پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 189
دهانم باز مانده بود و با حسرت او را می نگریستم .او که خیلی راحت به توصیف حال خودش نشسته بود و نمی‌دانست با آن جملات شیرین تا چه حد مرا به خودش وابسته میکند. از اینکه باید او را هم به زودی ترک می کردم قلبم مالامال از اندوه بود. بار دیگر نگاهش را به من دوخت .گرمی نگاهش قلبم را می لرزاند ،اما به اندازه ی او جسارت بیان نداشتم: وقتی لبخندت رو میبینم ،انگار دنیا رو بهم میدن... اشکت قلبم رو میلرزونه و اخمت( لبخند تلخی زد) بیچارم میکنه وقتی تصور می کنم چقدر سرسختی... .
او ماهرانه و بی پروا مرا سیراب لطافت احساسش می کردو من مات نگاه تب دار و خسته اش به تلخی دوری از او می اندیشیدم: برام مهم نیست بعد از این چقدر از من دور میشی چون لحظه لحظه ای این روزها رو با تو نفس کشیدم و قصد ندارم حتی یه لحظه اش رو تو فراموشی خاطراتم جا بذارم ...حالا میتونی بری، تا پس فردا که برمی گردیم ایران من هنوز زمان اندکی فرصت دارم که فقط با تو... تو که دنیای منی زندگی کنم.
صدای زنگ کوتاه گوشی موبایلم هردویمان را به سکوت وا داشت. گوشی ام را که روی میز بود با تردید برداشتم .دیدن شماره ی بزرگ مصطفی روی صفحه باعث حیرتم بود. گرچه خودم شب پیش به او اس ام اس داده بودم، اما انتظار نداشتم در چنان شرایطی غافلگیر شوم. نگاهم به سمت او که با تاسف به گوشی خیره مانده بود چرخید. نگاه تلخش جانم را به آتش کشید. چیزی مثل آه در سینه اش شکست: تو دنیای منی اما... دنیای تو... . نخواسته نجوا کردم: اون فقط یه دوست... . لبخند مهربانی تحویلم داد :نمیخوای بیشتر از یه دوست باشه؟ قدرت حرف زدن در برابر او را نداشتم. قلبم فقط به عشق او متپید و عقلم همچنان مانع بیان احساسم در برابر او بود.
سری به علامت منفی تکان دادم. لبخندی متین و آرام روی لبش جای گرفت :برو بخواب عزیزم... . عقلم می‌خواست برخیزم ،اما دلم محو تماشای او بود. برایم سخت بود .دلم می خواست حرفی می زدم ،حتی به اندازه ی یک تشکر ساده، به خاطر تمام زحماتش...اما چقدر من احمق بودم. خواستم از جایم برخیزم ،بازویم را گرفت و مرا بی پروا به آغوشش کشید .بند بند وجودم در مسیر نگاه داغش سست شده بود و در هیجان نفس گیر آغوشش اسیر بودم. گرمی نفسش پوست صورتم را میسوزاند .صدایش در حنجره لرزید و زمزمه کرد :من به تو باخت دادم ... .حصار بازوان نیرومندش را تنگ تر کرد. لب هایش بی قرار و نرم قرینه لبهایم شد .دلم نمیخواست هیچ تلاشی برای رهایی از آغوشش کنم .او مرا شیفته خودش کرده بود و من در آن لحظه های گمشده در آغوش او گیج شده بودم .کمی طول کشید. باید به خودم می آمدم، قبل از آنکه دیر شود. با فشار ملایم دستم او را متوجه خودش کردم و در حالی که تنم تماماً نبض شده بود و از حرارت آغوشش گر گرفته بودم در حالی که او از من جدا می شد ،کمرم را که روی کاناپه خوابیده بود از مبل جدا کردم و هر دو نشستیم.
هر دو به هم خیره شده بودیم. او عاشق و بی پروا و من داغ و هیجان زده .در حالی که لب هایم مثل کویر از حرارت تنم خشکیده بود. زیر موج نگاهش اصلا نفهمیدم چطور شنلم را که روی کاناپه افتاده بود برداشتم و به سمت اتاق دویدم. در راه بستم و خودم را به سرعت زیر لحاف نرم تخت پنهان کردم. خدای من! با یادآوری داغی بوسه هایش روی پوست صورت و گردنم سرخ می شدم و گر چه این اولین تجربه ی عاشقانه وجودم را می لرزاند، اما بی اختیار یاد آوری آن لحظات مرا در برابر عشقش عاجز می‌کرد. حالا گویی به نقطه‌ای رسیده بودم که تنها بودن با او تمام آرزویم شده بود.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 145
برگه ای دیگر جلوی دستش گذاشت و گفت: اینم امضا کن که یه وقت بعدا نزنی زیر حرفات.
نفسش بند آمده و بغض داشت خفه اش می کرد. کاش او این قدر بی رحم نبود. کاش سرنوشت طاقت دیدن خوشبختی او و اردلانش را داشت و هزاران ای کاش و افسوس دیگر...
آن برگه را هم امضا کرد و با حالی به هم ریخته و داغان و بدون کلمه ای حرف، از آنجا بیرون زد و اشک هایش چون سیلی جاری شد.
روزها در پی هم می گذشت. آن روز جلال از دست گلشیفته و کار عجولانه اش عصبی شد و گفت که چرا صبر نکرده و بهادر دارد از سادگی گلشیفته و احساسات او نسبت به اردلان سواستفاده می کند اما گلشیفته قاطعانه پای تصمیم خود ایستاده و می گفت به خاطر اردلانش حاضر به انجام هر کاری است، حتی حاضر است برایش جان بدهد فقط حال اردلانش خوب باشد و به حرف هیچ کس گوش نمی داد.
نگذاشته بود به ملاقات اردلان برود و دلش برایش لک زده بود.
آن سه ماه به سرعت برق و باد گذشت انگار که زمان هم مثل سرنوشت با او سر جنگ گذاشته و می خواست زودتر موعد جدایی و بدبختی اش برسد و رسید؛ و آن روز رسید.

با بهادر ازدواج کردند. در محضر و هنگام خواندن خطبه ی عقد را فقط اشک ریخت. دلش پر از درد بود و پر از خون. کاش کسی درکش می کرد.
با همان اشک و هق هق وسایلش را که خیلی هم اندک بودند را نیز برداشت. هیچ گاه از خاطرش نمی رود وقتی که بهادر عکس اردلانش را میان وسایلش دید و با بی رحمی آن را پاره و تکه تکه کرد.
و چه قدر دلش شکست...
قرار بود فردا بهادر دنبالش بیاید و از این جا بروند؛ می خواستند به تهران برگردند.
توی اتاقش نشسته بود که تقه ای به در خورد؛ بفرماییدی گفت که جلال داخل آمد.
از جا بلند شد و سلام کرد. جوابش را آرام زمزمه کرد.
نگاهش را به او دوخت. چهره اش ناراحت و گرفته به نظر می رسید.
نگران پرسید: چیزی شده؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و آهی کشید.
دلشوره ای در قلبش نشست و حس بدی پیدا کرد.
- چی شده؟
سکوتش دلواپسی اش را بیشتر کرد و مضطرب از حالات ناراحت چهره اش و صدای گرفته اش پرسید: بگین دیگه چی شده آقا جلال.
سرش همچنان پایین بود. با ناراحتی زمزمه کرد: یه خبر بد دارم.
دلش هری پایین ریخت. از بس که این مدت اتفاقات بد و تلخ رخ داده بود که دیگر تحمل شنیدن خبر بد دیگری را نداشت.
- چه خبری؟ تو رو خدا زودتر بگین. من دارم از نگرانی پس می افتم.
- راستش من همین امروز فهمیدم که اردلان...
با شنیدن اسم اردلان سریع میان حرفش آمد و نگران تر از قبل پرسید: اردلان چی؟
- اردلان رو...
کم کم و آرام حرف می زد و نشان می داد چه قدر حرف زدن برایش دشوار است.
- اردلان رو فردا...
بی تاب گفت: بگین دیگه تو رو خدا.
- اردلان رو فردا می خوان
زیرلب و با غم ادامه داد: اعدام کنند.
نفسش بند آمد و قلبش انگار تپیدن را از خاطر برد. مگر می شد؟! بهادر خودش قول داده بود که اگر شرطش را قبول کند، اردلان را پس از مدتی آزاد می کند. پس چه می گفت؟
سرش را به طرفین تکان داد و تند تند گفت: دروغه، من مطمئنم دروغه.
صدایش کم کم داشت بلند می شد و بغض سنگین گلویش بالاخره شکست و باز هم تکرار کرد: دروغه، من می دونم دروغه. اردلان من به زودی آزاد میشه.
هق هق اش بالا گرفت و شهین خانم داخل آمد و کنار گلشیفته نشست و در آغوشش کشید.
- تو رو خدا بگین دروغه. بگین همه ی اینا یه شوخیه مسخره ست. اون به من قول داده.
ناگهان از جا بلند شد و گفت: من میرم پیش بهادر. شده به دست و پاش بیفتم ولی نمی ذارم بلایی سر اردلانم بیاره.
توجهی به صدا کردن های نگران آنها نکرد و با دو از خانه بیرون زد و تا خود آگاهی را دوید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 188
با لذتی بی پروا و جسور نگاهم کرد و من در حالی که نیشم را می بستم و خودم را جمع و جور می کردم گفتم :ولی حالا منم از وجودش با خبرم.
نفسی از سر حسرت کشید و به نگاهم خیره شد .مطمئن بودم که می خواست حرفی بزند اما منصرف شد .جرعه ای از قهوه نوشید و تکیه کرد. برخلاف لحظاتی قبل گرفته به نظر می‌رسید. نگاهش به فنجان درون دستش بود .دلم می خواست می‌دانستم در آن لحظه چه چیز فکرش را مشغول کرده است: ناراحتت کردم؟
نگاه داغ و تب دارش را به من دوخت:نه عزیزم .(لحظه ای مکث کرد و بی‌آنکه نگاهش را از چشمانم بردارد ادامه داد) این جا ...تنها جایی که...( حرف زدن برایش سخت بود. حس کردم به خاطر گفتن این جمله خیلی اذیت می‌شد )که ...همیشه... تنها بودم .حرفش را زد و حس کردم بغضی را که در صدایش بود فرو داد.
اندوهش برایم آزار دهنده بود. دیدن بغض نگاهش قلبم را می لرزاند. در لحظه نفس گیری که بند بند وجودم بودن با او را میخواست به هم خیره شده بودیم .شاید دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز نکرده بود، اما با نگاهش مرا می بوسید: برو استراحت کن... تا صبح چیزی نمونده. به زحمت نگاهش را از من بر گرفت .تعللم در برخاستن سبب شد بار دیگر نگاهش را به من بدوزد .لبخند نصف و نیمه تحویلش دادم: تو مهمونی چه اتفاقی افتاد ؟چه طوری اومدم اینجا؟
لبخند گرمی بر لبش نشست و با نگاهش به گردنم اشاره کرد: مجبور شدم ،خودت رو باخته بودی... زیاد که درد نداشت؟
دستم را کنار گردنم گذاشتم: نه...( کمی مکث کردم، در پرسیدن تر دید داشتم. شاید به خاطر این که میترسیدم مبادا به پایان روزهای با او بودن رسیده باشم )اشکان چی شد؟ نگاهش آن قدرها خوشحال نبود که بتوانم جواب را حدس بزنم. سکوت سنگین بینمان را صدای آرامش شکست :اگر بگم دیگه مزاحمت نمیشه برات کافیه؟
- نه اونقدر کافی که قول بدم دیگه هرگز در موردش نپرسم.
جرعه ای از فنجان قهوه نوشید و در حالی که به ته مانده قهوه در فنجان چشم دوخته بود گفت: متاسفم که باید اینو بهت بگم... اما طی تحقیقاتی که من کردم، تمام اموال پدر و پسر ضبط میشه( نگاهش را به من دوخت) چیزی از اون همه دارایی دستت رو نمیگیره ... .
لبخند تلخی که بر لبم نشست زهر تمام سال هایی را که نام بچه سر راهی را با خودم یدک میکشیدم در خود داشت :ثروت تنها چیزی بود که هیچ وقت دنبالش نبودم. من از تمام گذشته ام اسم و رسم یه خانواده واقعی رو میخواستم که بشم یکی مثل تو، مثل حالای خودم... مثل مادرم ،مثل پدرم.
- ولی میتونی شکایت کنی شاید، تیری باشه تو تاریکی.
- فکر نمی کنم چیزی از مال حلال پدربزرگم باقی مونده باشه که بهم وفا کنه .
برای چند لحظه طولانی به من چشم دوخته بود و سپس نفس عمیقی کشید. نگاهش پر از حرف بود، اما به نظر می رسید حرف زدن برایش دشوار است به خودم جرات دادم و پرسیدم: میخوای چیزی بگی؟
سری با تاسف تکان داد و در حالی که نگاه گرمش جسارت و اطمینان همیشگی را نداشت لب گشود: چیزی که گفتنش سخته ... .
-و شنیدنش برای من هم سخته؟
- بستگی به خودت داره... به این که حالا بعد از تمام این روزها که در کنار هم بودیم... چه احساسی داری... موقع ترک من( حرفش بی آنکه بخواهم قلب مرا فشرد دوری اش برایم آزاردهنده بود و او همچنان نگاه گرم خسته و مهربانش را به من دوخته بود:) بستگی به این داره که تو چه قدر درگیر من شده باشی، وقتی... من به خودم اجازه دادم دل بسته نگاهت بشم ...(سرش را پایین انداخت حس کردم نگاه کردن به من برایش دشوار است) یه چیزی تو وجودت بهم آرامش میده ...وقتی کنار می حالم خوبه، دست خودم نیست ولی دلم میخواد نگاهت کنم. صداتو بشنوم، کنارت راه برم... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
بدنش از شدن اضطراب منقبض شد، قلبش نمی زد، مطمئن بود که نمی زند، چون جیکش در نمی آمد و با این حال چرا گوشش هایش می شنید و چشم هایش می دید و نفس می کشید؟
مسئول بند آه عمیقی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
- امروز حُکمت ابلاغ شد! بیست و هفتم ماه دیگه حکمت اجرا می شه، اعدامت می کنن!
پلک هایش با درد روی هم افتاد. بدنش شل شد و انقباض رفت. گوشش هایش سوت کشید و پرده ی سیاهی پیش چشم هایش نقش بست.
دستی روی شانه اش نشست و همین باعث شد که چشم هایش را باز کند. زندان بان دست روی شانه اش گذاشته و روی صورتش خم شده بود.
- چی شد؟ خوبی؟ بگم برات آب بیارن؟
نمی دانست چه بگوید، حرف زدنش یادش رفته بود. بهت زده فقط به چشم های مسئول بند می نگریست. مسئول بند سیلی آرامی به صورتش زد و همین شوک او را از بهت در آورد.
با صدایی که به زور در آمده بود، تنها توانست بپرسد:
- امروز... چند... مه؟
مسئول بند گیج از سوالش جواب داد:
- چهارم، برای چی؟
با یک حساب ذهنی فهمید که فقط پنجاه و سه روز فرصت دارد. فقط پنجاه و سه روز! برای زندگی خیلی کم بود!
پلک روی هم گذاشت و بغضی خفه کننده به گلویش هجوم آورد. با بدنی که نا و رمق از آن رفته بود، دست به دسته ی صندلی گرفت و از جا بلند شد.
مسئول بند با نگرانی پرسید:
- کجا؟
جوابش را نداد و از سر راهش کنارش زد و با قدم های بی تعادل از اتاق بیرون رفت. دست به دیوار گرفته و با سختی و مشقت به سلولش برگشت.
چشم هایش دو دو می زد و چند بار کله پا شد تا به سلولش برسد. با رسیدنش، داوود که با هیجان چیزی می گفت، متوجه اش شد.
- اومدی؟ بیا ببین رضا چی می گه؟
بعد انگار متوجه حال بدش شد که خنده روی صورتش ماسید و با تعحب پرسید:
- چی شده؟
با سوال پر از تعجب داوود، بقیه هم به سمتش چرخیدند و از دین حالش جا خوردند.
- چی شد؟
- مسئول بند چی گفت؟
- چت شده؟
بی توجه به سوالاتشان به سمت تخت رفت که بین راه رضا بازویش را گرفت.
- چی شده داداش؟ مسئول بند چی گفت که بهم ریختی؟
با صدایی خفه و بی حس گفت: «فقط پنجاه و سه روز وقت دارم که زندگی کنم!»
صدایش آرام بود ولی در سکوت اتاق همه شنیدند.
- یا ابوالفضل!
داوود بود که با وحشت این را گفت. دست رضا هم از دور بازویش شد و آرام زمزمه کرد:
- یا خدا!
- یا حسین!
- ای وای!
عکس العمل بقیه هیچ برایش مهم نبود، در یک بی حسی مطلق فرو رفته بود.
یک قدم جلو رفت و بازویش از بین دست رضا سر خورد. با همان قدم های نامتعادل به سمت تخت رفت و دراز کشید، مانند همیشه پشت به همه!
پلک های سوزانش را روی هم گذاشت و لب روی هم فشرد، تمایل زیادی به داد زدن و گریه کردن داشت، بغضِ عجیبش شکستن و آزاد شدن می خواست.
تصویر چوبه ی دار و طناب متصل به آن و صندلی چار پایه ی زیر آن ها باعث شد تا با وحشت چشم هایش را باز کند. یعنی پایانش این گونه بود؟
یک طناب دور گردنش و چار پایه ای که زیر پایش را خالی می کرد، این ها به زندگی اش پایان می دادند؟ به همین آسانی؟
کسی در ذهنش پوزخند زنان زمزمه کرد:
- از اینم آسون تر!
نمی دانست چند ساعت گذشته، پیرمرد آمد و حرف زد، هم سلولی هایش حرف زدند، حتی مسئول بند هم آمد و چیزی گفت، مددکار زندان هم حرف زد، ولی حرف های بیهوده ی آن ها دردش را دوا نمی کرد. با حرف زدن آن ها و دل داری های بیخودشان، این اتفاق باز هم می افتاد.
مددکار پای گوشش هی حرف می زد و او همان طور خیره به دیوار بود و هیچ عکس العملی نسبت به حرف هایش نشان نمی داد.
وقتی می مرد چه بلایی سر طاها می آمد؟
اصلاً کسی به تنها برادرش زن می داد؟
اگر طاها به مشکلی می خورد و نیاز به کمک کسی داشت، آن وقت چه؟ کسی بود که کمکش کند؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 4 مگابایت
تعداد صفحه : 882 صفحه
قیمت خرید :
15000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/313107
[عکس 600×400]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 187
چند ساعت گذشته بود و به یاد می آوردم که مدام با گوشی اش صحبت می کرد. نگران به نظر می رسید. سرانجام نگرانی اش به حدی رسید که از من خواست بدون کنجکاوی از او پیروی کنم. او از من خواست وانمود کنم حالت تهوع دارم و با این کار من توانستیم از سالن فاصله بگیریم. از آنجا به سالن کوچکی رفتیم. کیان به من گوشزد کرد که توسط دوربین های مخفی زیر نظریم و من همچنان وانمود به تهوع میکردم تا سرانجام در گوشه‌ای از سالن که از دید دوربین ها مخفی بود کنار دیوار ایستادیم. کیان با انگشتانش کنار گردنم را لمس کرد و سوزش کوچکی را در آن نقطه حس کردم.
وقتی چشم باز کردم روی تخته نرم دو نفره ای غرق بودم. نگاهم به دور آن اتاق بزرگ چرخید. همه چیز به قدری زیبا بود که قبل از آنکه به این بیاندیشم که آنجا کجاست؟ زیبایی اش مسحورم کرده بود. اما ناگهان به خودم آمدم و با ترس میان تخت نشستم.
اوه کتم تنم نبود و عریانی شانه‌هایم معذبم می‌کرد .شنل کوچک و سفید رنگی را که روی میز کوچک بغل تخت بود دیدم.
از تخت پایین آمدم و در حالی که آن را روی شانه هایم می کشیدم به سمت در حرکت کردم. نمی دانستم تنها هستم یا نه. خدای من! چیز زیادی از جشن در خاطرم نبود و نمی دانستم چگونه به آنجا آمده ام. آنجا یک ویلای یک طبقه بزرگ و زیبا بود .از اتاق که خارج شدم وارد سالنی که به شکل یک استوانه شیشه ای خوابیده بود شدم. اطرافم پشت شیشه ها پر از درخت ها و بوته های سرسبز بود و زیبایی اش باعث تعجبم بود .دکوراسیون سفید خاکستری سالن چشمم را می نواخت. با ترس و صدای خفه پرسیدم: کسی اینجا نیست؟!
- چرا عزیزم... . وحشت زده به پشت سر نگاه کردم و اندکی به عقب پریدم .کیان با حیرت نگاهم کرد و برای از بین بردن فاصله دو قدمی بینمان اقدام کرد: ترسوندمت... .
نفسم را که بین قفسه سینه ام گیر کرده بود بیرون دادم: سلام ... .او با لبخند جواب سلام مرا داد و در حالی که دستش را پشت کمرم حلقه می کرد مرا به سمت کاناپه ای هدایت کرد: بشین عزیزم ...داشتم برای خودم قهوه درست می کردم، فکر نمی‌کردم این وقت شب بیدار بشی... . من نشستم و با حیرت از او که ایستاده بود پرسیدم: مگه ساعت چنده؟!
- حدود ۳ نیمه شب او با گفتن این جمله به سمت آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با دو فنجان قهوه بازگشت. به نظر می‌رسید از درون خوشحال است. وقتی کنارم در فاصله کمی نشست و سینی را روی میز گذاشت رو به من لبخند زد :هر دو تا رو شیرین کردم... البته ازت نپرسیدم شیرین میخوری یا نه، چون از اینکه مجبورت می کنم هم ذائقه ام بشی لذت میبرم.
بی اختیار با حرفش لبخند را بر لبم نشاند. اما قبل از آن که لبخندم کشدار ترشود نگاه داغش که همچنان با لذت به من دوخته شده بود دلم را لرزاند .جذابیت او چیزی بود که در هر شرایطی مرا مغلوب می کرد و باعث می‌شد خودم را ببازم. دستپاچه دستم را به سمت سینی روی میز بردم و او پیشقدم شد. فنجانی را برداشته و مقابلم گرفت: ممنون... .
- هنوز خیلی داغه... مواظب باش گلم .
زیر موج نگاهش تمام تنم نبض شده بود و می لرزید .بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: اینجا کجاست ؟!چرا نرفتیم هتل.
نیم نگاهی به او که در حال برداشتن فنجان اش بود انداختم :هتل دیگه امن نبود، اما اینجا کاملا امنه.
- اینجا کجاست؟
- جایی که هیچ کس حتی محافظ ویژه از وجودش خبر نداره ... .
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :اینجا کلبه تنهایی منه... . توصیفش بی اختیار مرا به خنده انداخت: کلبه؟!!!

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
شانه های داوود افتاد.
- بابای خدا بیامرزم که نور به قبرش بباره، معتاد بود، از این ور و اون ور پول قرض کرده بود، وقتی افتاد مرد، همه ی بدهیاش افتاد گردن من، آخه همه رو به اسم من گرفته بود.
- چقدر بود مگه؟
- پنج تومن!
ابرو هایش از تعحب بالا پرید. به خاطر پنج میلیون به زندان افتاده بود؟ دلش برایش سوخت، زیادی بچه بود! بیشتر از بیست و یک سال را نداشت.
به ترتیب همه از دلیل زندانی بودنشان گفتند، یکی زنش مهریه اش را گذاشته اجرا بود، یکی دیگر دعوا کرده و دندان کسی را خرد کرده بود، آن یکی از گرسنگی دست به دزدی زده بود و بدتر از همه خودش که متهم به قتل زنش بود! هر کدام برای خودشان قصه ای داشتند.
آن قدر گرم حرف زدن بودند که زمان از دستشان در رفته بود، با صدایی که از بلندگو آمد، صحبتشان قطع شد.
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند!
همه به طوفان نگاه کردند و آن صدای نکره دوباره تکرار کرد:
- طوفان سمیعی به اتاق مسئول بند.
طوفان از جا بلند شد و داوود با تعجب پرسید:
- چی کارت دارن؟
طوفان شانه ای از ندانستن بالا انداخت.
- نمی دونم.
رضا سری تکان داد.
- برو داداش، ایشالله «انشالله» خیره!
سری تکان داد و از سلول خارج شد، در حالی که امیدوار بود، حرف رضا درست از آب در بیاید و خیری در کار باشد. ته دلش دلشوره ی مزخرفی غل می زد و می ترساندش.
تمام راه تا اتاق مسئول بند فقط دعا کرد که خبر بدی نشده باشد، مار گزیده ای بود که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسید.
با رسیدن به دفتر مسئول بند، سمت سرباز پشت میز رفت.
- طوفان سمیعی ام، صدام می کردید.
سرباز سری تکان داد.
- آره، یه لحظه صبر کن.
گوشی را برداشت و بعد از خبر کردن مافوقش، خطاب به طوفان گفت: «برو تو!»
طوفان سمیعی با قدم هایی بلند به سمت در اتاق رفت و بعد از زدن تقه ای به در و صادر شدن اجازه، وارد شد و بعد از بستن در پشت سرش به سمت میز قدم برداشت.
- طوفان سمیعی ام!
مسئول بند سری تکان داد و به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
- بشین!
طوفان «ممنونی» گفت و روی صندلی نه چندان راحت نشست و منتظر به چهره ی مسئول بند خیره شد.
مسئول بند که مردی میان سال با مو های گندمی بود، تکیه از صندلی اش گرفت و آرنج هایش را روی میز گذاشت و دست هایش را در هم گره زد.
- وقتی زندان بان شدم، فکر نمی کردم که این قدر شغل وحشتناک و بی رحمی باشه. فکر نمی کردم باید ماهی چند بار تو چشم چند نفر زل بزنم و امیدشون رو ناامید کنم.
دسته ی صندلی بین پنجه های طوفان در هم فشرد شد، به سختی آب دهانش را قورت داد، گلوی و دهان به طرز عجیبی خشک شده بودند.
- اتفاقی... افتاده؟
مسئول بند سرش را پایین انداخت، انگار سختش بود. مگر چه خبری می خواست بدهد که این گونه برای گفتنش دست دست می کرد؟
- می دونی دکترا خیلی خوشبخت تر از ما هستن، چون اونا همیشه حرفی دارن که به بیمارشون بزنن، اونا می تونن بگن ``امیدت به خدا باشه، خدا شفات می ده`` دکترا همیشه امید دارن، ولی یه زندان بان نمی تونه به زندانیش امید واهی بده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 144
گلشیفته به آرامی سلام کرد. هر چه اشک ریخته بود انگار بی فایده بود چرا که هنوز هم بغض رهایش نمی کرد.
بی حوصله داخل رفت. گلاویژ خانم هم از بس که نگران آن دو بود که طاقت نیاورد و دیروز به شهر آمده بود.
گوشه ای کز کرد. حرف های تلخ بهادر هنوز توی گوشش بود.
گلاویژ خانم که تحملش تمام شد پرسید: چه شد روله گیان؟ چه گفت؟
چیزهایی که شنیده بود را برایشان با هق هق و اشک تعریف کرد.
جلال با حرص گفت: غلط کرده. یعنی چه؟ فکر کرده هر چه بخواد می تانه بگه؟ الان پا میشم میرم سراغش.
بی حس و خسته به مشاجره ی بین جلال و گلاویژ خانم و شهین خانم که می خواستند مانع از رفتنش شود، نگاه می کرد. داشت دیوانه می شد...
گلاویژ خانم که حال او را دید، بحث را خاتمه داد و پیش گلشیفته نشست. گلشیفته پر از بغض و ترس خودش را در آغوش او انداخت و هق هق هایش باز هم بلند شد.
تصمیمش را گرفته بود. باید اردلانش را نجات می داد حتی اگر به قیمت بدبخت شدن خودش بود. اردلان برایش از هر چیزی و هر کسی مهم تر بود و جانش را باید نجات می داد.

همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. قدم هایش سست و لرزان بود؛ جمعیت پیش رویش را کنار زد و جلو رفت. با دیدن اردلانش که طنابی به گردنش انداخته بودند، با تمام وجود جیغی کشید و از جا بلند شد.
گلاویژ خانم به سرعت به سمتش آمد و او را در آغوش کشید. تنش از وحشت به رعشه افتاده بود و اشک هایش جاری.
هق زد: خواب...اردلانم...
نگذاشت ادامه دهد و سعی کرد آرامش را به وجودش برگرداند.
- گلی جان، فقط خواب بود. اردلان الان حالش خوبه.
قلبش داشت می ایستاد. وقتی با دیدن یک خواب این گونه به هم ریخته بود، اگر این اتفاق در واقعیت رخ می داد چه می کرد؟
مگر تحمل داشت در حقیقت این صحنه ی تلخ را ببیند؟ سرش را به طرفین تکان داد. نداشت، اصلا تحملش را نداشت...
هق زد: من... پیشنهادش رو... قبول... می کنم. نمی تونم... ببینم داره... از دستم میره.
او هم پا به پایش اشک می ریخت. دل او نیز پر از غصه بود و سعی داشت آرامش کند و مدام قربان صدقه اش می رفت.
- من می خوام همین الان برم و بگم که نظرم عوض شده.
دستش جلو آمد و اشک هایش را پاک کرد.
- یه کم بیشتر فکر کن‌.
سرش را به طرفین تکان داد: نمی خوام. من الان می خوام برم. اگه اتفاقی براش بیفته چی کار کنم؟ اگه بلایی سرش بیارند چی؟
از جا بلند شد.
- من همین الان میرم.
بلند شد و سعی کرد جلویش را بگیرد.
- فعلا صبر کن حداقل بذار صبح بشه بعد.
بی قرار چرخی دور خودش زد و به ناچار سر جایش نشست.
دو ساعتی گذشته بود که دیگر گلشیفته تاب نیاورد و از خانه بیرون زد؛ مسیر را خودش یاد گرفته بود بخاطر این هم تنهایی راه را پیش گرفت.
با قدم های سست و لرزانش راه را طی می کرد. احساس می کرد سرش از درد در حال انفجار است؛ نفس هایش بالا نمی آمد.
مدام کابوس دیشب جلوی پلک هایش نقش می بست و او را به کاری که می خواست انجام دهد، مطمئن می کرد.
وارد اتاق بهادر شد و بی مقدمه و با بغضی که در گلویش جاخوش کرده بود زمزمه کرد: شرطتت رو قبول می کنم. فقط قول بده که اردلانم آزاد میشه.
لبخند رفته رفته روی لب های بهادر نشست و از بین کاغذهای روی میزش برگه ای بیرون آورد و گفت: می دونستم قبول می کنی. به خاطر همین هم یه کم از کارهای طلاق رو انجام دادم. بیا این جا امضا کن.
آرام جلو رفت و خودکار را از دستش گرفت و روی کاغذ با دست لرزانش خطوط درهمی به عنوان امضا رسم کرد و پای برگه انگشت گذاشت.
- اردلان هم پای این برگه رو امضا کنه، می تونی طلاق غیابی بگیری و بعد از حدود سه ماه با من ازدواج کنی.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
از آغوش پیرمرد بیرون آمد و دید که اشک های پیرمرد صورتش را خیسه خیس کرده است. بی هیچ حرفی دست پیرمرد را در دستش گرفت، چیزی برای گفتن نداشت، نمی دانست چه بگوید که برای پیرمرد تسکین دهنده باشد!
پیرمرد پس از چند دقیقه آرام شد و اشک هایش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: « گفتم که بدونی زندگی همینه پسرم، نه جای پسر من بده و نه جای زن تو! جای اونا خوبه، ولی خدا خودمون رو امتحان می کنه! صبرمون رو محک می زنه.»
لبخندی زد و ادامه داد:
- روزی که دیدمت، انگار حسین خودم اومده جلو چشمم، به دلم نشستی. شبی نیست که خوابش رو نبینم، همش می گه رازیه و اون جا جاش خوبه. تو رو که می بینم، دلم آروم می گیره، بوی حسینم رو می دی.
طوفان در جواب حرف های پیرمرد، لبخندی به روشنی خورشید بالای سرشان زد و کاش آن صدای مزخرف و روی اعصاب از بلندگو نمی خواند:
- وقت هوا خوری تمومه! همه برگردن تو سلولاشون.
پیرمرد دستی روی شانه اش گذاشت و بلند شد.
- بلند شو پسرم!
طوفان هم همراه پیرمرد بلند شد و با یکدیگر به داخل رفتند و بعد از یک دیگر جدا شده و هر کدام به سلول خودشان رفتند.
سر و صدا های اطراف مانند مته در سرش فرو می رفتند و کاش کمی آرام تر می گفتند و می خندیدند. صورتش را در بالشت فرو کرد و سعی کرد وانمود کند که صدایشان را نمی شنود، ولی نمی شد. آخر هم شکست خورد و با بدخلقی از جا بلند شد و برای شستن صورتش از سلول بیرون زد.
تا دما دم صبح خواب به چشمش نیامد و حالا که تازه چشم هایش گرم شده بود، هم سلولی هایش بیدار شده و مانند همیشه شروع به شلوغ کاری کرده بودند. واقعاً به این همه بی خیالی و خجستگی اشان غبطه می خورد.
بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و دوباره روی تخت دراز کشید و مانند همیشه دست زیر سرش گذاشت و پشت به همه کرد. چند دقیقه ای گذشت که یکی از هم بندی هایش گفت: «بابا یکمم ما رو تحویل بگیر! بیا این وری!»
با تعجب به سمت صدا چرخید و پرسید:
- با منی؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- آره، خسته نمی شی اون گوشه کز کردی؟ بی خیال، مگه زندگی چه تحفه ایه که این همه غصه می خوری؟ بیا بشین دو کلوم حرف بزنیم، دلت وا شه.
بلند و نشست، دیگران در سکوت به گفت و گویشان نگاه می کردند. لبخندی زد و پرسید:
- چی بگم؟
هم سلولی اش تخمه شکاند و جواب داد:
- هر چی دلتنگت خواست.
از روی تخت بلند شد و به سمتشان رفت،‌ دیگران بین دایره ای که زده بودند، برایش جا باز کرد و طوفان کنارشان نشست، دیری نپایید که صحبت ها گُل انداخت و همه اشان گرم صحبت شدند.
یکی از هم سلولی هایش با هیجان پرسید:
- یعنی واقعاً لباس فروشی داری؟
چشم غره ای نثارش کرد و با حرص جواب داد:
- گفتم که نه، طراحی و تولید لباس!
پسرک جوان که سنی نداشت، با همان هیجان گفت: «چه فرقی دار؟ ولی خداییش جون داداش داری؟»
آن هم سلولی اش که رضا نام داشت و پا پیش گذاشت و به جمعشان دعوتش کرده بود، یکی پس کله ی پسرک زد.
- صد دفعه پرسیدی ازش داوود! داره بابا.
داوود دست روی سرش گذاشت.
- چرا می زنی؟
و بدون این که منتظر جواب باشد، به سمت طوفان چرخید و با هیجان پرسید:
- ولی خداییش داری؟
همه زیر خنده زدند و طوفان با لبخندی عمیق جواب داد:
- آره.
داوود کمی در صورتش دقیق شد و بعد گفت: «آره، به قیافت میاد آدم حسابی باشی. جون داداش یه کاری برام می کنی؟»
- چه کاری؟
با چشم هایی که می درخشید، گفت: «می خوام که از زندان آزاد شدم، زن بگیرم، کت و شلوارم پای خودت!»
طوفان خندید و سرش را تکان داد.
- باشه. کت و شلوارت پای خودم.
- قول دادیا! نزنی زیرش.
- حرف من حرفه.
- دمت گرم داداش.
طوفان با کنجکاوی پرسید:
- چی شد افتادی این تو؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 186

کاخ عظیم، زیبا و بی نظ یر رافائل ه ریسون چیزی بود که میتوانست دختری چون باران را به سادگی مجذوب کند. کاخ در میان دریاچهای مصنوعی بنا شده بود و برای رسیدن به آن میبایست از روی پلی زیبا و شگفت انگ یز عبور م یکردند. کیان تمام حواسش به چیزهایی بود که از طر یق گوشی کوچک داخل گوشش از محافظین می شنید و بازویش را در اختیار باران گذاشته بود. دخترک در حال تماشای اطراف و مناظر سرسبز اطراف رودخانه بی هوا از او آویزان شده بود. افراد شرکت کننده در مهمانی حدود ۱۰۰ نفر از ثروتمندترین افراد به انضمام همراهانشان بودند .در میان جمع هیچ فرد مجردی به چشم نمی خورد به جز اینکه در ابتدای ورود با یکی از ز یباترین دخترانی که صاحب مجلس در اختیارش میگذاشت همراه میشد. وقتی همه کاملا ا روی پل رسیده بودند صدای موسیقی ملایم و روح نوازی از هر طرف به گوش رسید و همراه با آن رقص بی نظیر فوارهها در سرتاسر رودخانه چشم هر بینندهای را خیره میکرد. رقص فواره های بلند، باران را چنان متحول کرده بود که به نظر م یرسید در آن لحظه کوچکترین توجهی به اطرافش ندارد. اما نگاه چون عقاب کیان در میان جمع به دنبال اشکان بود و با دیدن او که در حال گفتگو با همراهش و چند تن دیگر بود بی اختیار دستش را پشت کمر باران گذاشت و او را به خود نزدیک تر کرد. سپس ارام کنار میکروفون کوچک که زیر یقه کتش چسبیده بود زمزمه کرد: چند نفر همراه داره؟ صدای محافظ ویژه از داخل گوشی شنیده شد: بر خلاف انتظارمون به نظر میرسه ۷ محافظ داره... دختری هم که همراهشه از محافظینشه... .
تعداد زیاد محافظین او کار را دشوار می کرد .هوا رو به تاریکی بود و چراغ های سر تا سر کاخ ،رودخانه و پل روشن شده بود. بعد از تماشای رقص فواره ها به همراه موزیک، مدعوین با روحیه شاد و سرحال حرکتشان را به سمت کاخ ادامه دادند.
- قربان به نظر م یرسه دو تا تک تیرانداز در فاصله دور مستقر کرده... .
شنیدن جمله محافظ ویژه کیان را دچار شوک کرد. به هیچ وجه تصور نمی کرد که اشکان از شرکت او در این جشن با خبر باشد .اما وجود تک تیراندازها نشا ندهنده برنامه ر یزی دق یق بود.
کیان به آرامی نجوا کرد :وجب به وجب منطقه اطراف رودخونه رو بگردین و پیداشون کنین... .
- چشم قربان.... .
کیان میدانست که چرا اشکان سعی دارد در کمال خونسردی وانمود به ندیدن او و باران کند و از طرفی خدا را شکر می کرد که باران وی را نمی شناسد.
***
فکر می کنم کیان از برجسته ترین افراد شرکت کننده در آن مجلس بود .چرا که میزبان مان آقای هریسون به طور مداوم تنها دور و بر ما و چند نفر دیگر که یکیشان جوان‌تر از کیان و سایرین میانسال بودند می‌گشت .لهجه آنها بسیار غلیظ بود و چیز زیادی از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شد. کیان به نظر مضطرب می رسید و مدام با محافظینش در ارتباط بود. وقتی پشت میز بزرگی از انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها ایستاده بودیم و همسر آقای هریسون برایش نوشیدنی می‌ریخت، هر دو با لبخند به ما نگریستند و چیزی خطاب به کیان گفت که لبخند را بر لب او هم نشاند.
در آن لحظه گروه رقص و آواز روی سن در میان سالن شروع به نواختن کرده بودند و من در جو آنجا وسوسه شده بودم تا گیلاسی از آن نوشیدنی ها را سر بکشم .با تقلید از زنان اطرافم ابتدا گیلاس را به کیان تعارف کردم و او با لبخند سری به علامت منفی تکان داد: ممنون ...من باید هوشیار بمونم... ( با ناامیدی مکثی کردم و او ادامه داد:) تو تا وقتی من کنارت هستم میتونی هر چقدر مایلی بنوشی.
فکر می‌کنم جو آنجا حسابی مرا گرفته بود و حرکاتم دست خودم نبود. آنقدر مست شده بودم که خجالتم را فراموش کرده بودم. چیز زیادی به خاطر ندارم. اما میدانم که حتی به دعوت آقای هریسون میان‌سالن رفتم و با جسارت ترانه ایرانی زیبایی را خواندم و یک ست جواهر هدیه گرفتم. خواندنم توجه خیلی‌ها را به سمتم جلب کرده بود و نخواسته از این که در میان جمع ستایش می شدم به خودم می‌بالیدم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی