👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
مامان بعد از سکوتی طولانی، با نفسی عمیق دوباره شروع به حرف زدن کرد. قصد عقب نشینی و تمام کردن این بازی دردناک را نداشت.
- اینا رو گفتم که بدونی من یه مادرم رامش! مادرا مثله گرگ می مونن، گرگا طعمه رو بو می کشن، مادرا حال بچه اشون رو! تو و برادرت نفستون تند و کند بشه، من حس می کنم. می دونم که حالتون بده، هم تو و هم برادرت، ولی دندون سر جیگر گذاشتم و چیزی نگفتم تا خودتون به حرف بیایین و از مشکلاتتون بهم بگید، ولی حالا وقتشه که سر حرف بیایید، لااقل یکیتون بگه چشه؟
نفسم سنگین شد.
طوفان آمد... آمد... آمد... آمد...
اشک در چشم هایم جوشید و چانه ام لرزید، پلک های سوزانم را روی هم فشردم و پر از درد نالیدم:
- نپرس مامان، نپرس! وقتش که برسه، خودم می گم.
- کی وقتش می رسه که بگید؟
جواب لحن پر از شکوه و شکایتش، بغضی رو به شکستن بود.
- نمی دونم!
به زور این را گفتم و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، طوفان بالاخره آمد و بغض پر از رنج و دردم را شکست.
دست هایم را روی صورت اشک آلودم گذاشتم با عجله از جا بلند شده و به اتاقم رفتم، خودم را با بدنی لرزان روی تخت انداختم، سرم را در بالشت فرو بردم و آزادانه گریستم، دلم اندازه ی دریا پر بود و چه خوب که مامان درکم کرد و دنبالم نیامد!
«طوفان سمیعی!» این بار اگر دیدمش، یقه اش را می گیرم و با عصبانیت در صورتش داد می زنم:
- چی از جون قلب و فکرم می خوای؟ چطوری این قدر عمیق تو رگ و پی ام رسوخ کردی؟
از این که این قدر برایم مهم شده، از خودم متنفرم. این خلاف قانون هایم بود... این که کسی را بیشتر از خود دوست داشته باشم!
آهی کشیدم و سری برای خودم تکان دادم، به مرحله ای از دیوانگی و جنون رسیده بودم که با طوفان خیالی دعوا می کردم!
صدای آواز خواندن رامبد، نزدیک و نزدیک تر می شد و دعا می کردم که مقصدش اتاق من نباشد، این روز ها حوصله ی هیچ کس را نداشتم، دلم تنهایی طلب می کرد.
دعا هایم مانند این مدت اجابت نشد و در اتاقم توسط رامبد باز شد. نوری که از راهرو به اتاق تابید، باعث شد دست جلوی چشم هایم بگذارم و آرام بغرم:
- کور شدم، در رو ببند!
- اوه اوه، توپت حسابی پره.
لحن شاد و سر حالش باعث بیشتر حرصی شدنم شد، چرا این قدر خوشحال بود؟ آن هم در وضعیتی مثل حالا!؟
- رامبد حوصله ی شوخی و حرف زدن ندارم.
در اتاق را بست و اتاق باز در تاریکی دلپذیری فرو رفت. کورمال کورمال راهش را پیدا کرد و به سمتم آمد، دستش را روی صندلی راک محبوبم گذاشت و صندلی از حرکت آرامَش ایستاد. بدخلق توپیدم:
- دستت رو بردار!
ضربه ی نه چندان آرامی به شانه ام زد.
- مسخره اش رو در نیار دیگه.
- ولم کن رامبد، حوصله ی بحث کردن باهات رو ندارم.
- چه مرگته که اعصابت تخم مرغی شده؟
دستش را از روی شانه ام پس زدم.
- رامبد اصلاً حوصلت رو ندارم.
- به درک، منم حوصلت رو ندارم، بگو چته تا ولت کنم؟
آهی ناخواسته از حصار سینه ام آزاد شد.
- هیچی.
روی دسته ی نازک و چوبی صندلی نشست و «نوچی» کرد.
- با این آهی که کشیدی، دیگه مطمئنم یه چیزی شده. یه خاطر اون یارو طوفان ناراحتی؟
- نه، برای چی؟
- برای اونه، مطمئنم، آخه از وقتی حکمش اومده، تو این طوری دپرسی!
پوزخندی زدم و با چشم به سر تا پایش اشاره کردم.
- ولی در عوض تو کوکه کوکی.
سرش را عقب برد و غش غش خندید و ردیف دندان های سفیدش برق زدند و دلم برایش رفت.
- آره، یه روز زین به پشته، یه روزم پشت به زین.
- خوبه، خدا رو شکر.
دستش را روی بازویم کشید.
- بریم یه دور بزنیم؟
چشم هایم را بستم و در همان حال با خنثی تریم حال ممکن جواب دادم:
- نه!
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️