مادر.
-عزیز، حال دوستم خوب نیست زنگ زدن برم بیمارستان.
-الهی بگردم. خدا نجاتش بده. اللهم اشف کل مریض...
-ناراحتی نداره مادر . امیدت به خدا باشه .
نگاهش را از من گرفت و به احسان روانه کرد. او هم انگار حواسش این طرف بود چون فوری پیش عزیز آمد.
-جان مادر؟
-جونت سلامت پسرم. دختر عمت رو برسون بی سر وصدا بیمارستان؛ حال بنده خدا خوب نیست.
-اطاعت امر نازخاتون.
نگاهم کرد.
-بدو دختر.
و به طور مخفیانه از جمع دور شدیم و بقیه کارهارا به عزیز سپردیم.
شانه به شانه ی احسان راه می رفتم. قد او صدوهشتاد بود من صد وهفتاد! بازهم ترکیب قشنگی بودیم. یک لحظه از افکاری که به ذهنم رسیده بود تعجب کردم. به ماشین رسیدیم. سذیع خودم را داخل پرتاپ کردم؛ احسان با ارامش نشست. سرش داد زدم.
-میشه لطفا عجله کنی؟! جون دوستم درخطره ...
باخونسردی گفت: چیزی که بخواد بشه، میشه. الکی نگران نباش.
-خیلی بی احساسی! جون یک ادم وسطه
وسطم حرفم پرید و اجازه نداد که ادامه ی حرفم را بزنم.
-مگه من دکترم؟
صدایش بالا رفت.
-چی می گی برا خودت ستاره؟ چه قدر تو بچه ای. اه...
مغز سرم سوت کشید... به خودم ناسزا می گفتم که چرا حاضرشدم بااین موجود ازخود راضی مغرور که فقط خودش را می بیند هم مسیر شدم.
رویم را سمت شیشه کردم و با حسگر شیشه را پایین اوردم. نفسی تازه کردم. نگاهم به آسمان تلاقی پیدا کرد. ابرها در هم پیچیده شده بودند و تصویری مبهم و تیره ایجاد کرده بودند. دستم را به بیرون دراز کردم. نم باران را حس کردم، کم کم قطرات باران از عرش به فرش سرازیر شدند و کل شیشه ی جلو را دربرگرفتند.
احسان از سرعتش کاست و شیشه پاک کن را فعال کرد. صدایی به جز کوباندن قطره های باران به شیشه و صدای شیشه پاک کن که با هر حرکت صدایی ایجاد می کرد، به گوش می رسید. به بالشتک ماشین تکیه کردم و چشم هایم را بستم... عماد... عشق اول زندگی من الان در چه وضعیتی به سر می برد؟ نکند حالش بد شده باشد؟ خداکند به هوش آمده باشد و من یک بار دیگر دستان خوش فرمش را در دستم بگیرم. یادم است آن سال ها، وقتی برای اولین بار دستش را گرفتم، اتش در دستم رخ گرفت... داغ داغ شده بود. تجربه ی اولین تماس با جنس مخالف آن هم باکسی که روزی قلبم برایش می تپید، تجربه ی شیرینی بود. خاطره ها مانند فیلم از جلوی چشم هایم می گذشتند و من هم تنها تماشاگر سینما، مجبور به تماشا بودم. تماشای تصاویری که از آن ها فقط حس های شیرین و تلخ، عشق و نفرت مانده بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
صدای خنده اش مرا ترساند و لرزشی را زیر پوستم دواند، اما وقتی حرف آمد خیالم بابت نرمال بودن حالش راحت شد.
-ساحل؟ تو که انقدر خوب بلدی به آدم ها یاد بدی تا در برابر سختی های زندگی تسلیم نشن و قوی باشن، چرا خودت از دانسته هات استفاده نمی کنی؟
کوتاه خندیدم و برای هزارمین بار نقاب خوشحالی بر روی صورت و سیرت بر انگیخته ام نهادم.
-استفاده می کنم. درسته شما هستین و بهم روحیه و امید می دین؛ ولی من هر بار که خوب شدم، خودم بلند شدم. همه ی ما آدم ها تا حدی توی بهبود پیدا کردن حال دل دیگران موثر هستیم، بقیه اش بر می گرده به تلاش و پشتکار خود ما.
لبخندی زد و چشمانش کمی رنگ شادمانی به خود گرفت.
-کاملا درسته...
ادامه ی صحبت هایش با خارج شدن دریا از اتاق امید، پایان یافت. از جایم برخاستم و سمت دریا قدم بر زمین گذاشتم.
-تموم شد عزیزم؟
هر روزی که می گذشت، حالش بهتر می شد و این حال خوشش را به امید مدیون بودم. می دانستم هر عملی انجام دهم، نمی توانم لطفش را آن طوری که باید، جبران کنم.
-بله، کلی هم خندیدم.
پیشانی اش را بوسه ای زدم و روح بی قرارم را چند فنجان آرامش مهمان کردم. بودنش برایم قوت قلب بود و می دانستم اگر نباشد، دیگر هیج امیدی برای ادامه دادن به زندگی ام، پیدا نخواهم کرد.
-خیلی هم عالی، حالا برو پیش آبجی نهال تا منم بیام پیشتون.
-باشه، زود بیا.
دستی برایش تکان دادم و به اتاقی که رنگ آرامش داشت پناه آوردم. امید با دیدنم از جایش برخاست و به رسم ادب از پشت میزش کنار آمد و مقابلم ایستاد.
لبخند همیشگی اش، اولین چیزی بود که توجه ام را به خود معطوف ساخت و مرا مجاب به کش آوردن لبانم به قصد لبخند، وا داشت.
-خوش اومدی ساحل بانو.
-خیلی ممنون.
بر روی مبل نیل فام رنگ که نشستم، قلبم از جایگاه ابدی اش برخاست تا به حضور مردی در نزدیکی ام واکنش نشان بدهد، چه بی ملاحضه و شرکش شده بود که دور تپیدنش را بی آن که از عقلم مجوز بگیرد به هزار رسانید.
-می دونم می خوای از حال دریا با خبر باشی، باید بهت بگم که کاملا بهبود پیدا

کرده و دیگه نیازی به روانشناس نداره، فقط باید محتاطانه عمل کنی و باعث رنجشش نشی. چون جدا از این که بچه است، یه روح لطیف و شکننده ای هم داره که ممکنه وقتی دوباره شکست نشه وصله هاش رو به هم چسبوند. اون موقعه است کاری از دست هیچ کس بر نمیاد.
در آن برهه از زمان، هیچ خبری نمی توانست از عمق وجود خشنودم کند و خوش حالی حقیقی را در یاخته یاخته ی وجودم بدواند. قدر دان به امید نگاه انداختم و می خواستم

با چشمانم به او بفهمانم تا آخرین لحظه ی عمرم لطف بی کرانش را فراموش نخواهم کرد.
-نمی دونم چطور باید تشکر کنم که بی انصافی نکرده باشم، کاری کردین که تا آخر عمر زیر دین شما و خانواده اتون بمونم.
جای خالی کنارم را اشغال کرد، شمیم خوش عطر تلخش را حریصانه بلعیدم و به ریه های طمع کارم منتقل کردم.
-وظیفه ی من خوب کردن حال آدم هاست؛ بهتون لطفی نکردم که بخواید زیر دین من بمونید و نشه لطفم رو هیچ جوره جبران کنین.
صدایش در گوش هایم منعکس شد رنگ شیطنت و سرکشی به خود گرفت.
-البته می شه جوری جبرانش کرد.
کنجکاوانه خود را جلو کشیدم.
-چه جوری؟!
در یک ثانیه نگاهش را تغییر داد و چهره اش کمی گرفته در نظرگاهم پدیدار شد.
-سه روز بهت وقت دادم، به نظرت دیگه کافی نیست؟
عرق سردی بر روی پیشانی ام نشست، مانده بودم چه بگویم؟ در این سه روز بسیار فکر کرده بودم، ولی به هیچ نتیجه ی مطلوبی دست پیدا نکردم، به موزاییک های سفید و عاری از هر گونه لکه خیره شدم و در افکار ضد و نقیضم غوطه ور بودم که صدایش مرا از دنیای مجهولانه انم فاصله داد.
-فکر هات رو کردی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت ششم
بعدازظهر کارم تقریباً تمام شده بود و آمادة رفتن بودم . مادربزرگ گفته بود به منزل خودش باز می گردد. به سمت کیفم که رفتم موبایلم روی میز به صدا درآمد.شمارة ناشناسی روی صفحه اش بود وخسته جواب دادم : بله ؟! صدای بم و پر جاذبة مردانه ای در گوشم پیچید که آشنا بود : سلام... .
واقعاً غافلگیر شده بودم : سلام آقای زند . ( مثل کودک احمقی تصور می کردم که چه اتفاق مهمی برایم رخ داده است که او با من تماس گرفته ) خوب هستید ؟
- تو چطوری ؟حالت خوبه ؟
- ممنون . خوبم .
- کجایی ؟
- محل کارم . اما دیگه داشتم می رفتم خونه .
- خیلی خب . مواظب خودت باش . به خاله سلام برسون .
از تماس کوتاهش واقعاً خوشحال شده بودم . البته حق هم داشتم . مطمئن بودم هر دختر دیگری هم به جای من بود از اینکه حتی به اندازة یک سر سوزن هم توجه مردی چون اورا جلب کرده بود ذوق می کرد ... .
بازگشت به خانه برایم آسان بود. ایستگاه مترو در صدمتری محل کارم بود و می توانستم درست تا سر خیابان اصلی خانه باآن بروم و بعداز آن فقط باید به اندازه یک کورس ماشین سوار می شدم تا به سرکوچة مادربزرگم می رسیدم . اما بی چون و چرا باید آن کوچة تنگ را تا جلو خانه پیاده می رفتم ، چون هیچ ماشینی به راحتی نمی توانست درآن کوچه حرکت کند ... . دختری به سن و سال من که بیست و چهار سالم بودو از زیبایی بهرة کاملی داشتم اصلاً در رفت و آمد راحت نبود . وقتی سر کوچة مادربزرگ از تاکسی پیاده شدم دلم می خواست هر چه از دهانم در می آمد به رانندة بی فرهنگ و ناپاکش بگویم. او در تمام مدتی که در ماشینش بودم نه تنها کسی را سوار نکرده بود بلکه به راههای مختلف می خواست مرا به حرف بگیرد و دسته آخرهم به جای پذیرفتن کرایه اش می خواست شماره تلفنش را به من بدهد.. .
تا رسیدن به خانه بار دیگر ازسرما منجمد شدم . مادربزرگ خانه را حسابی گرم کرده بود و به محض رسیدن به سمت بخاری که در اتاق نشیمن بود هجوم بردم . دستانم به قدری یخ زده بود که تا ده دقیقه اگر انگشتانم را به بدنة داغ بخاری می چسباندم هیچ چیزی نمی فهمیدم ... .
شامم را که خوردم بقدری خسته بودم که رخت خوابم را کنار بخاری پهن کردم و زیر لحاف فرو رفتم . مادر بزرگ مشغول تماشای تلویزیون بود و داشت جریان فیلمی را که تماشا می کرد برایم می گفت ، پلکهایم سنگین شد. آنروز به قدری یخ زده بودم و باز گرم شده بودم که بدنم کوفته شده بود اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد ... خواب که نه .... بیهوش شدم ... .
روز بعد روز خوبی بود، روز جمعه ، روز بخور و بخواب . جمعه ها سیمین جون به خانه مادربزرگ می آمد و گرچه هنوز یک هفته بیشتر از آمدنم به تهران نمی گذشت اما برنامه های هفتگی مادربزرگ را به خوبی حفظ بودم. او و سیمین جون نماز ظهر جمعه را حتماً درامامزاده داخل بازار قدیمی که خیلی هم از خانه فاصله نداشت می خواندند. بعد زیارت می کردند و بازمی گشتند... .
خورشید در پهنه آبی آسمان بود و آفتاب ملایم پاییزی کف اتاق پهن شده بود و مرا که هنوز دلم خواب می خواست حتی از زیر لحاف گرم می کرد... آه ! چقدر هوا روشن بود . گوشة چشمانم را به زحمت باز کردم و از مسیر پنجره های قدیمی نگاهی به خورشید میان آسمان انداختم . صدای زنگ در خانه باعث شد گوشهایم تیز شود. بعد صدای مادربزرگ را از میان حیاط شنیدم که داد زد : اومدم ! .... اومدم ! ....
صداها مبهم بود اما حدس می زدم سیمین جون است . بعد صدایش را واضح تر شنیدم : پس باران کجاست ؟!
- هنوز خوابه بچه ام . خیلی خسته اس.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 74
عزیز جواب داد.
- سلام پسرم، عاقبتت بخیر، چه حلال زاده ای! همین الان از ستاره پرسیدم که چرا احسان نیست.
احسان نگاهی عصبی به من انداخت و بعد رو به مامان کرد و گفت: عمه، تو تربیت دخترت کوتاهی کردی ها... از ریحانه بانو همچین دختری ؟!
و بعد اشاره ای به من کرد.
عضلات فکم منقبض شدند. به چه جرعتی همچین جسارتی به من و خانواده ام کرد! حقش بود که گوشش را ببرم و داخل جیب شلوار کتان مشکی اش بکنم!
خدارا شکر، پدر به جای من جواب داد: دختر به این خوبی، کل فامیل حسادتش رو می کنن. بیا بغلم دختر بابا.
منم از خدا خواسته... مستقیم بغل بابا رفتم بغلش کردم!
احسان از تعجب شاخ در آوده بود.
عزیز به احسان نگاهی کرد و گفت: احسان؟ بیا بشین مادر، برای چی سرپایی؟
دستش را در جیب شلوارش کرد و گفت: عجله دارم، باید برم. اینم قرصاتون، دستورش روش هست.
نگاهی به من کرد.
- دختر عمه، ساعت گوشیتو تنظیم کن و حواست به تایم باشه.
نزدیکم شد و با صدای ارامی گفت: ببینم از پس همچین کاری،برمیای!
نیشخندی پررنگ زد و گفت: جوجه رنگی!
عزیزجون با کنجکاوی حرف های احسان را حلاجی می کرد و نگاهی به من می انداخت؛ انگار نمی توانست این معادله را حل کند.
احسان عزم رفتن کرد و با گفتن خداحافظ خانه را ترک کرد. به اتاق خوابم رفتم و با تمام وجود تختم را بغل کردم. به سقف خیره شدم و ناگهان به یاد عماد افتادم؛ حرف های پرستار مثل اسکی بر روی مغزم رژه می رفت. در گیر ودار این بودم که به پرستار زنگ بزنم یا نه که در اتاق بازشد و عزیز را در چارچوب در دیدم.
-جانم عزیز؟ می گفتین خودم بیام پیشتون.
لبخندی مهمان صورت سفیدش شد.
-نه مادر اومدم یک حالی عوض کنم.
نگاهی به اتاق انداخت و گفت: الحق که خوش سلیقه ای! به به... این عکس هارو کی گرفتی؟
به دستش که اشاره کرده بود چشم دوختم و گفتم: این جا ماله قبل از کنکوره... مسافرت به کویر.
-با کی رفتین؟
-از طرف شرکتی که سینا اون جا کار می کنه، تور گذاشته بودند؛ رفتیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت... ستاره ها... کهکشان راه شیری همه رو با چشم غیر مسلح دیدیم.
چشم هایش را ریز کرد و گفت: تنها رفتی؟
-اشکالی داره؟
-چرا وقتی خانواده داری مجردی بری؟
خنده ام گرفت.
-نه سوئه تفاهم نشه؛ سینا و نگار هم بامن بودن.
هنوز راضی نشده بود.
-خوب مادر... پدر و مادرت که نمیشن!
برای این که فضای گرفته را عوض کنم کنارش رفتم و دست هایم را برایش باز کردم.
-بیاین بغلم...
چشم هایش از تعجب درخشید.
-من یه دونه عزیز که بیشتر ندارم.
و بغلش کردم. دستش را روی سرم کشید و انگشتش را از لای موهایم رد کرد.
-قربون اون موهای حالت دارت بشم، چه بوی خوبی میده موهات مادر.
-امان از شما عزیز... یک رازیه که به کسی نمیگم.
-حتی به من؟ تو نوه ی عزیز دردونه ی منی، عین پدربزرگ خدابیامرزتی؛ صدات، رنگ طوسی چشمات، لبخندات... خدابیامرزه اقاجونتو، جاش بهشت برین باشه، تو انگار تکه ای از وجود حاج سلیمانی...
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش جمع شد و ادامه داد.
-این عشق پدرسوخته؛ هنوز بعد از ده سال جدایی باز هم تو رگام جوشش می کنه.
بالبخند حرفش را تایید کردم. دلش می خواست بازهم صحبت کند و من هم به او اجازه دادم.
-ستاره، مادر... اون روزهایی که حاجی از شالی به خونه میومد، من رعناترین دختر روستابودم. پونزده سالم بود که عروس شدم و سال بعدش جواد به دنیا اومد. اقا خدابیامرز روزی نبود که خونه بیاد و دستش خالی باشه. شده حتی گل از باغچه ی حیاطمون می کند و میاورد بهم می داد.
نفسی از افسوس کشید و به بیرون پرتاپ کرد. چند لحظه به گل های قالی خیره شد و به چشم هایم زل زد. دستم را گرفت.
-ستاره، تو چشات یه غم عجیبی موج می زنه. چیشده مادر؟
یکه خوردم! دروغ زدن در محضر فردی که از یک دکتر روانشناس بیشتر می دونست، کار راحتی نبود؛ اما فاش کردن عشقی فراموش شده هم جالب نبود.
منتظر به دهانم خیره شده بود.
-لطفا نپرسین... باعرض معذرت.
-اگر من ازت میخوام که بگی، بخاطر اینکه با گفتن راحت میشی. حرفی که پشت دهن بمونه دردل میشه مادر. من که غریبه نیستم، از مادر خودتم بهت نزدیک ترم. میگی نه، تا مدرک رو کنم برات؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 74
برگشتم و اشک گوشه ی چشمان مرطوبم را پاک کردم.
-م...من شرایطم فرق می کنه.
-چه فرقی؟
-نمی بینی؟
-نه، نمی بینم.
-بی خانواده بودنم، خواهرم، ضربه هایی که بهم وارد شده و روی رفتارم بی اثر نبوده.
نزدیک شد اما، گویی نجوایش را فرسخ ها دورتر می شنیدم، آن قدر که ضعیف بود.
-اینا یه مشت بهانه است.
-بهانه نیست، چرا وقتی می دونی نیست، باز هم می گی؟
-پدر و مادرت تازه فوت شدن، از اول بی خان و مان نبودی. دریا جاش روی چشمای من و خانواه ام هست، رفتارت بد نیست ولی اگه می دونی هست با هم درستش می کنیم‌، دیگه چی؟
گریه امانم را بریده بود. حرف هایی را روی زبان جاری می کردم که قلبم با پشت دست در دهان احساسم چپاند و از این همه خریت یکه خورد.
-همه چیز این طوری که تو می گی آسون نیست، من به وقت نیاز دارم.
-بهت وقت می دم. ولی به شرط این که زیاد طولش ندی.
قدمی برداشتم تا داخل بروم که تحکم کلامش حس خوبی را به ریشه ی احساسم القاء کرد و تضمین داد هیچ وقت از خواسته اش دست نمی کشد.
-هر چه قدر طول بکشه من امیدوار تر می شم؛ پس نخواه زیاد عشقت رو بهم ثابت کنی.
خنده ای ضمیه ی این جمله اش کرد.
کاش کمی از آسوده خاطری اش را داشتم تا با عقلم سخن می گفتم و به قلب و احساس تازه شکوفته اما قدمت دارم پشت نمی کردم.

نبات را درون محتوای فنجان چای قرار داد تا شیرین شود و طعم ناگوار معده ام را قبل از آن که منجر به حالت تهوع ام شود از بین ببرد. نگاهش را بر اجزای چهره ام چرخاند و لبخند مهربانی زد. خواست حرفی بزند که مداخله کردم و خود را نقل مجلس دو نفره مان ساختم.
-همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد، یادم رفت درمورده پسره ازت بپرسم.
رنگ نگاهش همانند فصل بهار، که هیچ اعتباری به همیشه دلپذیر بودنش نبود، تغییر کرد و میان ابروانش منهنی ژرف به پدیدار گشت.
-نمی دونم امید چی بهش گفت که دیگه هیچ خبری ازش نشد. تلفنش خاموشه، جلوی خونه اش هم رفتم ولی مستاجر جدید اومده بود. گفت خیلی وقته خونه رو تحویل گرفتن، از امید هر چی سوال کنم هیچ جوابی عایدم نمی شه.
قطره اشکی از چشمان زیبا، اما اندوهمندش بار سفر بست و به دیار غربت سیمای ظریف و بلورینش رفت و در سر زمین ناشناخته ای خانه کرد. کاش می دانست لیاقتش عشقِ پوچ و بی بنیاد نبود و هیچ چیز ارزش به زانو در آورونش را نداشت. برخاستم و کنارش بر روی مبل دو نفره نشستم. سرش را در آغوش کشیدم و چشم هایم را به هیزم هایی که در حال پورد شدن بودند دوختم، صدای شان برایم همانند لالایی کودکی ام می ماند و خاطرات مادرم برایم تداعی شد.
-آروم باش، حتما صلاح بوده که این طور بشه. شاید اگه این وصلت باب میل تو پیش می رفت، برات فلاکت به بار می آورد و اجازه نمی داد رنگ خوشبختی رو به چشم ببینی.
صدای ناله اش، شمشیر زهرآگین شمر را بر عصب های وجودم کشاند و دستانی تنومند گلویم را احاطه کرد. در پایان تسلیم حال نهال گشتم و با او به گریه افتادم.
-تا کجا تاب بیارم؟ اولین با توی زندگیم عاشق شدم. یعنی باز هم می تونم به نفر دومی دل ببندم؟
دستی بر موهایش کشیدم. او نیز باید می فهمید پایان نگون‌ بختی آغاز یک سپید بختی است.
-معلومه که می تونی، یه دری که بسته بشه هزار در دیگه به روت باز می شه، به این جمله شک نکن. تو شاهد بودی من چه قدر سختی کشیدم، درست زمانی که داشتم از زندگی می بریدم، خدا تو و امید رو جلوی پام گذاشت و همین باعث شد دوباره به خودم برگردم.
یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و اشک هایش را پاک کردم، ضعف درون چهره ام را پنهان و خنده ی تصنعی بر روی لبان به کویر نشسته ام نمایان کردم. نباید حال اطرافیانم را نابه‌سامان می کردم، آن ها وظیفه نداشتند پا به پای من غصه بخورند و عذابی که مستحق شان نبود را بر سرشان نازل کنم و ملکه ی حال شوریده اشان شوم.
-دیگه اشک هات رو نبینم، تو قوی هستی، حتی قوی تر از من. عشق رو تجربه کردی و دیگه می دونی باید به کی دل ببندی تا ازش لطمه نخوری‌. زندگی جدیدی رو شروع کن و در برابر نشدن های دنیا کمر خم نکن، هیج وقت زانوی غم بغل نگیر چون هیچ کس جز خودت نمی تونه احوال ناخوشت رو سر و سامون بده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت پنجم
اسم مادربزرگم را که آورد فهمیدم تعارفش بیخودی نیست و سوار شدم .
آه ! چقدر ماشینش گرم و نرم بود.
حس می کردم تمام یخ تنم در حال آب شدن است.
بعد از منجمد شدن بند بند وجودم در آن سرما این جداً حس دلپذیر و بی نظیری بود .
-چرا با میلاد نرفتی؟!
از سوالش جاخوردم و با تعجب به او خیره شدم.
حواسش جمع خیابان بود و کاملاً جدی بنظر می رسید:
برای شما مهمه؟
نگاه سرد و بی تفاوتش را از من عبور داد و در حالیکه بار دیگر به خیابان چشم می دوخت سری تکان داد .
-نه ..... همین طوری پرسیدم .
از اینکه برای یک لحظه تصور کردم برایش مهم شده ام و ته دلم ذوق کرده بودم از خودم خجالت کشیدم ... .
تمام راه دلم می خواست حداقل حالا که می داند من مثل سایرین نمی خواهم آویزانش باشم کمی صحبت کند.
اما دریغ از یک کلمه حرف که بینمان رد و بدل شود.
بالاخره به محل کارم رسیدم.
مقابل ساختمان توقف کرد:
روز خوبی داشته باشی.
در حالیکه پیاده می شدم گفتم :
ممنون ... شما هم روز خوبی داشته باشید.
( پیاده شده بودم و در را بستم ) خدانگهدار.
سری تکان داد و من قدمی برداشتم تا وارد پیاده رو شوم که پاشنة بلند چکمه ام روی برف سر خورد.
محکم به پهلو روی آسفالت خیس و پر از گل و لای خیابان افتادم.
پایم حسابی درد گرفته بود و تمام لباسهایم کثیف شد .
بیشتر از آنکه دردم را حس کنم خجالت می کشیدم.
آقای زند بلافاصله پیاده شد و ماشین را دور زد.
در حالیکه به کمکم می آمد سری با تأسف جنباند :
چیکار می کنی دختر ! زیر بغلم را گرفت.
کیفم را برداشت و کمکم کرد برخیزم.
- جاییت درد نمی کنه؟
دندانهایم را روی هم فشردم تا درد پایم را پنهان کنم: نه. خوبم.
نگاه غضبناکش را که از زیبایی می درخشید به من دوخت:
چرا دروغ می گی؟ پات رو بذار رو زمین ببینم.
به زحمت با وجود دردی که داشتم اینکار را کردم و درحالیکه کیفم را از او می گرفتم گفتم:
- شما برید.من حالم خوبه.
- با این قیافه می خوای بری سرکار؟
- دوستمه آقای زند. غریبه که نیست.
می رم بالا پالتومو تو دفتر می شورم.
- خیلی خب ... بیا برو. مواظب باش باز سر نخوری.
- باشه... .
منتظر ماند تا وارد ساختمان شدم و او رفت.
وقتی وارد دفتر کار ساراو شوهرش شدم ،
جواد همسر سارا با تعجب و حیرت نگاهم کرد: اینو !!! ... چی شده؟
- هیچی خوردم زمین.
بلوز زیر پالتویم کاملاً پوشیده بود و در حالیکه پالتویم را در می آوردم سارا نیز به استقبالم آمد : وای !!! حالت خوبه؟ کجا خوردی زمین ... .
به کمک سارا پالتویم را تمیز کردم و روی شوفاژ انداختم تا خشک شود.
سارا و شوهرش مستند ساز بودند و من تازه به گروه دونفرة آنها اضافه شده بودم.
آنها به سفارش گروههای مختلف کار می کردند ومستند هایشان کاملاً محدود بود. قرار بود جواد به زودی مرا به یکی از همکارانش که مستندهای وسیع تر و بازتری می ساخت معرفی کند.
من عاشق کارهای گروهی در محیط های باز بودم و بیشتر تمایل داشتم در طبیعت کار کنم ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 2.65 مگابایت
تعداد صفحه : 641 صفحه
قیمت خرید :
13000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/299393
[عکس 800×626]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 73
- خوب می گین من چکار کنم؟
- هیچی. وجودتو بزار و برو.
- نمیشه که ... یعنی چی؟
- میشه... خوبم میشه.
نگاهی انداخت.
- مگه تو از جونت سیر شدی؟ جوونی. خوش بر و رویی. برو دنبال زندگیت. این عشقت که افتاده گوشه ی بیمارستان زنده بشو نیست. خودتو الکی دل خوش نکن.
حرف های پرستار عین مته روی سرم هوار شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشتم. از یک طرف عماد و تنهاییش و از یک طرف هم نامردی و دو دره باز هایش و از همه مهمتر که چرا چنین بلایی سرش آمده بود؛ باعث شد که من به خودم بیایم و از آن سالن خارج شوم.
دو دوتا چهارتا که کردم دیدم بیراه هم نمی گوید. اگر من را به اتهام دوست دختر بودنش یا چه می دانم هم دست بودنش می گرفتند؛ چه بلایی سرم می آمد. جواب بابا و سینا را چه می توانستم بدهم. آبرو و اعتمادم را به کل از دست می دادم...
شماره ی ناشناس روی گوشی افتاد.
- بفرمایید؟
- ستاره، من از داروخونه قرص و کپسول عزیزجون رو گرفتم، زنگ زدم که اگر توام کارت تموم شده بیای.
از خدا خواستم و قبول کردم.
به سالن پایین که رسیدم سربازی دم در بود. با هزار مکافات از آن جا گذشتم و از دور ماشین احسان را دیدم. سمتش رفتم. در را باز کردم و نشستم و سلامی گفتم.
- سلام علیکم. حالش چطور بود؟
- وخیم.
- یعنی چی وخیم؟
با یک دست فرمان را چرخاند و گفت: یعنی می میره؟
- چطور می تونی این قدر راحت بگی؟
- مرگ و زندگی دست خداست.
- شاید قبل اون تو بمیری...
- یک خدایی نکرده؛ دور از جونی هم بگی بد نیستا...
- خدا که بخواد می کنه. حرف من کاری نمی کنه.
دلم را به دریا زدم و گفتم: تو چرا انقدر تلخ و تیزی؟
- به شما ربطی نداره خانم کوچولو.
- ناراحت شدم.
- مهم نیست.
- ناراحتی ادما مهم نیست برات؟
- وقتی مقصرش من نباشم. نه!
- الان دلیل ناراحتی منی.
تاملی کرد.
- چی می گی ؟!
- مثل این که مخت بعضی چیزا رو قبول نمی کنه.
- اره خداروشکر. فیلتر داره.
- خداروشکر.
سکوتی برقرار شد و بعد احسان پرسید: - ترم چند شدی؟
- به شما چه!
اخمش درهم رفت و گفت: درست صحبت کن!
سمت پنجره نگاه کردم.
- ازت سوال پرسیدم.
- هفت.
- برنامت برای آینده چیه؟
- مطب زدن.
- ادامه تحصیل چی؟
- درکنارش بله.
- چه فعال. آفرین کوچولو.

بینی ام را بالا کشیدم و جواب دادم.
- بله، پس چی فکر کردی؟
- فکر زیاد میکنم، ولی راجع به تو نه.
لبم را کج کردم.
- منم...
- جوجه! تو فکر بکنی و نکنی به حال من فرقی نداره.
ابرویم را بالا انداختم و زیر لب گفتم: از خودراضی...!
- تصور می کنم نشنیدم.
فرمان را سمت راست پیچاند و جلوی خانه ماشین را نگه داشت.
- خانم کوچولو پیاده شو.
دستش را سمت صندلی عقب ماشین دراز کرد و پلاستیک قرص هارا برداشت و سمتم گرفت.
- بیا اینارو بده مامانی...
- به من چه!...
در ماشین را محکم به هم کوباندم.
می دانستم با این کار ها حرصش می دهم، با بی اعتنایی.
احسان، مامور امنیتی بود. از آن کارمندان موفق که همه جلویش خم و راست می شوند و کوچکترین بی توجهی برای او حکم قتل عمدی دارد و او خوب می داند که چطور فرد خاطی را به سزای عملش برساند.
در خانه را باز کردم، عزیزجون درحال صحبت کردن با مامان و بابا بود.
- سلام به همگی، جمع تون جمعه و فقط گل تون کم بود که اونم رسید. چطورین؟
عزیز جون لبخندی زد و گفت: خوش امدی مادرجان، هم سفرت کجا موند.
و احسان داخل پذیرایی شد. با صدای رسا گفت: سلام، عصر همگی بخیر.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 73
کمی خنده چاشنی کلامم کردم تا از برداشتش منصرفش کنم و پرچم پیروزی را درست بگیرم. باید ثابت کنم همیشه حق با اون نیست و گاهی ممکن است اشتباه قضاوت کند، اما او اشتباهی در کارش نبود.
-نه، هوا خیلی سرده، من هم تازه از بیرون اومدم.
خندید و صدایش در خانه طنین انداز شد، ترانه ات را دوست داشتم اگر می خواست تا آخر عمر خواننده ام تو باشی و نوازنده اش من.
-کسی تا حالا وجود این رو نداشته که بتونه به من دستبرد بزنه، پس سعی نکن حرفی که خودت می دونی حقیقت محض بوده رو نقض کنی و توق لاک بی تفاوتی فرو بری، اون هم به زور.
از قدیم ها گفته بودند《حرف حساب جواب ندارد》 گاهی یک سری حرف ها را باید طلا بگیریم و همیشه جلوی دید خود قرار دهیم تا لب به گزافه گویی نگشاییم.
لبخند پوشالی زدم.
-حق با شماست.
-صحیح!
اعتماد به نفسش ستودنی بود و من ستایشش می کردم، حتی اگر کفر و ناسپاسی نبود، به پایش نماز می خواندم.
-آماده ای برای شنیدن؟
کمی از استرسم کاسته شد، چون اگر خبر ناگواری بود، نمی خندید و با آرامش کامل سخنرانی نمی کرد.
با آرامش خاطری که حاکی از لحن آرامش بود لب گشودم تا در این بحث به همراهی کردنش بپردازم.
-تا چی باشه؟
-شای

د به مزاجت خوش بیاد، شاید هم نه. بستگی داره به این که دید تو به اون چی باشه و طرف مقابل جه قدر خوش شانسه؟
تک خنده ای کردم و ضمیمه اش حرف زدم.
-خب می شه زودتر بگی؟ کنجکاو شدم؟
چهره اش جدی شد و هیچ رگه ای از استهزا و لودگی در آن یافت نمی شد.
-اگه بخوام ازت خواستگاری کنم، چی می گی؟
مات شنیده هایم، جزء به جزء چهراش را از نظر گذراندم تا ردی از مداعبت و اشتباه شنیدن حرف هایش پیدا کنم، اما به در بسته برخورد کرده و پرسیدم.
-چ...چی؟
-می دونم نباید الان می گفتم، ولی ساحل من تو رو دوستت دارم، تا این جا هم خودم رو با ترفند های پزشکی نگه داشتم که دستِ دلم برات رو نشه و تو بتونی به درمانت ادامه بدی.
دنیا با ساز دلم هماهنگ شده بود. ولی چرا احساسم به پیشوازش نرفت و پای کوبی اش را به رخ سرنوشت شومم نکشید؟ ناتوانی در زانوهایم هم نتوانست من را سر جایم بند کند و همانند کبوتری که از قفس رها شده به حیاط خانه پناه بردم.
صدای امید را از پشت سر شنیدم که همانند ناقوس خطر در رگ هایم تزلزل به پا انداخت و افکار شوریده و متحولم را طوفانی کرد.
-تا هر وقت که تو بخوای من بهت فرصت می دم. بشین فکر کن، همه ی خوب و بد ها رو بسنج، هر جا کم و کا

ستی دیدی بگو با هم حلش کنیم، فقط بدون دوست داشتنت مثل اکسیژن برای نفس کشیدن می مونه و این حرف یک روز دو روز نیست. می تونی از نهال بپرسی، اون بهت می گه کِی و کجا با قلبم بازی کردی، با قلبی که با خودش احد بسته بود خلافت جهت نره و دل به کسی نبنده، ولی چه کنم که افسارش از دستم در رفت و خودش رو توی چاه عمیقی انداخت، من پسر دبیرستانی نیستم که فکر کنی حسم گذراست.
نزدیک شد و کنار گوشم، نجواگانه صدایش را به حلزونی های بیش فعالم منتقل کرد‌.
-من عاشقِ یکی دو روزه نیستم، اگه دستت رو بهم بدی، به شرافتم قسم می خورم هیچ وقت رهاش نمی کنم‌. حتی اگه خودت بخوای.
میان حرف ها یک چیز بیشتر از بقیه ی گفته هایش ذهنم را درگیر خود کرد.
-چرا احد بستی دیگه عاشق نشی؟
نَمِ سرد هوا دیدگانم را تار کرد.
-نمی خوام چیزی نا گفته بمونه، ولی در همین حد بدون که پنج سال پیش توی همچین روز هایی از کسی بد ضربه خوردم، ضربه ای که رد پاش توی زندگیم هست، نه این که دوسش دارم نه، ولی کاری کرد که قبل از ورود تو توی زندگیم به جنس مخالفم نفرت بورزم و نتونم به کسی اعتماد کنم.
چه قدر حرف هایش را راحت می زد، بلعکس من که نمی دانستم باید چه می گفتم‌‌. هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم که به حرف آمد‌.
-منتظرت می مونم.
-تا کی؟
اولین باری بود که آن قدر آشفتگی در چشم هایش لانه کرده بود و گلویش را دردمند!
-هر وقت که دلت باهام راه بیاد‌‌.
-دل من خوش نیست، شاید اگه با کسی هم قدم بشه اوقاتش رو ناخوش کنه.
-ایرادی نداره ولی بدون اون دل وقتی ناخوشه که مسبب جون گرفتن دوباره ی قلبش، بهش پشت کنه و در جواب احساسش نه بگه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی