پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 144
گلشیفته به آرامی سلام کرد. هر چه اشک ریخته بود انگار بی فایده بود چرا که هنوز هم بغض رهایش نمی کرد.
بی حوصله داخل رفت. گلاویژ خانم هم از بس که نگران آن دو بود که طاقت نیاورد و دیروز به شهر آمده بود.
گوشه ای کز کرد. حرف های تلخ بهادر هنوز توی گوشش بود.
گلاویژ خانم که تحملش تمام شد پرسید: چه شد روله گیان؟ چه گفت؟
چیزهایی که شنیده بود را برایشان با هق هق و اشک تعریف کرد.
جلال با حرص گفت: غلط کرده. یعنی چه؟ فکر کرده هر چه بخواد می تانه بگه؟ الان پا میشم میرم سراغش.
بی حس و خسته به مشاجره ی بین جلال و گلاویژ خانم و شهین خانم که می خواستند مانع از رفتنش شود، نگاه می کرد. داشت دیوانه می شد...
گلاویژ خانم که حال او را دید، بحث را خاتمه داد و پیش گلشیفته نشست. گلشیفته پر از بغض و ترس خودش را در آغوش او انداخت و هق هق هایش باز هم بلند شد.
تصمیمش را گرفته بود. باید اردلانش را نجات می داد حتی اگر به قیمت بدبخت شدن خودش بود. اردلان برایش از هر چیزی و هر کسی مهم تر بود و جانش را باید نجات می داد.

همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. قدم هایش سست و لرزان بود؛ جمعیت پیش رویش را کنار زد و جلو رفت. با دیدن اردلانش که طنابی به گردنش انداخته بودند، با تمام وجود جیغی کشید و از جا بلند شد.
گلاویژ خانم به سرعت به سمتش آمد و او را در آغوش کشید. تنش از وحشت به رعشه افتاده بود و اشک هایش جاری.
هق زد: خواب...اردلانم...
نگذاشت ادامه دهد و سعی کرد آرامش را به وجودش برگرداند.
- گلی جان، فقط خواب بود. اردلان الان حالش خوبه.
قلبش داشت می ایستاد. وقتی با دیدن یک خواب این گونه به هم ریخته بود، اگر این اتفاق در واقعیت رخ می داد چه می کرد؟
مگر تحمل داشت در حقیقت این صحنه ی تلخ را ببیند؟ سرش را به طرفین تکان داد. نداشت، اصلا تحملش را نداشت...
هق زد: من... پیشنهادش رو... قبول... می کنم. نمی تونم... ببینم داره... از دستم میره.
او هم پا به پایش اشک می ریخت. دل او نیز پر از غصه بود و سعی داشت آرامش کند و مدام قربان صدقه اش می رفت.
- من می خوام همین الان برم و بگم که نظرم عوض شده.
دستش جلو آمد و اشک هایش را پاک کرد.
- یه کم بیشتر فکر کن‌.
سرش را به طرفین تکان داد: نمی خوام. من الان می خوام برم. اگه اتفاقی براش بیفته چی کار کنم؟ اگه بلایی سرش بیارند چی؟
از جا بلند شد.
- من همین الان میرم.
بلند شد و سعی کرد جلویش را بگیرد.
- فعلا صبر کن حداقل بذار صبح بشه بعد.
بی قرار چرخی دور خودش زد و به ناچار سر جایش نشست.
دو ساعتی گذشته بود که دیگر گلشیفته تاب نیاورد و از خانه بیرون زد؛ مسیر را خودش یاد گرفته بود بخاطر این هم تنهایی راه را پیش گرفت.
با قدم های سست و لرزانش راه را طی می کرد. احساس می کرد سرش از درد در حال انفجار است؛ نفس هایش بالا نمی آمد.
مدام کابوس دیشب جلوی پلک هایش نقش می بست و او را به کاری که می خواست انجام دهد، مطمئن می کرد.
وارد اتاق بهادر شد و بی مقدمه و با بغضی که در گلویش جاخوش کرده بود زمزمه کرد: شرطتت رو قبول می کنم. فقط قول بده که اردلانم آزاد میشه.
لبخند رفته رفته روی لب های بهادر نشست و از بین کاغذهای روی میزش برگه ای بیرون آورد و گفت: می دونستم قبول می کنی. به خاطر همین هم یه کم از کارهای طلاق رو انجام دادم. بیا این جا امضا کن.
آرام جلو رفت و خودکار را از دستش گرفت و روی کاغذ با دست لرزانش خطوط درهمی به عنوان امضا رسم کرد و پای برگه انگشت گذاشت.
- اردلان هم پای این برگه رو امضا کنه، می تونی طلاق غیابی بگیری و بعد از حدود سه ماه با من ازدواج کنی.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
از آغوش پیرمرد بیرون آمد و دید که اشک های پیرمرد صورتش را خیسه خیس کرده است. بی هیچ حرفی دست پیرمرد را در دستش گرفت، چیزی برای گفتن نداشت، نمی دانست چه بگوید که برای پیرمرد تسکین دهنده باشد!
پیرمرد پس از چند دقیقه آرام شد و اشک هایش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: « گفتم که بدونی زندگی همینه پسرم، نه جای پسر من بده و نه جای زن تو! جای اونا خوبه، ولی خدا خودمون رو امتحان می کنه! صبرمون رو محک می زنه.»
لبخندی زد و ادامه داد:
- روزی که دیدمت، انگار حسین خودم اومده جلو چشمم، به دلم نشستی. شبی نیست که خوابش رو نبینم، همش می گه رازیه و اون جا جاش خوبه. تو رو که می بینم، دلم آروم می گیره، بوی حسینم رو می دی.
طوفان در جواب حرف های پیرمرد، لبخندی به روشنی خورشید بالای سرشان زد و کاش آن صدای مزخرف و روی اعصاب از بلندگو نمی خواند:
- وقت هوا خوری تمومه! همه برگردن تو سلولاشون.
پیرمرد دستی روی شانه اش گذاشت و بلند شد.
- بلند شو پسرم!
طوفان هم همراه پیرمرد بلند شد و با یکدیگر به داخل رفتند و بعد از یک دیگر جدا شده و هر کدام به سلول خودشان رفتند.
سر و صدا های اطراف مانند مته در سرش فرو می رفتند و کاش کمی آرام تر می گفتند و می خندیدند. صورتش را در بالشت فرو کرد و سعی کرد وانمود کند که صدایشان را نمی شنود، ولی نمی شد. آخر هم شکست خورد و با بدخلقی از جا بلند شد و برای شستن صورتش از سلول بیرون زد.
تا دما دم صبح خواب به چشمش نیامد و حالا که تازه چشم هایش گرم شده بود، هم سلولی هایش بیدار شده و مانند همیشه شروع به شلوغ کاری کرده بودند. واقعاً به این همه بی خیالی و خجستگی اشان غبطه می خورد.
بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و دوباره روی تخت دراز کشید و مانند همیشه دست زیر سرش گذاشت و پشت به همه کرد. چند دقیقه ای گذشت که یکی از هم بندی هایش گفت: «بابا یکمم ما رو تحویل بگیر! بیا این وری!»
با تعجب به سمت صدا چرخید و پرسید:
- با منی؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- آره، خسته نمی شی اون گوشه کز کردی؟ بی خیال، مگه زندگی چه تحفه ایه که این همه غصه می خوری؟ بیا بشین دو کلوم حرف بزنیم، دلت وا شه.
بلند و نشست، دیگران در سکوت به گفت و گویشان نگاه می کردند. لبخندی زد و پرسید:
- چی بگم؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- هر چی دلتنگت خواست.
از روی تخت بلند شد و به سمتشان رفت،‌ دیگران بین دایره ای که زده بودند، برایش جا باز کرد و طوفان کنارشان نشست، دیری نپایید که صحبت ها گُل انداخت و همه اشان گرم صحبت شدند.
یکی از هم سلولی هایش با هیجان پرسید:
- یعنی واقعاً لباس فروشی داری؟
چشم غره ای نثارش کرد و با حرص جواب داد:
- گفتم که نه، طراحی و تولید لباس!
پسرک جوان که سنی نداشت، با همان هیجان گفت: «چه فرقی دار؟ ولی خداییش جون داداش داری؟»
آن هم سلولی اش که رضا نام داشت و پا پیش گذاشت و به جمعشان دعوتش کرده بود، یکی پس کله ی پسرک زد.
- صد دفعه پرسیدی ازش داوود! داره بابا.
داوود دست روی سرش گذاشت.
- چرا می زنی؟
و بدون این که منتظر جواب باشد، به سمت طوفان چرخید و با هیجان پرسید:
- ولی خداییش داری؟
همه زیر خنده زدند و طوفان با لبخندی عمیق جواب داد:
- آره.
داوود کمی در صورتش دقیق شد و بعد گفت: «آره، به قیافت میاد آدم حسابی باشی. جون داداش یه کاری برام می کنی؟»
- چه کاری؟
با چشم هایی که می درخشید، گفت: «می خوام که از زندان آزاد شدم، زن بگیرم، کت و شلوارم پای خودت!»
طوفان خندید و سرش را تکان داد.
- باشه. کت و شلوارت پای خودم.
- قول دادیا! نزنی زیرش.
- حرف من حرفه.
- دمت گرم داداش.
طوفان با کنجکاوی پرسید:
- چی شد افتادی این تو؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 186

کاخ عظیم، زیبا و بی نظ یر رافائل ه ریسون چیزی بود که میتوانست دختری چون باران را به سادگی مجذوب کند. کاخ در میان دریاچهای مصنوعی بنا شده بود و برای رسیدن به آن میبایست از روی پلی زیبا و شگفت انگ یز عبور م یکردند. کیان تمام حواسش به چیزهایی بود که از طر یق گوشی کوچک داخل گوشش از محافظین می شنید و بازویش را در اختیار باران گذاشته بود. دخترک در حال تماشای اطراف و مناظر سرسبز اطراف رودخانه بی هوا از او آویزان شده بود. افراد شرکت کننده در مهمانی حدود ۱۰۰ نفر از ثروتمندترین افراد به انضمام همراهانشان بودند .در میان جمع هیچ فرد مجردی به چشم نمی خورد به جز اینکه در ابتدای ورود با یکی از ز یباترین دخترانی که صاحب مجلس در اختیارش میگذاشت همراه میشد. وقتی همه کاملا ا روی پل رسیده بودند صدای موسیقی ملایم و روح نوازی از هر طرف به گوش رسید و همراه با آن رقص بی نظیر فوارهها در سرتاسر رودخانه چشم هر بینندهای را خیره میکرد. رقص فواره های بلند، باران را چنان متحول کرده بود که به نظر م یرسید در آن لحظه کوچکترین توجهی به اطرافش ندارد. اما نگاه چون عقاب کیان در میان جمع به دنبال اشکان بود و با دیدن او که در حال گفتگو با همراهش و چند تن دیگر بود بی اختیار دستش را پشت کمر باران گذاشت و او را به خود نزدیک تر کرد. سپس ارام کنار میکروفون کوچک که زیر یقه کتش چسبیده بود زمزمه کرد: چند نفر همراه داره؟ صدای محافظ ویژه از داخل گوشی شنیده شد: بر خلاف انتظارمون به نظر میرسه ۷ محافظ داره... دختری هم که همراهشه از محافظینشه... .
تعداد زیاد محافظین او کار را دشوار می کرد .هوا رو به تاریکی بود و چراغ های سر تا سر کاخ ،رودخانه و پل روشن شده بود. بعد از تماشای رقص فواره ها به همراه موزیک، مدعوین با روحیه شاد و سرحال حرکتشان را به سمت کاخ ادامه دادند.
- قربان به نظر م یرسه دو تا تک تیرانداز در فاصله دور مستقر کرده... .
شنیدن جمله محافظ ویژه کیان را دچار شوک کرد. به هیچ وجه تصور نمی کرد که اشکان از شرکت او در این جشن با خبر باشد .اما وجود تک تیراندازها نشا ندهنده برنامه ر یزی دق یق بود.
کیان به آرامی نجوا کرد :وجب به وجب منطقه اطراف رودخونه رو بگردین و پیداشون کنین... .
- چشم قربان.... .
کیان میدانست که چرا اشکان سعی دارد در کمال خونسردی وانمود به ندیدن او و باران کند و از طرفی خدا را شکر می کرد که باران وی را نمی شناسد.
***
فکر می کنم کیان از برجسته ترین افراد شرکت کننده در آن مجلس بود .چرا که میزبان مان آقای هریسون به طور مداوم تنها دور و بر ما و چند نفر دیگر که یکیشان جوان‌تر از کیان و سایرین میانسال بودند می‌گشت .لهجه آنها بسیار غلیظ بود و چیز زیادی از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شد. کیان به نظر مضطرب می رسید و مدام با محافظینش در ارتباط بود. وقتی پشت میز بزرگی از انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها ایستاده بودیم و همسر آقای هریسون برایش نوشیدنی می‌ریخت، هر دو با لبخند به ما نگریستند و چیزی خطاب به کیان گفت که لبخند را بر لب او هم نشاند.
در آن لحظه گروه رقص و آواز روی سن در میان سالن شروع به نواختن کرده بودند و من در جو آنجا وسوسه شده بودم تا گیلاسی از آن نوشیدنی ها را سر بکشم .با تقلید از زنان اطرافم ابتدا گیلاس را به کیان تعارف کردم و او با لبخند سری به علامت منفی تکان داد: ممنون ...من باید هوشیار بمونم... ( با ناامیدی مکثی کردم و او ادامه داد:) تو تا وقتی من کنارت هستم میتونی هر چقدر مایلی بنوشی.
فکر می‌کنم جو آنجا حسابی مرا گرفته بود و حرکاتم دست خودم نبود. آنقدر مست شده بودم که خجالتم را فراموش کرده بودم. چیز زیادی به خاطر ندارم. اما میدانم که حتی به دعوت آقای هریسون میان‌سالن رفتم و با جسارت ترانه ایرانی زیبایی را خواندم و یک ست جواهر هدیه گرفتم. خواندنم توجه خیلی‌ها را به سمتم جلب کرده بود و نخواسته از این که در میان جمع ستایش می شدم به خودم می‌بالیدم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 143
سه روزی بستری بود و سپس مرخص شد. قرار بود مدتی را در خانه ی مامان گلی بماند تا زمانی که حالش بهبود یابد.
تازه خانواده ی من که به عیادتش آمده بودند، رفتند.
من هم به اتاق جاوید رفتم تا سری به او بزنم.
وارد اتاق شدم و نگاهم به او افتاد و لبخندی به چهره ی غرق در خوابش زدم.
کیفم را از چوب لباسی برداشته و دفتر و خودکارم را بیرون آوردم. دلم برای نوشتن تنگ شده بود.
پشت میز نشستم و خودکار را در دست گرفتم.
* * * * *
گلشیفته لحظه ای با تحیر و مات نگاهش کرد و سپس از جا پرید.
- حال الان من نشون میده که حوصله ی شوخی دارم؟
بهادر هم مانند خودش پرسید: لحن جدی من نشون میده که شوخی می کنم؟
- معلوم هست چی داری میگی؟ من خودم شوهر دارم و خیلی هم دوسش دارم و هیچ وقت هم جز اون حتی به کسی فکر نمی کنم.
بهادر خواست چیزی بگوید اما اجازه نداد و اضافه کرد: من کمک خواستم. ازت خواهش کردم که یه راه پیش پام بذاری تا اردلان رو از اون وضع نجات بدم. نه این که بخوای همچین چیزی رو ازم بخوای.
این بار نوبت بهادر بود که با جدیت رو به گلشیفته که با بغض و حرص نگاهش می کرد بگوید: منم راه رو بهت نشون دادم. قبول نمی کنی؟
گلشیفته با حرص و تحکم گفت: معلومه که نه. الانم می خوام برم.
بهادر با لحن محکمش گفت: گوش کن ببین چی می خوام بگم.
اخم های گلشیفته درهم شد.
- قاضی پرونده رو می شناسم، اون قدری باهاش صمیمی ام که هر چی ازش بخوام، نه نمیگه. اگه بهش بگم که کمک کنه خیلی راحت می تونه حکم اعدامی که رو شاخشه رو تبدیل کنه به چند سال زندان البته بگم که من هیچ کاری رو همین طوری انجام نمیدم و در ازاش چیزی می خوام. در ازای این کار هم خودت رو می خوام.
گلشیفته با خشم نگاهش کرد و قبل از آن که به حرف بیاید، خودش ادامه داد: و اگه قبول نکنی می تونم برعکس این رو بهش بگم. تا اومدن حکم قطعی اش که صد درصد اعدامه و اجرای حکم سه چهار ماهی طول می کشه. می تونم بگم که اجرای حکم رو جلو بندازه و شاید تا یه ماه دیگه باید با اردلانت خداحافظی کنی.
به دیوار پشت سرش تکیه داد تا سقوط نکند. حرف هایش زیادی بی رحمانه و تلخ بودند و البته که می دانست هیچ کاری از او بعید نیست؛ اشک های تلخش روی گونه هایش روان بودند و او نیز بدون اعتنا به حال به هم ریخته اش همچنان حرف می زد.
- این جور که من می دونم باید حدود سه ماهی از طلاقت بگذره تا بتونی بازم ازدواج کنی. یعنی همزمان میشه با اجرای حکم اردلان. پس اون موقع تو میای و با من عقد می کنی و بعدش هم حکم تغییر می کنه.
خیلی خونسرد اضافه کرد: به همین راحتی!
چه قدر راحت حرف می زد، چه خونسرد بود در حالی که گلشیفته از حرص می لرزید و اشک هایش لحظه ای بند نمی آمد و قلبش از ترس داشت می ایستاد‌.
بالاخره به حرف آمد: میشه برم ببینمش؟
سری به طرفین تکان داد: نه.
نفس کم آورده بود. دلش می خواست زودتر از آنجا دور شود، اصلا فرار کند فقط دیگر چشمش به بهادر با آن نگاه سرد و چهره ی زیادی خونسردش که گویی هیچ اتفاقی نیفتد، نخورد.
- من می خوام برم.
- خیلی خب؛ برو ولی وقت زیادی نداری برای جواب دادن.
حتی توان نداشت سرش را تکان دهد. با قدم های خسته و سست از اتاقش بیرون زد و با بیرون آمدن از آگاهی حس کرد اکسیژن به ریه هایش رسید.
جلال هم پشت سرش می آمد و صدایش می کرد. گلشیفته هنوز هم مات و مبهوت بود؛ همان طور بی حس نگاهش کرد.
- چه شد؟ چه می گفت؟
حوصله ی تعریف کردن و یادآوری آن صحبت ها را اصلا نداشت.
- میشه بریم؟ من اصلا حالم خوب نیست؟
سری تکان داد و چون تا خانه فاصله ی زیادی نبود، پیاده به راه افتادند. خانه ی عمه ی جلال یعنی خواهر شوهر گلاویژ خانم که در شهر قرار داشت. پیرزنی بود بسیار مهربان و خونگرم و مهمان نواز.
جلال در زد که لحظه ای بعد در توسط شهین خانم باز شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 185
به او سلام دادیم و او در حالی که با حالتی جدی جوابمان را میداد با گامهایی شمرده به من نزد یک شد. قلبم از فرط هیجان به سینه ام میکو بید .فکر میکنم او در آن کت و شلوار شیک مشکی رنگ که کیپ تنش بود و بلوز خاکستری کم حال مایل به سفید که از پشت کراوات نوک مدادی و تیره رنگی م یدرخشید بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داده بو د .وقتی در یک قدمی ام ایستاد و نگاهش را مثل کسی که مجسمه ای را برانداز می کند به من دوخت داشتم از حرکاتش دیوانه میشدم .نگاه وحشی و شهلا یش در عین خونسردی مرا کاملا ناامید کرده بود. شاید به خاطر اینکه به انتخاب او لباس نپوشیده بودم داشت تنبیهم میکرد
***
کیان تمام سعی اش را می کرد تا خونسردی اش را در برابر دختری ک ه تمام دنیایش شده بود و حالا در برابرش از زیبایی میدرخشید حفظ کند. چقدر دوست داشت بی مقدمه او را در آغوش بگیرد و تن نحیفش را در میان بازوان قوی اش بفشارد. اما اجازه این کار را به خودش نمیداد. صدای کتی او را که به سختی در حال کلنجار با خودش بود به خود اورد: من میتونم برم قربان ؟
نگاهش را به سختی از باران بر گرفت و به کتی دوخت: میتونی بری... . کتی با لبخند اتاق را ترک کرد.
***
با رفتن کتی از حرصم گفتم: برای اینکه دنبالت تو مهمونی راه بیفتم خوب شدم یا ... .او که هنوز نگاهش به مسیری بود که کتی رفته بود، سرش را به سمت من چرخاند و نگاه مست و عریانش چنان احاطه ام کرد که ادامه جمله ام را از یاد بردم و با دهان نیمه باز به او خیره ماندم. در حالی که نفسم به شماره افتاده بود فاصله بینمان را با گامی کوتاه از میان برد و حالا فاصله مان تنها به اندازه چهار انگشت بسته بود. حرارت نگاه بی پروایش تمام وجودم را میلرزاند .داغ شده بودم. نفسم به سختی بالا میآمد .سرانجام صدایش آرام و دلنشین در گوشم پیچید: بدک نشدی... .
برای یک لحظه چنان وا رفتم که نتوانستم نگاهم را از او برگ یرم. چقد ر آدم خود خواهی بود. او با بیرحمی تمام توی ذوق زده بود و همان جا عزمم را جزم کردم تا حالش را بگیرم .با خونسردی لبخند زدم :خب پس جای شکرش باقیه که مایه آبرو ریزی نیستم.) و عمدا با کنایه ادامه دادم (تمام سعی ام رو می کنم برات به لوندی همراهان قبلیت باشم. با یک گام خونسردانه از او گذشتم تا به سمت در بروم که با غیض مچ دستم را گرفت .چشم در چشم به هم خیره شدیم، در حالی که او با نگاهش مرا شلاق میزد و من جدا" از حرفم پشیمان شده بودم .سعی داشت خشمش را در پس خونسردی ظاهری اش پنهان کند. آرام نجوا کرد :فقط لوندی کافی نیست بچه جون... باید بی حیا و پست و حقیر جلوم زانو بز نی و خودت رو تسلیم یک شب هوسم کنی ،تا مثل اونا باشی.
داغی نفسش که به صورتم میپاشید به من نشان میداد که تا چه حد کفرش را در آورده ام.
از خودم بدم آمده بود. دهانم باز شد تا از او عذرخواهی کنم اما او پیش قدم شد: خوبه که بهم یادآوری می کنی چی هستم...) حسرت نگاهش برایم آزاردهنده بود( مجبور نیستی با من همراه بشی... . دستم را رها کرد و خواست به سمت در برود که گوشهآستین کتش را گرفتم. لمس دستش برایم سخت بود. او ایستاد و نگاه زیبا و مستش را ابتدا به آستین کتش و سپس به من دوخت، لبخند مات و کمرنگی بر لبش نشست :این طوری قراره برام لوندی کنی ؟... تو هنوز میترسی دستم رو بگیری ،مبادا من تصور کنم دختره بی حیایی هستی... . آستین کتش را رها کردم و در حالی که نگاه پشیمانم در نگاهش گره خورده بود لب گشودم:
متاسفم که ناراحتت کردم .لبخندش به نرمی و لطافت عشق بود وقتی سرش را آرام جمباند.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
بالاخره راهروی تنگ و باریک تمام شد و آفتاب مستقیم به چشم هایش تابید، با همان قدم های آرام پا به فضای هوا خوری گذاشت که دور تا دورش را با دیواری بلند حصار کشیده بودند.
چشم چرخاند و با دیدن پیرمرد به سمتش رفت. پیرمرد با دیدنش لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
بی هیچ حرفی کنار پیرمرد نشست و پیرمرد با سخاوت احوالش را پرسید:
- حال چطوره پسرم؟ زخمات بهتره؟
به آرامی جواب داد:
- آره، ممنون.
پیرمرد روی شانه اش زد و با خنده گفت: «چه عجب از اون دخمه بیرون زدی!»
- حوصله ام سر رفته بود، اومدم یه هوایی بخورم.
- خوب کردی! آدم تو اون اتاقکا افسردگی می گیره. در تعجبم تو چطور از اون جا تکون نمی خوری. اصلا وقتی تنهایی، می شینی چی کار می کنی اون جا؟
دست هایش از جیب های شلوار گرم کنش بیرون آورد و آه پر دردی کشید.
- می شینم فکر می کنم کجای راه رو اشتباه رفتم که نتیجه اش شد این؟ کجا پا کج گذاشتم که خدا این طوری داره تنبیه ام می کنه؟
به چشم های پر آرامش پیرمرد زل زد و با صدایی که بغض گیربانش را گرفته بود و پر از اندوهی تلخ بود، ادامه داد:
- من زندگی خوبی داشتم حاجی! یه زن خوب، یه برادر موفق، برای همه اش هم تلاش کردم، جون کندم، زحمت کشیدم. الان نمی دونم این مجازات کدوم گناه انجام نداده امه؟
پیرمرد چند بار آرام و ملایم روی شانه اش کوبید.
- این مجازات نیست، تنبیه نیست!
- پس چیه؟
- امتحانیه که خدا داره ازت می گیره.
طوفان پیشانی داغش را با کف دو دستش ماساژ داد‌ و در همان حین با عجز گفت: «دارم آتیش می گیرم، پر از عذابم، تو دوزخ گیر کردم، این چه امتحانیه که داره این طور می سوزنتم؟»
- صبور باش! خدا به بند هایی که دوست داره، بیشتر سخت می گیره. شاید سخت تر از این امتحانا رو هم ازت بگیره.
از جمله ی آخر پیرمرد، پوزخند بی رمقی روی لبش نشست.
- سخت تر و بدتر از این امتحان دیگه وجود نداره، چیزی ندارم که خدا باهاش امتحانم کنه!
پیرمرد با دست های لرزان زانویش را فشرد.
- هنوز چیزای زیادی داری که باید برای از دست ندادنشون بجنگی. این ناامیدی برای چیه؟
- ناامید نیستم ولی رمقی برای ادامه دادن ندارم. خسته ام! کم آوردم.
پیرمرد بازویش را به سمت خود کشید و سرش طوفان را در آغوش بی جانش گرفت. آرامشی که طوفان از این آغوش می گرفت، مثال زدنی نبود!
پیرمرد آرام و زمزمه وار آیت الکرسی را زیر گوشش خواند:
- الله لا الٰهه الا هوالحی القیوم...
چشم هایش را بست بود و بی توجه به نگاه دیگران، از آغوش پیرمرد که بوی پدری را می داد که سال ها نداشتش، لذت می برد و گوش سپرده بود به کلام معجزه گر پیرمرد.
پیرمرد دعایش را که تمام کرد، با صدایی که می لرزید، گفت: «یه پسر داشتم به رشیدی تو! یه محل سرش قسم می خوردن، اهل دروغ و دغل نبود و نون بازوی خودش رو می خورد.»
پیرمرد که ادامه دادن سختش بود، مکث کرد و طوفان می توانست سرنوشت پسر را حدس بزند!
پیرمرد به سختی ادامه داد:
- تازه با دختر همسایه امون نامزده کرده بود، یه روز اومد پیشم و گفت که تصمیم گرفته بره مدافع حرم شه، ازم حلالیت خواست. مادرش وقتی فهمید، بی تابی کرد، زنشم بدتر از اون! ولی رفت، می گفت دین داره، این زندگی راحت و این امنیتی که داره یه دینه تو گردنش و باید اداش کنه. بالاخره رفت و پنجاه روز نشده خبر شهادت رو آوردن! دینش رو ادا کرد و چند تا استخون سوخته شد سهم ما از پسرمون!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 142
سبد گل را در دستم جا به جا کردم و وارد راهروی طولانی بیمارستان شدم.
شرایطش کمی بهتر شده و همین امروز به بخش منتقلش کرده بودند.
در را باز کرده و داخل رفتم. غزاله و یاس هم آن جا بودند؛ سلام و احوالپرسی کوتاهی با آنها کرده و گل را دست غزاله دادم و سمت جاوید رفتم. لبخندش، روی لب هایم لبخندی آورد؛ حالش کمی بهتر بود و رنگ و رویش سر جایش آمده بود.
کنارش روی تخت نشستم و گفتم: خوبی؟
با همان لبخند جواب داد: خوبم عزیزم.
غزاله رو به یاس گفت: یاسی جان، مامان بیا بریم یه زنگ به بابات بزنم.
یاس با شیطنت چشمکی به من و جاوید زد و همراه با غزاله از اتاق بیرون رفتم؛ واضح بود که این کار فقط برای تنها گذاشتن ما بوده.
خیره ام بود و پس از لحظه ای سکوت گفت: خزان من نمی خواستم اوضاع این طوری شه. نمی خواستم پای توام به این جریان باز بشه و این اتفاق ها بیفته.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- همه چی رو من می دونم. هومن و اون دوستت، ماکان، برام تعریف کردند.
چیزی نگفت که ادامه دادم: یکی دو روز پیش هم بابات اومده بود بیمارستان.
- پس چرا نیومد دیدنم؟
- می گفت تو ازش متنفری. چون یه طرف ماجرا مربوط به گذشته ی اون بوده. اصلا به نظرت مقصر اصلی این داستان کی بوده؟
متفکر گفت: راستش نمی دونم. نمی دونم بشه گفت بابام مقصره ولی اون که کاری نکرده و می دونم هیچ نیت دیگه ای نداشته. من هیچ وقت ندیدم به هیچ زنی نگاه بد داشته باشه و حتی اسم زنی رو بیاره. اون زن هم گناهش فقط عاشقی بود. نمیشه گفت تقصیر کیه. بابام اون روزا تنهام گذاشت و خیلی روزهایی که باید بود و به وجودش احتیاج داشتم، پیشم نبود اما با تموم اینا هیچ وقت ازش متنفر نشدم.
دستش نوازش گر روی گونه ام نشست.
- نمی خواستم تو وارد این جریان بشی. اگه بدونی من چه حالی داشتم. اصلا داشتم دیوونه می شدم.
- عزیزدلم، به این چیزا فکر نکن. مهم اینه که بالاخره تموم شد همه چی و خدا رو شکر توام داری بهتر میشی. اما توام نمی دونی من چه حالی شدم وقتی این بلا سر تو اومد.
بغض گلویم اجازه ی حرف زدن بیشتر را نداد.
با مهربانی تبسمی کرد و موهایم که از شال بیرون زده را نوازش کرد.
- خزان جانم، عزیزدل، من به خاطر تو هر کاری می کنم. من هیچ وقت نمی ذارم تو اذیت شی. البته می دونم اون مدت ناراحت شدی ولی خودت که دیگه موضوع رو فهمیدی و دلیلم رو متوجه شدی.
سری تکان دادم.
- درسته. خیلی از دستت ناراحت بودم البته الان که فهمیدم دلخوری هام برطرف شده ولی به خاطر این کاری که کردی هم باید بگم که بهت افتخار می کنم، تو کار مهمی کردی.
لبخند دیگری روی لب نشاند.
- قربونت برم. واقعا معذرت می خوام بابت این اتفاق ها و رفتار این مدتم. همه رو جبران می کنم.
دستم را نوازش گر در موهایش فرو بردم.
- به جبران نیازی نیست عزیزم. همین که همه چی تموم شده و ماجرا رو فهمیدم و توام حالت خوبه، از هر چیزی برای من با ارزش تره.
لبخندی زد.
- خودت شاید ندونی اما خیلی عوض شدی. دیگه اون دختر زود رنج قبلا نیستی. الان صبور شدی. خیلی هم قوی و محکم.
خودم هم حس می کردم که تغییر کرده ام. آن زمان که تازه به عشقم نسبت به او پی برده بودم، زیادی حساس و ضعیف و شکننده بودم.
مامان گلی همیشه برایم می گفت زندگی دو نفره بالا و پایین زیاد دارد، دعوا و بحث و جدل و یک وقت هایی اختلاف اما همه چیز حل می شود به شرط وجود عشق و اعتماد. به قول مامان گلی عشق آدم را صبور می کند، بزرگ می کند،
قوی می کند؛ و این خاصیت عشق است.
خیره در چشمانم شد: خزان؟
- جون دلم؟
- هر چی که شد، تو هیچ وقت به عشقم نسبت به خودت شک نکن.
با نوای دلنشینش زمزمه کرد: عاشقتم خزانم.
چشمانش خود زندگی بود...
زمزمه کردم: منم عاشقتم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 184
با شنیدن حرفش لبخند روی لبم دوید و او در حالی که نگاهم می کرد افزود: باید اعتراف کنم که تو واقعا زیبایی اما...) با دقت نگاهم کرد دلم می خواست جمله اش را کامل کند( جذابیت اون، به این زیبایی غلبه میکنه... . او از لبه تخت برخاست و نگاهی به ساعت دیواری انداخت :خوب بهتره آماده بشی فرصت زیادی نداریم. اون دم غروب میاد دنبالت.
-برای چی؟!
در حالیکه به سمت میزی که انبوه لوازم آرایشی رویش چیده شده بود میرفت در جواب گفت: به مهمونی بزرگی دعوت شدی و قراره اونو همراهی کنی) در حالی که کنار میز ایستاده بود نگاه متعجب اش را به من که هنوز میان تخت نشسته بودم انداخت:( خدای من تو قصد نداری از اون تخت لعنتی پایین بیای!!!. یه کمی هم به فکر من باش ،نمیخوای که کارم رو از دست بدم ... .
او زن جالب و خوش صحبتی بود و به نظر م یرسید قصد دارد از من یک سوپر استار هالیوودی بسازد .بعد از گرفتن دوش و خوردن یک صبحانه مختصر او کارش را شروع کرد .ناهارم را همراه او در اتاق خوردم و او دقیقا تا نزدیک غروب روی تن و صورت و موهای سرم کار میکرد .بعد از ساعت ها حالا پوست تنم ب ه نرمی و لطافت پر قو و موهایم به رنگ شکلاتی کاراملی با برق طلایی بود .او بعد از رنگ کردن موهایم آنها را فر درشت زده بود و بر خلاف خواسته ام که دوست داشتم موهایم را مدل جمع درست کند به شدت با من مخالفت کرد و گفت که طبق خواسته اربابش باید مدل موهایم باز باشد.
گاهی از دست او و اربابش حرصم میگرفت اما بعد او کاری میکرد که دوباره هر دومان میخندیدیم و با لذت به تماشای آنچه که ساخته بود می نشست و از خودش تعریف میکرد. بعد از ظهر یکی از محافظین هفت جعبه بزرگ لباس به اتاقم آورد، تا هر کدام را که می پسندیدم بپوشم. داخل هر جعبه یک جعبه کوچک جواهرات ست شده با لباس و کفش و کیف مخصوص آن قرار داشت. از دیدن آن لباسهای گرانقیمت دهانم باز مانده بود. تا به حال چنان لباس ها و جواهراتی به عمرم ندیده بودم، اما مشکل اینجا بود که تمایلی به پوشیدن هیچ یک از آن لباسها نداشتم. چرا که تمام آنها یک ایراد بزرگ داشتند و آن برهنگی قسمتهایی ازبدن بود. شاید دختری بودم که از لحاظ رعایت حجاب کامل چندان به خودم سخت نمی گرفتم، اما به هیچ وجه دلم نمی خواست با برهنگی ام باعث شوم مردانی که حتی نمی شناسمشان از بدنم لذت ببرند و مرا تنها به این سبب ستایش کنند.
وقتی تمام لباس ها را با دقت نگاه کردیم آرایشگرم که نامش کتی بود پرسید: خب عزیزم کدوم رو انتخاب می کنی؟ می خوام بدونم چه سایه ای برای صورتت انتخاب کنم. مستاصل نگاهش کردم: هیچ کدوم ... .
جوابم آغازگر بحثی تازه میان ما بود. او مایل بود به زور مرا متقاعد کند که با پوشیدن هر یک از آن لباس ها خواهم درخشید و من مرغی بودم که یک پا داشت و سرانجام پیروز شد. در میان لباس هایی که با خودم آورده بودم کت مشکی خوش دوخت و نیمه بلندی بود، با آستین های سه ربع که تا یک وجب بالای زانو بود. آن را با ساپورت مشکی و تاپ زیرین لیمویی رنگ که از لمه حریر و نرم پر زرق و بر قی دوخته شده بود پوشیدم و سپس میان لباس ها گشتم و کیف و کفش مشکی رنگ یکی از لباس ها را که فوق العاده زیبا بود و حاشیه باریک لیمویی داشت برداشتم . مقابل آرایشگرم ایستادن با لبخند ای برای او که تا آن لحظه در سکوت تماشایم میکرد ژست گرفتم: خوب چطوره؟
او با دلخوری سری تکان داد و در میان جواهرات لباسها، جواهرات زیبای یکی از لباسها را که از طلای سفید و سنگ های گران قیمت و درخشان مشکی بود برایم انتخاب کرد. سلیقه اش خوب بود. ساعت از ۷ گذشته بود که کاملا آماده مقابل آینه ایستادم و نگاهی به خودم. انداختم محشر شده بودم. خداوند را به خاطر زیبایی که نص یبم کرده بود شکر میکردم ب هخصوص اینکه حس میکردم زیب ایی ام جذابیت مردی را که قرار بود کنارش باشم تحتالشعاع قرار میداد. کتی نیز از کارش کاملا ا راضی به نظر میرسید و به قول خودش از دسته گلی که ساخته بود رضایت داشت. انتظارمان چندان طولانی نشد و هنوز در حال تماشای خودم بودم که تلنگری به در نواخته شد و کیان بی آن که در انتظار بماند وارد اتاق شد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
«فلش بک»

بازوی سبک ساره دور آرنجش حلقه شده بود و شانه به شانه ی هم قدم بر می داشتند. ساره متین و خانمانه، پر از آرامشی ناب کنارش قدم می زد و او در دل از لذت به خود می بالید.
زندگی همین بود دیگر؟ این که تا ابد الدهر کنار کسی که دوستش دارد، قدم بزند!
ساره با تبسمی که همیشه روی لبش بود، با صدایی پر از ناز و خواستنی صدایش کرد:
- طوفان؟
طوفان با لذتی وافر جوابش را داد:
- جونم؟
ساره شیطان خندید.
- اسممون رو روی سنگ فرشا بنویسیم؟
- نه! یه وقت کسی می بینتمون، برامون بد می شه.
ساره لب هایش کمی جلو داد‌.
- تو این بلاد غریب کی می خواد خودمون رو بشناسه؟
- شاید یکی شناختمون! نمی شه ریسک کرد!
ساره عجول بازویش را از دور آرنجش باز کرد و روی سنگ فرش وسط خیابان ``شانزه لیزه`` خم شد و در همان حال در کیفش دنبال چیزی گشت.
طوفان لبش را با اضطراب گزید و به اطراف نگاه کرد و بعد از این که مطمئن شد کسی نبینتشان، با صدایی خفه گفت: «چی کار می کنی دیوونه؟ بلند شو!»
ساره رژ هلویی محبوبش را از کیف در آورد و با خنده ی شاد در جواب عزوجزش گفت: «اصلاً راه نداره. باید یه یادگاری بنویسم روی سنگ فرشا.»
لبخندی از این همه شور و شیطنتش روی لب طوفان نشست و بانگاهی به رژ هلویی خوشرنگ، صدایی ملتمس به خودش گرفت:
- لااقل این رژ نه!
ساره غش غش خندید و با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- این به خاطر تبیهته، تا تو باشی با من مخالفت نکنی!
طوفان چشم هایش را در حدقه چرخاند.
- واقعاً که دیکتاتوری! انصافم خوب چیزیه.
با اتمام حرفش، ساره سر رژ را برداشت و با بی رحمی تمام اسم خودش و طوفان را روی یکی از سنگ فرش ها نوشت و قلبی هم ضمیمه ی کارش کرد.
با اتمام کارش سر بلند کرد و نگاه پیروزمندش را به چشم های پر حسرت طوفان دوخت.
- خیلی بی رحمی!
ساره لبخند دندان نمایی زد.
- بله! کجاش رو دیدی حالا؟
رژ تمام شده اش را در سطل آشغال کنار خیابان انداخت و خطاب به طوفان گفت: «گوشیت رو بده!»
طوفان گوشی را به دستش سپرد و ساره عکسی از سنگ فرش تزئین شده اش گرفت و بعد به طوفان چسبید.
- ناراحت نشو حالا! یه خوش رنگ ترش رو می خرم.
طوفان بهانه گفت: «همون رنگی خوب بود.»
ساره با دلبری سرش را کج کرد و بعد از چند بار پلک زدن دلبرانه، گفت: «چشم! همون رنگی اش رو می گیرم.»
لبخند روی لب های طوفان هم شکوفه زد و ساره ادامه داد:
- عکس بگیریم؟
طوفان با موافقت چشم هایش را باز و بسته کرد.
- بگیریم.
و به این ترتیب در کادر دوربین، دو نفری در کنار هم چندین عکس را برای یاد آوری و یادگار از آن روز، گرفتند.

«پایان فلش بک»

دست از بالا و پایین کردن خاطراتش برداشت و آن موقع بود که متوجه شد گوشه ی چشم هایش اندکی خیس اند.
ساعدش را از روی چشم های خیسش برداشت و فضای دلگیر اتاق پیش چشم هایش رنگ گرفت.
آهی کشید و به پهلو رو به روی دیوار چرخید. اگر این خاطرات کوچک و بزرگ و تلخ و شیرین نبودند، چه باید می کرد؟
لبخندی به بی جان و تلخی درد هایش زد و زمزمه کرد:
- همیشه گفتی آخرش خوب تموم می شه خدا! خوب بودن برای من یعنی عاشق شدن دوباره... این که عاشقی رو بازم تجربه کنم. می تونی معجزه کنی و روزای خوبم با ساره رو بیاری خدا!؟
جوابش سکوتی بی انتها بود و ناامیدیه مطلق!
ناخودآگاه دوباره چهره ی لبخند به لب دخترک وکیل در ذهنش نقش بست و صدای خنده اش در گوشش پیچید.
آرام و پر از تردید اسم دخترک را زمزمه کرد:
- "رامش
و بعد فکر کرد که معنی اش چیست؟
قدم هایش در راهروی تنگ و باریک زندان آهسته و بی جان بود. یادش پر زد به آن روز هایی که دردی نبود که قدم هایش را کُنْد کُنَد.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 141
گویی حرف هایم را نیز نمی شنید.
- اصلا خودمم نفهمیدم چی شد، انگار که یه کابوس بود. هولش دادم، پاش لیز خورد و زمین خورد و سرش خورد به تنه ی درخت. ترسیده و دستپاچه پیشش رفتم. خون از سرش جاری شده بود. داشتم از ترس سکته می کردم. سوار ماشینش کردم و بردمش بیمارستان اما بدنش ضعیف بود، خونریزی هم زیاد و فشاری که به مغزش هم رسیده زیاد بود و دووم نیاورد.
گرفتنم و بازجویی و دادگاه و بعدشم زندان. اصلا فکرشم نمی کردم که اون دوتا بچه یه روز بخوان انتقام بگیرند. اونم از جیگر گوشه ام.
دستش روی شیشه نشست.
- می دونم براش کم گذاشتم. آخه بعد این که آزاد شدم مدتی همش افسرده بودم و طلاق از افسانه هم بدتر حالم رو بد کرده بود.
به خاطر همین هم اون طور که باید، نتونستم براش وقت بذارم و خیلی تنها موند. شوهر افسانه هم که باهاشون همکاری می کرده. خبر داشتم که خسرو اهل قماره و پول حروم در میاره. از افسانه خواستم که با هر کی می خواد ازدواج کنه ولی خسرو نه اما فکر می کرد حسودی می کنم و گوش نداد.
آه دیگری کشید.
- بدجوری انتقام گرفتند و بدجوری زمینم زدند.
سکوت کرد. بغض گلویش را حس می کردم و نمی دانستم چه باید بگویم که تسکینی باشد روی دردها و غم های دلش.
- همش حس می کنم ازم متنفره.
سریع گفتم: نه، نه. اصلا این طوری نیست. اون شما رو دوست داره.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: من دیگه برم. دلم می خواد بمونم اما نمی تونم تو این حال ببینمش. به خاطر همین هم این دو روز رو نیومدم.
سری تکان دادم و او هم پس از زمزمه ی خداحافظ، از من دور شد.

لحظاتی بعد مامان گلی و غزاله و سپس افسانه هم آمدند و طبق معمول از زخم زبان ها و کنایه های افسانه حتی در آن شرایط نیز در امان نماندم.
بالاخره اجازه دادند که جاوید را ببینم.
چشمانش باز بود و داشت نگاهم می کرد. باز هم خدا را شکر کردم که فرصت دیدن این چشمان را از من نگرفته.
لبخندی زده و جلو رفتم و کنارش نشستم. بی حال و رنگ پریده بود اما همچنان خیره نگاهم می کرد؛ نگاهش عشق داشت.
تحمل دیدنش در این حال را نداشتم؛ وقتی او درد می کشید، گویی من درد می کشیدم.
لبخندم محو و اشک در چشمانم جمع شد.
- بمیرم الهی! همش تقصیر من بود.
دستش آرام بلند شد و جلو آمد و روی گونه ام نشست و اشک هایم را پاک کرد.
ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و آرام و بی حال گفت: تو خوبی؟
- خوبم عزیزم.
چهره اش لحظه ای از درد در هم رفت که نگران نگاهش کردم. نفس آرامی کشید و گفت: من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم خران، من...
نگذاشتم ادامه دهد. ماسک اکسیژن را دوباره روی صورتش گذاشتم و گفتم: می دونم، همه چی رو می دونم. الانم تو به هیچی فکر نکن و فقط استراحت کن.
دلم ماندن کنارش را می خواست و زمان هم بسیار اندک بود و پرستار آمد و خواست که زودتر بیرون بروم.
کمی سمتش خم شدم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم و گفتم: من دیوونه میشم وقتی تو رو با این حال می بینم؛ زود خوب شو. باشه؟
پلکی به نشانه ی تأیید روی هم گذاشت. میان اشک هایی که در چشمانم نشسته بود، لبخندی زده و بیرون آمدم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی