👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 189
دهانم باز مانده بود و با حسرت او را می نگریستم .او که خیلی راحت به توصیف حال خودش نشسته بود و نمیدانست با آن جملات شیرین تا چه حد مرا به خودش وابسته میکند. از اینکه باید او را هم به زودی ترک می کردم قلبم مالامال از اندوه بود. بار دیگر نگاهش را به من دوخت .گرمی نگاهش قلبم را می لرزاند ،اما به اندازه ی او جسارت بیان نداشتم: وقتی لبخندت رو میبینم ،انگار دنیا رو بهم میدن... اشکت قلبم رو میلرزونه و اخمت( لبخند تلخی زد) بیچارم میکنه وقتی تصور می کنم چقدر سرسختی... .
او ماهرانه و بی پروا مرا سیراب لطافت احساسش می کردو من مات نگاه تب دار و خسته اش به تلخی دوری از او می اندیشیدم: برام مهم نیست بعد از این چقدر از من دور میشی چون لحظه لحظه ای این روزها رو با تو نفس کشیدم و قصد ندارم حتی یه لحظه اش رو تو فراموشی خاطراتم جا بذارم ...حالا میتونی بری، تا پس فردا که برمی گردیم ایران من هنوز زمان اندکی فرصت دارم که فقط با تو... تو که دنیای منی زندگی کنم.
صدای زنگ کوتاه گوشی موبایلم هردویمان را به سکوت وا داشت. گوشی ام را که روی میز بود با تردید برداشتم .دیدن شماره ی بزرگ مصطفی روی صفحه باعث حیرتم بود. گرچه خودم شب پیش به او اس ام اس داده بودم، اما انتظار نداشتم در چنان شرایطی غافلگیر شوم. نگاهم به سمت او که با تاسف به گوشی خیره مانده بود چرخید. نگاه تلخش جانم را به آتش کشید. چیزی مثل آه در سینه اش شکست: تو دنیای منی اما... دنیای تو... . نخواسته نجوا کردم: اون فقط یه دوست... . لبخند مهربانی تحویلم داد :نمیخوای بیشتر از یه دوست باشه؟ قدرت حرف زدن در برابر او را نداشتم. قلبم فقط به عشق او متپید و عقلم همچنان مانع بیان احساسم در برابر او بود.
سری به علامت منفی تکان دادم. لبخندی متین و آرام روی لبش جای گرفت :برو بخواب عزیزم... . عقلم میخواست برخیزم ،اما دلم محو تماشای او بود. برایم سخت بود .دلم می خواست حرفی می زدم ،حتی به اندازه ی یک تشکر ساده، به خاطر تمام زحماتش...اما چقدر من احمق بودم. خواستم از جایم برخیزم ،بازویم را گرفت و مرا بی پروا به آغوشش کشید .بند بند وجودم در مسیر نگاه داغش سست شده بود و در هیجان نفس گیر آغوشش اسیر بودم. گرمی نفسش پوست صورتم را میسوزاند .صدایش در حنجره لرزید و زمزمه کرد :من به تو باخت دادم ... .حصار بازوان نیرومندش را تنگ تر کرد. لب هایش بی قرار و نرم قرینه لبهایم شد .دلم نمیخواست هیچ تلاشی برای رهایی از آغوشش کنم .او مرا شیفته خودش کرده بود و من در آن لحظه های گمشده در آغوش او گیج شده بودم .کمی طول کشید. باید به خودم می آمدم، قبل از آنکه دیر شود. با فشار ملایم دستم او را متوجه خودش کردم و در حالی که تنم تماماً نبض شده بود و از حرارت آغوشش گر گرفته بودم در حالی که او از من جدا می شد ،کمرم را که روی کاناپه خوابیده بود از مبل جدا کردم و هر دو نشستیم.
هر دو به هم خیره شده بودیم. او عاشق و بی پروا و من داغ و هیجان زده .در حالی که لب هایم مثل کویر از حرارت تنم خشکیده بود. زیر موج نگاهش اصلا نفهمیدم چطور شنلم را که روی کاناپه افتاده بود برداشتم و به سمت اتاق دویدم. در راه بستم و خودم را به سرعت زیر لحاف نرم تخت پنهان کردم. خدای من! با یادآوری داغی بوسه هایش روی پوست صورت و گردنم سرخ می شدم و گر چه این اولین تجربه ی عاشقانه وجودم را می لرزاند، اما بی اختیار یاد آوری آن لحظات مرا در برابر عشقش عاجز میکرد. حالا گویی به نقطهای رسیده بودم که تنها بودن با او تمام آرزویم شده بود.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️