👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 18
خودمو بغل کردم سردم بود، وقتی به این فکر می کردم که مامان چه برخوردی باهام کرد لرزم میگرفت حتی یه زنگ نزد ببینه کجام!
بینیمو برای بار هزارم بالا کشیدم. 118 رو گرفتم و شماره ی آژانسی رو بهم داد.
_سلام آقا یه ماشین می خواستم برای...
نور چراغای یه ماشین چشممو زد پشت دستمو جلوی چشمام گرفتم. گوشی رو آوردم پایین می خواستم هر چی از دهنم در میاد بار اون مزاحمی که نزدیکم توقف کرده بکنم، اما رانندش کسی نبود جز سیاوش فرشچی!
می خواست برسونتم خونه... میگه هم مسیر هستیم اما میدونم داره دروغ می گه، حالم از خودم به هم می خوره وقتی برام دلسوزی می کنن!
_عجله ندارم بفرمایید.
_این جا ماشین گیرتون نمیاد... سرما می خوریدا!!
_منتظر آژانسم
_بد جا وایسادم سوار شید دیگه
(حیف که حال و حوصله ندارم وگرنه جواب خودشیرینی هاتو میدادم)
عمدا اومدم پشت بشینم درو که باز کردم صداش در اومد: _جلو بشین!
درو به هم کوبیدم. صندلی ها روکش پلاستیکی داشت پس بدون نگرانی از لباس های خیسم، طبق فرمایش آقا نشستم جلو اما هنوز اخم رو صورتم بود.
به جای این که راه بیافته یهو خم شد جلوی من، یه آن ترسیدم اما اون خیلی ریلکس بخاری ماشینو به سمت صورتم تنظیم کرد و بعد راه افتاد.
فکر کنم این موجود اول" مسئولیت "بوده بعدا انسان شده!
نفس آسوده ای کشیدم. عطر تلخش تو فضای ماشین پیچیده و عجیب به دلم می شینه...
چند تا دستمال کاغذی برداشتم و صورتمو خشک کردم. حرفی نزد، حرفی نزدم فقط آدرسو پرسید که گفتم.
چقدر گرما خوبه... تازه داره مولکول های بدنم کش میاد!
تکونی به خودم دادم و لای چشمامو باز کردم.
برف پاک کن این ور و اون ور می رفت و قطرات ریز بارون رو کنار می زد، تا موقعیتم یادم اومد سمت راننده برگشتم
_بلاخره بیدار شدی نیلا خانم... بیست دقیقه ست دارم صداتون می زنم چقدر خوابتون سنگینه!
_نفهمیدم کی خوابم برد...ببخشید
لبخند زد : عیبی نداره...شب بخیر
وای من چقدر گیجم، جلوی خونه ایم.
دست بردم سمت دستگیره و درو باز کردم اما نمی تونستم پیاده شم؛ برای وقت کشی شالمو مرتب کردم در هم نیمه باز بود
وقتی دید تکون نمی خورم با لحن متعجب گفت: چرا... پیاده نمی شید؟
با صدای آرومی گفتم: آخه نمی شه
_نمیشه، چی نمیشه؟
_این که پیاده شم...نمیشه
وقتی سکوتشو دیدم، نگاش کردم با چهره ای متفکر خیره شده بود بهم. حتما داره فکر می کنه چه مرضی دارم که چسبیدم به صندلی
وای نکنه فکر بد کنه؟! تند و سریع گفتم: آخه پام خواب رفته!
یه نگاه به پاهام کرد، معلوم بود خندش گرفته لباشو رو هم فشار داد بعد گفت: پس درو ببندید فعلا، فکر کنم لباساتون خیسه هنوز.
به محض اینکه از مرحله ی سوزن سوزنی شدن عبور کردم و تونستم پاهامو تکون بدم، سریع تشکر و عذر خواهی کردم و پیاده شدم.
کلیدو توی قفل در چرخوندم که صدام زد.
_بله؟!
...
پلاستیک غذا رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اتاقم. به خودم توی آینه نگاه کردم چشمام پف کرده بود و یکم قرمز بود.
لباسای نمدارمو عوض کردم.
پتویی برداشتم و رفتم تو هال روی کاناپه دراز کشیدم.
به اتفاقات امروز فکر کردم، به برخورد تندی که با کسری داشتم، حال بد بابا که یک لحظه نمی تونم از ذهنم دورش کنم، آقای فرشچی که با کارهای امشبش به خودم جرات میدم"سیاوش" صداش کنم البته در خلوتم!
قبلا کسایی بودن که سعی می کردن به من نزدیک شن یا منو تحت تاثیر بذارن؛ اما سیاوش فرق می کنه. تظاهر نمی کنه رفتارش، مهربونیش همه بدون منظوره... شاید بگید بی جنبه هستم اما یه حس خاصی بهم دست داده که نمی دونم اسمشو چی بذارم...
با صدای رعد و برق از خواب پریدم، تلفن هم زنگ می خورد. بارون انقدر تند می بارید و آسمون غرش می کرد. بی توجه به تلفن که صداش قطع نمی شد؛ دویدم سمت در هال و قفلش کردم.
نفس آسوده ای کشیدم و به سمت تلفن رفتم و جواب دادم: بله؟
...
_سلام مامان....
ادامه دارد...
نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️