پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
دوباره روی تخت دراز کشیدم و مانند جنینی در خودم جمع شدم، کاری بود که هر وقت دلم می گرفت، انجام می دادم. طاها سمیعی خوش خیال بود که فکر می کرد طوفان باز هم به حرفم گوش می دهد، البته حق داشت، او که نمی دانست طوفان چه گفته؟ اگر می دانست، همچین درخواستی از منی که خودم در پی دیدنش بودم، نمی کرد.
نتوانستم دوباره آه نکشم، انگار با آن عجین شده ام، طوفان مرا با آن عجین کرده، او مرا با حسرت و درد... و شاید هم با دوست داشتن عجین کرده... آدم عجیبی که یک جور متفاوتی از بقیه می بینمش!
***
برای بار چندم نگاهی به ساعتم کردم و کلافه روی صندلی چوبی کافه جا به جا شدم و بالاخره طاها سمیعی بعد از نیم ساعت تاخیر وارد کافه شد.
دستم را بالا بردم و او با دیدنم، به سمتم قدم تند کرد.
رو به رویم نشست و کیفش را روی صندلی کنارش گذاشت.
- شرمنده که دیر شد.
دیدن چشم های قرمز و گود رفته اش، با ته ریش چند روز چیز دور از انتظاری نبود.
- مشکلی نبود.
لبخند بی جان و خسته ای زد.
- این کافه ی نزدیک بیمارستان پاتوقم بعد از یه روز سخت کاریه، همه چیزش رو امتحان کردم، کیک شکلاتی و کاکائوی داغش حرف نداره، می خورید؟
- بله.
سری تکان داد و ویتر را صدا زد و سفارش دو کیک شکلاتی و کاکائوی داغ داد.
ویتر که رفت، طاها سمیعی خسته به صندلی اش تکیه داد و دست هایش را هم روی پایش گذاشت.
زبان روی لبم کشیدم و گفتم: «خب تا سفارشا میاد، شروع کنیم؟»
- بفرمایید!
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و تمام تمرکزم را روی موضوع پیش رویم گذاشتم، غصه خوردن برای طوفان، دردی از من و او چاره نمی کند!
- خودمون در واقع هیچ مدرک محکمی نداریم، ولی چند تا سرنخ کوچیک داریم و فعلاً باید با همونا پیش بریم.
سرش را بالا و پایین کرد.
- آره، درسته.
انگشت هایم را مانند همیشه که می خواستم تمرکزم زیاد شود، در هم گره زدم.
- خب تا این جا مطمئنیم که یه آشنا باعث این کاره، همچین فهمیدیم که این آشنا بوی ادکلنش ترکیبی از میخ و شکلات تلخه، پس می شه گفت که یه مرده. درسته؟
- آره.
- شما تو فامیل و دوست و آشنا کسی با این مشخصات رو دارید؟ یا اصلاً با برادرتو خصومت داشته باشه؟
با اخم هایی درهم مشغول فکر کردن بود و من با سکوت منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه با ناامیدی گفت: «هر چی فکر می کنم، کسی نبود که بخواد با طوفان دشمن باشه، ما که خانواده ای نداریم، خانواده ی ساره ی خدا بیامرزم زیاد نبودن و هیچ کدومشونم دشمنی ای نداشتن.»
- گاهی آدما اونی که نشون میدن، نیستن! این رو یه بار به برادرتونم گفتم.
طاها خواست چیزی بگوید که ویتر سفارش را آورد و بعد از چیدنشان روی میز، رفت. با رفتن ویتر، طاها با تردید پرسید:
- یعنی شما می گی یکی تو فامیل ساره است که با طوفان دشمنی داره و باعث مرگ ساره است؟
- نمی شه قاطع گفت آره، ولی احتمالاً یکی هست.
نگاهش سردرگم بود و می دانستم که ذهنش به شدت درگیر شده است. با صدایی آرام زیر لب زمزمه کرد:
- آخه کی؟
- نمی دونه، ولی هر کسی می تونه باشه.
کلافه پیشانی اش را ماساژ داد.
- نمی دونم، عقلم به جایی قد نمی ده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 149
به وضوح نگاه های یواشکی و مملو از مهر ماکان به فرناز را می دیدم و یک بار هم موقع انجام کارها، زمانی که متوجه شد من معنای نگاه ها و حالش را فهمیده ام، سرش را زیر انداخت.
غزاله کیک را روی تخت گذاشت و هومن هم چاقو به دست، ادا و اطوارهایی به عنوان رقص چاقو درآورد و خنده را مهمان لب هایمان کرد.
غزاله با خنده گفت: بسه دیگه، بده کیک رو ببره.
بالاخره رضایت داد و چاقو را با خنده دست جاوید سپرد.
- خزان بیا.
- جانم؟
اشاره ای به شمع ها کرد: بیا با هم فوت می کنیم.
تبسمی روی لب هایم نقش بست و کنارش نشستم.
غزاله رو به یاس گفت: یاسی جان، عکس و فیلم بگیر.
رو به جاوید ادامه داد: آرزو یادت نره ها.
اشاره ای به من کرد و هر دو همزمان شمع را که عدد سی و سه بود را فوت کردیم و صدای دست زدن ها و سوت کشیدن های هومن بالا رفت.
نگاهم را به جاوید دوختم و با تمام عشقی که به او داشتم، زمزمه کردم: تولدت مبارکم باشه. چه خوبه که هستی، چه خوبه دارمت.
لبخندی زد: خیلی خوشحالم که پیشمی خزان. عاشقتم.
فرناز گفت: چی زیر گوش هم میگین؟ بلند بگین مام بشنویم.
چپ چپی نگاهش کردم و از چشمان شیطنت آمیزش خنده ام گرفت.
کیک را هم با هم بریدیم و با شوخی های هومن خوردیم و دو ساعتی بعد کم کم همگی عزم رفتن کردند.
قرص جاوید را به دستش دادم که همان طور قرص را در دهانش می گذاشت گفت: غافلگیرم کردی.
لبخندی دندان نما زدم و ابرویی بالا انداختم: ما اینیم دیگه!
خنده ی آرام و مهربانی کرد: مرسی به خاطر همه چی. خیلی زحمت کشیدی.
لبخندم عمق گرفت.
- چه زحمتی آخه؟ خودم دلم می خواست این کار رو بکنم.
با چشمان پر عشقش نگاهم کرد که پتو را رویش مرتب کردم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم.
- استراحت کن.
از اتاقش بیرون آمدم و به آشپزخانه و پیش غزاله و فرناز و یاس رفتم. مامان گلی هم قرصش را خورده و برای استراحت به اتاقش رفته بود.
فرناز مشغول شستن ظرف ها بود. نگاه خیره ام را که روی خودش دید، پرسید: چیه؟
- چه خبر از ماکان جونت؟!
گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت.
- وای خزان، این جوری نگاه نکن.
خنده ای کردم: تعریف کن ببینم چی شد.
غزاله هم سمت ما آمد و با هیجان گفت: آره بگو دیگه. خیلی تابلو بود.
لبخند خجلی زد.
- چی بگم خب؟ اون چند روز که جاوید بیمارستان بود، یه روز اومد باهام حرف زد و گفت که بیشتر آشنا شیم و بعدشم شماره ام رو گرفت که بازم ارتباط داشته باشیم.
مشتاقانه پرسیدم: خب؟
- میگه قصدش ازدواجه و دنبال این دوستی ها نیست و منتظره که من موافقت کنم تا این ارتباط رو جدی کنه.
غزاله گفت: ولی پسر خوبی به نظر می رسید. حالا بعدا از جاوید و هومن هم می پرسیم که ببینیم نظر اونا چیه. به هر حال اونا دیگه بیشتر می شناسنش.
سری تکان داد: نمی دونم چی جوابش رو بدم.
- نمی دونم نداره که. اگه راضی هستی که بهش بگو. بذار تکلیف خودش رو بدونه. اگه منفیه که...
با شک ادامه دادم: نکنه تو هنوزم...

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
لبخند بی جانی از لفط قناری روی لبم نشست و آرام گفتم: «بله بابا جون!»
بابا وارد اتاق شد و با دیدن من که در تاریکی اتاق روی تخت نشسته بودم، کلید کنار در را فشرد و همه جا روشن شد. با دیدن وضع و حال داغانم، جا نخورد!
- چی شده؟
صورتم را محکم مالیدم.
- یعنی می خواید باور کنم که مامان بهتون نگفته بیاین ببینین من چمه؟
بابا خندید، چقدر خوب بود که می توانست در این اوضاع به هم ریخته بخندد.
- خب باید اعتراف کنم آره مامانت گفت بیام سر از کارت در بیارم.
کنارم لبه ی تخت نشست و با نازکشی ادامه داد:
- نمی خوای بگی چی شده که دختر ما این طور از دیروز سگرمه هاش توهمه؟
با یاد آوری هزار باره ی فاجعه، بغض کردم.
- می خوان اعدامش کنن بابا، دیروز حکمش اومد، پنجاه و دو روز دیگه اعدامش می کنن و من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. من بهش قول دادم که کمکش کنم و نجاتش بدم ولی فرصتم تموم شده و شکست خوردم. چی کار کنم بابا؟ دارم دق می کنم. از خودم و بی مسئولیتیم بدم میاد. تموم امیدش به من بود، حالا چی کار کنم؟ تو راهنمایی ام کن بابا! یه راه بزار پیش پام، دیگه دارم دیوونه می رم.
آه بابا دلم را لرزاند.
- چی بگم؟ باید به خدا توکل کنیم.
توکل به خدا! تنها راهش همین بود و صبر زیادی هم می طلبید.
بابا صحبت کرد و دلداری ام داد ولی حتی حرف های او هم برایم تسکینی نبود، هیچ چیز نمی توانست از این درد بکاهد.
بعد از شامی که در سکوتی دلگیر به پایان رسید، به اتاق برگشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و ساعدم روی چشم هایم بود که صدای زنگ گوشی بلند شد، بی آن که از جا بلند شوم، گوشی را از روی پاتختی برداشتم و تماس را جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
شنیدن صدای طاها سمیعی باعث شد ساعدم را از روی چشم هایم بردارم و بلند شوم و روی تخت بنشینم.
- سلام، خوبید؟
پوزخند آرامی زد و زمزمه کرد:
- خوب؟ تنها حسی که ندارم، همین خوب بودنه.
لبم را گزیدم و چه باید می گفتم؟ مقصر همه این ها من و بی کفایتی ام بودیم.
- متاسفم!
- برای چی؟ من دیدم که شما تلاشتون رو کردید، نشد، خدا نخواست، سرنوشت من و برادرمم همینه.
تلخی لحنش دلم را به هم فشرد. حسم به او، بسیار شبیه حسم به رامبد است.
- این طور نیست.
آهی کشید.
- فعلاً که این طوری شده. راستش برای دست مزدتون زنگ زدم.
من از آشفتگی و نگرانی روی پا نبودم و او دم از دست مزد می زد؟
- دست مزد؟ ولی کار من هنوز تموم نشده.
- همه چیز...
پا روی آداب معاشرت گذاشتم و وسط حرفش پریدم و با لحنی محکم گفتم: «هنوز پنجاه و چند روز وقت هست، به همین راحتی جا زدین و می خواین عقب بکشین؟»
- نه... ولی... لعنتی!
لحنش بغض داشت، حالش را درک می کردم، طوفان برای او تنها حامی و همه ی خانواده اش بود. با حالی بدتر از قبل ادامه داد:
- ملاقاتش رفتم ولی نیومد که ببینمش، جواب تماسام رو هم نمی ده، مسئول بندشون می گه اوضاعش داغونه، داره لحبازی می کنه و من نمی دونم چی کار کنم؟ فکر... نبودش... وحشتناکه... کابوسه!
مو های در هم تنیده ام را از جلوی صورتم کنار زدم و فکر کردم احساسات من و طاها سمیعی در رابطه با برادرش چقدر مشابه است.
با تمنا و عجز صدایم کرد:
- خانم ایزدیار؟
با صدایی گرفته جواب دادم:
- بله؟
- شاید شما تونستید راضیش کنید که برم ملاقاتش، این کار رو می کنید؟ دارم دیوونه می شم و هیچ کاری از دستم بر نمی آد.
آهی پر از تلخی کشیدم. واقعاً فکر می کرد برادرش دیگر برای منِ بدقول پشیزی ارزش قائل می شود و به حرفم گوش می کند؟ زهی خیال باطل!
با همه ی این ها ولی نخواستم ناامیدش کنم و گفتم: «باشه، تلاشم رو می کنم، هر چند وضع خودم بهتر از شما نیست.»
- ممنونم، برای کارایی که وظیفتون نیست، ولی انجامش میدید.
با به یاد آوردن موضوعی، صاف نشستم.
- می تونم فردا ببینمتون؟ چندتا سوال بپرسم؟
- آره، هر وقت که بگید، میام.
- ممنون.
- خواهش می کنم، شرمنده که این موقع شب زنگ زدم، اون قدر حالم بد بود که به ساعت توجه نکردم.
- درک می کنم!
- بابت همه چیز ممنونم.
«خواهش می کنمی» گفتم و با آهی عمیق گوشی را روی پاتختی، سر جایش برگرداندم. این روز ها آه زیاد می کشم، درد هایم زیاد شده!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 191
تا توانستم معطل کردم .اما سرانجام ناچار به روبرو شدن با او بودم. پشت میز جمع و جور صبحانه رو به رویش نشسته بودم و در حالی که سعی می‌کردم وانمود کنم توجهی به حضور او ندارم، خودم را مشغول خوردن نشان می‌دادم. سرم پایین بود اما نگاهش را با تار و پود وجودم حس میکردم: باز هم قهوه می خوری ؟صدای مهربان و نجواگونه اش را با تکان سر پاسخ منفی دادم: نه... . خوردم و خوردم و خوردم .دست آخر سرم را بلند کردم تا از او تشکر کنم و از آنجا، از پای آن میز فرار کنم. اما او طوری با لذت تماشایم می کرد و لبخند می زد که دهانم نیمه باز ماند و به کلی جمله ام را فراموش کردم: نوش جونت عزیزم... . لبخند رنگ پریده ای بر لب نشاند م: ممنون خیلی خوشمزه بود.
صدای زنگ در ورودی هر دویمان را غافلگیر کرد. او با تعجب از پشت میز برخاست و به سمت اف اف رفت. کسی پشت در باغ نبود .چند دقیقه بعد در حال جمع کردن ظرف های روی میز بودیم که صدایی از پشت سر مرا به وحشت انداخت و او را غافلگیر کرد: اینجارو ببین... . هر دو به سمت صدا برگشتیم. باورم نمیشد، این پردیس بود که جلو در سالن ایستاده بود و باغیض ما را می نگریست. کیان به راستی غافلگیر شده بود و به نظر نمی‌رسید از حضور این میهمان ناخوانده راضی باشد. پردیس قهقهه ای سر داد. به ما نزدیک شد. به نظر عصبی و ناآرام می‌رسید، گرچه سعی داشت خلاف این را نشان دهد :خوش میگذره عزیزم... . به نظر می‌رسید کیان قصد سر به سر گذاشتن با او را ندارد و تنها نگاه منزجرش را به او دوخته بود. پردیس مقابلم ایستاد و سر تا پایم را از نظر گذراند. دستش را که آرام کنار صورتم گذاشت بی اختیار ترسیدم و خودم را کمی عقب کشیدم. لبخند دلسوزانه ای تحویلم داد: نترس کوچولو... من دیگه بدتر از اون( منظورش کیان بود )نیستم... . نگاهم را که به وضوح از ترس میلرزید به کیان دوختم. او دست پردیس را با اکراه عقب راند: از اینجا برو ...من نمیخوام با تو درگیر بشم. پردیس قهقهه ای سر داد :بهش گفتی پشت این ظاهر دوست داشتنی ،چه قلب سنگی و بی رحمی پنهانه؟ به من نگاه کرد، در حالی که نگاهش از خشم برق میزد :تو دختره ی یه لا قبا بدجوری خودتو با من طرف کردی ...فکر می کنی اینقدر بی عرضه ام که بزارم به راحتی تو بغلش جا خوش کنی؟ حرف های او وجودم را میلرزاند، اما زبانم یاری نمی‌کرد کلامی به او بگویم.
کیان بار دیگر او را مخاطب قرار داد: نمیدونم چطور اینجا رو پیدا کردی... اما بهتره هر چه زودتر بری.
پردیس به او خیره شد: باشه میرم .اما با تو.... دیگه صبرم تموم شده .من به خاطر تو لعنتی چند وقته در به درم ،اون وقت تو منو تو اون هتل قال میذاری، تا با این پاپتی خلوت کنی؟.... . جملاتش برایم به قدری آزار دهنده بود که در حالی که به زحمت جلوی اشکهایم را گرفته بودم، خواستم به سمت اتاقم بروم، اما او بازویم را چنگ زد . حرکت چندش آورش اشکم را جاری کرد: کجا ؟...در خروجی از این طرفه. کیان مرا از چنگ او را رهانید. پشت سر کیان پناه گرفتم و کیان با عصبانیت سرش فریاد زد :اگر همین حالا گورت رو گم نکنی یک لحظه هم زنده است نمیزارم.
پردیس ناباورانه به چشمان او خیره شد و لحظاتی بعد مثل دیوانه‌ها پوزخند زد: آفرین!... آفرین!... کارت به جایی رسیده که به خاطر اون منو تهدید می کنی ؟
-من برات دعوتنامه نفرستادم و یادم نمیاد ازت خواسته باشم دنبال من راه بیفتی.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 148
دستم را در دست گرفت و گفت: موافقی من حالم خوب شد، بیفتیم دنبال کارای عروسی مون؟ اگه راضی هستی و آمادگی زندگی مشترک رو داری، خودم بهتر که بشم میام با خانواده ات حرف می زنم. موافقی؟
تصور زندگی ام با او لبخندی روی لبم آورد. این که هر لحظه کنارش باشم، زیادی حس خوبی داشت آن هم برای منی که یک روز هم او را نمی دیدم، دلتنگ می شدم.
- دوست دارم زودتر زندگی مون رو با هم شروع کنیم. بشی خانوم خونه ام. چون دیگه دلم نمی خواد ازت دور باشم آخه بدجوری دلم رو بردی و دلم تنگت میشه دلبر جانم.
با شوق لبخندی زدم. چه لفظ زیبایی!
- قرار نبود تقلب کنی ها.
متعجب گفت: تقلب؟!
- آره دیگه، حرف های دل منو گفتی.
خنده ی آرام و مهربانی کرد و با نگاهی مملو از عشق خیره ام شد.
- یه موضوع دیگه هم هست.
نگران شدم: چی؟
دلشوره ام را فهمید که گفت: نگران نباش عزیزم اما من به مامان گلی قول دادم که حالم بهتر شه، ببرمش همون روستا که اون زمان زندگی می کرده و بره سرخاک اردلان. به خاطر همین هم چند روزی رو درگیر این کارم.
چه قدر دلم می خواست من هم آن روستا را که مامان گلی آن گونه از آن تعریف کرده بود را ببینم.
- یه چیزی بگم؟
- تو دوتا بگو.
- میشه منم بیام باهاتون؟ آخه خیلی دوست دارم اون جا رو ببینم و هم برای داستانم وقتی ببینمش، توصیف ها رو می تونم بهتر هم بنویسم.
لحظه ای متفکر نگاهم کرد و سپس سری تکان داد: باشه عزیزم، بیا.
با ذوق لبخندی زدم: مامان گلی هم راضیه؟
خیره به چشمانم شد: چرا راضی نباشه؟ می دونی که چه قدر دوست داره و بدونه که تو خوشت میاد بیای، خیلی هم خوشحال میشه از همراهیت.
هیجان زده لبخندی زدم و گفتم: پس باید هم با مامان گلی حرف بزنم و هم با خانواده ام.
سری تکان داد و لبخندی به ذوق و هیجانم زد.
* * *

هومن آخرین بادکنک را هم باد کرد و غر زد: آخه این همه بادکنک واسه چیه؟ مگه بچه ست آخه؟!
چپ چپی نگاهش کردم و رو به بقیه گفتم: یادتون نره چی گفتم ها، خیلی آروم و بی سر و صدا بیاین. یه وقت نفهمه.
فرناز کلافه از تکرار این حرف هایم گفت: وای خزان! صد دفعه ست تکراری کردی اینا رو! خیلی خب دیگه.
خنده ام گرفت و برای جلوگیری از پس گردنی فرناز به خاطر غر زدن هایم، تند تند گفتم: من میرم ببینم بیدار شده یا نه.
غزاله کیک را روی میز گذاشت و گفت: باشه، زودتر برو.
از پله ها تند تند بالا رفتم و با فکر اینکه شاید جاوید خواب باشد، در را به آرامی باز کردم و با دیدن چشمان بازش لبخندی زدم.
- خوبی؟ چیزی نمی خوای؟
- نه عزیزم.
بی مقدمه گفتم: پس چشمات رو ببند.
متعجب پرسید: واسه چی؟!
- ببند دیگه. تا نگفتم هم باز نکنی.
- چرا؟
- عه ببند دیگه.
متعجب گفت: خیلی خب.
تاکید کردم: باز نکنی ها.
- خیلی خب، باشه.
از جلوی در به بقیه اشاره کردم که بیایند. هومن، فرناز، غزاله و یاس و شوهرش، ماکان که هومن دعوتش کرده و به نظر پسر خوبی می آمد و گلشیفته خانم همراه با تارا با وسایل در دستشان آمده و وارد اتاق شدند.
جاوید با چشمان بسته اش گفت: چی شد خزان؟ باز کنم؟
هیجان زده جواب دادم: آره، باز کن.
چشم هایش را باز کرد و با دیدن بقیه لحظه ای چشمانش گرد شد اما با خواندن همزمان شعر تولدت مبارک، کم کم تعجبش جایش را به لبخند زیبایش داد.
نگاهش به من افتاد و منحنی لبانش عمق گرفت؛ جواب لبخندش را دادم.
فرناز گفت: حالا شمع ها رو فوت کن دیگه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 147
به چه روزهایی که فکر نکرده بود. هیچ گاه از خاطرش نخواهد رفت روزی که بهادر بی رحمانه به او گفت درخواست طلاق را امضا کند و وقتی فهمید که کودک چند هفته ای شان هیچ گاه به دنیا نیامده. او هم کودکش و هم عشقش را داشت از دست می داد. چه برنامه هایی که برای آینده ی سه نفره شان نچیده بود و افسوس از این زندگانی...
آرام لب زد: دوست دارم گلی.
گلشیفته فریاد کشید: تو رو خدا ولش کنید، التماستون می کنم.
شهین خانم، گلشیفته را که همچون گنجشکی خیس شده از باران، رعشه به تنش افتاده بود را در آغوش گرفت و سعی کرد تا گلشیفته ای که داشت زار زار گریه می کرد و زجه می زد، آن صحنه را نبیند.
آن لحظه هزاران بار از خدا می خواست کاری کند و معجزه ای نازل می شد اما نشد که نشد و همه چیز پایان یافت و مردم کم کم متفرق شدند و جسم بی جان اردلان را سوار بر آمبولانس کرده و کم کم آنجا خلوت شد و فقط گلشیفته همچنان روی زمین نشسته و غریبانه و تلخ اشک می ریخت و زار می زد. چه طور همه چیز از این رو به آن رو شده بود؟
چگونه باید این درد را، این داغ را تاب می آورد؟
مگر چند سالش بود که هم کودکش را از دست داده بود و هم عشق زندگی اش را؟! تنها شانزده سال داشت و کوله باری از اندوه به سنگینی صدها سال روی شانه های نحیفش نشسته بود.
مگر چه گناهی کرده بود که سرنوشت این گونه با او سر لج افتاده و با او بد تا می کرد؟
سرش را رو به آسمان بلند کرد و زجه زد: خدایا چرا؟ می دونستی که من چه قدر تنها و بی کسم، می دونستی اردلان همه ی کسم شده، جونم شده، چرا ازم گرفتیش؟ گناه ما چی بود؟ مگه ما چه خبط و خطایی کرده بودیم که این سزای ما بود؟ اون از بچه ام، اینم از اردلانم. مگه من بدون اون می تونم زنده بمونم؟ مگه می تونم دووم بیارم؟
در صدایش غم نهفته بود، درد ریشه دوانده بود.
- من تحمل دوریش رو ندارم، منم میرم پیشش.
از گریه های زیاد بی حال و کم جان شده بود و چشمانش روی هم افتاد و بی هوش شد.

* * * * *

با صدای جاوید به خودم آمدم.
- چی شده خزان؟ چرا گریه می کنی؟
دستم سمت صورتم کشیده شد. خودم هم نفهمیده بودم که این قدر اشک ریخته ام از بس که غرق در قصه ی پر غصه ی گلشیفته ی تنها و غمگین بودم.
اشک هایم را پس زدم و با اشاره به دفتر پیش رویم گفتم: هیچی، داشتم می نوشتم.
کمی روی تخت جا به جا شد و گفت: بیا این جا.
برگی دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و از جا بلند شده و کنارش نشستم.
- جانم؟
با آرامش در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت: قرار نیست که هر چی می نویسی این جوری گریه کنی و اذیت شی ها.
دوباره با یادآوری و تصور گلشیفته ی شانزده ساله و شکست خورده از سرنوشت اشک هایم روان شد.
- آخه خیلی زندگی تلخی داشته. چه طوری تحمل کرده؟ اگه من بودم، نمی تونستم دووم بیارم. وقتی تو بیمارستان بودی اگه بدونی من چه حالی داشتم. انگار که دیوونه شده بودم حالا حتی فکر به این که اون اتفاق هایی که برای مامان گلی افتاده برای منم...
حتی تصورش هم عذابم می داد. نتوانستم ادامه دهم.
- آروم باش خزان جانم. می دونم سخته ولی دیگه گذشت. همه چی می گذره و تموم میشه. هیچی موندنی نیست و قرار نیست که غم و دردها دائمی باشه. بعد از هر سختی، آسونی میاد؛ این رو خود خدا گفته. خودش گفته که همه چی تموم میشه. خزانم، قربون دل مهربونت بشم، توی زندگی همه این سختی ها هست. زندگی مامان گلی هم زیاد از این مشکل و سختی ها داشته ولی الان دیگه تموم شده. این اتفاق های این مدت توی زندگی خودمون، دیدی که همه چی تموم شد.
لبخند مهربانی روی لبانش نشست.
- پس توام از این به بعد عین مامان گلی صبوری کنی. این قدر شکننده نباش. این قدر هم غصه نخور. باشه عزیزدل؟
از لحن آرامش بخش و حرف های زیبایش، دلم آرام شد و اشک هایم بند آمد. لبخندی زده و سرم را تکان دادم.
- میگم خزان؟
تبسم دوباره ای کردم: جون دلم؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 190
خواب از سرم پریده بود. ساعت های متوالی تا صبح از این پهلو به آن پهلو شده و نخوابیده بودم. سر و صدای بیرون از اتاق نشان می‌داد که او هم بیدار است. از روبرو شدن با او شرم داشتم .تقریبا نگاه کردن به چشمانش برایم کار غیرممکنی بود. مستاصل روی تخت نشسته بودم و شکمم به صدا درآمده بود که، صدای اس ام اس گوشی ام توجهم را جلب کرد. گوشی را از کنار بالشتم برداشتم. خدای من!!! این اس ام اس از طرف او بود« میدونم که بیداری. پشت میز صبحانه منتظرت میمونم تا بیای بیرون».اوه! نه !!او مرا از خودم بهتر می‌شناخت .با چه رویی باید بیرون میرفتم. مدتی گذشت و من در کلنجار با خودم موفق نبودم.
***
کیان در حالی که پشت میز صبحانه نشسته بود و انتظارش کمی طولانی شده بود اس ام اس دیگری برای باران فرستاد« اگر نیایی بیرون، معنیش اینه که دوست داری من بیام تو» و در حالی که لبخند می زد پیروزمندانه به در اتاق چشم دوخت. می‌دانست که ترفندش باران را از اتاق بیرون می کشاند. کمتر از پنج دقیقه گذشته بود که در اتاق باز شد و باران در حالی که موهایش را درهم کرده بود و با چشمان نیمه باز وانمود میکرد تازه از خواب برخاسته است ،از اتاق بیرون آمد و با دیدن کیان خمیازه کوتاهی کشید. در حالی که چشمش را میمالید سعی می‌کرد از نگاه کردن به مرد جوان بپرهیزد. به سمت میز رفت: سلام... شما کی بیدار شدین؟
کیان لبخند زیرپوستی اش را به زحمت کنترل ‌کرد: سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟ او دست پا چه سریی تکان داد: اوهووم... راستی سرویس بهداشتی کدوم طرفیه؟ کیان با لبخند مسیر را به او نشان داد..... غیبت طولانی او بعد از چیزی حدود ۱۰ دقیقه کیان را در حالی که نگران شده بود پشت در سرویس بهداشتی کشاند. در قفل بود و مرد جوان با صدای بلند در حالی که تلنگری به در می نواخت پرسید: داری چه کار می کنی؟ صدای باران به زحمت از پشت در به گوشش رسید: الان میام، دارم دوش میگیرم. کیان می دانست که حتی دوش گرفتن هم بهانه ایست برای روبرو نشدن با او، اما به روی خودش نیاورد و با صدای بلند تر گفت: توی اون کمد که حاشیه قهوه ای داره میتونی حوله و لباس مناسب خودت رو پیدا کنی.... . سپس به سمت میز رفت و به انتظار نشست. او هرگز در عمرش به دختری تا این حد خجالتی برخورد نکرده بود و رفتار او برایش شیرین بود. یاد آوری گونه های سرخ و نگاهش که از شرم می لرزید، برایش تجربه یک حس شیرین لذت بخش بود. او تصمیمش را گرفته بود. مدت‌ها با خودش جنگیده و حالا قصد نداشت او را که همچون فرشته ای پا به زندگی سیاهش گذاشته بود رها کند. او سهمش را از روشنی عشق می خواست. می دانست که بعد از این بدون حضور او در زندگی کم می‌آورد. داشتن چشمان پاک و ساده باران و نگاهی که از لبخند صادق می درخشید و جان میگرفت، بیش از هر چیز برایش ارزشمند بود. برای لمس زندگی در کنار او بی تاب تر از هر زمان تنها به آینده می اندیشید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
بچه ها سوال پرسیدند و من مبهوت بودم و کاش کسی می آمد و از خواب بلندم می کرد و می گفت کابوس دیده ام، این خبر فقط یک کابوس است، نه چیزی بیشتر‌!
ولی با سیلی رستاک فهمیدم که کابوسی در کار نیست و همه چیز واقعیت است، حقیقتی محض و تلخ!
رها شانه ام را تکان داد.
- چت شده؟ کی بود رامش؟ چی گفت که حالت بد شد؟ وای رستاک چش شد؟
- شوکه شده.
- حالا چی کار کنیم؟
سیلی محکم رستاک در صورتش نشست و از شدت درد دستم را بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ثانیه ای بعد اشک هایم روان شد و زمزمه کردم:
- طوفان!
یادم است آن زمان که دانشکده ی حقوق درس می خواندم، استادی داشتم که همیشه حرف های قشنگی می زد، از آن آدم های واقعاً درس خوانده بود که هر کلامش را باید قاب می گرفتی.
سر کلاس بودیم و یکی از دختر هایی که جلوی من نشسته بود، فین فینش روی مخم راه می رفت. استاد هم انگار متوجه گریه و حالش بدش شد که رویش را از تخته برگرداند و صدایش زد.
- خانم مرادی؟
دختر با صدایی که از زور گریه تو دماغی شده بود، جواب داد:
- بله استاد؟
استاد ماژیک آبی اش را روی میز انداخت و گفت: «بلند شو دختر جون!»
دختر لرزان بلند شد و ایستاد، ولی خمیدگی کمرش چیزی نبود که از چشم من و بقیه دور بماند.
- بله استاد؟
استاد با نوک انگشت و پر از آرامش عینکش را بالا داد.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
دختر همان طور که با انگشت هایش ور می رفت، جواب داد:
- نه... چیزی... نیس...
حتی نتوانست فعل جمله دورغ و مضحکش را کامل کند و زیر گریه زد، گریه ای که پر از درد و تلخی بود و همه ی بچه ها را متاثر کرد.
بین گریه هایش گفت: «می تو... نم... بر...م»
استاد سری تکان داد و دختر در حالی که جلوی صورتش را گرفته بود، با عجله بی آن که حتی کوله ی مشکی و پر از پیکسلش را بردارد، در کلاس را باز کرد و قبل از این که خارج شود، با خودش زمزمه کرد:
- قول داد که می مونه، قول داد!
آرام گفت ولی همه شنیدند و استاد صدایش کرد:
- مرادی؟
دختر بیچاره در چارچوب در مکث کرد و استاد گفت: «قولا صرفا برای اینه که انجامش ندیم، وگرنه کسی که بخواد کاری رو انجام بده، قول نمیده، کارش رو بی سر و صدا انجام می ده. قول دادن یعنی منت گذاشتن برای کاری که قرار هم نیست انجامش بدیم! زیاد روی قولا حساب باز نکن، امید واهی ان.»
دختر تنها سری تکان داد و با شانه های لرزان و فرو افتاده تر از پیش کلاس را ترک کرد.
آن روز حرف استاد را قبول کردم، ولی در این در این روز ها به آن ایمان می آورم، کاش استادم را می دیدم و می گفتم: « ببین استاد! این حرفت هم مثل بقیه درست در اومد، من تلاشم رو کردم، ولی نشد، نتونستم به قولم عمل کنم.»
گوشت و خونم درد را فریاد می زد و کار این روز های من کوبیدن در های بسته است. همه جا بن بست! همه ی راه ها به دره ختم می شوند!
دوست داشتم تا توانی بود و می توانستم حرف استاد را نفی کنم و به همه نشان بدهم که قول ها صرف برای منت گذاشتن نیست، برای عمل کردن است!
از دیروز که این خبر را شنیده بودم، هزار بار دلم مرگ خواسته و قلبم ناله سر داده بود!
تمام این سه روز راه دادگاه و همه ی نهاد های اجرایی را کز کرده بودم و هیچ نتیجه ای داشت و حالا خسته و کوفته در اتاقم بودم.
نگاهی به کف پای پر از تاول و دردناکم خیره شدم و با یاد آوری تلاشم برای ملاقات طوفان و شکست خوردنم در همه ی موارد، آه پر صدایی کشیدم!
لجبازی های طوفان در این اوضاع قاراشمیش فقط درد روی زخم بود و فایده ای نداشت.
تقه ای به در خورد و صدای بابا آمد.
- بیام تو قناری؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 146
از دویدن و هق هق نفس کم آورده بود اما بی توجه به حالش وارد شد و بدون هماهنگی یا در زدن، در را به تندی باز کرد و داخل رفت.
بهادر با صدای در سرش را بالا گرفت و به گلشیفته نگاه کرد.
- بگو که اینا دروغه.
سکوت کرد. نمی خواست این ماجرا را باور کند.
جلوتر رفت و با هق هق داد زد: بگو دیگه لعنتی.
خونسرد بود گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
- من نتونستم هیچ کاری بکنم.
- دروغ میگی لعنتی. نامرد. تو بهم دروغ گفتی.
مشت های بی جانش را به تنش می زد و اشک می ریخت.
- دروغگوی نامرد. من به تو اعتماد کردم. چه طور تونستی؟ چه طور می تونی این قدر بی رحم باشی؟ ازت متنفرم.
توانش تحلیل رفت و زانوهایش سست شد و روی زمین نشست.
- چطور تونستی این کار رو بکنی؟ هان؟
بهادر همچنان خونسرد بود اما گلشیفته را از روی زمین بلند کرد و به دنبال خود کشاند. آن قدر بی حال بود که توان مقاومت و اعتراض را هم نداشت.
او را به خانه ی شهین خانم برد و خودش هم رفت.

بی تاب و بی قرار طول و عرض اتاق را طی می کرد. نفسش از اضطراب بند آمده بود و از استرس حالت تهوع گرفته بود.
اشک هایش لحظه ای بند نمی آمد. ابتدا انکار می کرد که حرف همه دروغ است و در دلش امید می نشست و لحظه ای بعد خوشبینانه فکر می کرد که شاید بهادر خواسته اذیتش کند و لحظه ای بعد می فهمید که هیچ کدام از این افکار درست نیست و همه چیز حقیقت دارد.
و چه قدر تلخ بود این حقیقت...
تا صبح همان طور بود. احساس می کرد دیوانه شده.
چشمانش از گریه دیگر باز نمی شد. کاش کاری از دستش بر می آمد، کاش می توانست جلوی این اتفاق را بگیرد، کاش این قدر روزگار بی رحمانه با او تا نکرده بود.
دلش نمی خواست صبح شود اما زمان به سرعت می گذشت و در دل اعتراف کرد که هیچ گاه از زدن سپیده دم این قدر ناراحت نشده!
با جلال، گلاویژ خانم و شهین خانم از خانه بیرون زد؛ البته اصرار کردند که همراهشان نشود ولی دلش می خواست اردلانش را برای آخرین بار ببیند.
خودش که داشت از دستش می رفت، عکسش را هم که بهادر پاره کرد؛ پس چه باید می کرد؟ جز اردلان مگر دلخوشی برایش باقی می ماند؟ انگیزه اش برای زندگی چه بود؟
با حالی خراب و داغان و قدم هایی که سست و خسته جلو می رفت.
عده ای کمی جلوتر تجمع کرده بودند.
نزدیک تر رفتند و با دیدن اردلانش پس از این مدت در حالی که دستبند و پابند، دست ها و پاهایش را در حصار خود گرفته بود، گویی قلبش از طپش متوقف شد.
بغض گلویش را سفت چسبید. باید کاری می کرد؛ نباید می گذاشت این اتفاق رخ دهد.
جلو رفت و سمت بهادر رفت و با چشمان بارانی اش خیره اش شد.
- تو رو خدا یه کاری کن. نذار این اتفاق بیفته. خواهش می کنم، التماست می کنم یه کاری کن. جلوشون رو بگیر تو رو خدا. به پات می افتم.
بی حس و سرد فقط نگاهش کرد.
هق زد: خواهش... می کنم ازت. ج... جلوشون رو... بگیر. نذار کاری کنند.
- برو عقب.
لحنش سرد و پر از بی رحمی بود. وقتی حرکتی از او ندید، بازویش را گرفت و کمی دورتر او را کشاند.
نگاهش به اردلان افتاد که خیره اش بود با چشمان زیبایش که پر از غم بود.
گلشیفته نیز با چشمان لبالب اشک و هق هقی که لحظه ای آرام نمی گرفت، نگاهش را به او دوخته بود.
متوجه ی هیچ یک از اتفاقات نمی شد و نمی شنید که دیگران چه می گویند. با وحشت به اردلان که او را روی آن چهارپایه ی کذایی می بردند نگاه کرد و تحمل نیاورد و فریاد زد: ولش کنید تو رو خدا. اون بی گناهه، ولش کنید. تو رو خدا، تو رو قرآن ولش کنید .
کسی به او و قلب مملو از دردش اعتنایی نمی کرد گویی اصلا صدایش را نمی شنیدند و همچنان کار خودشان را انجام می دادند.
پاهایش تحمل وزنش را نیاورد و زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد.
اردلان با ناراحتی به او نگاه می کرد. طاقت نداشت گلشیفته ی دوست داشتنی اش را در این حال ببیند. آهی کشید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 48
آن ها هیچ فامیلی نداشت که کمکشان کند.
اگر می مرد، طاها تنها می شد. چه کسی به آدم یتیم و بی کس زن می دهد؟ به آدمی که برادرش قاتل است!؟
اصلاً مگر قرار نبود رامش نجاتش بدهد؟
مگر قرار نبود کمکش کند؟
مگر قول نداده بود که نگذارد او را اعدام کنند؟
مگر نگفته بود، نمی گذارد اتفاقی بیافتد؟
پس چه شد؟
همه ی حرف هایش طبل تو خالی بود؟
بعد از آن بی حسی چند ساعته، آتش فشانی از خشم دورنش جوشید و باعث شد بی توجه به بقیه که جلوی تختش نشسته بودند، به سرعت از جا بلند شود.
- کجا بابا جان؟
بی توجه به سوال پیرمرد، از کنار همه رد شد و از سلول بیرون رفت. کسی دنبالش نیامد و او به سمت تلفن عمومی رفت، سرباز کنار تلفن بی هیچ مخالفتی تلفن را به دستش داد و او شماره اش را گرفت، شماره ی وکیل بد قولش را!
پنج بوق خورد و قبل از بوق ششم تماس متصل شد و صدای متعجب رامش در گوشش پیچید.
- الو؟
بی جان به دیوار پشت سرش تکیه داد و به سختی نفس عمیقی کشید و نالید:
- بهم قول داده بودی که تبرئه ام می کنی.
رامش با تعجب پرسید:
- شما؟
بعد انگار صدایش را شناخت که با تعحب و کمی تردید پرسید:
- طوفان تویی؟
طوفان بی توجه به پرسشش، با پا فشاری پرسید:
- مگه نگفتی که نجاتم می دی؟ مگه قول ندادی که تبرئه ام کنی؟ چی شد؟ حرفات همه طبل تو خالی بودن؟
رامش که از این رفتار طوفان گیج بود، گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
پوزخند تلخ و پر از درد طوفان تنها جوابش در مقابل سوالاتش بود.
طوفان پر افسوس آهی کشید.
- تو حتی نمی دونی چی شده!
رامش کلافه از رفتار گنگ طوفان و حال خرابش، با عصبانیت پرسید:
- خب بهم بگو چی شده؟
طوفان لب هایش را با درد روی هم فشرد و بعد به سردی گفت: «هیچی نشده!»
نفسی گرفت و ادامه داد:
- می تونی به زندگیت ادامه بدی. همه چی تموم شد.
- آخه چی شده؟ حالت خوبه طوفان؟
نفرت در دل طوفان جوشید، توقع داشت رامش اولین کسی باشد که با خبر می شود. او قول داده بود که جانش را نجات بدهد! مسئولیت زندگی طوفان را قبول کرده بود و حالا از هیچ چیز خبر نداشت.
طوفان کفری از این بی خبری اش، پر نفرت زمزمه کرد:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
و تق گوشی را سر جایش کوباند و با جانی بی جان همان جا روی زمین سقوط کرد.
* * * * *
رامش:
- ازت متنفرم رامش ایزدیار!
تنم از جمله ی پر از غیظ و نفرتش لرزید. صدای بوق آمد و بعد تماس قطع شد. با دلهره صدایش زدم:
- طوفان؟ الو؟ طوفان؟ چی شد؟
تماس را قطع کرده بود. با حالی که از خوب نبودن حالش، خوب نبود، گوشی را زیر نگاه متعجب رستاک و رها پایین آوردم و دوباره شماره را گرفتم ولی جواب نداد، دوباره و دوباره شماره را گرفتم ولی باز هم جوابی نداد.
صدای بچه ها در آمد و هر یک سوالی پرسیدند.
- کی بود؟
- چی گفت؟
- چی شد؟
بی توجه به سوالاتشان، شماره ی مسئول بند را گرفتم و چند دقیقه بعد بود که گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد و خودم هم کنار گوشی روی چمن خیس پارک سقوط کردم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی