پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
مامان بعد از سکوتی طولانی، با نفسی عمیق دوباره شروع به حرف زدن کرد. قصد عقب نشینی و تمام کردن این بازی دردناک را نداشت.
- اینا رو گفتم که بدونی من یه مادرم رامش! مادرا مثله گرگ می مونن، گرگا طعمه رو بو می کشن، مادرا حال بچه اشون رو! تو و برادرت نفستون تند و کند بشه، من حس می کنم. می دونم که حالتون بده، هم تو و هم برادرت، ولی دندون سر جیگر گذاشتم و چیزی نگفتم تا خودتون به حرف بیایین و از مشکلاتتون بهم بگید، ولی حالا وقتشه که سر حرف بیایید، لااقل یکیتون بگه چشه؟
نفسم سنگین شد.
طوفان آمد... آمد... آمد... آمد...
اشک در چشم هایم جوشید و چانه ام لرزید، پلک های سوزانم را روی هم فشردم و پر از درد نالیدم:
- نپرس مامان، نپرس! وقتش که برسه، خودم می گم.
- کی وقتش می رسه که بگید؟
جواب لحن پر از شکوه و شکایتش، بغضی رو به شکستن بود.
- نمی دونم!
به زور این را گفتم و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، طوفان بالاخره آمد و بغض پر از رنج و دردم را شکست.
دست هایم را روی صورت اشک آلودم گذاشتم با عجله از جا بلند شده و به اتاقم رفتم، خودم را با بدنی لرزان روی تخت انداختم، سرم را در بالشت فرو بردم و آزادانه گریستم، دلم اندازه ی دریا پر بود و چه خوب که مامان درکم کرد و دنبالم نیامد!
«طوفان سمیعی!» این بار اگر دیدمش، یقه اش را می گیرم و با عصبانیت در صورتش داد می زنم:
- چی از جون قلب و فکرم می خوای؟ چطوری این قدر عمیق تو رگ و پی ام رسوخ کردی؟
از این که این قدر برایم مهم شده، از خودم متنفرم. این خلاف قانون هایم بود... این که کسی را بیشتر از خود دوست داشته باشم!
آهی کشیدم و سری برای خودم تکان دادم، به مرحله ای از دیوانگی و جنون رسیده بودم که با طوفان خیالی دعوا می کردم!
صدای آواز خواندن رامبد، نزدیک و نزدیک تر می شد و دعا می کردم که مقصدش اتاق من نباشد، این روز ها حوصله ی هیچ کس را نداشتم، دلم تنهایی طلب می کرد.
دعا هایم مانند این مدت اجابت نشد و در اتاقم توسط رامبد باز شد. نوری که از راهرو به اتاق تابید، باعث شد دست جلوی چشم هایم بگذارم و آرام بغرم:
- کور شدم، در رو ببند!
- اوه اوه، توپت حسابی پره.
لحن شاد و سر حالش باعث بیشتر حرصی شدنم شد، چرا این قدر خوشحال بود؟ آن هم در وضعیتی مثل حالا!؟
- رامبد حوصله ی شوخی و حرف زدن ندارم.
در اتاق را بست و اتاق باز در تاریکی دلپذیری فرو رفت. کورمال کورمال راهش را پیدا کرد و به سمتم آمد، دستش را روی صندلی راک محبوبم گذاشت و صندلی از حرکت آرامَش ایستاد. بدخلق توپیدم:
- دستت رو بردار!
ضربه ی نه چندان آرامی به شانه ام زد.
- مسخره اش رو در نیار دیگه.
- ولم کن رامبد، حوصله ی بحث کردن باهات رو ندارم.
- چه مرگته که اعصابت تخم مرغی شده؟
دستش را از روی شانه ام پس زدم.
- رامبد اصلاً حوصلت رو ندارم.
- به درک، منم حوصلت رو ندارم، بگو چته تا ولت کنم؟
آهی ناخواسته از حصار سینه ام آزاد شد.
- هیچی.
روی دسته ی نازک و چوبی صندلی نشست و «نوچی» کرد.
- با این آهی که کشیدی، دیگه مطمئنم یه چیزی شده. یه خاطر اون یارو طوفان ناراحتی؟
- نه، برای چی؟
- برای اونه، مطمئنم، آخه از وقتی حکمش اومده، تو این طوری دپرسی!
پوزخندی زدم و با چشم به سر تا پایش اشاره کردم.
- ولی در عوض تو کوکه کوکی.
سرش را عقب برد و غش غش خندید و ردیف دندان های سفیدش برق زدند و دلم برایش رفت.
- آره، یه روز زین به پشته، یه روزم پشت به زین.
- خوبه، خدا رو شکر.
دستش را روی بازویم کشید.
- بریم یه دور بزنیم؟
چشم هایم را بستم و در همان حال با خنثی تریم حال ممکن جواب دادم:
- نه!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 152
یعنی اردلان کاملا بی گناه و بی تقصیر بود و تمام این ماجرا زیر سر بهادر.
حتی آن تصادف هم که منجر به کشتن بچه ی توی شکمش هم شده، ساختگی بود.
قصد داشت که آن بچه که مانعی بود برای ازدواج با گلشیفته را از بین ببرد چرا که آن موقع گلشیفته دو ماهه باردار بود و چند ماه دیگر باید صبر می کرد و ممکن بود شک کند. مامور بودنش هم از چندین سال قبل بود و درباره ی نگهداری آن بچه ها در خانه اش هم به دروغ گفته بود که از آنها مراقبت می کند.
گلشیفته پس از شنیدن این حرف ها گویی به جنون رسید.
مقابل بهادر ایستاد و با مشت های بی حال و خسته اش به جان او افتاد و اشک هایش چون سیلی جاری گشت.
- نامرد، دروغگو، چه طور تونستی این کار رو باهام بکنی؟ چه طور تونستی زندگیم رو نابود کنی؟ بچه ام رو چرا کشتی؟ مگه من و اردلان چی کارت کرده بودیم؟ چه طور تونستی اردلان منو بفرستی سینه ی قبرستون؟
دست از سر بهادر برداشت و حرصش را سر گلدان سفالی روی میز خالی کرد و با تمام خشم آن را به دیوار کوبید.
گلدان با صدای بدی شکست و خورد شد؛ چه قدر شبیه دل او بود! دل شکسته اش که این گونه خورد شده بود...
تکه ای از آن گلدان شکسته و خورد شده را در دست گرفت و همان طور که با حرص داد می زد، آن تکه را نزدیک رگ دستش برد.
- نامرد عوضی، ازت متنفرم. من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم باهاش زندگی کنم. حالم ازت به هم می خوره.
آن قدر جدی و محکم حرف می زد که بهادر را نیز نگران کرد. دهان باز کرد که چیزی بگوید اما دیگر دیر شده بود و خونی از دست گلشیفته جاری شد.
گلشیفته ی بی قرار و بی حال، به خاطر فشارهای روحی این مدت و خونریزی دستش، ضعیف شد و از حال رفت.
در بیمارستان بود وقتی که به هوش آمد و فروغ را در کنار خود دید. با یادآوری موضوع باز هم اشک هایش روان شد.
- منو حتی خدا هم دوست نداره که اگه دوسم داشت، این حال و روزم نبود. بچه ام رو ازم نمی گرفت. اردلانم که جونم بود رو از من نمی گرفت و منو گرفتار این وضع و این زندگی نمی کرد. اگه دوسم داشت می ذاشت بیام پیشش، حتی نذاشت بمیرم. فروغ من دلم می خواد بمیرم، دلم می خواد خلاص شم از این زندگی. به خدا دیگه نمی کشم، کم آوردم. جونم دیگه به لبم رسیده.
فروغ در آغوشش گرفت. بدن نحیفش به رعشه افتاده بود. فروغ که معمولا خیلی احساساتی نبود، با دیدن حال گلشیفته، چشمانش می بارید.
- گلی آروم باش، حداقل به خاطر بچه ات.
- بچه؟!
- آره، تو بارداری.
هق هق هایش بالا گرفت و گفت: من نمی خوام. من این بچه رو نمی خوام، این زندگی رو نمی خوام. از این دنیا متنفرم.
- نگو این جوری گلی. تحمل کن.
گلشیفته مدام داشت گله و شکایت می کرد و از بی رحمی و تلخی روزگار می نالید و فقط زجه می زد. فروغ هم پا به پایش اشک می ریخت و سعی می کرد آرامش کند اما فایده ای نداشت. آرامش از او خیلی وقت بود، فراری شده بود.
افسرده و غمگین بود. شاید در روز کلمه ای هم حرف نمی زد.
بهادر زنی را آورده بود تا کارهای خانه را انجام دهد و هم حواسش به گلشیفته باشد که یک زمان فکر فرار به سرش بزند حتی برای پنجره ها نیز نرده کشیده و وقتی خودش در منزل نبود، اجازه ی رفتن به حیاط را هم حتی نداشت.
واکنش گلشیفته ی خسته، به این کارهایش تنها نیشخندی تلخ و آهی غمگین و تلخ تر بود.
ماه های بارداری اش طی شد. خودش اصلا حتی آن دردها و اذیت شدن ها را نیز گویی احساس نمی کرد؛ تمام وجودش پر از بی حسی بود. در روز بیشتر از چند کلمه هم حرف نمی زد آن هم به قدری لحنش سرد بود و نگاهش از آن یخی تر که دیگران هم از سردی لحنش یخ می زدند.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 195
وقتی کنارم نشست نگاهی به دور و برم انداخت و پاهایم را که داخل آب بود از نظر گذراند :خسته ات کردم؟ نمیدانم چرا اما از نگاه کردن مستقیم به او که در فاصله یک وجبی ام نشسته بود و یک دستش را روی تکیه گاه پشت سرم گذاشته بود شرم داشتم :نه... . چند لحظه سکوت کرد. سکوت معنی‌دارش نگاهم را به سمت نگاهش کشاند. از آن لبخند های شیرین و جذاب همیشگی اش که مرا عاشقش می کرد بر لب نشاند: میشه همین طور مستقیم به من نگاه کنی؟ می خوام یه چیزی ازت بگیرم. گرچه سخت بود و جمله اش مرا به شک انداخت ،به زحمت اب گلویم را فرو دادم و مستقیم نگاهش کردم. او با لذت تمام تماشایم می کرد و لبخند می‌زد . سرانجام سکوتش را شکست.
جعبه کوچکی را که حلقه زیبا و گران قیمتی داخلش بود باز کرد و مقابلم گرفت: با من ازدواج کن....( غافلگیرم کرده بود. چشمانم از تعجب گرد شده بود.) این یه درخواست نیست عزیزم. این یه دستوره و تو فقط یه راه داری... قبولش.
در احاطه نگاهش قدرت نفس کشیدن نداشتم. رفتارش مرا دچار هیجان می کرد. لب هایم برای بیان کوچکترین کلامی میلرزید. در سکوت سخت نگاهمان تنها صدای نفس های من بود که به گوش می‌رسید. می‌دانستم قبل از هر قولی باید نظر پدر و مادرم را می پرسیدم، اما تقریباً خیالم از جانب آنها راحت بود. آنها به او اعتماد کامل داشتند و یقیناً او را بهترین همسر برایم می‌دیدند. صدایش همچون نجوایی گرم و عاشقانه در گوشم پیچید: میدونم برای کنار اومدن با هاش به زمان نیاز داری...( در جعبه را بست و آن را روی دستم گذاشت) از حالا به بعد من تورو همسر خودم میدونم... . تازه جمله اش تمام شده بود که بی مقدمه صورتم را با دستانش قاب گرفت و در هیجان نفس‌گیر یک لحظه، لبهای گرمش بر لبانم نشست... .
***
کیان عاشقانه او را در حصار بازوان نیرومنش گرفت، در حالی که او را م و آرام بود... . ناگهان شامه حساسش بوی عجیبی را حس کرد. بوی آشنا و ترسناک... . در حالی که دستانش از ترس شل میشد، بینی اش را به یقه لباس باران نزدیک کرد. خداوندا! درست فهمیده بود. لباس او آغشته به سم کشنده بود که از راه پوست جذب می‌شد. نگاه وحشت زده اش را به باران دوخت. خواست با یک حرکت سریع بلوزش را از تنش در بیاورد که باران وحشت زده در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود و تصورات اشتباه ذهنش را پر کرده بود خودش را عقب کشید و معترضانه پرسید: چیکار می کنی؟! کیان دستش را محکم گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش به سمت سرویس بهداشتی می‌کشاند هیجان زده جواب داد: فعلا چیزی نپرس. فقط لباساتو در بیار و حوله بپوش... . سپس او را به درون سرویس هل داد و در را بست. باورش نمی شد در نبودشان پردیس به آنجا بازگشته باشد و دست به چنین جنایتی زده باشد. وحشت زده به اتاق باران رفت. ملحفه روی تخت، بالشت و تمام لباس‌ها آغشته به سم بود .در حالی که همه چیز را داخل کیسه زباله بزرگی می ریخت تصورش را می کرد که اگر آن شب باران عزیزش در آن تخت می خوابید، صبح فردا هرگز از خواب آرامش بر نمی خاست. وقتی به کار پردیس فکر می‌کرد ،مغزش تیر میکشید. نباید کینه پردیس را دست کم می‌گرفت. صدای شکسته شدن چیزی از داخل سرویس بهداشتی توجهش را جلب کرد. به سرعت از اتاق خارج شد و به آن سمت دوید.
دستش را روی دستگیره در فشرد .در قفل بود و صدای درگیری و جیغ باران به وحشت می افزود. مشت محکمی به در کوبید: کی اونجاست؟! پردیس احمق نشو... . خدای من !او داشت چه بلایی بر سر آن دختر بیچاره و بی پناه می آورد! کیان فریادزنان همچون شیر زخمی خودش را به در می کوبید. ضربات پی در پی اش از جیغ باران نیرو می گرفت و تکانهای مهیب او در را از جا تکان می‌داد. سرانجام در حالی که او حس می‌کرد استحکام در، استخوانهای شانه و بازویش را خورد کرده قفل در شکست. سراسیمه وارد سرویس بهداشتی شد و به سمت پردیس هجوم برد .پردیس مثل آدم های جن زده وحشی و بی پروا، گویی تنها قصد جان باران را کرده بود. موهای دخترک را مشت کرده بود و سر او را به لبه وان می‌کوبید. خون تنها چیزی بود که کیان در صورت باران عزیزش می‌دید و دیگر صدای او را نمی شنید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 194
صدای ناله ام و خونی که از انگشتم می‌ریخت دستپاچه اش کرد. دردی حس نمی کردم. وقتی او با محبت سر انگشتم را پر از دستمال کرد و مرا همراه خودش به سرویس بهداشتی شیک و بزرگ رستوران برد .انگشتم را زیر آب سرد گرفت و جای بریدگی را محکم فشرد: حواست کجا بود که دستت رو بریدی ؟در حالی که جمله اش را کامل می کرد ،بی اختیار نگاهمان در هم گره خورد .فاصله ام با او به اندازه چند بند انگشت بود. محو نگاه نوازشگر اش بودم که گارسون برایمان چسب آورد و در حالیکه باند استریل و چسب را داخل سینی کوچکی مقابل او می گرفت با لهجه آمریکایی گفت: بفرمایید قربان ... .اما کیان ناباورانه مرا می‌نگریست و بی توجه به حضور او پرسید :از من فرار می کنی و بعد برای جلب توجهم دست به همچین حماقتی میزنی!! احساس من چه اهمیتی برات داره وقتی از من میترسی؟ او عصبانی بود و من نگاهی از سر استیصال به گارسون انداختم. کیان در حالی که جای بریدگی انگشتم را محکم می فشرد، سینی کوچک او را گرفت و روی یکی از سنگهای تمیز لبه دستشور ها گذاشت. گارسون چیزی پرسید و با جواب منفی کیان ما را ترک کرد.
او انگشتم را برای لحظه ای رها کرد و چون خون بار دیگر بیرون زد محکم آن را فشرد .سپس نگاه محکم اش را به من دوخت: میدونی چی به من گذشت تا پیدات کردم؟ گناه من چیه که دنبال آرامشم. تصور می کنی با خباثت تمام سعی کردم پردیس رو دست به سر کنم؟ تو چی در مورد ما میدونی؟ در مورد اون چی میدونی؟ تو تمام این مدت برای اغفالت قدمی برداشتم که لایق این رفتار باشم؟ بارها وقتی مست و بی خبر روی دستام افتادی ذره ای سو استفاده کردم؟ نه... چون دوستت داشتم.( دستم را با عصبانیت تکان داد:) با یه آشغال طرفی که فرار کردی؟ دستم درد گرفت و آه خفه ام او را به خودش آورد. نگاه عذر خواهانه اش راضی‌ام می کرد. باند استریل را برداشت و در حالی که با ظرافت دور انگشتم می پیچید سری با تاسف تکان داد: من زندگی وحشتناکی دارم و دشمنانی که بهم نزدیک کرد مثل یه دوست می خوام به هم یه قولی بدیم،( به من چشم دوخت )یه هم اعتماد داشته باشیم... . سرم را به علامت تایید تکان دادم و او لبخند رضایت بر لب نشاند: خوبه... . بعد از خوردن نهار به پیشنهاد او به خرید رفتیم .همراه او وارد مغازه های بزرگ و گران قیمتی می شدم، که به تنهایی حتی جرأت عبور از مقابل شان را نداشتم. او هر چه را که به نظرش زیبا می‌رسید برایم می خرید. گاهی تصور می کردم حتی آدم هایی به جدیت او هم می توانند مثل بچه ها باشند. بعد از کلی خرید دو تا عروسک کوچک و ناز هم برایم خرید. یک خرگوش ملوس و بچه گربه ناز... . همه خریدهای مان را در ماشین او که به دنبال مان آمده بود گذاشتیم. او از من خواست داخل ماشین منتظر بمانم و خودش از آنجا دور شد. وقتی بعد از یک ربع ساعت بازگشت چیزی در دستش نبود، اما راضی به نظر می‌رسید .وقتی به ویلا بازگشتیم هوا رو به تاریکی بود. پیاده روی و خرید خسته ام کرده بود. لباس هایم را عوض کردم. بلوز و شلوار اسپرت راحتی پوشیدم و تشت کوچک آبی برای خودم تهیه کردم. روی کاناپه نشستم و بعد از تا کردن پایین شلوارم پاهایم را داخل آب گذاشتم. این کاری بود که از مادرم آموخته بودم. سپس در حالی که روی کاناپه لمیده بودم، بسته‌های خریدم را یکی یکی تماشا کردم. گرفتن آن همه هدیه آن هم یک جا جدا" لذت بخش بود. عینک آفتابی، پیراهن شب ،کیف، کفش، گل سر زیبا، بلوز شلوار، دستبند چرمی، خدای من! دیدن تمام آنها یکبار دیگر ذوق زده ام کرده بود... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 151
خون خشک شده به خاطر پاره شدن گوشه ی لبش از ضربه ی سیلی را با اشک و نفرت پاک کرد و شست و گوشه ای از مبل های سلطنتی خانه، کز کرد و زانوهایش را در آغوش کشید. کاش می شد از دستش فرار می کرد.
روزها در تلخ ترین حالت ممکن می گذشت.
راه می رفت، حرف می زد، آشپزی می کرد، خانه را نظافت می کرد و سایر کارهای روزمره اما قلبش درد داشت، دلش از اندوه سرشار بود. کم حرف می زد، حتی حوصله ی بحث و جدل هم نداشت.
در اوج جوانی، در زمانی که باید شور و انگیزه می داشت، بی حس و خسته بود.
در اواخر سن شانزده سالگی، زنی بود که عشقش را از دست داده و آرزوی دیدن و در آغوش کشیدن آن کودک به دلش مانده بود.
آهی کشید و سری به غذا زد. بهادر یک وقت هایی مهربان می شد و بیشتر اوقات بداخلاق بود و زورگویی می کرد و اگر از خواسته اش سرپیچی می نمود، روی گلشیفته دست بلند می کرد حتی در مورد مسائل کوچک و کم اهمیت.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشش خورد که اخم هایش درهم رفت. هیچ گاه منتظر او نبود و جز نفرت حسی به او نداشت.
داخل آمد و گفت: سلام.
بی حس و حوصله جوابش را به آرامی داد و گفت: برو لباسات رو عوض کن تا غذا رو بکشم.
- باز چته؟
کلافه نفسی کشید: ولم کن.
جلوتر آمد و کنارش ایستاد.
- مثل آدم بگو ببینم چه مرگته. بگو مشکلت چیه.
اخمی کرد: مشکل من تویی، مشکل من زندگی کردن با توئه.
بهادر هم اخم غلیظی روی پیشانی اش نشست.
- بخوای و نخوای همینه. تو زن منی.
با حرص نگاهش کرد: من خوشم نمیاد زنت باشم.
صدای فریاد بهادر گوشش را کر کرد: تو غلط کردی. تا آخر عمرت تو همین خونه و پیش من می مونی. شیرفهم شد؟
گلشیفته باز هم سرکشی اش به سراغش آمده بود: نه، نشد. فکر کردی می تونی به زور منو تو این خراب شده نگه داری؟
پوزخندی زد: فکر کردی نمی تونم؟ بعدشم خونه به این خوبی و بزرگی در اختیارته. دیگه چه مرگته؟
با حرص داد زد: این خونه ارزونی خودت. فقط دست از سر من بردار. من باید به چه زبونی بگم که دلم نمی خواد یه لحظه هم تو رو ببینم. چه برسه به اینکه زیر یه سقف با تو زندگی کنم؟ موندن وقتی من دلم راضی نیست، مگه زوری هم میشه؟
- چرا نشه؟ لازم باشه به زور نگهت می دارم. همون جوری که به زور باهام ازدواج کردی.
- ازدواج با تو فقط به خاطر اردلانم بود. اگه اون اتفاق ها پیش نمی اومد، عمرا اگه حاضر می شدم به خواسته ات تن بدم.
خونسرد گفت: اون اتفاق ها پیش اومد یا پیش آوردمش؟!
گلشیفته مات ماند و حرفی که می خواست بزند را از خاطر برد و ناباور زمزمه کرد: چی؟!

بهادر شروع به حرف زدن کرد و هر چه بیشتر پیش می رفت، گلشیفته را بیشتر در بهت، حرص و نفرت غرق می کرد.
باورش نمی شد که همه ی آنها نقشه بوده. حتی آن قتل. قبل از آن که اردلان به آنجا برود، آن مرد از دنیا رفته بود و اردلان با نگرانی سمتش رفته و دستش را روی نبضش گذاشته بود و به همین دلیل اثر انگشت او روی جسد آن مرد مانده و همه چیز گردن اردلان می افتد مخصوصا وقتی که چند نفر شهادت دادند که پس از رفتن اردلان این اتفاق افتاده؛ البته آن شاهدان هم دروغین بوده اند!
بهادر نیز از آن قاضی که به گفته ی خودش دوست صمیمی بوده اند، خواسته که همه چیز را علیه اردلان نشان دهد و پرونده سازی کند.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
آسانسور که ایستاد، این افکار را پس زدم و به سمت خانه رفتم و زنگ در را زدم. طولی نکشید که مامان در را باز کرد. با بی حوصلگی سلام آرامی دادم و مامان خوشحال از دیدنم گفت: «خدا رو شکر اومدی! نه بابات هست، نه رامبد. تنهایی غذا نمی چسبه.»
سری تکان دادم و مامان از جلوی در کنار رفت و به آشپزخانه رفت، پشت سرش وارد خانه شدم.
- زود لباس عوض کن بیا سر میز.
کفش هایم را از پا کندم و همان جا روی پادری ولشان کردم . مغنعه را از سرم بیرون کشیدم و سری برای مامان که دور شده بود، تکان دادم، هر چند که ندید.
بعد از عوض کردن لباس هایم با پیراهن و دامنی بلند، دست و صورتم را شستم و به دستور مامان، به آشپزخانه رفتم.
- اون دوغ و از یخچال بیار سر میز.
«باشه ای» به مامان که مشغول غذا کشیدن بود، گفتم و پارچ دوغ را از یخچال بیرون آوردم و سر میز گذاشتم. بعد از این که مامان غذا را کشید، با هم سر میز نشستیم و در سکوت مشغول خوردن ماکارونی خوش طعمش شدم.
بعد از تمام شدن غذا، در جمع کردن و گذاشتن ظرف ها در ماشین ظرف شویی به مامان کمک کردم و بعد از همه ی این ها به سمت اتاقم پا تند کردم، احتیاج مبرمی به تنهایی داشتم، ولی با صدا کردن مامان، به راهرو نرسیده، توقف کردم.
- کجا می ری؟ بیا بشینیم یکم فیلم ببینیم، حوصلت سر نمی ره تنها تو اتاق؟ یا بیرونی، یا تو اتاقت.
«چشم» آرامی گفتم و آهم را در خود خفه کردم. مامان گله مند بود و حق هم داشت! از کی بود که از همه دور شده و در لاک خود فرو رفته بودم؟
راه رفته را برگشتم و به پذیرایی رفتم و کنار مامان روی کاناپه ی راحتی جلوی تی وی نشستم. مامان شانه ام را گرفت و سرم را روی پایش گذاشت و طولی نکشید که دستش لای مو هایم رفت و نوازش جادویی سر انگشتانش شروع شد.
از صدای آهنگ ملایمی که از تی وی پخش می شد و ماساژ سرم توسط مامان، سردردم رخت بست و چشم هایم خمار خواب شدند.
و واقعاً که مادر مأمن آرامش است!
در خلسه ای شیرین بودم که به نرمی صدایم زد:
- رامش؟
«هوم» خواب آلودی گفتم و مامان با همان لحن نرم و آرام گفت: «وقتی برای اولین بار حامله شدم، دلمون می خواست بچه ی اولموم پسر باشه، اون موقع که سونوگرافی و این جور چیزا نبود، وقتی رامبد به دنیا اومد، تو ذوقمون خورد، برای داشتنش خوشحال بودیم و خدا رو شکر می کردیم، ولی دلمون خیلی دختر می خواست.»
با هشیاری بیشتری به حرف های مامان گوش سپردم و پرسید:
- داری گوش می دی؟
«بله ام» زیادی خش دار و گرفته ود.
- رامبد که از آب و گل در اومد و یه سال و خوردیش شد، به امید یه دختر دوباره حامله شدم و خدا تو رو بهمون داد. زندگیه شیرینمون تکیمل شد و خب دیگه چی می خواستیم؟ فکر می کردیم زندگی دیگه گلستونه و تمام دست اندازا تموم شده.
آهی کشید و ادامه داد:
- چه می دونستیم که تازه دست اندازا شروع شده، تو یه دختر شیطون بودی که مدام در حال فضولی و کار خرابی بودی، رامبدم یه پسر بچه ی تخس که هم پای شیطنتات بود. هر روز که بزرگ تر می شدید، به خودم امید می دادم که با بزرگ تر شدنتون، مشکلایی که براتون پیش میاد کم تر می شه و می تونم نفس راحتی بکشم، ولی امید عبثی بود. چه می دونستم که با هر سانت قد کشیدنتون، مشکلاتتونم هم پاتون قد می کشه؟
آه این بارش، خسته و پر از درد بود. دستش از حرکت در مو هایم ایستاد و ساکت شد. حرف های پر از دردش، قلبم را از هم دردید، ولی نای حرف زدن نبود!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 150
خودش سریع متوجه ی حرفم شد و سری به طرفین تکان داد: نه دیگه. من به هومن فکر نمی کنم چون دیگه برام تموم شده و خودشم الان زن داره و بچه اش هم تو راهه. زنش هم به خاطر این موضوع حالش زیاد خوب نبود و نیومد. فکر کردن هم به یه مرد زن و بچه دار اصلا چیز خوبی نیست. درسته بهم سخت گذشت تو روزهای اول اما باید کنار می اومدم و با هر سختی و مشکلی که بود، تونستم کمی از

فکرش در بیام. به هر حال عاشق اون شدن یه اشتباه بود و باید این اشتباه رو با فراموش کردنش جبران می کردم.
از حرف هایی که زد با تحسین نگاهش کردم. چه قدر عاقل و منطقی شده بود.
غزاله هم لبخندی روی لبش نشست.
- عزیزدلم، انشالله هر چی صلاحه پیش میاد. تو لیاقت بهترین ها رو داری.
فرناز هم با شوق لبخندی زد و رو به من پرسید: شما کی می خواین عروسی بگیرید؟
- تا جاوید حالش کامل خوب شه، بعدشم می خوایم با مامان گلی بریم سفر. بعد از اون.
با مامان گلی و خانواده ی خودم هم تصمیمم را در میان گذاشتم که مامان گلی بسیار استقبال کرد و خوشحال شد و خانواده ام نیز مخالفتی نشان ندادند و قبول کردند و قرار بود که دو سه هفته ی بعد راه بیفتیم.

* * * * *
روز بعد بهادر بی توجه به حال بد گلشیفته و حتی بی آن که اجازه دهد در خاکسپاری اردلان شرکت کند، دنبالش آمد و سمت تهران به راه افتادند.
گلشیفته بی حال و رنگ پریده، با چشمانی که از زور گریه باز نمی شد، سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و با نگاه غم آلود و دردمندش، به نقطه ای نامعلوم خیره بود.
قلبش از آن هم اندوه فشرده شده و آن صحنه ها چون کابوسی در بیداری هم رهایش نمی کرد.
بهادر نیم نگاهی سمتش انداخت: خوبی؟
خوب؟! چه واژه ی غریبی برایش می آمد!
جوابش را نداد و چشمانش را روی هم گذاشت.
- با توام.
هنوز هم در حال و هوای خودش بود که بی توجه به سوال بهادر گفت: تو مگه بهم قول ندادی؟ مگه نگفتی آزاد میشه؟
صدایش آن قدر گرفته و غمگین بود که خودش هم از صدایش متعجب شد.
- نتونستم کاری کنم. کاری دیگه از دست من ساخته نبود.
لحن خونسردش روی اعصابش رژه می رفت.
صدایش را بالا برد: یعنی چی ساخته نبود؟ خودت گفتی همه چیو درست می کنم. نامرد، دروغگو، عوضی...
با ضربه ای که توی دهانش خورد، صحبت هایش متوقف شد و با بهت و نفرت نگاهش کرد. اردلانش هیچ گاه روی او دست بلند نکرده بود ولی این مرد که تنها یک روز بود همسرش شده بود، این گونه با او رفتار می کرد البته در آن دو سالی که در خانه اش زندگی می کرد، کم از او کتک نخورده بود.
- خفه شو و حرف دهنت رو بفهم. دیگه هم بخوای اسم اونو بیاری، می دونم باهات چی کار کنم. اردلان دیگه مرد، تموم!
چگونه این قدر می توانست درباره ی مرگ اردلانش بی رحمانه حرف بزند؟
او همیشه در قلبش زنده باقی می ماند. حوصله ی بحث با او را نداشت و چشمانش را روی هم گذاشت اما مگر کابوس دست از سرش بر می داشت؟!
چند ساعتی گذشته بود را نمی دانست. پیاده شد و پشت سر بهادر وارد خانه می شد.
هنوز در باورش نمی گنجید که بهادر شوهرش است و باید با او زندگی کند.
آهی کشید و داخل رفت. حتی حوصله ی آنالیز خانه را هم نداشت.
قدم هایش سست بود و خسته...

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
تکه ای کیک سر چنگال زدم و به دهان بردم. داغ و تازه بود و مزه ی خوبی هم داشت. بعد از مزه کردن کیک در جوابش گفتم: «تصمیم دارم یه ملاقات با خانواده ی ساره کنم. شاید این دفعه به نتیجه ای رسیدم.»
فنجان قهوه را در پیش دستی چرخاند و با تردید پرسید:
- می خواید منم بیام؟
- نه، نیازی نیست. احتمالاً اگه شما رو ببینن، ناراحت شن و چیزی نگن.
سری تکان داد.
- آره، راست می گید.
آهی کشید و به آرامی ادامه داد:
- از این که می بینم هیچ کاری از دستم بر نمی آد، حالم بد می شه، دلم می خواد بمیرم.
لبخند اطمینان بخشی زدم.
- این که هنوز پشت برادرتون موندید، خودش کار بزرگیه.
سرش را پایین انداخت.
- هر شبم شده کابوس... یه اتاق خالی و پر از سردی با طنابی که از سقفش آویزونه و یه چارپایه زیرش، شده کابوس تموم روزام و داره دیوونم می کنه.
غمگین نگاهش کردم، این زجری که می کشید، برایش زیادی بود و خدا چرا این امتحان دردناکش را تمام نمی کرد؟
- با غصه خوردن چیزی به دست نمی آد، باید قوی باشید و تلاش کنید. یادمه اون روز وقتی با برادرتون حرف زدم و راضیش کردم تا باهاتون ملاقات کنه، یه چیزی بهم گفت، می دونید چی بود؟
آرام پرسید:
- نه! چی گفت؟
زیر چشم های مشتاق و منتظرش نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادرتون خیلی دوستتون داره، وقتی ازش خواستم که باهاتون ملاقات کنه، پرخاشگری کرد و جوابش نه بود، کلی باهاش حرف زدم و راضی شد که باهاتون ملاقات کنه، معتقد بود که قراره اعدام بشه و این که ببینینش، باعث وابستگی بیش تر از قبل می شه، می گفت ندیدنتون سخته ولی این به نفع شماست، نمی خواست وقتی رفت، آسیبی ببینید، برادرتون فقط صلاح شما رو می خواست.
برق اشک در چشم هایش چیزی نبود که بشود انکار کرد. با ناراحتی نگاهش از چشم های خیسش گرفتم و ادامه دادم:
- اون قدر باهاشون حرف زدم که راضی شدن، قبلش می دونید چی گفت؟ گفت می خواد خودخواه باشه و ببینتتون. اون دوستتون داره، اون قدر زیاد که حاضره خودش رو از دیدنتون محروم کنه. من بهش قول دادم که نجاتش بدم و اون قبول کرد که شما رو ببینه، ولی نتونستم به قولم عمل کنم.
جمله ی آخر را خیلی آرام گفتم.
سیبک گلویش بالا و پایین شد و می دانستم که میل عجیبی به گریه دارد. حق هم داشت!
سرش را پایین انداخت و دست روی چشم هایش گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.
با ناراحتی عمیقی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، احتیاج داشت که خودش را خالی کند.
دقایق می گذشتند و او همان طور مانند کوهی فرو ریخته بی صدا می گریست، گریه ای که سراسر درد و رنج و غم بود.
کمی که گذشت، آرام صدایش زدم:
- آقا طاها؟
سرش را بلند کرد، صورتش خیس نبود ولی چشم هایش بی نهایت قرمز بودند و رنگش هم پریده بود.
مهربان نگاهش کردم و گفتم: «این روزا می گذره، این قدر سخت نگیرید، من تمام تلاشم رو می کنم که برادرتون آزاد بشه.»
دستی به صورتش کشید و با صدایی بم و گرفته گفت: «ممنونم!»
بعد از ملاقات با طاها سمیعی، به زندان رفتم و در خواست ملاقات با طوفان را کردم.
طبق انتظارم به ملاقات نیامد، کوتاه نیامدم و با امیدواری منتظرش ماندم... عقربه های ساعت به کندی چرخیدند و من در آن اتاق دلگیر پشت میز نشسته و منتظرش بودم، ولی نیامد، نه آن موقع و نه دو ساعت بعدش!
سر انجام بعد از دو ساعت انتظار، با اخطار سرباز از اتاق بیرون زدم و زندان را ترک کردم. قدم های سستم پر از نا امیدی بود و بی هیچ انگیزه ای!
ناراحت و دلگیر به سمت خانه راندم، این که طوفان این طور منتظرم بگذارد، چیز دور از انتظاری نبود، ولی خوب دلم که این چیز ها حالیش نمی شد.
با رسیدنم به خانه، ماشین را به پارکینگ بردم و دیدم که باز آقای همتی ماشینش را جای پارک من، پارک کرده است. بی تفاوت به این کارش، ماشینم را در جای خالی ماشین بابا پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم.
نمی دانستم چه بلایی سرم آمده! من آن آدم گذشته نبودم. آن آدم زود جوشی که اگر جای پارکش را اشغال می کردند، تلافی می کرد، آن آدمی که زندگی برایش یک شوخی بود و زیاد سخت نمی گرفت! دیگر هیچ کدام این ها نبودم و چه چیزی باعث این تغییر بود؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 193
به ایستگاه که رسیدیم کیان در حال برخاستن مچ دستم را گرفت و مجبورم کرد به دنبالش بروم. ۳ محافظ نیز از فاصله ی چند متری ما را دنبال می‌کردند. مچ دستم در میان پنجه نیرومندش قدرت هیچ حرکتی را نداشت. نمی‌توانستم به خودم دروغ بگویم گرچه تا حدی از او میترسیدم اما بعد از آن آوارگی خدا را شکر میکردم که مرا یافته بود .چرا که به راستی نمی‌دانستم در آن شهر بزرگ و غریب چه باید بکنم.
از پله های ایستگاه بالا آمدیم و وارد خیابان شلوغ شدیم .دیگر در میان آن مردم احساس خفگی و تنهایی نمی کردم ،چرا که او کنارم بود. او کنار خیابان ایستاد و به یکی از محافظین اش با اشاره چیزی فهماند. او سرش را به علامت چشم تکان داد و به سرعت از ما دور شد. ماشین آماده نداشتیم و من حدس میزدم آنها ماشین شان را در ایستگاهی که سوار مترو شده بودند جا گذاشته اند. او با اشاره یک تاکسی گرفت. در تاکسی را برایم باز کرد و منتظر ماند تا ابتدا من سوار شوم .بعد خودش در فاصله اندکی به اندازه ی یک وجب در کنارم نشست و در را بست. متوجه آدرسی که به راننده دادنشدم. سکوت سنگین بینمان آزاردهنده بود. بخصوص اینکه میدانستم او را تا چه حد رنجانده ام. زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتم. او آرام بود. آرامشش عذاب آور تر بود. اینکه هیچ اعتراضی نمیکرد بیشتر عذابم میداد: ناهار که نخوردی؟ نجوای آرامش زیر گوشم نور امید به قلبم پاشید. نگاهم را ملتمسانه به او دوختم. دلم می‌خواست مرا به خاطر حماقتم ببخشد. من دست او امانت بودم و بعد از این همه فداکاری که در حقم کرده بود داشتم در برابر پدر و مادرم شرمنده اش میکردم:نه... . صدا به سختی در حنجره ام پیچید و گم شد. دلم می‌خواست می‌توانستم چیز بیشتری بگویم. نگاه سنگین و زیبایش مرا به سختی تنبیه میکرد. صدای زنگ آشنای موبایلم را از جیبش شنیدم. چند لحظه بعد در حالی که گوشی ام را مقابلم می‌گرفت گفت :بازهم مصطفی ست ...چند مرتبه از صبح تماس گرفته. جوابشو بده خیلی منتظر مونده... . می‌دانستم که حرف زدن من و مصطفی چقدر عذابش می‌دهد. اما نباید مصطفی بیچاره را هم از خودم می رنجاندم.بعد از آن جدایی غیرمترقبه در پارک ،این اولین گفتگوی مان بود :سلام.... . صدای مصطفی در گوشم پیچید، آنقدر بلند که نه تنها او که کنارم نشسته بود ،بلکه حس می کردم تمام دنیا صدایش را میشنوند: سلام به روی ماهت... . جمله‌اش نفسم را در سینه حبس کرد. چطور باید با مصطفی حرف میزدم در حالی که او کنارم نشسته بود . صدای قلبم را می‌شنیدم.او ادامه داد: دلم خیلی برای شنیدن صدات تنگ شده بود. آب گلویم را به زحمت فرو دادم و با لکنت لب گشودم: خوب... منم... منم همینطور.
مصطفی موجود باهوشی بود. لکنتم او را واداشت بپرسد: نمیتونی صحبت کنی؟ (بی اختیار نگاهم به سمت کیان چرخید و درحجم نگاه گیرایش آب شدم. صدای مصطفی را هر دویمان می‌شنیدیم) باز هم اون کنارته؟ ... . لب هایم لرزید و فقط توانستم بگویم: آره... . مصطفی مکثی کرد. سکوت چند لحظه ای اش سنگین و تلخ بود: باشه، بعد باهات تماس میگیرم. سرم را پایین انداختم .احساس خوبی نداشتم. اگر حرف می‌زدیم حالم بهتر میشد. از کارم پشیمان بودم و از این که حالا نمی دانستم او هنوز دوستم دارد یا نه داشتم بالا می آوردم. هیچ چیز بیشتر از دوری از او عذابم نمی‌داد .حالا می توانستم منصفانه‌تر به پردیس بیاندیشم. حالا که خودم حال او را داشتم .ساده بود که بفهمم عشق یک طرفه پردیس کافی بود که او را به اینجا بکشاند. اگر عشق من هم نسبت به او یک طرفه بود ،قطعاً در برابرش به خاک می افتادم. اما من همیشه پا روی دلم گذاشته بودم و هرگز حتی در آن لحظه نیز احساسم را نسبت به او بیان نکرده بودم... .
رستوران به آن شیکی و بزرگی برایم خفقان آور بود و طعم غذاهای خوشمزه روی میز هم همه تلخ و بی مزه بودند. در حالی که ناچار بودم در سکوت مقابلش بنشینم و برای جلب توجهش به دنبال راهی باشم تاشاید حداقل حرفی بزند، بریدن انگشتم به عمد کار وحشتناکی بود. اما موفق شدم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 192
پردیس برای چند لحظه به او خیره مانده بود و بعد ناامیدانه کیف دستی زیبا و گران قیمتش را روی میز انداخت. دستانش را در اطراف بدنش کمی باز کرد و با لبخندی محزون نجوا کرد: باشه... پس برای کشتنم تردید نکن... .
تحمل دیدن آن وضع برایم دشوار شده بود. به اتاقم پناه بردم. در را بستم و گوشه دیوار پشت تخت نشستم. در حالی که زانوانم را گرفته بودم و اشک می ریختم به خودم می لرزیدم، اما نه به خاطر رفتاری که پردیس با من داشت. من می‌دانستم که پردیس دیوانه وار کیان را دوست دارد و این بیش از هر چیز آزارم می‌داد. قطعاً او نیز روزی مورد ستایش کیان بود و حالا حضور من او را از چشم کیان انداخته بود. آیا این اتفاقی بود که به زودی برای من هم می افتاد ؟ حتی تصورش تنم را میلرزاند. چطور باید به مردی اعتماد میکردم که زن ها کوچک ترین ارزشی برایش نداشتند. آیا باور نگاهش وقتی مرا مایه آرامشش می خواند، ساده‌لوحانه بود؟ وضعیت پردیس تنم را میلرزاند .خدای من چطور باید به او اطمینان می‌کردم؟ چرا من آنجا بودم ؟چرا داشتم خودم را اسیر او می کردم؟ به سرم زده بود. داشتم دیوانه می‌شدم. به سرعت به سمت چمدان لباس هایم رفتم. لباس مناسبی پوشیدم. کیف پولی ام را نیز برداشتم و از اتاق خارج شدم. هنوز صدای جر و بحث آزاردهنده شان به گوش می‌رسید. تمام تنم نبض شده بود، وقتی مثل دزد ها از آن ویلا خارج شدم و با تمام سرعت می دویدم .هیچ یک از خیابان ها را نمی‌شناختم. پس برایم فرقی نمی‌کرد کجا بروم. تنها یک چیز مهم بود و آن دور شدن از آن ویلا و رهایی از دست کیان زند بود. وقتی به اندازه کافی از آنجا دور شدم نفسم به شماره افتاده بود. ته دلم خالی بود. احساس بدی داشتم .خیلی بد و این احساس بد را غربت و بیگانگی اطرافم دوچندان می کرد.
از همه میترسیدم. حتی از خودم .پول زیادی نداشتم و حتی گوشی موبایلم را هم جا گذاشته بودم. تنهایی، غربت، خستگی ،دنیای زیبای اطرافم را برایم جهنم کرده بود. آنقدر در بین مغازه ها، خیابان ها و آدم های جورواجور پرسه زدم که کف پاهایم ذق ذق میکرد. نباید ولخرجی میکردم. نمیدانستم آیا پولم کفاف گرفتن یک بلیت برگشت به تهران را می دهد یا نه؟ بعد از پرسه زدن طولانی در خیابان ها به ذهنم رسید برای استراحت سوار مترو شوم. واگن‌های مترو نسبتا خلوت بودند و من به قدری خسته بودم که کیف پولم را کاملاً پنهان کردم و نفهمیدم کی خوابم برد... خواب که نه، بیهوش شده بودم .تکان های ملایم مترو کم کم در تنم پیچید. صدای آرام حرکت واگن مثل لالایی گوشم را قلقلک میداد .پلکهایم کم‌کم سبک شدند و بی اختیار به دنیای اطرافم بازگشتم. پلکهایم خواب آلود و بی رمق باز شدند. هنوز داخل مترو بودم و سرم را به شیشه کنار صندلی تکیه داده بودم .تصویر مبهم مردی را دیدم که روی صندلی روبروی من در فاصله یک قدمی ام نشسته بود. چشمانم را بستم و بعد تصویری آشنا مثل یک جرقه از ذهنم عبور کرد .پلک های بی رمقم با قدرت و تعجب باز شدند و من با دهان نیمه باز ،ترس شرمندگی، گیج و مات به کیان خیره شدم که مقابلم نشسته بود. با نگاهی که مرا خجالت زده می‌کرد تماشایم می‌کرد .شاید خواب می دیدم اطرافم را کاویدم. آدمهای دورو برم ،مترو ،خودم و حتی کیان واقعی تر از آن بودند که بتوانند شبیه خواب باشند. به خصوص آن سه محافظ که در نقاط مختلف واگن ایستاده بودند. نگاه شرمنده ام را به او دوختم و بی اختیار سر به زیر انداختم .هنوز این سوال که چگونه مرا یافته در ذهنم کامل نشده بود که نگاهم به کفشهایم افتاد. آهی در درون کشیدم. خدای من! ردیاب‌های روی کفش هایم را به کلی از یاد برده بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی