👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
بچه ها سوال پرسیدند و من مبهوت بودم و کاش کسی می آمد و از خواب بلندم می کرد و می گفت کابوس دیده ام، این خبر فقط یک کابوس است، نه چیزی بیشتر!
ولی با سیلی رستاک فهمیدم که کابوسی در کار نیست و همه چیز واقعیت است، حقیقتی محض و تلخ!
رها شانه ام را تکان داد.
- چت شده؟ کی بود رامش؟ چی گفت که حالت بد شد؟ وای رستاک چش شد؟
- شوکه شده.
- حالا چی کار کنیم؟
سیلی محکم رستاک در صورتش نشست و از شدت درد دستم را بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ثانیه ای بعد اشک هایم روان شد و زمزمه کردم:
- طوفان!
یادم است آن زمان که دانشکده ی حقوق درس می خواندم، استادی داشتم که همیشه حرف های قشنگی می زد، از آن آدم های واقعاً درس خوانده بود که هر کلامش را باید قاب می گرفتی.
سر کلاس بودیم و یکی از دختر هایی که جلوی من نشسته بود، فین فینش روی مخم راه می رفت. استاد هم انگار متوجه گریه و حالش بدش شد که رویش را از تخته برگرداند و صدایش زد.
- خانم مرادی؟
دختر با صدایی که از زور گریه تو دماغی شده بود، جواب داد:
- بله استاد؟
استاد ماژیک آبی اش را روی میز انداخت و گفت: «بلند شو دختر جون!»
دختر لرزان بلند شد و ایستاد، ولی خمیدگی کمرش چیزی نبود که از چشم من و بقیه دور بماند.
- بله استاد؟
استاد با نوک انگشت و پر از آرامش عینکش را بالا داد.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
دختر همان طور که با انگشت هایش ور می رفت، جواب داد:
- نه... چیزی... نیس...
حتی نتوانست فعل جمله دورغ و مضحکش را کامل کند و زیر گریه زد، گریه ای که پر از درد و تلخی بود و همه ی بچه ها را متاثر کرد.
بین گریه هایش گفت: «می تو... نم... بر...م»
استاد سری تکان داد و دختر در حالی که جلوی صورتش را گرفته بود، با عجله بی آن که حتی کوله ی مشکی و پر از پیکسلش را بردارد، در کلاس را باز کرد و قبل از این که خارج شود، با خودش زمزمه کرد:
- قول داد که می مونه، قول داد!
آرام گفت ولی همه شنیدند و استاد صدایش کرد:
- مرادی؟
دختر بیچاره در چارچوب در مکث کرد و استاد گفت: «قولا صرفا برای اینه که انجامش ندیم، وگرنه کسی که بخواد کاری رو انجام بده، قول نمیده، کارش رو بی سر و صدا انجام می ده. قول دادن یعنی منت گذاشتن برای کاری که قرار هم نیست انجامش بدیم! زیاد روی قولا حساب باز نکن، امید واهی ان.»
دختر تنها سری تکان داد و با شانه های لرزان و فرو افتاده تر از پیش کلاس را ترک کرد.
آن روز حرف استاد را قبول کردم، ولی در این در این روز ها به آن ایمان می آورم، کاش استادم را می دیدم و می گفتم: « ببین استاد! این حرفت هم مثل بقیه درست در اومد، من تلاشم رو کردم، ولی نشد، نتونستم به قولم عمل کنم.»
گوشت و خونم درد را فریاد می زد و کار این روز های من کوبیدن در های بسته است. همه جا بن بست! همه ی راه ها به دره ختم می شوند!
دوست داشتم تا توانی بود و می توانستم حرف استاد را نفی کنم و به همه نشان بدهم که قول ها صرف برای منت گذاشتن نیست، برای عمل کردن است!
از دیروز که این خبر را شنیده بودم، هزار بار دلم مرگ خواسته و قلبم ناله سر داده بود!
تمام این سه روز راه دادگاه و همه ی نهاد های اجرایی را کز کرده بودم و هیچ نتیجه ای داشت و حالا خسته و کوفته در اتاقم بودم.
نگاهی به کف پای پر از تاول و دردناکم خیره شدم و با یاد آوری تلاشم برای ملاقات طوفان و شکست خوردنم در همه ی موارد، آه پر صدایی کشیدم!
لجبازی های طوفان در این اوضاع قاراشمیش فقط درد روی زخم بود و فایده ای نداشت.
تقه ای به در خورد و صدای بابا آمد.
- بیام تو قناری؟
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️