پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 18
خودمو بغل کردم سردم بود، وقتی به این فکر می کردم که مامان چه برخوردی باهام کرد لرزم می‌گرفت حتی یه زنگ نزد ببینه کجام!
بینیمو برای بار هزارم بالا کشیدم. 118 رو گرفتم و شماره ی آژانسی رو بهم داد.
_سلام آقا یه ماشین می خواستم برای...
نور چراغای یه ماشین چشممو زد پشت دستمو جلوی چشمام گرفتم. گوشی رو آوردم پایین می خواستم هر چی از دهنم در میاد بار اون مزاحمی که نزدیکم توقف کرده بکنم، اما رانندش کسی نبود جز سیاوش فرشچی!
می خواست برسونتم خونه... میگه هم مسیر هستیم اما میدونم داره دروغ می گه، حالم از خودم به هم می خوره وقتی برام دلسوزی می کنن!
_عجله ندارم بفرمایید.
_این جا ماشین گیرتون نمیاد... سرما می خوریدا!!
_منتظر آژانسم
_بد جا وایسادم سوار شید دیگه
(حیف که حال و حوصله ندارم وگرنه جواب خودشیرینی هاتو میدادم)
عمدا اومدم پشت بشینم درو که باز کردم صداش در اومد: _جلو بشین!
درو به هم کوبیدم. صندلی ها روکش پلاستیکی داشت پس بدون نگرانی از لباس های خیسم، طبق فرمایش آقا نشستم جلو اما هنوز اخم رو صورتم بود.
به جای این که راه بیافته یهو خم شد جلوی من، یه آن ترسیدم اما اون خیلی ریلکس بخاری ماشینو به سمت صورتم تنظیم کرد و بعد راه افتاد.
فکر کنم این موجود اول" مسئولیت "بوده بعدا انسان شده!
نفس آسوده ای کشیدم. عطر تلخش تو فضای ماشین پیچیده و عجیب به دلم می شینه...
چند تا دستمال کاغذی برداشتم و صورتمو خشک کردم. حرفی نزد، حرفی نزدم فقط آدرسو پرسید که گفتم.
چقدر گرما خوبه... تازه داره مولکول های بدنم کش میاد!
تکونی به خودم دادم و لای چشمامو باز کردم.
برف پاک کن این ور و اون ور می رفت و قطرات ریز بارون رو کنار می زد، تا موقعیتم یادم اومد سمت راننده برگشتم
_بلاخره بیدار شدی نیلا خانم... بیست دقیقه ست دارم صداتون می زنم چقدر خوابتون سنگینه!
_نفهمیدم کی خوابم برد...ببخشید
لبخند زد : عیبی نداره...شب بخیر
وای من چقدر گیجم، جلوی خونه ایم.
دست بردم سمت دستگیره و درو باز کردم اما نمی تونستم پیاده شم؛ برای وقت کشی شالمو مرتب کردم در هم نیمه باز بود
وقتی دید تکون نمی خورم با لحن متعجب گفت: چرا... پیاده نمی شید؟
با صدای آرومی گفتم: آخه نمی شه
_نمیشه، چی نمیشه؟
_این که پیاده شم...نمیشه
وقتی سکوتشو دیدم، نگاش کردم با چهره ای متفکر خیره شده بود بهم. حتما داره فکر می کنه چه مرضی دارم که چسبیدم به صندلی
وای نکنه فکر بد کنه؟! تند و سریع گفتم: آخه پام خواب رفته!
یه نگاه به پاهام کرد، معلوم بود خندش گرفته لباشو رو هم فشار داد بعد گفت: پس درو ببندید فعلا، فکر کنم لباساتون خیسه هنوز.
به محض اینکه از مرحله ی سوزن سوزنی شدن عبور کردم و تونستم پاهامو تکون بدم، سریع تشکر و عذر خواهی کردم و پیاده شدم.
کلیدو توی قفل در چرخوندم که صدام زد.
_بله؟!
...
پلاستیک غذا رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اتاقم. به خودم توی آینه نگاه کردم چشمام پف کرده بود و یکم قرمز بود.
لباسای نمدارمو عوض کردم.
پتویی برداشتم و رفتم تو هال روی کاناپه دراز کشیدم.
به اتفاقات امروز فکر کردم، به برخورد تندی که با کسری داشتم، حال بد بابا که یک لحظه نمی تونم از ذهنم دورش کنم، آقای فرشچی که با کارهای امشبش به خودم جرات میدم"سیاوش" صداش کنم البته در خلوتم!
قبلا کسایی بودن که سعی می کردن به من نزدیک شن یا منو تحت تاثیر بذارن؛ اما سیاوش فرق می کنه. تظاهر نمی کنه رفتارش، مهربونیش همه بدون منظوره... شاید بگید بی جنبه هستم اما یه حس خاصی بهم دست داده که نمی دونم اسمشو چی بذارم...
با صدای رعد و برق از خواب پریدم، تلفن هم زنگ می خورد. بارون انقدر تند می بارید و آسمون غرش می کرد. بی توجه به تلفن که صداش قطع نمی شد؛ دویدم سمت در هال و قفلش کردم.
نفس آسوده ای کشیدم و به سمت تلفن رفتم و جواب دادم: بله؟
...
_سلام مامان....

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
حرص زدم: یعنی چی نمیام؟ دیوونه شدی؟ بعدشم مگه اصلا برای دیدن اون می خوای بیای؟ تو برای جاوید میای نه اون. یه کم محکم باش، قوی باش.

نارضایتی را در نگاهش دیدم اما می دانستم چقدر رفتن به آنجا و دیدن موفقیت جاوید برایش اهمیت دارد و دوست دارد که در آنجا حضور داشته باشد.

- این طوری نکن فرناز. همه چی تموم شده. یعنی اصلا چیزی شروع هم نشده بود که تموم شه. یه کم واقع بین باش.

آهی کشید که کاغذ را دستش دادم و گفتم: منتظرتم ها.

- فقط بخاطر جاوید میام.

لبخندی زدم که کیفش را روی دوشش انداخت و گفت: من برم دیگه. این چند روز کلی اذیتت کردم و زحمت دادم.

- این حرفا چیه دیوونه؟ پس دوستی به چه دردی می خوره؟

با لبخندی محو خودش را در آغوشم انداخت و تشکر دوباره ای کرد.

 

* * * * *

تمام فکر و ذکر آن روزهایش رفتن و فرار بود. دیگر از شیطنت و پر حرفی هایش هیچ خبری نبود و به قدری آرام شده بود که همه را متعجب کرده بود.

فقط فروغ از حالش خبر داشت و می دانست چه افکاری در سرش جولان می دهد.

بی حوصله توی حیاط نشسته و زیر سایه ی یکی از درختان نشسته بود. آفتاب داغ ظهر مستقیم به صورتش می خورد اما گویی هیچ حسی نداشت. تنها یک حس در دلش نشسته بود، آن هم دلتنگی...

دلتنگ پدرش بود و چقدر دلش می خواست او را ببیند. دلتنگ برادرش که فقط یک بار دیده بودش.

اشک هایش روی صورتش روان شد. چقدر از ماندن در این خانه و در کنار آنها که فقط قصدشان عذاب دادنش بود، خسته و عاصی شده بود.

صدای گنجشک های روی درخت به گوشش خورد و چقدر حسرت خورد که آن پرندگان به هر جا دلشان می خواهد می توانند بروند و این گونه در این زندان یا شاید هم قفس اسیر نشده اند.

در فکرهایش غرق بود که صدای پایی به گوشش خورد و قامت بلند و لاغر اردلان نمایان شد.

اشک هایش را تند تند پاک کرد.

اردلان کنارش نشست و پرسید: چته؟

- هیچی.

- آها پس بخاطر هیچی این جوری داشتی گریه می کردی و چند روزه این قدر آروم شدی؟!

بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته اش جواب داد: تو که باید خوشحال باشی. خودت همیشه می گفتی زیاد حرف می زنم و رو مخت راه میرم.

اردلان شانه ای بالا انداخت: آره خب، هم پر حرفی، هم فضول ولی با همه ی اینا خوشم نمیاد این‌جوری ببینمت. پر حرفی هات تحملش راحت تره تا این تو خودت رفتن ها.

نمی دانست این هایی که گفت را به حساب اذیت بگذارد یا تعریف!

باید خوشش بیاید یا بدش؟!

اشک هایش باز هم روان شد.

اردلان باز هم پرسید: چته آخه؟ چی شده؟ باز زینت و بهادر چیزی بهت گفتند؟

سری به طرفین تکان داد.

- نکنه بچه‌ها اذیتت کردند؟ بگو کدومشون اذیتت کردند تا خودم برم سراغش.

با هق هق گفت: نه.

عصبی شد: خب پس بگو چته دیگه!

- دلم برای بابام تنگ شده، برای داداشم، برای خونه مون. از اینجا بدم میاد، خسته شدم از بس تو این خونه موندم که از آدم هاش بدم میاد، اینجا برام عین یه قفس شده، عین یه زندون. دلم می خواد از این جا برم.

مستقیم توی چشم های اردلان خیره شد: می خوام فرار کنم.

- چه جوری؟

از اینکه اصلا تعجب نکرد، متحیر ماند. انگار که برایش حرفی عادی بود.

- اونش رو نمی‌دونم.

مشکوک ادامه داد: ببینم تو خبر داشتی؟

- از کجا باید خبر داشتم؟

شانه ای بالا انداخت: آخه اصلا تعجب نکردی و عین فروغ عصبی نشدی و نخواستی منصرفم کنی.

- از همون روزی که فرار کردی، فهمیدم که ممکنه بازم فرار کنی و به زور اینجا دووم آوردی و چقدر دلتنگ خانواده اتی.

ملتمس به چشمانش زل زد: اردلان تو می تونی کمکم کنی؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰



👈 بروزرسانی به آخرین نسخه تلگرام
👈 نشانه گذاری روی پیام ها
👈 ارتقای چت مخفی
👈 ارتقای سرعت پروکسی ها

👌رفع برخی اشکالات نسخه ی قبلی

🤩برای امنیت بیشتر، برنامه رزگرام رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:
👇👇👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۴.۴ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105
نگاه پر حسرت مصطفی قلبم را جریهه دار می کرد : تو برام بعد از سالها خاطرة نیلوفر رو زنده کردی . . . ازت ممنونم . امروز حس کردم دو ساعت از زندگیمو با نیلوفر گذروندم . . . از فردا که بر می گردم سرخدمتم می تونم تا ماهها با خاطره ی امروز لحظه هام رو بگذرونم .... .
چند دقیقه بعد از رستوران بیرون آمده بودیم و مسیر آمده را باز می گشتیم که از دور چشمم به نیمکتی افتاد که قبل از آمدن مصطفی روی آن نشسته بودم . مردی روی آن نشسته بود و من در حالیکه از فرط سرما شال گردن مصطفی را که دور گردنم بود بیشتر روی صورتم می کشیدم در دلم به فکر احمقانه ای که با دیدن مرد کرده بودم خندیدم . حتی تصور اینکه کیان تمام این دو ساعت را آنجا به انتظارم نشسته باشد سرخوشانه بود . آن موجود مغرور هرگز نمی توانست چنین کاری بکند . . . اما . . . بیشتر که نگاهش کردم و کمی نزدیکتر شدیم، بیشتر شک کردم که او کیان است . نیم نگاهی به مصطفی انداختم . او نیز گویی با شک نیمکت را می نگریست و سرانجام ایستاد : فکر می کنم اون کیانه . . . جمله مصطفی تمام نشده بود که او نیز از دور سربرگرداند و به ما نگاه کرد : باورم نمی شه منتظرم مونده باشه !!!
- بهتره از هم جدا شیم . نمی خوام بیشتر تو دردسر بیفتی.
هوا به قدری سرد بود که واقعاً دلم به حال کیان می سوخت . ای کاش حداقل می دانستم منتظرم مانده تا زودتر باز می گشتم . از مصطفی که جدا شدم دوان دوان به سمت نیمکت رفتم . او نیز برخاست و چندقدم به سمتم آمد . به او که رسیدم با تعجب پرسیدم : تمام مدت اینجا بودی ؟ خیلی ناباورانه دریافتم که برای اولین بار با ضمیر مفرد مورد خطاب قرارش داده ام . بنظر می رسید تمام بدنش از سرما کرخت شده است . معترضانه گفت : مگه تو گوشی نداری ؟! چرا هرچی تماس می گیرم محل نمی دی ؟ خیلی خوش می گذشت ؟ طعنه اش را با بی محلی بی جواب گذاشتم : گوشیمو تو خونه جا گذاشتم . یک قدم فاصله بینمان را از میان برد و با عصبانیت شال گردن مصطفی را از گردنم باز کرد و به سمتی پرت کرد . سپس شال گردن گرم خودش را دور گردنم انداخت : هیچ فکر نکردی تو این سرما آدم می میره ؟ از اینکه منتظرم مانده بود واقعاً خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم و با بی تفاوتی گفتم : مگه من خواستم منتظر بمونی ؟ با غیض نگاهم کرد . مچ دستم را محکم گرفت و مرا به دنبال خودش کشید تا به سمت ماشین برویم . . . عطسه هایش نشان می داد که سرمای سختی خورده است . . .
مادربزرگ تمام وسایلم را جمع کرده بود و کار خاصی نداشتم . رأس ساعت 7 شب داخل باند شخصی فرودگاه سوار جت خصوصی کیان شدیم . جداً که جت نقلی و زیبایی بود . خدای من ! دنیای پولدارها زمین تا آسمان با دنیای ما فرق داشت . هر کداممان روی یک صندلی نشسته بودیم . خاله مقابل من بود و مادربزرگ مقابل کیان نشسته بود . البته هنوز جای خالی در هواپیما بود . دو مهماندار زیبا با رویی گشاده از ما پذیرایی می کردند اما کیان چشمانش را بسته بود و وانمود می کرد خوابیده است . شاید هم حالش خوب نبود و حالا بعد از تحمل آن سرمای شدید بدنش کوفته بود . سفر هوایی مان به دلیل کوتاه بودن مسیر چندان طول نکشید . به تهران که رسیدیم خاله دعوتمان کرد تا به خانه او برویم اما مادربزرگ قبول نکرد . سرانجام یکی از راننده های کیان من و مادربزرگ را به منزل برد و رانندة دیگر خاله و کیان را به منزل کیان برد . . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 17
اه دیگه چی می خواد؟ سوالی و کلافه نگاش کردم
-می رسونمتون.
و قبل از اینکه منتظر جوابم بشه به سمت ماشینش رفت که کمی اون طرفتر پارک بود.
-مزاحمتون نمی شم آقای فرشچی
نمی دونم شنید یا نه . اگه رانندگی بلد بودم وضعیتم این نبود.
طبق عادت می خواستم صندلی عقب بشینم اما وقتی نگاه متعجبشو روی خودم دیدم، درو بستم و نشستم جلو. آخه یکی نیست بگه طرف راننده شخصیته مگه؟!
خورشید در حال غروب بود و چراغ های شهر یکی در میون روشن بودن.چقدر امروز دلگیره...همه ی ناراحتی ها و دلتنگیام شد یه آه بلند که سکوت بین مون رو شکست. سنگینی نگاهشو حس کردم اما نگاهمو از خیابون نگرفتم.
بلاخره رسیدیم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. گفت می خواد حال بابا رو بپرسه.
بابا رو به بخش منتقل کرده بودن و فقط مامان اجازه داشت ببینتش، عمو،دو تا داییم،عمه و خاله ها و شوهراشون...این جا چه خبره؟ یه لشکر آدم ریختن بیمارستان مگه عروسیه؟!
مشغول سلام و احوال پرسی بودم که کسری نزدیکم شد: کجا رفتی یه هو؟
-کجا رو دارم برم؟ شرکت بودم. (رومو ازش برگردوندم و با چشم دنبال مامان گشتم)
-تو این شرایط واجب بود؟!
با غیض برگشتم سمتش: بله واجب بود شما مشکلی داری؟
نفسشو عصبی فوت کرد بیرون.
-خیله خب بشین برات یه چیزی بگیرم بخور،رنگت پریده
پوزخند زدم: ممنون پسر عمه! اول بذار ببینیم راهکار اولت جواب می ده (به اتاق بابا اشاره کردم) بعد بریم سراغ مرحله ی بعدی.
اخم غلیظی صورتشو پوشوند: چی میگی واسه خودت؟ من اگه به دایی گفتم به خاطر اینه که می خواستم به نیما کمک کنم، فکر تو رو آزاد کنم...تو بچه ای نمی فهمی دایی عقلش از جفتتون بهتر کار میکنه ؛ اگه از اول پنهون کاری نمی کردید این اتفاق نمی افتاد
-آهان... آقای عقل کل تو مثلا همه چیزو حل کردی؟ ما الان کجا وایسادیم؟
-خیله خب می دونم نباید انقدر صریح می گفتم اما بلاخره که باید می فهمید،پس بهتر بود از من بشنوه تا از غریبه
-بسه ..نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
مامان عصبی بود و جوابمو نمی داد آخر سر هم کشیدم یه گوشه ی خلوت
-مامان چرا این جوری می کنی؟ دستم کنده شد
-از کی می دونی؟
-چیو؟!
-قضیه ی اون دختره...چرا نگفتی نیما چه غلطی کرده؟!
سرمو با شرمندگی انداختم پایین.
-جواب من بده
-وقتی دانشگاه قبول شدم نیما گفت با یه دختر مسیحی آشنا شده.اولش دوست بودن اما چند وقت بعد گفت ،دوسش داره و می خواد باهاش ازدواج کنه پدرش روسه اما مادرش ایرانیه...می خواستم بهتون بگم اما بابا حالش خوب نبود منم ترسیدم...گفتم خودش باید راضیتون کنه اما...
با سیلی که خوردم حرف تو دهنم موند اشک تو چشمام جمع شد.
کسری از دور ما رو نگاه می کرد ،خودشو به ما رسوند: زن دایی نیلا مقصر نیست!
دستمو روی گونم گذاشتم،غرور و شخصیتم توی یه لحظه خرد شد.چشمام لبالب پر از اشک بود ،تصویر مامان تار بود برام
-من کی به شماها پنهون کاری یاد دادم که تو روم بایستید و دروغ تحویلم بدید؟! از کی سرخود شدید که نفهمیدم؟
-مامان من...
حتی بهونه ای نداشتم
شالم افتاده بود رو شونم کشیدمش رو سرم و با حال زار خودمو به خلوت ترین جای محوطه رسوندم چشمه ی اشکم جوشید و با صدای بلند گریه کردم.
بینیمو بالا کشیدم و با انگشتم آخرین قطره ی اشکمو پاک کردمو بلند شدم.
از چند دقیقه قبل بارون شروع به باریدن کرده و لباسام تقریبا خیس شده بهتره برم خونه.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم ساعت نزدیک هشته. چند تا میسکال از کسری داشتم. حتما فکر کرده از بیمارستان زدم بیرون.
دنبال شماره آژانس می گشتم در صورتی که می دونستم هرگز چنین شماره ای سیو نکردم!
روی جدول کنار خیابون نشستم و نگاهمو دوختم به ماشین هایی که با سرعت سرسام آوری از میون رشته های بارون رد می شدن.

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
چپ چپی نگاهش کردم که طلبکار گفت: تو مشکوک می زنی بعد واسه من چشات رو کج و کوله می کنی؟!

یکی از پوشه های روی میزش را برداشتم و با گفتن «کوفت» توی سرش کوبیدم و از خنده ی بلند و بامزه اش خنده ام گرفت و از اتاق خودمان بیرون آمدم.

این چند روز که سر وقت نمی آمد، ندیده بودمش حدود یک هفته ای می شد.

 

تقه ای به در زده و وارد شدم. مشغول حرف زدن با گوشی اش بود، سری تکان داد و با دست دعوت به نشستنم کرد.

- خیلی خب میام. باشه دیگه، بهت زنگ می زنم، باشه. فعلا.

تماس را قطع کرد و نگاهش را به من دوخت.

- خانم محبی گفت که با من کار دارید.

- آره.

منتظر نگاهش کردم که پاکتی شبیه پاکت نامه را از روی میز شلوغ و به هم ریخته اش برداشت و آن را به طرفم گرفت.

- این چیه؟

- بگیرش.

پاکت را از دستش گرفتم که توضیح داد: این دعوت نامه برای کنسرت هفته ی بعده. هم برای تو و هم برای فرنازه.

لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: پس فردا عقد هومنه. خواستم بگم حواست به فرناز باشه. دیشب که باهاش حرف می زدم حالش خوب نبود، منم بخاطر کارای کنسرت و آماده کردن کارا خیلی وقت نشد برم پیشش یعنی اصلا فرصت نداشتم.

خودم هم نگرانش بودم با اینکه سعی داشت نشان دهد حالش خوب است، اصلا موفق نبود.

- حواسم بهش هست. سعی می کنم بیشتر پیشش باشم ولی خب همون جوریه، البته حق هم داره.

با ناراحتی سری تکان داد: این کنسرت بعد از این مراسمه. قراره هومن و زنش هم بیان. چون گفتم ممکنه بخاطر اونا نیاد، اینا رو دست تو دادم که یه جوری راضیش کنی که بیاد.

با اطمینان گفتم: باشه خیالتون راحت.

نگاهی به پاکت دستم کردم.

- در ضمن تبریک میگم.

لبخندی زد: میای دیگه؟

دروغ چرا؟ کلی برای رفتن به آن جا ذوق و هیجان داشتم. من که این قدر صدایش را دوست داشتم و وقتی در حالت عادی این قدر دلنشین است، موقع خواندن حتما عالی خواهد بود و دلم می خواست بروم و صدایش را موقع خواندن و به صورت زنده بشنوم.

- بله میام. ممنون از دعوتتون.

او هم تشکری کرد و از جا بلند شد، من هم ایستادم.

- خب کاری با من نداری؟ بخاطر این اومدم تا اینو بهت بدم.

تشکری کردم و بعد از خداحافظی سر کار خودم رفتم.

کمی دیگر با همتا و شیوا کلکل و شوخی کردیم و کارهایمان را انجام دادیم و وقت اداری به پایان رسید.

آن دو روز را مدام به فرناز سر می زدم یا با او تماس می گرفتم و سعی می کردم کمی دلداری اش بدهم.

آن شب هم با اینکه خودش و خانواده اش به عروسی دعوت بودند، اما برای پدر و مادرش مریضی را بهانه کرده و با آنها نرفته بود.

من هم بخاطر آن که بسیار نگرانش بودم، آن شب را به کلی اصرار به خانه ی خودمان آوردم و کلی با او حرف زدم و حتی برای خواب هم پیش خودم نگهش داشتم. نگرانش بودم، مدام گریه می کرد و ناامید شده بود و حرف هایم هیچ فایده ای برایش نداشت.

مانتویش را تن زد که گفتم: مطمئنی حالت خوبه؟

سری تکان داد: خوب که نه ولی جز تظاهر به خوب بودن مگه راهی هست؟

دستم را دور گردنش حلقه کردم.

- قربونت برم این قدر غصه نخور. حتما قسمت نبوده یا صلاح و خوشبختی تو با یکی دیگه بوده.

آهی کشید: چی بگم والا.

دعوتنامه ی جاوید را یادم آمد و می توانستم فکرش را از این ناراحتی ها دور کنم.

پاکت را از توی کشوی میزم درآوردم که پرسید: این چیه؟

- بازش کن خودت.

پاکت را باز کرد و کاغذ داخلش را بیرون آورد و نوشته هایش را خواند و چشمانش از شوق درخشید و هیجان زده شد.

- وای بالاخره کاراش درست شد؟ قربونش برم من، یادم باشه بهش زنگ بزنم تبریک بگم.

لبخندی روی لبم آمد که پرسید: برای توام دعوتنامه داده؟

- آره با هم میریم.

لبخندش محو شد که پرسیدم: چی شد؟

- هومن و زنش هم میان نه؟

با جدیت گفتم: خب بیان. بالاخره که چی؟ نمیشه برای همیشه که خودتو ازش پنهون کنی. این طوری هم اون بدتر شک میکنه و می فهمه.

با استیصال نالید: خزان من نمی تونم بیام. نمی تونم باهاش رو به رو شم. سخته.

با تحکم جواب دادم: آره سخته ولی هیچ چیزی نشدنی نیست. باید باهاش رو به رو بشی فرناز. باید.

- نمیام.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 16
نیشخندی زد و گفت می دونی دردم چیه این که نمی تونم دستشو بگیرم و بیارم خونه بگم عاشقش شدم، نمی تونم اسمی ازش ببرم چون مسلمان نیست! می ترسم نیلا؛ اگه بابا قبولش نکنه چی کار کنم؟ اگه مامان بگه یا من یا اون دختره چی؟!
سوفیا دوست داشتنیه اما فرهنگش با ما فرق داره، مهربونه اما فرق داره.. دوسش دارم چون فرق داره!
نیما از احساسش می گفت و من چیزی نمی فهمیدم.
سر دو راهی مونده بود و از اعتراف به بابا و مامان می ترسید، حرفاشو به من میزد، تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود؛ بابا رو راضی کردم بذاره بیام شرکت.
درواقع وقت خریدم تا نیما خودشو جمع وجور کنه اما به خودم که اومدم عکس نامزدیشو برام فرستاده بود و از اون روز برای من همه چی تموم شد...توی همه ی خستگی هام، دلخوری هام، ناراحتی هام نقش نیما پر رنگ بود.
کم کم همه چی برام عادی شد، بزرگ شدم، مهم شدم!
وقتی اومدم این جا یه دختر 19 ساله بودم که هیچی از تجارت نمی دونست فرق قالی و قالیچه رو نمی دونستم اما حالا شدم خانم آریا... دستور میدم قرار داد می بندم، یه کارگاه ازم حساب می بره و نیما تنها گره ی زندگیمه که باید باز شه.
حالا بابا همه چیزو میدونه، حتما وقتی شنید تنها پسرش بهش پشت کرده، غم دنیا سرازیر شده تو سینش.
میدونم...بابا شکست! بد جوری هم شکست یعنی دیگه هیچی مثل سابق نمیشه؟!
نشستم روی صندلی انتظار و سرمو به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم. چشمامو بستم و فکرای درهم برهم تو سرمو به حال خودش رها کردم.
با صدای گوشی از جا پریدم، از شرکت بود جلسه رو به کل فراموش کردم گفتم معطلشون کنن تا برسم.
با دیدن مامان و عمه از رو صندلی بلند شدم. با چهره های پریشون و رد اشکی که رو صورتشون بود بهم نزدیک شدن.
کیفمو برداشتم و بعد از اینکه خیالشونو راحت کردم که دیگه خطری نیست، گفتم کار مهمی دارم که باید برگردم شرکت.
کسری همراهشون نیست، بهتر.. حالا حالاها نمی خوام چشمم بهش بیوفته؛درست منم مقصرم اما اون حق دخالت نداشت.
اگه اتفاق بدتری می افتاد چی؟! دیدن کسری که با پزشک معالج بابا حرف می زنه، منو از افکار ترسناکم بیرون کشید.
نمی خواستم باهاش هم کلام شم به سرعت از کنارشون رد شدم و خوشبختانه متوجه نشد.
یه تاکسی گرفتم و خودمو به شرکت رسوندم،صورتمو آب زدم و خودمو مرتب کردم. به خاطر بابا همه ی نگرانی هامو پس زدم جلسه ی امروز باید خوب پیش بره.
حرفای اولیه رو زدیم اونا صحبت می کردن اما من ذهنم درگیر بیمارستان بود. آقای فرشچی هر چند دقیقه یک بار حرفاشونو برام ترجمه می کرد، منم الکی سر تکون می دادم.
به هر حال با همکار دیگمون آقای شفیعی جلسه رو جمع کردیم.
بعد از تشکرات، لبخند رضایتی که روی لباشون بود مطمئنم کرد که همه چی خوب پیش رفته.
کیف دستی مو برداشتم تا برم که با فرشچی رو به رو شدم.
-میرید بیمارستان؟
-بله
-حالشون بهتره؟
سرمو به معنی آره تکون دادم بغضمو به سختی قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم: سکته ی خفیف بود.
بعد از چند لحظه سکوت گفت: متاسفم! ...اما دیگه ناراحت نباشید خدا شکر که بهترن.
-ببخشید من باید برم...خسته نباشید.
از بدشانسی راننده چند روزه مرخصیه،منم به جای اینکه منتظر آژانس شم با تاکسی همه جا می رم.
پام که به خیابون رسید صدام زد: خانم آریا!

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 104
دستم را گرفت و در حالیکه بلند می شدیم گفت : بهتره برگردیم تا نگرانت نشدن . وقتی به خانه بازگشتیم حدود ساعت نه صبح بود و همه در خانه بودند . خاله و مادربزرگ مایل به بازگشت به تهران بودند و برای من نیز رفتن یا ماندن فرقی نمی کرد . ظاهراً قرار نبود با ماشین برگردیم . سفر با جت شخصی کیان که قرار بود ساعت 7 شب برای بردنمان در فرودگاه بنشیند برایم فوق العاده جذاب بود اما قبل از آن هر طور بود باید با مصطفی تماس می گرفتم ، گوشی مادربزرگ را قرض گرفتم و پنهانی با مصطفی تماس گرفتم . او اصرار داشت که قبل از رفتن حتماً مرا ببیند . گرچه ملاقات با او برایم سخت بود اما هر طور بود بعدازظهر به بهانه خرید از خانه بیرون زدم . مادربزرگ می دانست به ملاقات مصطفی می روم و مانعی در این دیدار نمی دید. اما نمی خواستم بقیه بفهمند تا مبادا کیان باخبر شود . می دانستم که او دل خوشی از مصطفی ندارد و حتماً مانع ملاقاتمان می شود . اما دلم به حال مصطفی می سوخت . او در شرایط روحی خوبی نبود. خوشبختانه باران بند آمده بود اما هوا کاملاً سرد بود . قرارمان کنار اسکله بود . قسمتی که قایقهای تند روی تفریحی قرار داشتند . جای زیبایی بود اما سرمای هوا مانع از آن می شد که از زیبایی اطرافم لذت ببرم . روی نیمکتی رو به دریا نشسته بودم و انتظارش را می کشیدم ، بالاخره مصطفی آمد . . . با قامتی سیاه پوش و غمی که در نگاهش خانه کرده بود . دیدنش باعث شد دلم بگیرد . به یاد مریمی افتاده بودم . به من که رسید برخاستم و او با لبخند در حالیکه به ساعتش نگاه می کرد پرسید : فکر نمی کردم زودتر از موقع بیای ! . . . هوا خیلی سرده . حتماً یخ زدی . آره ؟
سر انگشتان یخ زده ام را که درهم گره کرده بودم به دهانم نزدیک کردم و نفس گرمم را روی شان دمیدم : هووو . . . نه زیاد . بلافاصله شال گردنش را باز کرد و دور گردنم انداخت . خواستم مانعش شوم : نه . . . ممنون . دستم را به آرامی کنار زد : سرما تعارف بر نمی داره دختر خوب .
– بهتر تو به فکر خودت باشی شازده . . .
با شنیدن صدای کیان وحشت زده سرم را به سمت پشت نیمکت برگرداندم . خدای من ! او چطور مرا پیدا کرده بود . نیمکت را دور زد . شال او را از دور گردنم باز کرد و به سینه اش کوبید : دفعة آخرت باشه پاتو از گلیمت درازتر می کنی . نگاه درمانده و غمزده مصطفی دلم را به رحم می اورد . کیان مچ دستم را گرفت و خواست مرا به دنبال خودش بکشد. سعی کردم دستم را رها کنم : من نمی یام . دستم را رها کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت : باشه . . . یا الان می یای یا دیگه هیچ وقت نمی یای . با غیض نگاهش کردم . او مغرورانه داشت مرا اسیر خودش می کرد . بی آنکه حرفی بزنم به سمت مصطفی رفتم و خطاب به او گفتم : بهتره بریم . . . هنوز چند قدم از او فاصله نگرفته بودیم که نیم نگاهی به او انداختم . با عصبانیت روی نیمکت نشسته بود . نیمکت درست در مسیر بازگشتمان قرار داشت و از راهی که ما می رفتیم فقط می شد سوار قایقهای تندروشد و یا به چند رستوران و بازارچة کوچک آن حوالی رفت . . . قایق سرپوشیده و بزرگی کرایه کردیم و حدود چهل و پنج دقیقه ای را روی آب وسط دریا بودیم و سرانجام وقتی گرسنه مان شد به ساحل بازگشتیم . مصطفی اصرار داشت هدیه کوچکی به رسم یادگاری برایم بگیرد و سرانجام از داخل بازارچه گوی شیشه ای موزیکال و زیبایی برایم گرفت که قلب شیشه ای و قرمزی داخلش بود و هنگام چرخیدن آب درونش جابه جا می شد و دانه های برف روی قلب شیشه ای فرود می آمدند . بعد به یک فست فود رفتیم و لذیذترین ساندویچی را که می شناختم برای هردومان سفارش دادم . . . وقتی شکمم سیر شد تازه عقربه های ساعتی را که روی دیوار مقابلم نصب بود دیدم . دو ساعتی می شد که با مصطفی بودم و چیزی به تاریکی هوا نمانده بود : خدای من ! چقدر زود گذشت . فکر کنم اگر حالا برگردم خونه کیان حتماً گردنم رو می زنه . مصطفی لبخندی زد : متأسفم که به خاطر من تو دردسر افتادی . . .
– اصلاً مهم نیست .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
ساعت اداری تمام شده بود، از همتا و شیوا و چند نفر دیگر از کارمندان که تازه با آنها آشنا بودم، خداحافظی کرده و از شرکت بیرون زدم.

از محیط شرکت و هم از کارم راضی بودم و حرف های حمایت گرانه ی جاوید هم دلم را کمی قرص کرده بود.

از یک چیز دیگر این شرکت هم خوشم آمده بود، این بود که از نیروها و افراد جوان استفاده شده بود و مانند خیلی جاهای دیگر نبود که سابقه کار برایشان مهم باشد و مثلا از یک فرد بیست ساله، سی سال سابقه کار بخواهند! همیشه از این بابت حرص می خوردم که چرا بعضی شرکت ها به جای در نظر گرفتن توانایی ها به سابقه ی کاری تکیه می کنند.

اما اینجا این طور نبود. این گونه هم استعدادها و توانایی های جوانان شکوفا می شد و هم تجربه های بیشتری کسب می کردند.

تاکسی گرفتم تا به آموزشگاه بروم و نامه ی استعفایم را تحویل بدهم. می دانستم که ظهر دو سه ساعتی را برای استراحت به خانه اش می رود و امیدوار بودم که موقع رفتن من به آموزشگاه، آنجا نباشد که خوشبختانه شانس با من یار بود.

خانم رحمتی، منشی آموزشگاه با دیدنم گفت: کجایی تو؟ چرا چند روزه نمیای؟

برگه را از توی کیفم درآوردم و روی میزش گذاشتم.

- دیگه نمی خوام اینجا کار کنم. اینم بده به آقای صدیق.

متعجب نگاهش را بین من و برگه استعفا چرخاند.

- چرا آخه؟ چیزی شده؟

دوست نداشتم ماجرا را به او بگویم.

- من عجله دارم یه کم. خواستم اینو بدم و برم. بدش به آقای صدیق.

اجازه ندادم سوالی بپرسد و با گفتن خداحافظ سریع از آنجا بیرون آمدم و به صدا کردن هایش هم توجهی نشان ندادم و سمت خانه به راه افتادم.

از همان روز کارم در شرکت آغاز شده بود و کم کم در مورد کارهایی که باید انجام می دادم، دستم راه افتاده و سریع تر شده بودم.

جاوید هم طبق گفته ی آن روز خودش چند روزی می شد که کمتر به شرکت می آمد و یا اگر هم می آمد، خیلی نمی ماند و زود می رفت.

همتا می گفت درگیر گروه موسیقی و کنسرت شان است و همین طور ضبط و آماده سازی آهنگ جدیدشان.

دختر باهوش و سرزنده ای بود و از تمام اتفاقات شرکت و کارمندها باخبر بود.

همان روزها بود که هومن هم حرف های جاوید را تکرار کرد و خواست که اگر مشکل یا اتفاقی پیش آمد، حتما او را در جریان بگذارم.

و همین حرف هایشان نگرانی ام را از بین می برد و خیالم را راحت می کرد و برای ماندن در آنجا مطمئن تر و مشتاق تر می شدم.

فضای صمیمی بین کارمندها با هم و جاوید و هومن با بقیه را دوست داشتم البته این صمیمیت طوری نبود که آدم را بخاطر بیش از حد بودنش معذب کنند.

در کل فضای خوب و ارتباط خوب و گرمی بین همه شان برقرار بود که باعث می شد فضای خشکی حاکم نباشد.

شیوا با ذوق داشت از خواستگاری که دیشب به خانه شان رفته بود حرف می زد و همتا هم با شیطنت هایش قصد اذیت کردنش را داشت من هم به کلکل های آن دو می خندیدم.

همتا با جدیت خیره اش شد و گفت: از من به تو نصیحت، این پسره شک نکن مخش مشکل داره وگرنه نمی اومد سراغ تو.

شیوا خودکارش را از روی میز برداشت و سمتش پرت کرد. همتا با خنده جاخالی داد و خودکار به دیوار پشت سرش خورد و روی زمین افتاد.

شیوا که نگاهش به خنده ی من افتاد گفت: عه خزان! جای اینکه یه چیزی به این بگی، داری می خندی؟! این یه ساعته داره حرف می زنه، تو هی نیشت بازه.

با خنده گفتم: خیلی باحاله.

همتا با دست هایش شکل قلب نشانم داد.

خود شیوا هم خنده اش گرفته بود اما چشم غره ای به هر دویمان رفت و قبل از اینکه چیزی بگوید، خانم محبی وارد اتاق شد.

- خزان جان، آقای مهندس کارت دارند.

همتا به جای من پرسید: کدوم مهندس؟

- مهندس نامدار.

- عه پس اومده. میگم خزان؟

از جا بلند شدم که ادامه داد: چرا این قدر این آقا مهندسمون با تو کار داره؟! مشکوک می زنیا!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
کارم را با توضیحات همتا و شیوا شروع کردم. کار خیلی سختی نبود و چون رشته ام را دوست داشتم، از این کار هم خوشم آمده بود و برایم ساده می آمد.
نزدیک پایان وقت اداری بود که منشی که خانم محبی نام داشت، وارد اتاق شد و گفت: خزان جان، آقای مهندس کارت دارند.
- الان میرم پیششون.
یکی از پرونده ها را برداشته و از جا بلند شدم که شیوا پرسید: اون پرونده رو کجا می بری؟
- می برم که بدم امضاش کنه.
- به به چه زود راه افتادی، ایول داری.
لبخندی زدم به همتا که این حرف را گفت و از اتاق خودمان بیرون آمدم.
تقه ای به در زدم و شنیدن بله اش، وارد شدم.
سلام کردم که جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد.
نگاهش را به من دوخت و پرسید: خب؟ روز اول کار چطور بود؟ مشکلی، سوالی، چیزی پیش نیومده؟
- همه چی خوب بود و با کار آشنا شدم و فهمیدم که باید چی کار کنم. با چند تا از کارمندها هم که آشنا شدم، به نظر خوب می اومدند.
سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
- خوبه پس. برای این گفتم بیای که بدونم از اوضاع راضی هستی یا نه.
با اطمینان سری تکان دادم: بله راضی ام.
لبخند محوی روی لبش نشست. چند باری می شد لبخندش را می دیدم بیشتر لبخندهایش هم موقعی بود که پیش گلشیفته خانم بود و در دل اعتراف کردم که واقعا لبخندش جذاب است.
لحنش کمی جدی شد.
- خواستم بگم که اگه هر موردی پیش اومد، کسی قصد مزاحمت داشت و خلاصه هر چی که بود و هر مشکلی ایجاد شد رو حتما به خودم بگو، خودم حلش می کنم. متوجه شدی؟
حس کردم ضربان قلبم بالا رفت. دلم از حمایتش گرم شد و لبخندی روی لبم جاخوش کرد. امیدوار بودم که مشکلی پیش نیاید، از این شرکت خوشم آمده بود.
- مشکلی که فکر نکنم پیش بیاد.
جدی و با تحکم گفت: همین که من گفتم.
همیشه از اینکه یک نفر غریبه برایم تعیین تکلیف کند، بدم می آمد اما نمی دانم چرا خنده ام گرفته بود و ته دلم حس خوبی پیدا کرده بودم.
با همان لبخند گوشه ی لبم گفتم: چشم آقای مهندس.
او هم لبخندی زد که چشمش به پرونده ی توی دستم افتاد.
- اون چیه؟
بلند شدم و پرونده را روی میزش گذاشتم و در حالی که پوشه را باز می کردم گفتم: یه سری فاکتورهای خریده که شما هم باید امضاش کنید.
سری تکان داد و خودکارش را برداشت و برگه ها را امضا کرد و در همان حین گفت: اگه هم من شرکت نبودم، سوال یا کاری داشتی از هومن بپرس. چون من ممکنه چند روزی کمتر بیام.
- باشه.
پوشه را برداشتم و به قصد خروج از اتاقش با اجازه ای گفتم که گفت: راستی.
سمتش برگشتم.
- از فرناز چه خبر؟ حالش بهتره؟
با ناراحتی سری به طرفین تکان دادم: چی بگم والا؟ راستش خیلی حالش تعریفی نیست.
او هم با ناراحتی نفسی کشید: خیلی خب. می تونی بری.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی