پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
پشت سرش میلاد با صدایی آرام گفت: داری شانست رو از دست میدی داداش من ...
کیان بی آنکه به او نگاه کند دستی با لبخند برایش تکان داد ... .
وقتی روی تخت دراز کشید و زیر نور کمرنگ و قرمز آباژور به سقف خیره شد سعی داشت از فکر کردن به شخص خاصی بگریزد.
باران اولین دختری بود که سعی در جلب نظرش نداشت و همین خسیسه اش مرد مغروری چون او را که تصور می کرد همه دخترها در همان نگاه نخست شیفته اش می شوند به فکر می انداخت ... .
صبح زود بود که با بسته شدن درب حیاط از خواب برخاست.
بلافاصله به سمت پنجرة اتاقش رفت.
حیاط سفید پوش بود و ماشینها زیر برف بودند.
میلاد رادید که با عجله به سمت ماشینش رفت.
در حالیکه برف روی شیشه های ماشینش را به سرعت پاک می کرد کیان پنجرة اتاق را گشود .
هجوم موجی از هوای سرد و یخ زدة صبحگاهی به فضای گرم اتاق اورا از کارش پشیمان کرد .
آرام میلاد را خطاب قرار داد :
مال منم یه دستی بکش .
میلاد از فرط سرما تنها با اشارة سر پاسخ مثبت داد ... .
کیان در حال پوشیدن لباسهایش بود که صدای خروج ماشین میلاد را از حیاط شنید.
مطمئن بود که نفر اولی که خارج شد باران بوده است و بی دلیل برایش افسوس می خورد که در آن هوای سرد باید پای پیاده آن خیابان طویل و عریض را تا ابتدایش پیاده روی می کرد و صد البته مطمئن بود که تنها یک چیز میلاد تنبل را آن وقت صبح ،
صبحانه نخورده از رختخوابش بیرون کشیده است ... .
حالا او بی آنکه بداند چرا ؟
کنجکاو شده بود رفتار باران را زیر نظر بگیرد ... .
او نیز بی آنکه سرو صدایی براه بیندازد از ساختمان خارج شد.
پشت فرمان ماشین که قرار گرفت با ریموت درب را باز کرد و از حیاط خارج شد , سپس با فشار دکمه ای مجدداً درب را بست .
درختان بلند قامت خیابان و پیاده روها کاملاً سفید پوش بودند اما کمی از برف کف آسفالت خیابان به واسطه تردد گاه و بیگاه ماشینها آب شده بود.
از فاصله دور در خیابان خلوت ماشین میلاد را دید که به آهستگی لاک پشت در کنار پیاده رو راه می رود .
کمی که نزدیکتر شد توانست باران را ببیند که بی اهمیت به او از فرط سرما سردرگریبان فرو برده و آرام روی برفها راه می رفت تا مبادا سر بخورد.
میلاد مسافت زیادی را در کنار او آرام راه رفت اما سرانجام شکست خورد .
پایش را با عصبانیت روی پدال گاز فشرد و در حالیکه ماشینش با آن سرعت تقریبا روی آسفالت سر می خورد از نظر دور شد ... .
کیان بی اختیار لبخند زد و سری تکان داد :
احمق هوس باز! ...خوابت رو حروم کردی .
مسافت زیادی تا ابتدای کوچه نمانده بود که به سرعتش افزود و هنگامیکه به باران رسید شیشة سمت دخترک را پایین داد و بوق زد .
باران نگاهی به تازه وارد انداخت و با دیدن آقای زند با اخم سلام داد .
کیان به سردی پاسخش را داد : بیا بالا می رسونمت .
باران تقریباً یخ زده بود اما حاضر نبود زیر دین آدم مغروری چون او باشد بخصوص اینکه از دست برادر هوس بازش کفری بود :
ممنون .مزاحم شما نمی شم.
- بیا بالا تعارف نکن .
هوا خیلی سرده ... خاله دیشب خواست صبح حتماً برسونمت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
همه شروع به خوردن کردیم، تکه ای کاهو برداشتم و رویش آب لیمو ریختم، مشغول خوردن بودم که امید آرام، جوری که فقط من بشنوم گفت.
-یادت نره دریا هنوز کوچیکه؛ توان ناز کشیدن نداری، کاری نکن که باعث بشه باهات قهر کنه.
چنگال را در بشقاب شیشه ای مقابلم انداختم، همه جا خوردند.
-باشه.
چیزی نگفتم، حتی راجع به رفتار های دلخراش امید فکری هم نکردم. خودم را با غذای مقابلم که رایحه ی خوشش روانه ی ریه هایم شده بود، اما توان تحریک کردن اشتهایم را نداشت کردم.

فنجان چای را روی میز مستطیل شکل نهادم و رو به رویش نشستم، با دلهره ای که از نوع خبر دادنش روانه ی وجودم شده بود، لب گشودم.
-تونستی بلیط بگیری؟
فنجان چای را بالا برد.
-نه.
اگر می خواستم رو راست باشم و منطقی لب به حرف بگشایم، باید می گفتم خیال نا آرامم راحت شد، اما من بودم و هزاران سوال بی پاسخ در ذهنم.
-چرا؟ مشکل کجا بود؟
نگاهی کوتاه انداخت و به سمت شومینه ای که آتشش را به جان چوب های بی آزار انداخته و داشت به خاکستر مایلشان می کرد، رفت و مشغول بر هم زدنش شد.
-چون برف اومده، قطار نمی تونه ورود و خروج کنه و همه ی راه ها بسته است، خواستم بلیط هواپیما بگیرم ولی این هم نشد چون هوا رو مه گرفته.
دستانم را در هم قلاب کرده و به پشت تکیه دادم، مخفی اما نفس آسوده ای کشیدم، از ندیدن کسی که مرا به دنیا آورده بود، شادمان شدم، دلیلش برای خودم هم قابل درک کردن نبود، نفس حبس شده در مجرای سینه ام را آزادانه رها کردم و لب به حرف گشودم.
-پس کی می تونیم بریم؟
از جایش برخاست و دستانش را در جیب کتش فرو برد، میان ابروان کمانی اش، گره ای عمیق به وجود آمد و همانند من نفسی عمیق کشید.
-نمی دونم، فقط می دونم الان نمی شه، عجله نکن، وقت زیاد هست.
در فکر فرو رفتم و به عاقبتم که به خیر می شود یا نه، اندیشیدم. سوال های مجهولی در ذهنم شکل گرفته بود، که در حال زداییدن قدرت تکلمم و نداشتن تمرکز روی حرکاتم بود.
با صدای دریا به خود آمدم. در آغوشم دیدمش، در یک ثانیه، شریان های منقلب وجودم، رنگ آرامش گرفت و کالبدم از این همه مهر گرم شد.
-ساحلی من و نهال می خوایم بریم بیرون، تو نمیای؟
به موهای ابریشمی اش دست کشیدم و رد بوسه ام را روی صورتش بر جا انداختم.
-نه عزیزم، تو برو من هستم.
از آغوشم بیرون آمد.
-باشه پس مراقب خودت باش.
دلم، روحم، روانم را آرامشی از جنس گل، احاطه کرد، قلبم با تمام قوا خون را به یاخته یاخته ی اندامم تزریق کرد. همین یک کلمه یعنی همه چیز! آن هم اگر از زبان نوگلی باشد که تازه سر
از غنچه بیرون آورده است. نزدیکش شدم و بوییدمش، دم گوشش نجوا سر دادم.
-من مراقب خودم هستم، شما مراقب باش که اگه نباشی با ساحلت طرف می شی.
با دستانش کوچک و لطیفش صورتم را قاب گرفت و تشویش را از وجودم دور کرد.
-ساحلت؟ یعنی تو ساحل من هستی؟
خواستم جوابش را بدهم که نهال دستش را کشید،‌ متعجب مانده بودم که به حرف آمد.
-نخیر دریا جان، از این خبرا نیست و ساحل واسه ما...
صحبتش را قطع کرد و نگاهی به امید انداخت، نگاهش به او را اصلا درک نکردم، که سعی در کامل کردن حرفش کرد.
-یعنی واسه من هم هست.
پالتویش را به دست گرفت و از من و امید خداحافظی کرد. تعجب کردم، مگر قرار نبود امید هم با آن ها همراه شود؟ برخاستم و دکمه های پالتوی دریا را بستم و کلاهش را درست کردم.
-دریا دستکش هات رو نیار، خب؟
-خب.
نهال بوسه ای بر روی صورتم انداخت و با گفتن حرفش خیالم را از بابت دریا تخت کرد‌.
-حواسم بهش هست، نگران نباش خانم همیشه دلواپس.
لبخندی به مسئولیت پذیری اش زدم و روانه شان کردم، بعد از این که رفتند داخل برگشتم، نمی دانستم باید چه بگویم یا چه کاری انجام دهم، از تنها بودن با امید معذب بودم، بدون آن که نگاهش کنم مقابلش رفتم و فنجانش را برداشتم.
-چای رو عوض کنم، سرد شده.
بی حرف، فنجان را از دستم بیرون کشاند.
-لازم نیست، بشین باهات حرف دارم.
آرامشی که دریا در جانم تزریق کرده بود، به لطف امید، از بین رفت و طبق معمول استرس و دلشوره جایش را گرفت.
نشستم و دستانم را در هم مشت کردم، نمی دانستم می خواهد از چه صحبت کند اما قلب و عقلم گواه بد می داد.
-همیشه وقتی استرس می گیری دست هات رو توی هم گره می زنی و رنگت تغییر می کنه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
مزاحم چی؟ مگر شماها باهم تعارف دارین؟ اونم مثل سینا هست چه فرقی داره مادرجان...
و باز هم با همان حرف های مهربانانه و لبخند ملیحش مرا به اصطلاح رام کرد.
- خوب تا کی این جا میرسه؟
- الان میاد هرجا باشه. تو برو حاضر شو؛ میاد...
سمت اتاق رفتم و شال و شلوار قهوه ای رنگ و با مانتوی کمی رنگ روشن از داخل کمد برداشتم و پوشیدم.
گوشی را داخل کیفم گذاشتم تا خواستم از اتاق بیرون بزنم، چشمم تو آینه خورد و خودم را دیدم... چه قدر چهره ام خسته بود. از خودم بدم آمد. به سرعت برق و باد صفایی به صورتم دادم و با رژلب صورتی خلاصه اش کردم. از اتاق بیرون آمدم و با احسان که روبه رویم ایستاده بود مواجه شدم.
- سلام.
نگاهی به سرو وضعم انداخت و بعد راضی شد تا جواب سلامم را بدهد.
-علیک سلام. تمامی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: عزیز گفت که شما مسیرت همونجاست ؛ وگرنه بهت زحمت اضافه نمی دادم.
- بشین تو ماشین تا بیام.
از این طور حرف زدنش کلافه شدم اما بی خیال شدم و سرم را پایین انداختم و به سمت حیاط رفتم. در را که باز کردم جلوی در ماشین مزداسه مشکیش را دیدم. درب جلو را باز کردم و نشستم. خدا خدا می کردم زودتر حرکت کند. عماد... الان حالش چطور بود؟ دلم آرام و قرار نداشت؛ به ناچار شماره ی پرستاری که چند دقیقه پیش تماس گرفته بود را گرفتم. بعد از خوردن چندین بوق تلفن را برداشت.
- سلام. ببخشید الان حال عماد خسروی چطوره؟
- سلام. شما؟
- من توکلی هستم.
- اهان. حالشون خوب نیست و باید تشریف بیارین چندتا امضاء بکنین. هر چه سریع تر خانم.
در ماشین باز شد و احسان روی صندلی نشست. ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد.
گوشی را به گوشم چسباندم و گفتم: چشم من دارم میام .
و گوشی را قطع کردم.
بین مان سکوت بود تا این که کنجکاوی آقا گل کرد و بدون این که سمتم برگردد؛ پرسید.
- حال دوستت چطوره؟
رویم را از تماشای خیابان گرفتم و سرم را پایین انداختم و با دستم هایم بازی کردم.
- خوبه... بعد نیست.
- کی هست؟ چندسالشه؟ چیشده؟
- نمیدونم.
فوری به سمتم برگشت و حرفم را تکرار کرد: نمی دونی!
سکوت کردم.
به سرعت ماشین افزود و گفت: بگو نمی خوام بگم...
و به سرعت از ماشین ها سبقت می گرفت و گاهی هم از کنار ماشین ها لایی می کشید.
ترس وجودم را فراگرفت.
- میشه یکم آرومتر برین؟ خوب چه خبره؟
- عزیز گفت عجله داری منم اطاعت امر کردم و باید سریع برسونمت.
- حالا نمی خواد انقدر مطیع باشی، بهت نمیاد.
گوشه ی لبش لبخندی شکل گرفت اما فوری به همان حالت اخموی قبل برگشت.
هم چنان با سرعت زیاد از بین ماشین ها حرکت کردیم.
- بیمارستان...؟
- خاتم.
سمت چپ پیچید و گفت : بفرمایین.
جلوی بیمارستان نگه داشت.
- ممنون.
- خواهش.
از ماشین پیاده شدم و به سرعت هرچه تمام تر پله ها را طی کردم تا به اتاق عماد رسیدم. پرستار آن طرف مرا دید و صدایم زد.
- خانم توکلی...
- بله؟ چیشده؟
- حالش نرمال نیست. همین چند دقیقه پیش دستگاه ها به صدا در اومدند.
به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم.
ادامه داد.
-اون سرباز و افسر هم دنبال تون هستن.
با ترس گفتم: برای چی؟
- مگه نمی دونین روال قانونی رو؟ هزارتا مهر و امضاء و اثر انگشت باید بزنی تا ولت کنن... مگه به همین راحتی هاست. ببینم... مگه بابا مامان نداره؟
دردلم با خودم گفتم «کاش بتونم واقعیت رو بهش بگم»
- نه... این جا نیستن.
- به هرحال از من می شنوی این طرفا آفتابی نشو...
- نمیشه خوب... عشقمه، وجودم گوشه ی بیمارستان آش و لاش افتاده.
- مطئنی وجودته؟ همسرته؟
تردید را از چشمانم خواند.
- ببین دخترجان. از این موردا ما زیاد دیدیم ... طرف مست می کنه و میزنه به درخت و تابلو ، بعد دوست دخترش میاد و دلسوزی می کنه اما غافل از اینکه ...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
همه گرم صحبت بودیم که درب سالن باز شد.
چند لحظه بعد کیان که از راهروی باریک گذشته بود نمایان شد و با لبخند سنگینی به همه سلام داد.
پارمیدا مرا رها کرد و به آغوش او پرید تا از تازه وارد جمع چیزی بگیرد.
من گرم صحبت با المیرا بودم اما زیر چشمی حواسم به کیان بود که پارمیدا را می بوسید و روی پلة کنار شومینه می نشست.
وقتی همان هدیة کوچک و مرموز که مقابل فرمانش بود را از جیبش بیرون آورد و به او داد بی اختیار به خودم خندیدم ... .
ساعتی گذشته بود سیمین جون در حال چیدن میز شام بود و من کمکش می کردم. مادربزرگ که پایش درد می کرد و خودش نمی توانست کمکمان کند المیرا را به حرف گرفته بود و به جای او میلاد مثلاً داشت به ما کمک می کرد.
چندبار به آشپزخانه رفته و آمده بودم و اینبار با دیس برنج به سمت میز می رفتم که میلاد در حال عبور از کنارم عمداً پایم را لگد کرد.
با اکراه خودم را به نفهمیدن زدم و بالافاصله نگاهی به جمع مقابل بخصوص المیرا انداختم .
هیچ کس حواسش به ما نبود بجز آقای زند که نگاه معنی دارش از خجالت آبم کرد.
اعصابم بهم ریخته بود.
نمی خواستم بیشعوری میلاد مرا در ذهن آقای زند خراب کند... .
دیس را روی میز گذاشتم.
میز تقریبا تکمیل بود و عصبانی روی یک صندلی نشستم.
طولی نکشید که همه آمدند ومیلاد عمداً مقابل من نشست. اشتهایم کور شده بود و حتی نمی توانستم یک قاشق هم بخورم.
در حالیکه همه مشغول خوردن بودند سیمین جون پرسید:
تو چرا نمی خوری عزیزم؟!
دست روی معده ام گذاشتم و در حالیکه برمی خواستم گفتم:
اومدنه یه چیزی توی خونه خوردم اشتها ندارم. انگار سر دلم گیر کرده.
آقای زند با پوزخند گفت:
- شاید لقمه یه نفر دیگه بوده.
کسی جز من متوجه کنایة او نشد.
داشت گریه ام میگرفت .
سیمین جون: جوشونده می خوری برات دم کنم؟ شاید نفخ کردی.
- نه ممنون. خودش خوب میشه .
مادر بزرگ: عزیزم شاید سرماخوردی مادر دلت درد نمی کنه؟
به سمت دیگر سالن رفتم: نه.
گمون نکنم. روی مبلی پشت به بقیه و رو به تلویزیون نشستم.
دلم می خواست اصلاً آنجا نمی بودم.
اما متأسفانه سیمین جون اصرار کرد و ماندنم طولانی ترهم شد.
هوا به قدری سرد بود که سیمین جون همه را نگه داشت.
من با مادربزرگ هم اتاق شدم و قبل از اینکه سایرین حتی خواب به چشمشان بیاید به اتاقم رفتم تا بخوابم ... .

المیرا وارد اتاق خوابشان شد و میلاد در حالیکه قصد ورود به اتاق را داشت کمی تردید کرد. خطاب به کیان که به سمت پلکان می رفت پرسید:
یه سری به بابا نمی زنی؟ کیان یک پله بالارفته بود.
نگاهش را به سمت او چرخاند: نه! کاری باهاش ندارم. او همیشه با پدرش مشکل داشت.
بخصوص از زمانیکه معشوقه هایش جای مادرش را در زندگی برای او گرفته بودند.
میلاد به سمت او آمد و آهسته گفت: از خر شیطون بیا پایین.
یه نگاه به من بکن؟...
بنظرت من بدبخت شدم؟... ( آرامتر ادامه داد ) حالا چی میشه یه زن هم به میل اون بگیری . مگه من گرفتم مردم؟...
زن دیگه باید خوشگل باشه و سایز بغلت ...
بابا هم خداییش سلیقه اش بد نیست ها؟
هر کی روهم خودت خواستی اون کنار گوشه های زندگیت بی سر و صدا حفظ کن.
کیان ضربه ای آرام به شانة او نواخت: ممنون آقا میلاد ... بابات با تمام دارو ندارش دربست مال خودت ، ما نخواستیم. سپس به راه خودش ادامه داد و از پلکان بالا رفت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
چند کلمه ی ساده بود، اما من از بی رنگ بودن شان چه ها که نساختم! دستمال سفره بی گناه بود، اما بی هیچ منتی داشت فشار دست هایم را تحمل می کرد و دَم نمی زد.
-چی کار کردم؟
گویی شش دنگ حواسش پی من و کارهایم بود که دستمال را از دستم بیرون کشید و ناخن هایم به مغز دستم رساند.
-هیچ کاری نمی کنی، واسه ی این می گم.
سر به زیر انداختم، مگر یک ساعت پیش وعده ی همراهی کردن نداده بود؟ مگر قرار نبود دیگر مواخذه ام نکند؟ کلافه از جایم برخاستم.
-من می رم یه آبی به دست و صورتم بزنم، بر می گردم.
صدای نهال و پاشنه های صندلی با هم تلاقی پیدا کرد و هر دو ضعیف به نظر آمدند.
-می خوای همراهت بیام؟
توانستم اشک حلقه شده در چشمان گله مندم را با بالا گرفتن سرم مهار کنم، اما توان کنترل بغض آوار شده در گلویم که بی هنگام سر باز کرده بود را نه.
-نه نهال جان؛ لازم نیست.
تمام آدم های اطراف را نادیده گرفتم و بغضی که داشت ضعف مهمان قلبم می کرد را رها کردم، دست جلوی دهان بردم تا آن فریادی که روی سینه ام حکم وزنه ی صد تنی داشت، افشا نشود و جمع حاضر را از غم درونم آگاه نسازد. به اتاقکی پناه بردم و گوشه ای کز کردم، خنده ی زیبای دختری که مقابلم مشغول تمدید آرایشش بود توجه ام را جلب کرد و نگاه حسرت وارم را دقیقه ای روی خود انداخت. چشمانم را بستم تا مبادا نگاه حسد وارانه ام را بر خنده و زندگی کسی بیندازم و دلم آه بکشد. شیر آب را گشودم و به سمت چپ متمایل کردم، شاید از سرمایش به خودم بازگشتم، چندین بار روی صورت و حتی موهایم آب ریختم، با آن همه سرمای استخوان سوز باز هم گرمای اشک را روی گونه هایم قابل فهم بود، دستی روی شانه ام نشست و مشت پر از آبم را خالی کرد، نگاهش کردم. همان دختری بود که صدای خنده اش برایم جالب بود، لبخند مهربانی زد.
-عزیزم داشتی خفه می شدی، آخه حواست کجاست؟
حواسم در صدد بود تا دلیل این همه درماندگی هایم را پیدا کند، یقه اش را بگیرد و تا می تواند به زمین بکوباندش و لعنتش کند، اما این ها را چگونه به او می فهماندم؟ لبخند تصنعی بر لب هایم جاری کردم.
-ن...نه، فضای این جا یکم خفه کننده است، واسه همین گرمم شده بود.
دستی به شانه ام کشید و تک خنده ای کرد، چشمان بادامی شکلش کش آمدند‌.
-گریه ات هم از گرمای هواست؟
سر به زیر انداختم و با لبه های بافته شده ی شالم بازی کردم، دست زیر چانه ام برد و صورتم را مقابل خود قرار داد.
-من که می گم نه گرمای هوا، نه آدم های این دنیا و نه هیچ چیز دیگه ای ارزش قرمز کردن چشم های قشنگت رو نداره، دنیا دو روزه، هیچ کس موندگار نیست و ما بی این که قدر دان باشیم ثانیه هامون داره می گذره، گذشتنش مهم نیست ولی چه طور گذشنش چرا، تا می تونی لذت ببر و اون جوری زندگی کن که دلت می خواد. تلاش کن و بخواه شاد و مفرح زندگی کنی، به حرفم می رسی.
نزدیک شد و بر پیشانی ام بوسه ای زد و با نگاهی کوتاه از تیررس دیدم محو شد‌. حرف هایش چه زیبا بود، دنیا دو روز بود و من فقط نیم روزش را شاد بودم، کاش می ماند تا برایش می گفتم فقط تلاش برای شاداب زندگی کردن کافی نیست و همیشه سرنوشت هم بخیل است. بعد از خشک کردن صورتم به جمع سه نقره ی امید، نهال و دریا پیویستم، سفارش ها که شامل شیش کباب، برنج، سالاد فصل زیتون پرورده و انواع مخلفات دیگر می شد روی میز تریین شده بود و همه منتظر بودند من بروم تا شروع به خوردن کنند‌.
-ببخشید معطل شدین.
دریا با اخم اسمم را خطاب کرد.
-ساحل کجا بودی؟ شکمم داره صدا می ده ولی عمو امید اجازه نداد غذا بخورم.
خنده ام گرفته بود ولی از طرفی هم نباید امید را سرزنش می کردم.
-عمو امید کار درستی کرد، حالا هم جای نق زدن غدات رو بخور عزیزم.
لب هایش را جمع کرد و دستانش را زیر بغل برد. اخم ریزی به پیشانی ام گره خورد.
-دریا‌؟ قهر و ناز نداشتیم، این شرط آوردنت به بیرون بود.
امید میان بحث بی سر و ته مان مداخله کرد.
-دریا جان غذات رو بخور.
قاشق را برداشت و با کمک چنگال تیکه ای از گوشت درون

ظرف را برید و در دهان دریا چپاند.
-من افتتاحش می کنم، تموم کردنش با تو.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
لبخندی محو صورتش زد.
- چه قدر به هم میاین... ان شاالله حالش زودتر خوب بشه و برگردین سر خونه زندگیتون.
انگار آب سردی بر رویم ریختند. لبخندی زورکی مهمان صورتم کردم و از او دور شدم و به سمت درب خروجی حرکت کردم.

به خانه که رسیدم دو جفت کفش زنانه جلوی در دیدم. هرچه فکر کردم نتوانستم حدس بزنم چه کسی به خانه آمده!؟
وارد پذیرایی که شدم باور نمی کردم چنان مهمانی عزیزی داریم.
عزیزجونم از شهرستان آمده بود، مادر پدرم، کسی که من خیلی به او ارادت داشتم.
با سرعت جت به سمتش رفتم و در آغوشش کشیدم.
چه قدر بودنش برایم در حال حاضر سرشار از آرامش و سود بود. نا خودآگاه گوشه ی چشمم خیس شد و از زیر نگاه نافذش دور نماند.
از ذوق دیدنش فارغ شده بودم که رویم را برگرداندم و احسان را دیدم. زیر لب سلامی کردم و صدای بلند و رسایش به گوشم خورد که جواب سلامم را داد.
به سمت عزیزجون نگاهی کردم و گفتم: خیلی خوش اومدین. خوشحالم که این جا هستین.
مانند همیشه حرفش را بالبخند زدن آغاز کرد.
- ممنون دخترم، منم خوشحالم که پیشتم. مزاحم احسان جان شدم.
اشاره ای به سمت احسان کرد و ادامه داد.
- ان شااله خیر از جوونیت ببینی مادر.
و دستش را روی سینه اش کوباند.
نگاهی به احسان انداختم؛ دقیق شبیه برج زهرمار بود و هیچ فرقی من بین او و صدام احساس نمی کردم، اخمو بودن احسان ویژگی بارزش است.
نیش لبخندی زدم و گفتم: بالاخره نوه ی اول بودن این توفیق هارو هم داره.
نگاهی پر نفوذ به سمتم کرد و گوشه ی لبش بالا رفت.
مامان در حال آماده کردن ناهار بود. وارد اشپزخانه شدم و به مامان که درحال خرد کردن کلم ها بود، گفتم: ببخشید مامان، من امروز درگیر بیمارستان شدم، دوستم حالش خیلی وخیمه و همین که جون سالم به در برده شانس داشته‌.
بدون نگاه کردن به من، کلم های خرد شده را داخل ظرف سالاد ریخت و گفت: حال کی هست؟
- شما نمی شناسین.
بحث را عوض کردم.
- عزیز کی اومده؟
- دو روزه اومده، خونه داییت بوده، امروزم احسان زحمت کشیده اوردش، تو و سینا که معلوم نیست چه کار می کنین... از اون باباتم که بخاری بلند نمیشه!
میدانستم از دست ما حسابی کفری است از کنارش دور شدم و به اتاقم رفتم و در را بستم.
شالم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. چه بی اندازه احساس خستگی می کردم.
فکر عماد یک لحظه رهایم نمی کرد، به او هیچ تعهدی نداشتم اما به احترام روزهایی که به ظاهر عاشقانه دوستم داشت، باید مواظبش می بودم.
چشم هایم را بستم و نمی دانم چند ساعت گذشت که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم.
باصدای خواب آلود گفتم: بله...؟
- خانم توکلی؟ لطفا هرچه سریع تر بیمارستان تشریف بیارین.
و بعدصدای بوقی که پخش شد و تلفن قطع شد.
روی تخت نشستم و با دستم سرم را گرفتم. ساعت شش عصر و هوا گرفته بود.
داخل پذیرایی آمدم و عزیز جان را که درحال بافتن شالی زمستانی بود، دیدم به سمتش رفتم و بوسه ای نثار گونه اش کردم.
- چطوری مادر؟ انقدر خسته بودی که چهارساعت خوابت برد؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: آره. حسابی خسته بودم. صبح زود بیدار شدم.
انگار از نگاهم درسم را خواند.
- فقط خستگی جسمی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: من که فکر نمی کنم فقط همین باشه...
به هرکسی می توانستم دروغ بگویم به جز عزیز.
به یاد حال عماد افتادم و با دستپاچگی جواب دادم.
- از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که حال دوستم خوب نیست.
سرم را پایین انداختم وبه سمت اتاقم راه افتادم تا آماده ی رفتن شوم که عزیز، صدایم زد.
- با چی می خوای بری؟ کسی دنبالت میاد؟
- نه. تاکسی می گیرم.
کمی تامل کرد و گفت: خوب مادر، یک چند دقیقه وایستا با پسر داییت برو.
-نه نه. نمی خوام مزاحم کسی بشم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دوم
بالاخره صدای جناب خان را هم شنیدیم .
پوزخندی زدم : به خاطر مادربزرگم که فکر می کنه پسر تحفة خواهرش ( منظورم او بود ) داره از دست میره و به خاطر پدر و مادرم که فکر می کنن شما با این اخلاق ... ببخشید ... نحستون ، بزرگترین شانس زندگی من هستین ...
من می دونم مریضی مادربزرگم همه اش بیخودیه .
همه اش فیلمه، اما نمی خوام برنجونمش ....
پس لطفاً شما هم مجبورم نکنید اینکار رو بکنم .
-تا زمانی که تو نخوای سرک تو زندگی من بکشی من هیچ خصومتی با تو ندارم... .
-پس لطفاً حالا که می دونید منم هیچ تمایلی به شما ندارم با من درست رفتار کنید.
پشت چراغ قرمز توقف کرد و با دقت به من چشم دوخت . نگاهش واقعاً جذاب و جسور بود . از آن نگاهها که آدم را مسخ می کرد : خیلی رک حرف می زنی ... .
-شما ناراحتید ؟ .
لبخند کمرنگی برلب نشاند : نه . اتفاقاً خوشحالم که هر دو یک نظر داریم .... به خاطر رفتارم عذر می خوام و امیدوارم از راهت منحرف نشی چون من آدم خطرناکی هستم . لبخند زدم : ممنون آقای زند ، عذرخواهیتون رو می پذیرم .جمله ام او را به خنده انداخت. وقتی می خندید شیرین می شد. ته دلم به دختری که می توانست قلب او را تصاحب کند غبطه می خوردم.
او فوق العاده جذاب و جسور و مغرور بود. چراغ سبز شد و حرکت کردیم. دیگر حرفی نزدم. همه چیز را گفته بودم و چیزی نمانده بود.
نگاهم به خیابانهای شلوغ بود و فکرم هنوز روی آن هدیة کوچک بود که از مقابل فرمان به من چشمک می زد... .
بالاخره به منزل سیمین جون مادر آقای زند و خواهر مادربزرگم رسیدیم.
منزل آنها دریکی از مناطق اعیان نشین شهر بود.
یک خانة پانصد متری دو طبقه با حیاط نسبتاً بزرگ بود. آقای زند ماشین را جلو در پارک کرد و نگاهی به من انداخت.
- تو برو ... من یه کار کوچیکی دارم. پرسیدن بگو نیم ساعت دیگه بر میگرده.
سری به علامت چشم تکان دادم و پیاده شدم. بارش برف متوقف شده بود و زمین لغزنده بود.
در حالیکه من زنگ در را می فشردم او به سرعت به راه افتاد و از جلو چشمم دور شد ... .
در حال عبور از حیاط , ماشین مدل بالای میلاد برادر آقای زند مرا مطمئن ساخت که او و همسرش نیز آنجا حضور دارند.
میلاد سه سال از او کوچکتر بود اما دخترش پنج ساله بود. المیرا واقعاً زن زیبا و جذابی بود ... . قبل از همه پارمیدا دختر میلاد درب سالن را باز کرد و به استقبالم آمد. هوا به قدری سرد بود که خودم را به درون سالن انداختم و در حالیکه دررا می بستم با محبت سلامش را پاسخ دادم. همگی داخل سالن پذیرایی جمع بودند.بعداز سلام و احوالپرسی با همه کنار شومینة گرم نشستم و مادر بزرگ پرسید : پس کیان کجاست ؟
- گفت نیم ساعت دیگه برمیگرده .
میلاد از دور چشمکی تحویلم داد که از نظر همه دور ماند: نگفت کجا میره ؟ با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم: نه. چیزی نگفت. او از آن آدمهایی بود که سر و گوشش حسابی می جنبید و من حتی از حرف زدن و نگاه کردن به او طفره می رفتم.
او نمونة کاملی از پدرش بود که سالها پیش از سیمین جون جدا شده بود و برخلاف المیرا که تصور می کرد همسرش برای او می میرد و به هیچ جنس مخالف دیگری توجه ندارد من مطمئن بودم بجز المیرا زنهای زیاد دیگری در حال رفت و آمد به زندگی او بودند البته بی سر و صدا و بدون جلب توجه.
لباسم را داخل اتاق عوض کردم. بلوزی که پوشیده بودم با شلوار لی خوشرنگم هماهنگی خاصی داشت.
در حالیکه شالم را روی سرم مرتب می کردم در چهره ام دقیق شدم.
زیبایی ام دست کمی از المیرا نداشت و اندامم ظریف و موزون بود.
نسبت به داشتن حجاب سختگیر نبودم اما در برابر این دو برادر به آن صورت راحتتر بودم.
به جمع بازگشتم و کنار مادر بزرگم نشستم. پارمیدا بلافاصله آمد و روی پایم نشست.
میلاد خندید و خطاب به او گفت: بابایی چقدر خودتو تحویل میگیری... .
پارمیدا کودکانه لبخند زد و من چقدر دلم برای او سوخت که پدرش مرد هوس بازی بود که تنها به اشاره ای بند بود.
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

قسمت اول
هوا به قدری سرد بود که حس می کردم اگریک لحظه بی حرکت داخل حیاط بایستم یخ می زنم .
یقة پالتوی شیک و نیمه بلندم را تا زیر گوشهایم بالا کشیدم و از در حیاط خارج شدم .
برف کمی تندتر از قبل می بارید و مجبور بودم آن کوچة تنگ را تا ابتدای آن که حدود بیست متری می شد در گل و لای و برف و بوران راه بروم. وقتی به سر کوچه رسیدم حس کردم واقعاً منجمد شده ام.
چراغهای ماشین مدل بالا وشاسی بلند کیان روشن بود و او مثل شاهزاده ها پشت فرمان نشسته بود.
چکمه های خوش پایی که تازه خریده بودم به واسطة برف و گل ولای خیابان کمی کثیف شده بود اما در تاریکی شب کمتر دیده می شد.
به ماشین که رسیدم جناب آقای زند لطف فرمودند و درب را از داخل برایم باز کردند.
از فرط سرما به خودم می لرزیدم . در را کمی بازتر کردم و هجوم هوای گرم در یک ثانیه تمام بدن یخ زده ام را در بر گرفت .
حس کردم پوست منجمد صورتم که با لایه ای از آرایش کم رنگ پوشانده شده بود باز شد :سلام ... .
او بی آنکه به خودش زحمت حرف زدن بدهد با تکان سر سلامم را پاسخ داد ... . حرکت کردیم .
خیابانها شلوغ بود و چهرة درختان و معابر حتی ماشین های در حال رفت و آمد سفید پوش بود . بارش برف از سرعت ماشینها کاسته بود . نگاهم بی اختیار از آسمان که به رنگ قرمز بی حال و برفی بود روی داشبرد ماشین لغزید .
جعبة کوچک و زیبای کادوپیچ شدة مقابل فرمان بی اختیار حس حسادتم را برانگیخت .
زیر چشمی تلاش می کردم روی کارت کوچکی که از آن آویزان بود را بخوانم که متأسفانه کار دشواری بود و پس از تلاش زیاد نا امید شدم ... .
بوی عطر خوش کیان فضای گرم ماشین را آکنده بود .
او همیشه از تمیزی برق می زد و شیک بود .
از دست رفتارهایش عصبانی بودم .
از اینکه تصور می کرد موی دماغش شده ام بیزار بودم و حتی از تصور اینکه مرا آویزان خودش بپندارد بدم می آمد.
تصمیمم را برای صحبت با او گرفته بودم و سکوت ماشین فرصت خوبی بود برای اینکه حرفهایم را در ذهنم مرور کنم .
بالاخره به خودم جرأت دادم و لب گشودم : اینهمه بدخلقی به خاطر چیه آقای زند ؟
نگاه سرد و بی تفاوتش را از من عبور داد و حتی مرا لایق جواب دادن هم ندانست .
عصبانیتم را فرو خوردم و سعی کردم کاملاً آرام به نظر برسم :
ببینید آقای زند هم شما و هم من خیلی خوب می دونیم که من چرا اینجا هستم ....
بزرگترهای من خیالات زیادی در سرشون هست....
شما شاید از نظر همه خیلی جذاب و خوشگل و پول دار باشید .
اما منم به نظر خودم به اندازة کافی جذاب و زیبا هستم که نخوام برای ازدواج با شما خودمو هلاک کنم .
بعلاوه بهتره بدونین بر خلاف بزرگترهام من اصلاً تمایلی ندارم با ازدواج با مرد مغرور و خودخواهی مثل شما آیندة خودمو تباه کنم....
( نگاهش رنگی از تعجب گرفته بود و می شد فهمید که از رک بودنم جاخورده است.)
نه شما دلتون می خواد ازدواج کنید اونم با من و نه من تمایلی دارم خودمو به شما بچسبونم ....
پس خواهش میکنم با من مثل دخترهای تی تیش مامانی و لوس فامیلتون که هلاکتون هستن رفتار نکنید... .
نگاه معنی داری به من انداخت .
او یک پسر بچة ساده نبود که زود گول بخورد بلکه یک مرد کامل و جا افتاده بود که از نگاهم می فهمید که اعتماد کامل به حرفهایم دارم :
پس چرا اینجایی ؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
گونه هایم خیس اشک شده بودند. هرچه تلاش می کردم تا مانع شوم و دیگر نبارم، فایده ای نداشت. چشمم را از آن منظره ی وحشتناک گرفتم و پشت به دیوار کردم. روی زمین نشستم و دیگر... زار زدم. بلند گریه می کردم، تا این که مقابلم کفش های واکس زده مشکی دیدم. سرم را بالا بردم و مردی تقریبا هم سن پدرم روبرویم دیدم که روپوش سفید برتن داشت.
-بلند شو دخترم. چرا این جا نشستی؟
توان روی پا ایستادن را نداشتم اما، به ناچار از جایم برخاستم.
بامهربانی نگاهم کرد.
-شما به احتمال زیاد همسر آقای خسروی هستین؟ درسته؟
سرم را تکان دادم و بله ای که از عمق جان سوخته ام برخاست بر لب آوردم.
-نگران نباش دخترم... خطر رفع شده. با سرعتی که همسرتون رانندگی می کرده احتمال پیدا نشدن جسدش هم بوده، خداروشکر الان زندست.
بغض، لب هایم را به هم دوخته بود. با همان چهره ی معصومانه اش ادامه داد.
-دختر خوبم، آخه کی با سرعت صدو چهل نصف شب میرونه؟ ماشین بنزش که داغون شده و فقط لاستیک هاش مونده...
دست هایش را سمت آسمان دراز کرد.
-خداروشکر که الان زندست.
باخودم گفتم، ماشین بنزش.. یادش بخیر... چه قدر دوسش داشت! می گفت این پسر منه. قرار بود برای من هم ماشین جوک نیسان بگیرد...
به من گفته بود: بعد کنکورت سریع گواهینامه رو بگیر تا برات ماشین بگیرم...
صد حیف به زندگی که دوران گذشته برنمی گردد!
آهی سرد کشیدم و اشک داغم را پاک کردم. سمت شیشه ای که میان من و دلدار فاصله انداخته بودف برگشتم. در همین حالت و بااین وضعیت داغون هم، جذاب ترین مرد کره زمین بود.
به سختی نفس می کشید، عشق من بیشتر وقت ها نفس تنگه داشت.
پرستاری وارد اتاقش شد و به سرم بالای سرش مایعی تزریق کرد. کاش می شد از جایش بلند شود، کاش می توانستم عاشقانه، مثل سابق دوستش داشته باشم، از عمق جانم، اما...
اما او دلم را چندین بار شکست و من هربار که تلاش می کردم خورده هایش راجمع کنم، نمی توانستم!
سرم حسابی درد می کرد، صبحانه هم نخورده بودم؛ پس به سمت خروجی سالن پیش رفتم که سرباز جلویم را ایستاد.
- خانم کجا؟
شانه ام را بالا انداختم.
- از بوفه ی این جا چیزی می خوام بگیرم.
- این برگه هارو امضا نکردین.
و پوشه ی در دستش را تکان داد.
- من الان ضعف کردم. نمی تونم روی پام وایستم. ببخشید.
شالم را جلو کشیدم و از کنارش گذشتم. از این که توانسته بودم از دستش فرار کنم خوشحال بودم.
به بوفه رسیدم. کیک و رانی خریدم و روی نیمکت، در پارک نشستم. گاز اول را که زدم؛ موبایلم زنگ خورد. به زحمت از داخل کیف پیدایش کردم.
مامان بود.
- سلام مامان. جان؟
با نگرانی جواب سلامم را داد و گفت: معلومه تو کجایی؟! صبح اول وقت کجا رفتی دختر؟ گوشی بی صاحبتو براچی جواب نمیدی ؟
آب دهنم را قورت دادم و نفس عمیق کشیدم.
- مامان... چه خبرتونه؟ یکی یکی بپرسین؛ یکی از دوستام تصادف کرده اومدم بیمارستان.
- این دوستت خانواده نداره؟ تو چکارشی؟
-باید میرفتم مامان. انقدر گیر نده. اه
- زودی برمی گردی؛ مهمان داریم.
اگر جای خلوتی می بود؛ دو دستی روی سرم می کوبیدم!
- باشه.
تلفن را قطع کردم.
نمی خواستم عماد را در آن وضعیت تنها بگذارم، اما چاره دیگر نداشتم.
قبل از رفتنم از بیماستان خواستم که دوباره ببینمش.
...به سالن مربوطه رسیدم.
در همان حالت بود، سمت پرستارش رفتم.
- خانم ببخشید، حال آقای خسروی چطوره؟ نیازه من باشم؟
بالبخندی روی لب گفت: نه عزیزم نیازی نیست بمونی، وضعیتشون تغییر نکرده.
با ناراحتی به زمین خیره شدم.
- من مجبورم برم ولی برمی گردم.
از داخل جیبم کاغذی و خودکاری که روی میز بود را برداشتم.شماره ام را نوشتم.
- این شماره ی منه، هر کاری داشتین فوری تماس بگیرین.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
پتانسیل گوارش حرف هایش را نداشتم، مرد مقابلم زمانی مهربان بود و من هر کار خبطی می کردم، بدون آن که دلیل بخواهد عذرم را می پذیرفت و به بحث خاتمه می داد، حالا چه چیزی تغییر کرده بود که در طلب یافتن چیزی بود تا تقصیر را گردن من بیندازد؟
اشک های بی ملاحظه ام یکی پس از دیگری شروع به بارشی عمیق کردند و تنها روزنه ی امید را درون دریچه ی قلبم به رنگ آسمان سیاه و مات کردند.
-می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که همه ی تقصیر ها رو گردن من بندازی؟
قطرات ریز باران و اشک های شوریده ام با هم شروع به تاختن کردند. بستوه و آشفته، نگاه سوزناکش را رویم برگرداند و لب به تعرض بر گشود‌.
-من چی می گم؛ تو چی می گی؟!
فرصت ندادم حرف دیگری بزند تا بیشتر از این جگرم را به آتش زبانش بیندازد و لباس رزم بر تن کردم.
-کافیه؛ تا الان هر چی خواستی گفتی، من هم گذاشتم پای روان پزشک بودنت‌ ولی انگار بر خلاف انتظارم هر چی زبون به دهن می گیرم بیشتر مواخذه می شم، ممنون که تا این جا بهمون کمک کردی، کلی شرمنده ی مردونگی هات شدیم، از این به بعدش با خودم.
مسیر باقی مانده به دریا را نگاه انداختم و به قصد پیمودنش قدمی برداشتم، اما صدای لرزان مرتعشش اجازه ی پیش روی و بی حساب کردن حرکت پاهایم را نداد و دستانم را خلع سلاح کرد.
-بمون.
با پشت دست، اشک های مصر و بی شرمم را قبل از به راه انداختن دریاچه ی شوریده کنار زده و زبانم را در دهان چرخاندم.
-بمونم که بیشتر از این تیشه به ریشه ی روح و شخصیتم بزنی؟
نزدیک شد و پشت سرم قرار گرفت، هوا دم شده بود یا روح و روانم به حضور مردی در چند قدمی ام‌ واکنش نشان دادند؟
-فقط بمون تا با هم به خرابه های زندگیت سر و سامون بدیم و آشیانه ای بسازیم که یک ثانیه صدای خنده هاتون دست از دیواره هاش برنداره.
توان آن همه ایهام درون لحنش را نداشتم و یک دم روی پاهایم بند نبودم، گویی تسلط حرکاتم دیگر دست من نبود.
-این طوری؟
-چه طوری؟
-با تحمل سرزنش شدنم توسط کسی که روزی مرهم و همراهم بود؟
-نه، همراهت می شم اگه باهام رو راست باشی و کاری رو دور از چشمم انجام ندی.
سمتش برگشتم و در چشمان وحشی اش بُراق شدم، از غوغای درونم بیم داشتم و منکر حقیقت روانه شده در قلبم می شدم.
-یعنی همه ی این بد خلقی هات رو بذارم پای مخفی کاری هام؟
چشمانش را دزدید و نفس پر حرارت، اما پر دردش را همچو آتش به جان صورت سرما دیده ام انداخت و یاخته به یاخته اش را گرم کرد.
-نه، ولی نپرس.
-چرا؟
لحنش کمی نرم شده بود و لبخند محوی لب های کشیده اش را مهمان کرد، اگر روان پزشک نبود می گفتم دچار دوگانگی شخصیت شده است، اما حالا این رنگ عوض کردن و ایهام درون گفته هایش را پای چه حساب می کردم درست بود، نمی دانم!
-چون قرار نیست از همه چیز سر در بیاری ساحل خانم؛ حالا بریم پیش نهال و دریا.
جلو تر از من راه افتاد و وقتی متوجه شد با او هم گام نشدم، ایستاد.
-بیا دیگه.
هیچ کدام از حرف ها و واکنش هایش برایم قابل درک نبود و پا بر افکار و سوال های صقیلی شکلم نهادم و به اجبار با او هم گام شدم‌.

گارسون منو را آورد و مقابلمان گذاشت، اشتهای خوردن نداشتم، ولی به همان اندازه هم توان جواب پس دادن به امید و نهال را هم در خود نمی دیدم.
-نهال هر چی واسه خودت سفارش دادی من هم می خورم.
نگاهش را در چشمانم دوخت، آن قدر درگیر مسائل خود بودم که به کل ماجرای نهال و دوستش را فراموش کردم.
-چرا عزیزم؟ خب اومدیم و تو دوست نداشتی.
دست هایم را در هم قلاب کردم و روی شیشه ی میز گذاشتم، سردی اش با یخ برابری می کرد و لرزشی عمیق در وجودم دواند‌.
-نه، هر چی باشه می خورم.
متوجه احوال ناگوار و ثیقلی ام گشت و دیگر چیزی نپرسید، سنگینی نگاه امید را احساس کردم اما برنگشتم، می ترسیدم دلم رسوا شود و دستم را بخواند، در آن صورت حیثیتم به تاراج می رفت.
صدایش که عزم آمدن به گوشم را کرد، تک به تک سلول هایم فعال شدند تا از به گوش سپردنش مستفیض شوند و نهایت استعمال را ببرند.
-حداقل جلوی دریا حفظ ظاهر کن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی