پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
بچه ها سوال پرسیدند و من مبهوت بودم و کاش کسی می آمد و از خواب بلندم می کرد و می گفت کابوس دیده ام، این خبر فقط یک کابوس است، نه چیزی بیشتر‌!
ولی با سیلی رستاک فهمیدم که کابوسی در کار نیست و همه چیز واقعیت است، حقیقتی محض و تلخ!
رها شانه ام را تکان داد.
- چت شده؟ کی بود رامش؟ چی گفت که حالت بد شد؟ وای رستاک چش شد؟
- شوکه شده.
- حالا چی کار کنیم؟
سیلی محکم رستاک در صورتش نشست و از شدت درد دستم را بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ثانیه ای بعد اشک هایم روان شد و زمزمه کردم:
- طوفان!
یادم است آن زمان که دانشکده ی حقوق درس می خواندم، استادی داشتم که همیشه حرف های قشنگی می زد، از آن آدم های واقعاً درس خوانده بود که هر کلامش را باید قاب می گرفتی.
سر کلاس بودیم و یکی از دختر هایی که جلوی من نشسته بود، فین فینش روی مخم راه می رفت. استاد هم انگار متوجه گریه و حالش بدش شد که رویش را از تخته برگرداند و صدایش زد.
- خانم مرادی؟
دختر با صدایی که از زور گریه تو دماغی شده بود، جواب داد:
- بله استاد؟
استاد ماژیک آبی اش را روی میز انداخت و گفت: «بلند شو دختر جون!»
دختر لرزان بلند شد و ایستاد، ولی خمیدگی کمرش چیزی نبود که از چشم من و بقیه دور بماند.
- بله استاد؟
استاد با نوک انگشت و پر از آرامش عینکش را بالا داد.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
دختر همان طور که با انگشت هایش ور می رفت، جواب داد:
- نه... چیزی... نیس...
حتی نتوانست فعل جمله دورغ و مضحکش را کامل کند و زیر گریه زد، گریه ای که پر از درد و تلخی بود و همه ی بچه ها را متاثر کرد.
بین گریه هایش گفت: «می تو... نم... بر...م»
استاد سری تکان داد و دختر در حالی که جلوی صورتش را گرفته بود، با عجله بی آن که حتی کوله ی مشکی و پر از پیکسلش را بردارد، در کلاس را باز کرد و قبل از این که خارج شود، با خودش زمزمه کرد:
- قول داد که می مونه، قول داد!
آرام گفت ولی همه شنیدند و استاد صدایش کرد:
- مرادی؟
دختر بیچاره در چارچوب در مکث کرد و استاد گفت: «قولا صرفا برای اینه که انجامش ندیم، وگرنه کسی که بخواد کاری رو انجام بده، قول نمیده، کارش رو بی سر و صدا انجام می ده. قول دادن یعنی منت گذاشتن برای کاری که قرار هم نیست انجامش بدیم! زیاد روی قولا حساب باز نکن، امید واهی ان.»
دختر تنها سری تکان داد و با شانه های لرزان و فرو افتاده تر از پیش کلاس را ترک کرد.
آن روز حرف استاد را قبول کردم، ولی در این در این روز ها به آن ایمان می آورم، کاش استادم را می دیدم و می گفتم: « ببین استاد! این حرفت هم مثل بقیه درست در اومد، من تلاشم رو کردم، ولی نشد، نتونستم به قولم عمل کنم.»
گوشت و خونم درد را فریاد می زد و کار این روز های من کوبیدن در های بسته است. همه جا بن بست! همه ی راه ها به دره ختم می شوند!
دوست داشتم تا توانی بود و می توانستم حرف استاد را نفی کنم و به همه نشان بدهم که قول ها صرف برای منت گذاشتن نیست، برای عمل کردن است!
از دیروز که این خبر را شنیده بودم، هزار بار دلم مرگ خواسته و قلبم ناله سر داده بود!
تمام این سه روز راه دادگاه و همه ی نهاد های اجرایی را کز کرده بودم و هیچ نتیجه ای داشت و حالا خسته و کوفته در اتاقم بودم.
نگاهی به کف پای پر از تاول و دردناکم خیره شدم و با یاد آوری تلاشم برای ملاقات طوفان و شکست خوردنم در همه ی موارد، آه پر صدایی کشیدم!
لجبازی های طوفان در این اوضاع قاراشمیش فقط درد روی زخم بود و فایده ای نداشت.
تقه ای به در خورد و صدای بابا آمد.
- بیام تو قناری؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 146
از دویدن و هق هق نفس کم آورده بود اما بی توجه به حالش وارد شد و بدون هماهنگی یا در زدن، در را به تندی باز کرد و داخل رفت.
بهادر با صدای در سرش را بالا گرفت و به گلشیفته نگاه کرد.
- بگو که اینا دروغه.
سکوت کرد. نمی خواست این ماجرا را باور کند.
جلوتر رفت و با هق هق داد زد: بگو دیگه لعنتی.
خونسرد بود گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
- من نتونستم هیچ کاری بکنم.
- دروغ میگی لعنتی. نامرد. تو بهم دروغ گفتی.
مشت های بی جانش را به تنش می زد و اشک می ریخت.
- دروغگوی نامرد. من به تو اعتماد کردم. چه طور تونستی؟ چه طور می تونی این قدر بی رحم باشی؟ ازت متنفرم.
توانش تحلیل رفت و زانوهایش سست شد و روی زمین نشست.
- چطور تونستی این کار رو بکنی؟ هان؟
بهادر همچنان خونسرد بود اما گلشیفته را از روی زمین بلند کرد و به دنبال خود کشاند. آن قدر بی حال بود که توان مقاومت و اعتراض را هم نداشت.
او را به خانه ی شهین خانم برد و خودش هم رفت.

بی تاب و بی قرار طول و عرض اتاق را طی می کرد. نفسش از اضطراب بند آمده بود و از استرس حالت تهوع گرفته بود.
اشک هایش لحظه ای بند نمی آمد. ابتدا انکار می کرد که حرف همه دروغ است و در دلش امید می نشست و لحظه ای بعد خوشبینانه فکر می کرد که شاید بهادر خواسته اذیتش کند و لحظه ای بعد می فهمید که هیچ کدام از این افکار درست نیست و همه چیز حقیقت دارد.
و چه قدر تلخ بود این حقیقت...
تا صبح همان طور بود. احساس می کرد دیوانه شده.
چشمانش از گریه دیگر باز نمی شد. کاش کاری از دستش بر می آمد، کاش می توانست جلوی این اتفاق را بگیرد، کاش این قدر روزگار بی رحمانه با او تا نکرده بود.
دلش نمی خواست صبح شود اما زمان به سرعت می گذشت و در دل اعتراف کرد که هیچ گاه از زدن سپیده دم این قدر ناراحت نشده!
با جلال، گلاویژ خانم و شهین خانم از خانه بیرون زد؛ البته اصرار کردند که همراهشان نشود ولی دلش می خواست اردلانش را برای آخرین بار ببیند.
خودش که داشت از دستش می رفت، عکسش را هم که بهادر پاره کرد؛ پس چه باید می کرد؟ جز اردلان مگر دلخوشی برایش باقی می ماند؟ انگیزه اش برای زندگی چه بود؟
با حالی خراب و داغان و قدم هایی که سست و خسته جلو می رفت.
عده ای کمی جلوتر تجمع کرده بودند.
نزدیک تر رفتند و با دیدن اردلانش پس از این مدت در حالی که دستبند و پابند، دست ها و پاهایش را در حصار خود گرفته بود، گویی قلبش از طپش متوقف شد.
بغض گلویش را سفت چسبید. باید کاری می کرد؛ نباید می گذاشت این اتفاق رخ دهد.
جلو رفت و سمت بهادر رفت و با چشمان بارانی اش خیره اش شد.
- تو رو خدا یه کاری کن. نذار این اتفاق بیفته. خواهش می کنم، التماست می کنم یه کاری کن. جلوشون رو بگیر تو رو خدا. به پات می افتم.
بی حس و سرد فقط نگاهش کرد.
هق زد: خواهش... می کنم ازت. ج... جلوشون رو... بگیر. نذار کاری کنند.
- برو عقب.
لحنش سرد و پر از بی رحمی بود. وقتی حرکتی از او ندید، بازویش را گرفت و کمی دورتر او را کشاند.
نگاهش به اردلان افتاد که خیره اش بود با چشمان زیبایش که پر از غم بود.
گلشیفته نیز با چشمان لبالب اشک و هق هقی که لحظه ای آرام نمی گرفت، نگاهش را به او دوخته بود.
متوجه ی هیچ یک از اتفاقات نمی شد و نمی شنید که دیگران چه می گویند. با وحشت به اردلان که او را روی آن چهارپایه ی کذایی می بردند نگاه کرد و تحمل نیاورد و فریاد زد: ولش کنید تو رو خدا. اون بی گناهه، ولش کنید. تو رو خدا، تو رو قرآن ولش کنید .
کسی به او و قلب مملو از دردش اعتنایی نمی کرد گویی اصلا صدایش را نمی شنیدند و همچنان کار خودشان را انجام می دادند.
پاهایش تحمل وزنش را نیاورد و زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد.
اردلان با ناراحتی به او نگاه می کرد. طاقت نداشت گلشیفته ی دوست داشتنی اش را در این حال ببیند. آهی کشید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 48
آن ها هیچ فامیلی نداشت که کمکشان کند.
اگر می مرد، طاها تنها می شد. چه کسی به آدم یتیم و بی کس زن می دهد؟ به آدمی که برادرش قاتل است!؟
اصلاً مگر قرار نبود رامش نجاتش بدهد؟
مگر قرار نبود کمکش کند؟
مگر قول نداده بود که نگذارد او را اعدام کنند؟
مگر نگفته بود، نمی گذارد اتفاقی بیافتد؟
پس چه شد؟
همه ی حرف هایش طبل تو خالی بود؟
بعد از آن بی حسی چند ساعته، آتش فشانی از خشم دورنش جوشید و باعث شد بی توجه به بقیه که جلوی تختش نشسته بودند، به سرعت از جا بلند شود.
- کجا بابا جان؟
بی توجه به سوال پیرمرد، از کنار همه رد شد و از سلول بیرون رفت. کسی دنبالش نیامد و او به سمت تلفن عمومی رفت، سرباز کنار تلفن بی هیچ مخالفتی تلفن را به دستش داد و او شماره اش را گرفت، شماره ی وکیل بد قولش را!
پنج بوق خورد و قبل از بوق ششم تماس متصل شد و صدای متعجب رامش در گوشش پیچید.
- الو؟
بی جان به دیوار پشت سرش تکیه داد و به سختی نفس عمیقی کشید و نالید:
- بهم قول داده بودی که تبرئه ام می کنی.
رامش با تعجب پرسید:
- شما؟
بعد انگار صدایش را شناخت که با تعحب و کمی تردید پرسید:
- طوفان تویی؟
طوفان بی توجه به پرسشش، با پا فشاری پرسید:
- مگه نگفتی که نجاتم می دی؟ مگه قول ندادی که تبرئه ام کنی؟ چی شد؟ حرفات همه طبل تو خالی بودن؟
رامش که از این رفتار طوفان گیج بود، گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
پوزخند تلخ و پر از درد طوفان تنها جوابش در مقابل سوالاتش بود.
طوفان پر افسوس آهی کشید.
- تو حتی نمی دونی چی شده!
رامش کلافه از رفتار گنگ طوفان و حال خرابش، با عصبانیت پرسید:
- خب بهم بگو چی شده؟
طوفان لب هایش را با درد روی هم فشرد و بعد به سردی گفت: «هیچی نشده!»
نفسی گرفت و ادامه داد:
- می تونی به زندگیت ادامه بدی. همه چی تموم شد.
- آخه چی شده؟ حالت خوبه طوفان؟
نفرت در دل طوفان جوشید، توقع داشت رامش اولین کسی باشد که با خبر می شود. او قول داده بود که جانش را نجات بدهد! مسئولیت زندگی طوفان را قبول کرده بود و حالا از هیچ چیز خبر نداشت.
طوفان کفری از این بی خبری اش، پر نفرت زمزمه کرد:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
و تق گوشی را سر جایش کوباند و با جانی بی جان همان جا روی زمین سقوط کرد.
* * * * *
رامش:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
تنم از جمله ی پر از غیظ و نفرتش لرزید. صدای بوق آمد و بعد تماس قطع شد. با دلهره صدایش زدم:
- طوفان؟ الو؟ طوفان؟ چی شد؟
تماس را قطع کرده بود. با حالی که از خوب نبودن حالش، خوب نبود، گوشی را زیر نگاه متعجب رستاک و رها پایین آوردم و دوباره شماره را گرفتم ولی جواب نداد، دوباره و دوباره شماره را گرفتم ولی باز هم جوابی نداد.
صدای بچه ها در آمد و هر یک سوالی پرسیدند.
- کی بود؟
- چی گفت؟
- چی شد؟
بی توجه به سوالاتشان، شماره ی مسئول بند را گرفتم و چند دقیقه بعد بود که گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد و خودم هم کنار گوشی روی چمن خیس پارک سقوط کردم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 189
دهانم باز مانده بود و با حسرت او را می نگریستم .او که خیلی راحت به توصیف حال خودش نشسته بود و نمی‌دانست با آن جملات شیرین تا چه حد مرا به خودش وابسته میکند. از اینکه باید او را هم به زودی ترک می کردم قلبم مالامال از اندوه بود. بار دیگر نگاهش را به من دوخت .گرمی نگاهش قلبم را می لرزاند ،اما به اندازه ی او جسارت بیان نداشتم: وقتی لبخندت رو میبینم ،انگار دنیا رو بهم میدن... اشکت قلبم رو میلرزونه و اخمت( لبخند تلخی زد) بیچارم میکنه وقتی تصور می کنم چقدر سرسختی... .
او ماهرانه و بی پروا مرا سیراب لطافت احساسش می کردو من مات نگاه تب دار و خسته اش به تلخی دوری از او می اندیشیدم: برام مهم نیست بعد از این چقدر از من دور میشی چون لحظه لحظه ای این روزها رو با تو نفس کشیدم و قصد ندارم حتی یه لحظه اش رو تو فراموشی خاطراتم جا بذارم ...حالا میتونی بری، تا پس فردا که برمی گردیم ایران من هنوز زمان اندکی فرصت دارم که فقط با تو... تو که دنیای منی زندگی کنم.
صدای زنگ کوتاه گوشی موبایلم هردویمان را به سکوت وا داشت. گوشی ام را که روی میز بود با تردید برداشتم .دیدن شماره ی بزرگ مصطفی روی صفحه باعث حیرتم بود. گرچه خودم شب پیش به او اس ام اس داده بودم، اما انتظار نداشتم در چنان شرایطی غافلگیر شوم. نگاهم به سمت او که با تاسف به گوشی خیره مانده بود چرخید. نگاه تلخش جانم را به آتش کشید. چیزی مثل آه در سینه اش شکست: تو دنیای منی اما... دنیای تو... . نخواسته نجوا کردم: اون فقط یه دوست... . لبخند مهربانی تحویلم داد :نمیخوای بیشتر از یه دوست باشه؟ قدرت حرف زدن در برابر او را نداشتم. قلبم فقط به عشق او متپید و عقلم همچنان مانع بیان احساسم در برابر او بود.
سری به علامت منفی تکان دادم. لبخندی متین و آرام روی لبش جای گرفت :برو بخواب عزیزم... . عقلم می‌خواست برخیزم ،اما دلم محو تماشای او بود. برایم سخت بود .دلم می خواست حرفی می زدم ،حتی به اندازه ی یک تشکر ساده، به خاطر تمام زحماتش...اما چقدر من احمق بودم. خواستم از جایم برخیزم ،بازویم را گرفت و مرا بی پروا به آغوشش کشید .بند بند وجودم در مسیر نگاه داغش سست شده بود و در هیجان نفس گیر آغوشش اسیر بودم. گرمی نفسش پوست صورتم را میسوزاند .صدایش در حنجره لرزید و زمزمه کرد :من به تو باخت دادم ... .حصار بازوان نیرومندش را تنگ تر کرد. لب هایش بی قرار و نرم قرینه لبهایم شد .دلم نمیخواست هیچ تلاشی برای رهایی از آغوشش کنم .او مرا شیفته خودش کرده بود و من در آن لحظه های گمشده در آغوش او گیج شده بودم .کمی طول کشید. باید به خودم می آمدم، قبل از آنکه دیر شود. با فشار ملایم دستم او را متوجه خودش کردم و در حالی که تنم تماماً نبض شده بود و از حرارت آغوشش گر گرفته بودم در حالی که او از من جدا می شد ،کمرم را که روی کاناپه خوابیده بود از مبل جدا کردم و هر دو نشستیم.
هر دو به هم خیره شده بودیم. او عاشق و بی پروا و من داغ و هیجان زده .در حالی که لب هایم مثل کویر از حرارت تنم خشکیده بود. زیر موج نگاهش اصلا نفهمیدم چطور شنلم را که روی کاناپه افتاده بود برداشتم و به سمت اتاق دویدم. در راه بستم و خودم را به سرعت زیر لحاف نرم تخت پنهان کردم. خدای من! با یادآوری داغی بوسه هایش روی پوست صورت و گردنم سرخ می شدم و گر چه این اولین تجربه ی عاشقانه وجودم را می لرزاند، اما بی اختیار یاد آوری آن لحظات مرا در برابر عشقش عاجز می‌کرد. حالا گویی به نقطه‌ای رسیده بودم که تنها بودن با او تمام آرزویم شده بود.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 145
برگه ای دیگر جلوی دستش گذاشت و گفت: اینم امضا کن که یه وقت بعدا نزنی زیر حرفات.
نفسش بند آمده و بغض داشت خفه اش می کرد. کاش او این قدر بی رحم نبود. کاش سرنوشت طاقت دیدن خوشبختی او و اردلانش را داشت و هزاران ای کاش و افسوس دیگر...
آن برگه را هم امضا کرد و با حالی به هم ریخته و داغان و بدون کلمه ای حرف، از آنجا بیرون زد و اشک هایش چون سیلی جاری شد.
روزها در پی هم می گذشت. آن روز جلال از دست گلشیفته و کار عجولانه اش عصبی شد و گفت که چرا صبر نکرده و بهادر دارد از سادگی گلشیفته و احساسات او نسبت به اردلان سواستفاده می کند اما گلشیفته قاطعانه پای تصمیم خود ایستاده و می گفت به خاطر اردلانش حاضر به انجام هر کاری است، حتی حاضر است برایش جان بدهد فقط حال اردلانش خوب باشد و به حرف هیچ کس گوش نمی داد.
نگذاشته بود به ملاقات اردلان برود و دلش برایش لک زده بود.
آن سه ماه به سرعت برق و باد گذشت انگار که زمان هم مثل سرنوشت با او سر جنگ گذاشته و می خواست زودتر موعد جدایی و بدبختی اش برسد و رسید؛ و آن روز رسید.

با بهادر ازدواج کردند. در محضر و هنگام خواندن خطبه ی عقد را فقط اشک ریخت. دلش پر از درد بود و پر از خون. کاش کسی درکش می کرد.
با همان اشک و هق هق وسایلش را که خیلی هم اندک بودند را نیز برداشت. هیچ گاه از خاطرش نمی رود وقتی که بهادر عکس اردلانش را میان وسایلش دید و با بی رحمی آن را پاره و تکه تکه کرد.
و چه قدر دلش شکست...
قرار بود فردا بهادر دنبالش بیاید و از این جا بروند؛ می خواستند به تهران برگردند.
توی اتاقش نشسته بود که تقه ای به در خورد؛ بفرماییدی گفت که جلال داخل آمد.
از جا بلند شد و سلام کرد. جوابش را آرام زمزمه کرد.
نگاهش را به او دوخت. چهره اش ناراحت و گرفته به نظر می رسید.
نگران پرسید: چیزی شده؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و آهی کشید.
دلشوره ای در قلبش نشست و حس بدی پیدا کرد.
- چی شده؟
سکوتش دلواپسی اش را بیشتر کرد و مضطرب از حالات ناراحت چهره اش و صدای گرفته اش پرسید: بگین دیگه چی شده آقا جلال.
سرش همچنان پایین بود. با ناراحتی زمزمه کرد: یه خبر بد دارم.
دلش هری پایین ریخت. از بس که این مدت اتفاقات بد و تلخ رخ داده بود که دیگر تحمل شنیدن خبر بد دیگری را نداشت.
- چه خبری؟ تو رو خدا زودتر بگین. من دارم از نگرانی پس می افتم.
- راستش من همین امروز فهمیدم که اردلان...
با شنیدن اسم اردلان سریع میان حرفش آمد و نگران تر از قبل پرسید: اردلان چی؟
- اردلان رو...
کم کم و آرام حرف می زد و نشان می داد چه قدر حرف زدن برایش دشوار است.
- اردلان رو فردا...
بی تاب گفت: بگین دیگه تو رو خدا.
- اردلان رو فردا می خوان
زیرلب و با غم ادامه داد: اعدام کنند.
نفسش بند آمد و قلبش انگار تپیدن را از خاطر برد. مگر می شد؟! بهادر خودش قول داده بود که اگر شرطش را قبول کند، اردلان را پس از مدتی آزاد می کند. پس چه می گفت؟
سرش را به طرفین تکان داد و تند تند گفت: دروغه، من مطمئنم دروغه.
صدایش کم کم داشت بلند می شد و بغض سنگین گلویش بالاخره شکست و باز هم تکرار کرد: دروغه، من می دونم دروغه. اردلان من به زودی آزاد میشه.
هق هق اش بالا گرفت و شهین خانم داخل آمد و کنار گلشیفته نشست و در آغوشش کشید.
- تو رو خدا بگین دروغه. بگین همه ی اینا یه شوخیه مسخره ست. اون به من قول داده.
ناگهان از جا بلند شد و گفت: من میرم پیش بهادر. شده به دست و پاش بیفتم ولی نمی ذارم بلایی سر اردلانم بیاره.
توجهی به صدا کردن های نگران آنها نکرد و با دو از خانه بیرون زد و تا خود آگاهی را دوید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 188
با لذتی بی پروا و جسور نگاهم کرد و من در حالی که نیشم را می بستم و خودم را جمع و جور می کردم گفتم :ولی حالا منم از وجودش با خبرم.
نفسی از سر حسرت کشید و به نگاهم خیره شد .مطمئن بودم که می خواست حرفی بزند اما منصرف شد .جرعه ای از قهوه نوشید و تکیه کرد. برخلاف لحظاتی قبل گرفته به نظر می‌رسید. نگاهش به فنجان درون دستش بود .دلم می خواست می‌دانستم در آن لحظه چه چیز فکرش را مشغول کرده است: ناراحتت کردم؟
نگاه داغ و تب دارش را به من دوخت:نه عزیزم .(لحظه ای مکث کرد و بی‌آنکه نگاهش را از چشمانم بردارد ادامه داد) این جا ...تنها جایی که...( حرف زدن برایش سخت بود. حس کردم به خاطر گفتن این جمله خیلی اذیت می‌شد )که ...همیشه... تنها بودم .حرفش را زد و حس کردم بغضی را که در صدایش بود فرو داد.
اندوهش برایم آزار دهنده بود. دیدن بغض نگاهش قلبم را می لرزاند. در لحظه نفس گیری که بند بند وجودم بودن با او را میخواست به هم خیره شده بودیم .شاید دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز نکرده بود، اما با نگاهش مرا می بوسید: برو استراحت کن... تا صبح چیزی نمونده. به زحمت نگاهش را از من بر گرفت .تعللم در برخاستن سبب شد بار دیگر نگاهش را به من بدوزد .لبخند نصف و نیمه تحویلش دادم: تو مهمونی چه اتفاقی افتاد ؟چه طوری اومدم اینجا؟
لبخند گرمی بر لبش نشست و با نگاهش به گردنم اشاره کرد: مجبور شدم ،خودت رو باخته بودی... زیاد که درد نداشت؟
دستم را کنار گردنم گذاشتم: نه...( کمی مکث کردم، در پرسیدن تر دید داشتم. شاید به خاطر این که میترسیدم مبادا به پایان روزهای با او بودن رسیده باشم )اشکان چی شد؟ نگاهش آن قدرها خوشحال نبود که بتوانم جواب را حدس بزنم. سکوت سنگین بینمان را صدای آرامش شکست :اگر بگم دیگه مزاحمت نمیشه برات کافیه؟
- نه اونقدر کافی که قول بدم دیگه هرگز در موردش نپرسم.
جرعه ای از فنجان قهوه نوشید و در حالی که به ته مانده قهوه در فنجان چشم دوخته بود گفت: متاسفم که باید اینو بهت بگم... اما طی تحقیقاتی که من کردم، تمام اموال پدر و پسر ضبط میشه( نگاهش را به من دوخت) چیزی از اون همه دارایی دستت رو نمیگیره ... .
لبخند تلخی که بر لبم نشست زهر تمام سال هایی را که نام بچه سر راهی را با خودم یدک میکشیدم در خود داشت :ثروت تنها چیزی بود که هیچ وقت دنبالش نبودم. من از تمام گذشته ام اسم و رسم یه خانواده واقعی رو میخواستم که بشم یکی مثل تو، مثل حالای خودم... مثل مادرم ،مثل پدرم.
- ولی میتونی شکایت کنی شاید، تیری باشه تو تاریکی.
- فکر نمی کنم چیزی از مال حلال پدربزرگم باقی مونده باشه که بهم وفا کنه .
برای چند لحظه طولانی به من چشم دوخته بود و سپس نفس عمیقی کشید. نگاهش پر از حرف بود، اما به نظر می رسید حرف زدن برایش دشوار است به خودم جرات دادم و پرسیدم: میخوای چیزی بگی؟
سری با تاسف تکان داد و در حالی که نگاه گرمش جسارت و اطمینان همیشگی را نداشت لب گشود: چیزی که گفتنش سخته ... .
-و شنیدنش برای من هم سخته؟
- بستگی به خودت داره... به این که حالا بعد از تمام این روزها که در کنار هم بودیم... چه احساسی داری... موقع ترک من( حرفش بی آنکه بخواهم قلب مرا فشرد دوری اش برایم آزاردهنده بود و او همچنان نگاه گرم خسته و مهربانش را به من دوخته بود:) بستگی به این داره که تو چه قدر درگیر من شده باشی، وقتی... من به خودم اجازه دادم دل بسته نگاهت بشم ...(سرش را پایین انداخت حس کردم نگاه کردن به من برایش دشوار است) یه چیزی تو وجودت بهم آرامش میده ...وقتی کنار می حالم خوبه، دست خودم نیست ولی دلم میخواد نگاهت کنم. صداتو بشنوم، کنارت راه برم... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
بدنش از شدن اضطراب منقبض شد، قلبش نمی زد، مطمئن بود که نمی زند، چون جیکش در نمی آمد و با این حال چرا گوشش هایش می شنید و چشم هایش می دید و نفس می کشید؟
مسئول بند آه عمیقی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
- امروز حُکمت ابلاغ شد! بیست و هفتم ماه دیگه حکمت اجرا می شه، اعدامت می کنن!
پلک هایش با درد روی هم افتاد. بدنش شل شد و انقباض رفت. گوشش هایش سوت کشید و پرده ی سیاهی پیش چشم هایش نقش بست.
دستی روی شانه اش نشست و همین باعث شد که چشم هایش را باز کند. زندان بان دست روی شانه اش گذاشته و روی صورتش خم شده بود.
- چی شد؟ خوبی؟ بگم برات آب بیارن؟
نمی دانست چه بگوید، حرف زدنش یادش رفته بود. بهت زده فقط به چشم های مسئول بند می نگریست. مسئول بند سیلی آرامی به صورتش زد و همین شوک او را از بهت در آورد.
با صدایی که به زور در آمده بود، تنها توانست بپرسد:
- امروز... چند... مه؟
مسئول بند گیج از سوالش جواب داد:
- چهارم، برای چی؟
با یک حساب ذهنی فهمید که فقط پنجاه و سه روز فرصت دارد. فقط پنجاه و سه روز! برای زندگی خیلی کم بود!
پلک روی هم گذاشت و بغضی خفه کننده به گلویش هجوم آورد. با بدنی که نا و رمق از آن رفته بود، دست به دسته ی صندلی گرفت و از جا بلند شد.
مسئول بند با نگرانی پرسید:
- کجا؟
جوابش را نداد و از سر راهش کنارش زد و با قدم های بی تعادل از اتاق بیرون رفت. دست به دیوار گرفته و با سختی و مشقت به سلولش برگشت.
چشم هایش دو دو می زد و چند بار کله پا شد تا به سلولش برسد. با رسیدنش، داوود که با هیجان چیزی می گفت، متوجه اش شد.
- اومدی؟ بیا ببین رضا چی می گه؟
بعد انگار متوجه حال بدش شد که خنده روی صورتش ماسید و با تعحب پرسید:
- چی شده؟
با سوال پر از تعجب داوود، بقیه هم به سمتش چرخیدند و از دین حالش جا خوردند.
- چی شد؟
- مسئول بند چی گفت؟
- چت شده؟
بی توجه به سوالاتشان به سمت تخت رفت که بین راه رضا بازویش را گرفت.
- چی شده داداش؟ مسئول بند چی گفت که بهم ریختی؟
با صدایی خفه و بی حس گفت: «فقط پنجاه و سه روز وقت دارم که زندگی کنم!»
صدایش آرام بود ولی در سکوت اتاق همه شنیدند.
- یا ابوالفضل!
داوود بود که با وحشت این را گفت. دست رضا هم از دور بازویش شد و آرام زمزمه کرد:
- یا خدا!
- یا حسین!
- ای وای!
عکس العمل بقیه هیچ برایش مهم نبود، در یک بی حسی مطلق فرو رفته بود.
یک قدم جلو رفت و بازویش از بین دست رضا سر خورد. با همان قدم های نامتعادل به سمت تخت رفت و دراز کشید، مانند همیشه پشت به همه!
پلک های سوزانش را روی هم گذاشت و لب روی هم فشرد، تمایل زیادی به داد زدن و گریه کردن داشت، بغضِ عجیبش شکستن و آزاد شدن می خواست.
تصویر چوبه ی دار و طناب متصل به آن و صندلی چار پایه ی زیر آن ها باعث شد تا با وحشت چشم هایش را باز کند. یعنی پایانش این گونه بود؟
یک طناب دور گردنش و چار پایه ای که زیر پایش را خالی می کرد، این ها به زندگی اش پایان می دادند؟ به همین آسانی؟
کسی در ذهنش پوزخند زنان زمزمه کرد:
- از اینم آسون تر!
نمی دانست چند ساعت گذشته، پیرمرد آمد و حرف زد، هم سلولی هایش حرف زدند، حتی مسئول بند هم آمد و چیزی گفت، مددکار زندان هم حرف زد، ولی حرف های بیهوده ی آن ها دردش را دوا نمی کرد. با حرف زدن آن ها و دل داری های بیخودشان، این اتفاق باز هم می افتاد.
مددکار پای گوشش هی حرف می زد و او همان طور خیره به دیوار بود و هیچ عکس العملی نسبت به حرف هایش نشان نمی داد.
وقتی می مرد چه بلایی سر طاها می آمد؟
اصلاً کسی به تنها برادرش زن می داد؟
اگر طاها به مشکلی می خورد و نیاز به کمک کسی داشت، آن وقت چه؟ کسی بود که کمکش کند؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 4 مگابایت
تعداد صفحه : 882 صفحه
قیمت خرید :
15000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/313107
[عکس 600×400]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 187
چند ساعت گذشته بود و به یاد می آوردم که مدام با گوشی اش صحبت می کرد. نگران به نظر می رسید. سرانجام نگرانی اش به حدی رسید که از من خواست بدون کنجکاوی از او پیروی کنم. او از من خواست وانمود کنم حالت تهوع دارم و با این کار من توانستیم از سالن فاصله بگیریم. از آنجا به سالن کوچکی رفتیم. کیان به من گوشزد کرد که توسط دوربین های مخفی زیر نظریم و من همچنان وانمود به تهوع میکردم تا سرانجام در گوشه‌ای از سالن که از دید دوربین ها مخفی بود کنار دیوار ایستادیم. کیان با انگشتانش کنار گردنم را لمس کرد و سوزش کوچکی را در آن نقطه حس کردم.
وقتی چشم باز کردم روی تخته نرم دو نفره ای غرق بودم. نگاهم به دور آن اتاق بزرگ چرخید. همه چیز به قدری زیبا بود که قبل از آنکه به این بیاندیشم که آنجا کجاست؟ زیبایی اش مسحورم کرده بود. اما ناگهان به خودم آمدم و با ترس میان تخت نشستم.
اوه کتم تنم نبود و عریانی شانه‌هایم معذبم می‌کرد .شنل کوچک و سفید رنگی را که روی میز کوچک بغل تخت بود دیدم.
از تخت پایین آمدم و در حالی که آن را روی شانه هایم می کشیدم به سمت در حرکت کردم. نمی دانستم تنها هستم یا نه. خدای من! چیز زیادی از جشن در خاطرم نبود و نمی دانستم چگونه به آنجا آمده ام. آنجا یک ویلای یک طبقه بزرگ و زیبا بود .از اتاق که خارج شدم وارد سالنی که به شکل یک استوانه شیشه ای خوابیده بود شدم. اطرافم پشت شیشه ها پر از درخت ها و بوته های سرسبز بود و زیبایی اش باعث تعجبم بود .دکوراسیون سفید خاکستری سالن چشمم را می نواخت. با ترس و صدای خفه پرسیدم: کسی اینجا نیست؟!
- چرا عزیزم... . وحشت زده به پشت سر نگاه کردم و اندکی به عقب پریدم .کیان با حیرت نگاهم کرد و برای از بین بردن فاصله دو قدمی بینمان اقدام کرد: ترسوندمت... .
نفسم را که بین قفسه سینه ام گیر کرده بود بیرون دادم: سلام ... .او با لبخند جواب سلام مرا داد و در حالی که دستش را پشت کمرم حلقه می کرد مرا به سمت کاناپه ای هدایت کرد: بشین عزیزم ...داشتم برای خودم قهوه درست می کردم، فکر نمی‌کردم این وقت شب بیدار بشی... . من نشستم و با حیرت از او که ایستاده بود پرسیدم: مگه ساعت چنده؟!
- حدود ۳ نیمه شب او با گفتن این جمله به سمت آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با دو فنجان قهوه بازگشت. به نظر می‌رسید از درون خوشحال است. وقتی کنارم در فاصله کمی نشست و سینی را روی میز گذاشت رو به من لبخند زد :هر دو تا رو شیرین کردم... البته ازت نپرسیدم شیرین میخوری یا نه، چون از اینکه مجبورت می کنم هم ذائقه ام بشی لذت میبرم.
بی اختیار با حرفش لبخند را بر لبم نشاند. اما قبل از آن که لبخندم کشدار ترشود نگاه داغش که همچنان با لذت به من دوخته شده بود دلم را لرزاند .جذابیت او چیزی بود که در هر شرایطی مرا مغلوب می کرد و باعث می‌شد خودم را ببازم. دستپاچه دستم را به سمت سینی روی میز بردم و او پیشقدم شد. فنجانی را برداشته و مقابلم گرفت: ممنون... .
- هنوز خیلی داغه... مواظب باش گلم .
زیر موج نگاهش تمام تنم نبض شده بود و می لرزید .بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: اینجا کجاست ؟!چرا نرفتیم هتل.
نیم نگاهی به او که در حال برداشتن فنجان اش بود انداختم :هتل دیگه امن نبود، اما اینجا کاملا امنه.
- اینجا کجاست؟
- جایی که هیچ کس حتی محافظ ویژه از وجودش خبر نداره ... .
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :اینجا کلبه تنهایی منه... . توصیفش بی اختیار مرا به خنده انداخت: کلبه؟!!!

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
شانه های داوود افتاد.
- بابای خدا بیامرزم که نور به قبرش بباره، معتاد بود، از این ور و اون ور پول قرض کرده بود، وقتی افتاد مرد، همه ی بدهیاش افتاد گردن من، آخه همه رو به اسم من گرفته بود.
- چقدر بود مگه؟
- پنج تومن!
ابرو هایش از تعحب بالا پرید. به خاطر پنج میلیون به زندان افتاده بود؟ دلش برایش سوخت، زیادی بچه بود! بیشتر از بیست و یک سال را نداشت.
به ترتیب همه از دلیل زندانی بودنشان گفتند، یکی زنش مهریه اش را گذاشته اجرا بود، یکی دیگر دعوا کرده و دندان کسی را خرد کرده بود، آن یکی از گرسنگی دست به دزدی زده بود و بدتر از همه خودش که متهم به قتل زنش بود! هر کدام برای خودشان قصه ای داشتند.
آن قدر گرم حرف زدن بودند که زمان از دستشان در رفته بود، با صدایی که از بلندگو آمد، صحبتشان قطع شد.
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند!
همه به طوفان نگاه کردند و آن صدای نکره دوباره تکرار کرد:
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند.
طوفان از جا بلند شد و داوود با تعجب پرسید:
- چی کارت دارن؟
طوفان شانه ای از ندانستن بالا انداخت.
- نمی دونم.
رضا سری تکان داد.
- برو داداش، ایشالله «انشالله» خیره!
سری تکان داد و از سلول خارج شد، در حالی که امیدوار بود، حرف رضا درست از آب در بیاید و خیری در کار باشد. ته دلش دلشوره ی مزخرفی غل می زد و می ترساندش.
تمام راه تا اتاق مسئول بند فقط دعا کرد که خبر بدی نشده باشد، مار گزیده ای بود که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسید.
با رسیدن به دفتر مسئول بند، سمت سرباز پشت میز رفت.
- طوفان سمیعی ام، صدام می کردید.
سرباز سری تکان داد.
- آره، یه لحظه صبر کن.
گوشی را برداشت و بعد از خبر کردن مافوقش، خطاب به طوفان گفت: «برو تو!»
طوفان سمیعی با قدم هایی بلند به سمت در اتاق رفت و بعد از زدن تقه ای به در و صادر شدن اجازه، وارد شد و بعد از بستن در پشت سرش به سمت میز قدم برداشت.
- طوفان سمیعی ام!
مسئول بند سری تکان داد و به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
- بشین!
طوفان «ممنونی» گفت و روی صندلی نه چندان راحت نشست و منتظر به چهره ی مسئول بند خیره شد.
مسئول بند که مردی میان سال با مو های گندمی بود، تکیه از صندلی اش گرفت و آرنج هایش را روی میز گذاشت و دست هایش را در هم گره زد.
- وقتی زندان بان شدم، فکر نمی کردم که این قدر شغل وحشتناک و بی رحمی باشه. فکر نمی کردم باید ماهی چند بار تو چشم چند نفر زل بزنم و امیدشون رو ناامید کنم.
دسته ی صندلی بین پنجه های طوفان در هم فشرد شد، به سختی آب دهانش را قورت داد، گلوی و دهان به طرز عجیبی خشک شده بودند.
- اتفاقی... افتاده؟
مسئول بند سرش را پایین انداخت، انگار سختش بود. مگر چه خبری می خواست بدهد که این گونه برای گفتنش دست دست می کرد؟
- می دونی دکترا خیلی خوشبخت تر از ما هستن، چون اونا همیشه حرفی دارن که به بیمارشون بزنن، اونا می تونن بگن ``امیدت به خدا باشه، خدا شفات می ده`` دکترا همیشه امید دارن، ولی یه زندان بان نمی تونه به زندانیش امید واهی بده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی