پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 102
بدون آن که ترسی داشته باشد، سمت امید برگشت.
-دختر عمه ام...
با مشتی که حواله ی صورتش کرد، حرف های بی سر و تهش نا تمام ماند و چشمه ی خروشان خون در دهانش جاری شد.
-تو بی جا می کنی در مورد ناموس من اظهار فضل کنی بی همه چیز.
مشتی دیگر در صورت کریهش خواباند.
یک آن یاد دریا افتادم، اطراف را نگریستم. نبود! دریایم را کجا بردند؟
فریاد کشیدم.
-امید، امید دریا نیست.
محمد اطرافش را مشاهده کرد و بعد از آن که چیزی عایدش نشد، با بالاترین سرعت ممکن از خانه خارج شد، من و نهالی که حال با دستان محمد از حصار بیرون آمده بود به سمت حیاط دویدیم.
صدای مادر هایمان می آمد که بر سر خود می کوبیدند و گریه می کردند.
دل غرق در اندوهم، تیر کشید.
مادرم را دیدم، التماسش کردم دریا را بدهد.
-مامان، دریا کجاست؟ بگو مثل همیشه زیر چادر گل گلیت قایم شده. آره بگو؟
اشک هایش استحقاق این را داشتند تا در کسری از ثانیه جام ساغر را لبریز و مست کنند!
-نه دختر قشنگم. نیست.
صدای محمد و امید آمد. آن نفری که در خانه مانده بود بیرون آمد و به کسی که داوود صدایش کرده بود غرید.
-برو، بچه رو ببر و برو من خودم میام.
مادرم نزدش آمد.
-کار خودت رو کردی؟ الهی خدا خیرت نده. چی از زندگی من و دخترم می خواین؟ اون پدر بی غیرتت که همه ی دار و ندارم رو گرفت. همین جون واسم مونده، می خوای این رو هم ببری؟
پسر بی ذات و بی رحم مقابلمان، دندان هایش را روی یک دیگر سابید و با حرص و طمع لب بر یاوه گویی گشود‌.
-آره عمه. جونت رو هم باید ببرم.
صدای روشن شدن ماشین که آمد روح در تنم منقبض شد و قلبم دیگر توان خون رسانی به مغزم را نداشت.
فقط دویدم و خودم را به اتومبیل رساندم، جیغ و فریاد همه، حتی همسایه ها بلند شد.
فریاد امید و مادرم در هم تلاقی پیدا کرد. دریا را دیدم که شیشه را چنگ می زد و اشک هایش بی شمار روی گونه اش فرو ریختند. با دیدن این صحنه، احساس کردم جگرم را بر آتش گذاشتند.
امید مرا به آن طرف کشاند و با ضربه ی محکم پا شیشه ی اتومبیل شکست. اما آن کسی که پشت فرمان بود، هیچ رحمی نداشت و می خواست دریا را از من بگیرد. محمد آن یکی را می زد و امید شیشه را می شکاند، دریا را چه کسی باید نجات می داد؟ خواستم درب ماشین را باز کنم اما وقتی به حرکت در آمد، دیگر فرصتی برایم باقی نماند، نمی دانم چگونه خودم را جلوی اتومبیل اندختم‌! به معنای واقعی کلمه نمی دانم چطور!
فریاد ها زیاد تر شد. مادرم بالای سرم آمد. نهال و مادرش مات بودند و خشکشان زده بود. امید، امید را نمی توانستم پیدا کنم. اما آمدند. امید و دریایم با یک دیگر. با چشمانم از امید خواستم دریا را در آغوشم بگذارد. هیچ دردی احساس نمی کردم، بی حس بودم و فقط می دیدم غرق خون و قرمزی هستم. دریا در آغوشم گرفت. فقط از باز و بسته شدن دهانش می توانستم حدس بزنم دارد گریه می کند. خواهر کوچک و زیبایم، کاش این آخرین دیدارمان نباشد. امید را می دیدم که بالای سرم آمد.‌ اشک از چشمان مهتابی اش چکید و بر روی پیشانی ام فرو ریخت.
-نامرد، چی کار کردی باهام؟
آمبولانس، ذجه های پی در پی مادرم، احوال نابه سامان امید را رها کردم. دیگر نمی توانستم چشم هایم را باز‌ نگه دارم و پلک هایم را بستم و تمام.

چشمانم را آهسته گشودم، همه چیز برایم گنگ بود. دردی اطراف سرم پیچید، صداها اذیتم می کردند و توان هیچ حرکتی را نداشتم. بوی مطرود الکل معده ام را زیر و رو کرد. از پشت شیشه مادرم، امید و دریا را می دیدم. چشمانم را کمی بستم و خاطراتی که نمی دانستم برای کی است را یاد آوری کردم. چقدر تلخ بود! خسته بودم از آن همه درد و رنج و خستگی! دلم کمی ثبات و آرامش می خواست. مادرم با گریه اشک می ریخت و بقیه می خندید. دکتر ها با خنده وارد اتاق شدند و تخت را بالا بردند.
-بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت استراحت، دل از خواب کندی و پا شدی.
فهمیدم که یک روز کامل نبودم! در اغما بودم اما باز هم برگشتم، کاش یک شروع جدید و شیرین باشد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 33
صوفی در حالیکه قصد ترک سالن را داشت در جواب او گفت :
من روحم از این ماجرا بیخبره ... .
فریبرز او را روی صندلی در کنار چند تن دیگر از دوستانشان نشاند و یک گیلاس مشروب برایش ریخت.
در میان افراد دور میز آقای اردشیری نیز حضور داشت .
فریبرز مدتها بود که دختر اورا کاندید ازدواج با کیان کرده بود و البته هردوی آنها از این وصلت مصلحتی سود می بردند .
او با چرب زبانی لب گشود :
خلق خودت رو تنگ نکن کیان جان . امشب باید فقط خوش بگذرونی .
فریبرز کنار او روی صندلی نشست و بار دیگر گیلاسی را که کیان لاجرعه سرکشیده بود پر کرد :
ببین چه اوضاعی برای خودت درست کردی ؟
انگار واقعاً خالت خرابه ! ... .
کیان گیلاس بعدی را نیز بسرعت سر کشید تا شاید سرش زودتر گرم شود ...
دلش می خواست هر چه ،
چندساعت قبل اتفاق افتاده بود را فراموش کند.
دلش می خواست اشکی را که در نگاه نیلوفرانة باران دیده بود فراموش کند و حتی آن جملة لعنتی ...
دخترک چقدر دلتنگش بود وقتی می گفت مواظب خودتون باشید ،
صدایش هنوز در گوشش بود و آزارش می داد....
بطری را از دست پدرش گرفت و بار دیگر گیلاسش را پر کرد .
گویی نوشیدنی هم اثرش را از دست داده بود .
حال و روزش خرابتر از آن بود که با آن چند جرعه رو به راه شود . ....
وقتی همراه پدرش سالن بیلیارد را ترک کرد و وارد سالن رقص و موزیک شد فریبرز با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت :
پس مهمونت کجاست ؟!
کیان متوجه طعنة او شد و جواب داد :
من مهمونی نداشتم .
سپس گوشة سالن به واسطة حال خرابش روی مبلی رها شد.
فریبرز روی دستة همان مبل نشست و با نگاه اشاره ای به دختر اردشیری کرد که با لوندی چندتا از پسرهای جمع را دور خودش جمع کرده بود :
می خوای بگم قاصدک بیاد کنارت ؟....
شاید حالت بهتر بشه .
کیان چشمانش را که داغ تر از گذشته بود کمی تنگ ترکرد و در میان جمع روی قاصدک دقیق شد . او بی شباهت با سعیده نبود .
اما حتی سعیده را به آن دخترک بی بندوبار که مانند رقاصه ها لباس پوشیده بود ترجیح می داد ...
بیشتر در مبل فرورفت و سرش را بر تکیه گاه مبل گذاشت.
بعددرحالیکه به پدرش می نگریست گفت :
پیشکش خودت من دور و برم زیاد ازاینا دارم .
فریبرز به لبخند بی رنگی که بر لب نشاند بسنده کرد .
او هنوز هم جوان وجذاب بنظر می رسید.
موهایش جوگندمی و کوتاه بود و هنوز نگاهش جذابیت نگاه پسرش را داشت .
بوی دود ، صدای موزیک ، صدای قهقهه جوانها و هزاران صدای ریز و درشت دیگر همه در سر کیان پیچیده بود و حس می کرد مغزش در حال انفجار است . تنش گرم بود و چشمانش می سوخت .
لحظاتی قبل المیرا کنارش نشسته بود و ظاهراً معترض رفتار برادرشوهر عزیزش با پدرش بود.
او برای کیان احترام قائل بود و می خواست دلیل این رفتار را بداند اما کیان با نگاهی تب دار و چشمانی که از فرط سوزش بی اختیار تنگ شده بود او را می نگریست . حالش به قدری بد بود که حتی درست نمی شنید المیرا چه می گوید و جوابهای پرت و پلایی که به زن جوان می داد المیرا را مطمئن کرده بود که او مست و خراب است و اصلاً حالش برای یک گفتگوی سالم خوب نیست در صورتی که او به شدت بیمار بود نه آنچنان مست ... .
بعد از رفتن المیرا او نیز برخاست و تصمیم گرفت تا جان در بدن دارد خودش را به جای مناسبی برساند .....
وقتی از ساختمان خارج شد هوای سرد و تازه را با ولع به ریه هایش کشید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت هشتم
خیلی زیاد پول نداشت ولی می‌شد تایر دوچرخه‌ی طاها را درست کند.
آخر پول گل دوختن روی پارچه بیشتر از این‌ها که نمی‌شد که هم شامپو و صابون بخرد، هم کرم و مداد چشم بخرد، هم بعضی اشیاء دلخواهش را بخرد، هم به برادر و مادرش بدهد و دیگر کارها را نیزهمراهش انجام دهد.
آهی از سر حسرت کشید و در دل نفرین کرد بازهم آن شور جوانی مادرش را که او و برادرش را به اینجا کشاند.
پول به دست سمت در خروجی خانه‌ی شأن رفت و بعد از بوسیدن سر برادرش پول را برایش داد.
دم گوشش مایل شد و آرام در گوشش گفت: هر وقت پول نیاز داشتی پیش خواهری بیا خوب؟
طاها لبخند بچه‌گانه‌ی زد و با دلبری سر تکان داد.
لبخند مصنوعی دوباره نقاب چهره‌ای ماندگار شد و با همان لبخند گفت: بدو برو که دیر شد.
طاها لبخند کودکانه‌ی بر لب و فارغ زغوغای اطرافش سمت در چوبی و دو پله‌ای رفت و از تیر رس نگاهش محو شد.
آرام آرام راه اتاق شان را در پیش گرفت و هنوز دوباره ننشسته بود که گل نیمه دوخته‌اش را تمام کند که صدای پروانه خواهرش که صدایش میزد آمد.
- ماندگار، ماندگار بیا خالت اومده.
از شنیدن اسم خاله‌اش لب‌های غمگینش بر لبخند کش آمدند و با سرعت سمت بیرون دوید.
هنوز نصف راهرو را طی نکرده بود که خاله‌اش را دم در خروجی مثل همیشه با کلی خوارکی دید. طاها هم همراه خاله‌اش بود و این یعنی مدرسه را امروز با اجازه خاله خانم تعطیل کرده بود!
مسرور به سمت خاله‌اش پرواز کرد و خواست خاله جانش را در بغل بگیرد، اما خاله خانم با کلافگی گفت: آه نیا جلو عرق کردم.
در ذوقش خورده بود ولی بدون کوچک‌ترین اعتراضی یا اخمی میان ابروهایش دست برد تا بسته‌های خوراکه را از دست خاله‌اش بگیرد.
گل‌اندام با خنده به جمع آن‌ها پیوست و رو به دل‌آرام گفت: خوش اومدی دل‌آرام.
دل‌آرام به خصلت همیشه تندش جواب داد.
- مگه اومدن تو زندون خوش اومدی داره؟
از تند خویی دل‌آرام، دل ماندگار گرفت. چرا هیچ کسی به او و زندگیش توجه نداشت؟
همه خود را به بی تفاوتی زدند و در بردن نایلون‌ها به داخل کمک کردند. گل‌اندام هم در بردن خرید‌ها به داخل خانه کمک کرد. همه‌ی خریدها را بردند همان اتاقکی که برای خودشان بود. اتاقک سه متری که او، برادرش و مادرش در آن زندگی می‌کردند. اما اتاق چهار پسر سوزان با اتاق چهار دخترش جدا بود. هم جدا بود هم بزرگ و وسیع!
این هم نشان دهنده‌ی عدالت یک پدر بود، عدالت بزرگ یک قلبیه، عدالت بزرگ این روستا!
تمام بسته‌ها را دانه به دانه با ذوق شوق هر سه باز می‌کردند. در یک از نایلون‌ها موزهای تقریباً سیاه شده بود، در دومی کمی کلوچه‌ای خشک شده، در دیگری چند متر پارچه‌ از مد رفته، همینطور لباس‌های دست دو و وسایل دست دو!
اما تمام آن چیز‌های ناچیز لبخند و خوشحالی را بر لب‌های آن سه آورده بود. آخر از کجا میشد همین موز سیاه شده در این روستا پیدا کرد؟ حتی اگر هم بود خواهرهایش برای آنها می‌داد؟ قطعاً که خیر!
زندگی داشتند مثل حیوان! غذای سه وقت شان به اندازه و، وزن بود، مصرف صابون و شامپو در گردن خودشان بود، شکر و میوه را هم یا دایی‌اش، یا مادربزرگ مادری‌اش، یا هم خاله‌اش برایشان می‌آورد آن هم اینطور سیاه شده و یا کمی خراب شده!
این بود زندگی و خوراک دختر خان روستا!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 101
فنجان قهوه میان دستانم هزار تکه شد و نهال با ترس و بیم عقب رفت. تلفنم به صدا در آمد. در طوفان ترس اضطراب غرق گشته بودم، می دانستم عمیق ترین سیلاب زندگی ام در حال طغیان است و من نیز تسلیم و تابع او، تماس را وصل نمودم. نمی دانم چرا با دیدن اسم مخاطب خاصی که بر سر صفحه ی گوشی ام نمایان شد، خشنود نگشتم‌ ذره ای از اظطراب درون قلبم نکاهید.
-ب...بله؟
-ساحل تو رو به قرآن فقط گوش کن و هیچی نگو. همین الان با مامان این ها از خونه برید بیرون. هیچی برندارین با همون لباس های خونه برید. در بزنین، در خونه ی همسایه ها. فقط توی خونه نمونین.
می لرزیدم، همانند بیدی شده بودم که هیچ چیزی نمی توانست گرمش کند.
-قطع نکن قربونت برم. بذار خیالم راحت بشه. من نزدیک خونه ام. ساحل؟ ساحلم خوبی؟
نمی دانم صدای نهال بود که داشت همه را از خانه خارج می کرد یا من خواب‌نما شده بودم! بیچاره من!
صدای نهال آمد.
-ساحل بدو بریم، مامان این ها رفتن ولی دریا بی تو نمی ره.
و بیچاره تر از من خواهر کوچک و صبورم!
-ساحل چرا خشکت زده؟ لطفا بیا. به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.
امید از آن طرف گوشی نهال را صدا زد.
-نهال، نهال هر جوری شده برید بیرون، اگه نمیاد همسایه ها رو صدا بزنید.
نهال با گریه و ذجه ناله سر داد.
-امید نمیاد، هیچی نمی فهمه، دستش غرق خون شده.
-چ...چی شده؟
-می دونست، دلش شور می زد و منِ احمق گفتم بی خودی داری شلوغش می کنی. امید یه کاری کن داداشی.
-نهالم نزدیکم، تورو خدا مواظب خودتون باشین. داد بزن، فریاد بزن یکی بیاد.(محمد تند تر برو لعنتی).
جیغ دریا و نهال مرا به خودم نیز برگرداند، افسوس که چه دیر به خودم آمدم. صدای امید بیچاره و فلک زده!
-نهال، نهال چی شده؟
-امید برق ها، برق ها رفتن.
سپس رفت و با چراغ گوشی اش به دنبال دریا که داشت فریاد می کشید رفت.
-گفتم نکن امید، گفتم نکن.
-ساحل، تو رو به خاک مادرت برو.
صدایی که در حیاط آمد، ناقوس خطر را برایم نه یک نه دو بار و نه سه بار بلکه صد بار به ندای وحشت انگیز در آورد.
-دیره، رسیدن.
به دنبال نهل و دریا گشتم.
-نهال؟ دریا؟
فقط صدای خفه ای از عمق گلوی شان بهرم گشت!
-سلام دختر عمه.
گر گرفتم و ماندم چه کنم! مادر های مان کجا بودند؟
صدای امید که داشت گریه می کرد، هورمون های وجودم را دچار اختلال کرد‌.
-ناکس، پست‌ فطرت. دست کثیفت رو بهشون بزنی زندگی رو واست جهنم می کنم.
هنگامی که صدای خنده آمد، فهمیدم فقط یک نفر نیستند و چند نفر اند.
-فعلا که جون عزیزانت دست ما هستن. تا ببینیم چی پیش میاد. راستی؟ خواهر زیبایی داری و همین طور زنت. خوب همه ی قشنگ ها رو دور خودت جمع کردی.
نامرد در تاریکی ما را نمی دید اما می خواست امید را حرص بدهد و تیرش در وسط ترین نقطه ی هدف نزول کرد.
-عوضی، وجودش رو داری صبر کن و با خودم رو به رو شو، جفت چشم هات رو از کاسه در میارم. به ناموس من چشم داری؟
می دانستم امید می خواست دست‌ به سرشان کند تا خودش از راه برسد.
-داوود برق ها رو وصل کن.
-چشم داداش.
صدای همان کسی که تا به حال در سکوت و سکون سپری می کرد، به محمد شبیه بود!
برق ها که وصل شد، چهره های شان نمایان گشت. هر دو مرا نگریستند. نفر پشت سری بر خلاف خودش، مهربان می زد.
-وای، بی راه نگفتم. دختر عمه ام خیلی بهتر از اون چیزی هست که من چند سالِ بهش فکر می کنم.
صدای خشن امید آمد، اما دیگر از پشت تلفن نبود، بلکه پشت سر آن دو نفر و مقابل من بود.
-یه باره دیگه تکرار کن چی گفتی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 32
باران نگاه دخترانه و معصومش را صادقانه به او دوخت . نگاهی که قلب کیان را به بازی می گرفت . آیا این نیلوفرش بود که پس از سالها چنین مشوش او را می نگریست ؟!! : متأسفم ...شب خوبی نداشتی . باران لبخندی بی رنگ و پرحسرت برلبانش نشاند . حتی در تاریک و روشن ماشین هم اشکی که در چشمانش حلقه زده بود می توانست فریاد بلند قلب کوچک و عاشقش را به گوش کیان برساند : مهم نیست ...( او به نگاه مرد خیره مانده بود :) مواظب خودتون باشید . کیان نفس بلندی که به آه می مانست ازسینه بیرون داد و نگاهش باران را که پیاده شده بود و کوچة تاریک را طی می کرد بدرقه کرد ... .
صدای پای کوبی و جشن یک لحظه قطع نمی شد. ویلایی خارج از شهر همیشه مکانی بود برای گردهمایی های بزرگ و معاملات بزرگتر. کیان کلافه و تنها با حس انتقام از پدر المیرا به جشن آمده بود چرا که تصور می کرد آن دومرد که ساعتی پیش در منزلش آرامش او را برهم زده بودند از طرف پدر المیرا و به خاطر شکستش در معاملة چند روز قبل بودند . تمام چراغهای صحن حیاط چند طبقة ویلا روشن بودند وقتی مستخدم درب ویلا را برایش باز کرد او چنان به سرعت وارد صحن شد و تاکنار استخر رو باز و سط ویلا پیش رفت که عصبانیتش کاملاً هویدا بود . تنها صدای بلند موزیک باعث شد صدای ترمز میخکوب و بلند ماشین او تخفیف یابد ... مستخدم اورا کاملاً می شناخت و از دور زند جوان را دید که با عصبانیت از ماشین پیاده شد و با گامهایی محکم به سمت ساختمان ویلا حرکت کرد .... همه جا شلوغ بود و هرکس به دنبال خوش گذرانی خودش بود... . اولین نفری که به استقبال او آمد میلاد بود که کاملاً مست بنظرمی رسید بوی مشروب دهانش به قدری زیاد و زننده بود که حال کیان را بد می کرد : پس این بچه خوشگله رو کجا، جا گذاشتی پسر ؟ منظور او باران بود و کیان بی آنکه جوابش را بدهد پرسید : صوفی (پدر المیرا ) کجاست ؟!
- همین سالن بغلی . کله گنده ها همه اونجا جمع ان .
کیان مسیر سالن مجاور را در پیش گرفت . میلاد درست می گفت . تمام کله گنده های جمع آنها دور میز بیلیارد یا ایستاده بودند و یا دور میز کوچک گوشة سالن نشسته بودند. چند نفر از دستمال دور قاب چینها به محض دیدن زند جوان برایش دست تکان دادند ودر سلام کردن به هم پیشی گرفتند . تمام افراد آن جمع می دانستند که کیان روی دست پدرش بلند شده است و هر سر معامله ای در دست او باشد قطعاً برد با اوست و اکثریت سود خواهند کرد. چهرة درهم او گواهی حال خرابش بود و به محض ورودش اکثریت جمع فهمیدند اتفاق بدی برایش رخ داده است . صوفی یکی از افرادی بود که کنار میز بیلیارد ایستاده بود و با لبخند به او خوش آمد گفت . کیان با اخمی آشکار فاصلة میان خودش و اورا با گامهایی سریع پرکرد و یقه اش را دو دستی گرفت: برای من آدم می فرستی ؟ صوفی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و پدر کیان بسرعت خودش را به آن رساند : چی شده ؟ ...من هیچ آدمی نفرستادم . فریبرز کیان را از او جدا کرد و به آرامش فرا خواند : آروم باش پسر . کی اومده سراغت ؟ کیان با اکراه سرتا پای صوفی را از نظر گذراند : خود نامرد بیشرفت می دونی چی شده .
صوفی : مگه من مریضم واست آدم بفرستم ؟ من تو اون معامله که باهات کردم خودم ذینفع بودم .
هر کسی جز فریبرز سعی می کرد رسماً در آن جروبحث مداخله نکند چرا که هر کدام به نوعی از خشم زند جوان و صاحب نفوذ می هراسیدند. حتی صوفی که فرستادن مأمورینش را کاملاً ناشیانه انکار می کرد . فریبرز بار دیگر پسرش را به آرامش فراخواند .
-خون خودت را کثیف نکن ...( اورا به سمت میز کوچک کشید :) حالت خوب نیست. و با اشاره از صوفی خواست سالن را ترک کند . کیان با صدای بلندی که به واسطه سرماخوردگی اندکی دورگه شده بود برای صوفی خط و نشان کشید:یه باردیگه از این غلطا بکنی با خاک یکسانت می کنم مرتیکه عوضی.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت هفتم
شاید هم جدالی بین آنها بود، جدال سرپوشیده از چشم‌ها که حرکات شان بیداد می‌کرد.
ماندگار برادرش را بغل کرده بود و حسرت وار به صورت پدرش نگاه می‌کرد. وقت خواب شد و نگاه هر دو زن خانه مشتاق شد که احمد آغا با آنها بخوابد. اما احمد آغا یک انتخاب داشت!
در آنشب سرد و سرما که شب بدبختی برای ماندگار و برادرش را رقم زد، احمد آغا آنشب را به اتاق سوزان رفت.
ماندگار ماند و مادرش که چیزی کمی از یک ببر وحشی نداشت! از حسادت زیاد مثل مار به خود می‌پیچید و به زمین و زمان فحش می‌داد. گهگاهی مشت و لگدی بی دلیلی هم نثار ماندگار می‌کرد و چون طاها از صدای گریه و وحشی گری مادرش ترسیده بود شروع به گریه کرد.
گل‌اندام عصبانی بدون این که به عاقبت کارش فکر کن،د دست ماندگار را کشید و طاها را نیز در بغلش سپرد و از در بیرون کرد.
ماندگار ماند و سردی و سیاهی آن شب شوم!
مشت‌های کوچکش را چند بار پی هم بر در کوفته شد، اما بی حاصل از کارش کنار در اتاق شان سر خورد. از شدت سرما پاهایش را در هم جمع کرد ولی فایده‌ای نداشت.
طاها هم انگار هنوز کارهای اطرافش را هضم نکرده بود که ساکت و وحشت زده اطراف را نگاه می‌کرد.
از جا بلند شد طاها را روی زمین گذاشت و از پشت در اتاق سوزان کفش‌های سوزان و پدرش را گرفت با کفش‌های مادرش هر سه جفت کفش را همچو قالی زیر پایش درست کرد و رویش نشست. طاها را کشید بغل خودش و آرام شروع به لالایی خواندن کرد تا طاها همسفر خواب شد.
اما خودش از شدت سرما مثل بید می‌لرزید و بی صدا اشک می‌ریخت. صدای پارس سگ‌های وحشی روستا رعشه بر اندام کوچکش می‌انداخت ولی بغلی نبود که او را پناه دهد!
«آن شب دست‌مال تو نبود که اشک‌هایم را پاک کرد، سرما بود که اشک‌هایم را منجمد کرد.»
صبح با قطرات آبی که روی صورتش می‌چکید از خواب بیدار شد. هنوز سپیده نزده بود. نگاهش را به بالای سرش داد. سوزان بود که با لبخند ملیحی که برای ماندگار تعجب آورد بود، نگاهش می‌کرد. موهایش خیس بود و ماندگار به این فکر می‌کرد که چرا وقتی هنوز سپیده نزده است سوزان حمام کرده بود؟ آن هم در صورتی که روز قبل حمام کرده بود!
سوزان با چرب زبانی گفت: بیا عزیزم بریم اتاق من اینجا سرده سرما می‌خوری. در ضمن طاها هم سرما می‌خوره مریض می‌شه!
آنقدر ترسیده بود و سرما را احساس می‌کرد که بدون هیچ مخالفتی، حرف سوزان را قبول کرد و به اتاقش رفت. در گوشه‌ترین قسمت اتاق بدون این که نگاهی بر اطرافش داشته باشد به خواب رفت و طاها را بیشتر در بغلش فشرد.
روزها، هفته‌ها، ماه‌ و حتی سال‌ها گذشت جبر و اجبار خانواده سر ماندگار روز به روز زیادتر شده می‌رفت. تعنه‌ها و سرکوفت‌های که به خاطر مادرش می‌شنید و نمی‌توانست جواب گو باشد.
امروز هم مثل روزهای کسل‌ کننده‌ی قبل بازهم او بود و پاک‌کاری که تمامی نداشت. حالا دیگر بزرگ‌تر شده می‌رفت و در برابر ظلم‌های پدرش مقاوم‌تر!
دستمالی در دست گرفت و شروع به دوختن گلی از تارهای رنگی کرد. هر برگ گل را با ظرافتی خاص می‌دوخت و انگار می‌خواست آن دست دوزی را واقعی بسازد. صدای هق‌هق طفلی به گوشش رسید و چه آشنا بود برایش این صدا گریه! با سرعت از جا بلند شده و با دو پای برهنه سمت حیاط ‌دوید. طاها با لباس مدرسه‌اش که کاملاً خاکی بود، دم در خروجی حیاط نشسته و سرش را روی زانوهایش گذاشته و آرام هق‌هق می‌کرد.
با وحشت سمت برادرش قدم بر داشت اما هنوز به برادرش نرسیده صدای فریاد عصبی پدرش بلند شد.
- جز مایه عذاب چیزی دیگه‌ی نیستن حروم*زاده‌ها!
کی را می‌گفت؟
آرام سمت پنجره‌ی اتاق پدرش باز گشت که دید نگاه خشمگینش روی طاها است و طاها سر به زیر گریه می‌کند. ترسیده سمت برادرش رفت و او را در آغوش کشید.
- چی شده داداشی، چرا گریه می‌کنی؟
طاها با هق‌هق و صورت خیس از اشک جواب داد.
- تایر دو... دو چرخه‌ام پنچر شده؛ آغا... آغا بهم پول نمی‌ده درست... درستش کنم.
سرش را با محبت نوازش کرد و گفت: مگه آجیت مرده باشه! پاشو خودت و تمیز کن تا من بیام بهت پول بدم. باشه؟
طاها با لبخند خالصانه‌ی کودکی گفت: باشه.
ماندگار بوسه‌ای روی سر برادرش کاشت و با دو سمت اتاق شأن رفت. خدا را شکر کرد که راهروشان قالی نداشت؛ وگرنه محال بود بدون درد سر این مسیر را عبور کند.
به اتاق شان رفت و کیسه ساتنی که دست دوخت خودش بود را از پشت تلویزیون بیرون آورد. بندکی که برای بستن درش بود را باز کرد و پول‌های داخلش را به بیرون ریخت.
نگاهش که پول‌ها افتاد آه از نهادش بلند شد.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰



👈 بروزرسانی به آخرین نسخه تلگرام
👈 نشانه گذاری روی پیام ها
👈 ارتقای چت مخفی
👈 ارتقای سرعت پروکسی ها

👌رفع برخی اشکالات نسخه ی قبلی

🤩برای امنیت بیشتر، برنامه رزگرام رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:
👇👇👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۴.۴ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 31
چند لحظه بعد مرد قوی هیکل و اتو کشیده ای که شبیه گانگسترها بود میان کوم در پیدایش شد. دیدن آن کلت میان دستان او نفس را در سینه ام حبس کرد . حتی از صدای نفس کشیدنم هم می ترسیدم . او با احتیاط وارد اتاق شد و مرد دیگری پشت سرش پیدا شد. موهای جو گندمی اش نشان می داد که حدود پنجاه سال را دارد. او نیز مسلح و کاملاً شیک بنظر می رسید. اولی داشت به سمت کمد می آمد و من از ترس زبانم بند شده بود که کیان را میان کوم در دیدم که از پشت سر به روی آنها اسلحه کشیده بود . با دیدن او در اوج ترس و دلهره تمام بدنم شل شد و از هوش رفتم... . خنکای قطره های آب را روی پوست گرم صورتم حس کردم . پلکهای سنگینم آرام آرام میل به باز شدن را نشان می دادند... چشمانم را گشودم . داخل کمد نشسته بودم و کیان با لیوانی آب کنارم زانو زده بود . همه چیز مثل برق از ذهنم گذشت و تمام آنچه را دیده بودم به خاطر آوردم. بی اختیار خودم را کمی جمع و جور کردم و با دقت کیان را ورانداز کردم . عجیب بود ! چهارستون بدنش سالم بود و از آن دو غول بیابانی خبری نبود . وحشت زده پرسیدم : شما حالتون خوبه ؟! لبخند زد . برای اولین بار آنگونه به من لبخند زد : از تو بهترم .
– اونا کی بودن ؟!!
دیگر نگاهم نمی کرد و در حالیکه کمکم می کرد برخیزم پرسیدم : می خواستن شما رو بکشن ؟ حالا مقابلش ایستاده بودم و او کاملاً جدی بنظر می رسید : ببین کوچولو! این فقط یه تسویه حساب شخصی بود . هرچی رو که دیدی فراموش کن . وای به حالت اگه به گوش سیمین جون برسه . لحنش مرا ترسانده بود : دارین تهدیدم می کنید ؟ با دقت به من خیره شد . زیر برق نگاهش حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم . او گویی اصلاً تمایلی به ادامه بحث نداشت : لبت بدجوری ورم کرده ... . در حالیکه به سمت کلاهم در گوشة اتاق همانجا که پرت شده بودم می رفتم گفتم : مهم نیست . دیگه مهمونی رو بیخیال شدم . حسابی توی ذوقم خورده بود . اصلاً حالم خوب نبود . دیدن آن صحنه ها دلم را آشوب کرده بود . کلاهم را برداشتم و روی سرم کشیدم و به او نگریستم : من می رم خونمون . او با گامهایی آرام فاصلة بینمان را از میان برد : با این قیافه می خوای برگردی خونه؟ مثل شکست خورده ها گفتم : با این قیافه برگردم بهتر از اینه که اصلاً برنگردم . چشمان تب دار و به خون نشسته اش را کمی تنگ کرد : منظورت چیه ؟
- منظورم اینه که منظورتون رو خوب فهمیدم . فهمیدم چرا باید ازتون فاصله بگیرم.


باران حرفش را زد و از اتاق خارج شد اما کیان در حالیکه بی حرکت بر جایش ایستاده بود و رفتن او را می نگریست حس می کرد او کمی این مطلب را دیر فهمیده است . آن شب همه چیز جور دیگری رقم خورده بود . حالا دیگر شاید هم احساس او دستخوش هیجان گشته بود و هم باران چیزهایی دیده بود که نباید می دید.... دخترک پالتویش را پوشیده و از ساختمان خارج شده بود . کیان تقریباً به دنبالش می دوید و چند قدم مانده به درب ورودی میله ای به او رسید : صبرکن ! می رسونمت ... . هرکس در سکوت ماشین در اندیشة دور خودش غرق بود . باران همه چیز را از دست رفته حس می کرد و حالا ...حالا که در فاصلة اندکی از کیان روی صندلی گرم ماشین آن مرد جسور نشسته بود فکر می کرد چه فاصلة دوری با او دارد و این فکر روحش را آزار می داد . او تمام تلاشش را کرده بود تا کیان را تحت تأثیر خودش قرار دهد و حالا... آه ! گویی همه چیز تمام شده بود . فاصلة دور خانة کیان تا منزل مادربزرگ خیلی دیر .... اما زود به پایان رسید . وقتی کیان ماشینش را سر آن کوچة تنگ متوقف کرد باران برعکس همیشه بی آنکه نگاهش کند ودر نگاهش عشقی هر چند اندک را جستجو کند سرش پایین بود و آرام با گفتن : ممنون ... خدانگهدار . درب ماشین را گشود . کیان بی اختیار گوشة آستین دخترک را گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت ششم
با لبخند محوی از افکارش گل نیمه کاره‌ی را که رو پارچه‌ی ابریشمی نصفه گذاشته بود، دوباره در دست گرفت تا تمامش کند.
سمت کمد دیواری اتاق کوچک شان رفت و کارگاه گل دوزی‌اش را بیرون آورد.
حین دوختن گل پارچه آهنگی را زیر لب شروع به زمزمه کردن کرد.
«تار ابرشیم آورده یارم، دستمال می‌دوزم بهر نگارم!
دستمال می‌دوزم دلبر جان، دستمال زیبا، نگار جان دستمال زیبا»
صدای در اتاق باعث شد آهنگش را قطع کند و نگاهش را به در بدهد. مادرش بود آن هم با آرایش عروس مانند!
سلامی زیر لب کرد و دوباره مشغول کارش شد. مادرش در حالی که النگوهای رنگ رنگیش را دست می‌کرد؛ ماندگار را مخاطب قرار داده گفت: ماندی پاشو واسه طاها یه چی بیار بخوره.
ماندگار چشمی زیر لب گفت و از جا بلند شد. اتاق آن‌ها کنار در حیاط پشتی و بود و مجبور بود آن راهرو طویل را به مقصد آشپزخانه طی کند.
آشپز خانه در حیاط جلو قرار داشت همین که از راهرو بیرون شد، راه باریک و اسفالت شده‌ی که کنار پنجره‌‌ای اتاق پدرش بود تا زمان برف و باران آن‌ها را از شر گِل نجات دهد را در پیش گرفت، تا به آشپزخانه رسید. اما هر چه نگاه کرد، چیزی دست گیرش نشد. سپس راه انبارِ که مقابل آشپزخانه قرار داشت را در پیش گرفت.
نمی‌دانست در انبار باز است یا نه ولی تا دست گیر را کشید در باز شد. خیلی به ندرت در اینجا را باز می‌دید تا غذاها خراب نشود. گر چند این یک موضوع ظاهری بود و بیشتر برای این‌که آن‌ها چیزی برندارند در انبار قفل بود. در غیر صورت کلید اینجا شده بود گردن بند گردن خواهر بزرگش محبوبه! دست گیر را کشید و، وارد شد اما وارد شدن او برابر شد با وارد شدن محبوبه خواهر بزرگ‌ترش و تا نگاه محبوبه به ماندگار خورد اخم‌هایش درهم رفت و با داد گفت: اینجا چه غلطی می‌کنی؟
ماندگار با زبان به لکنت افتاده گفت: من... من... د... داشتم دنبال یه چیزی... می‌گشتم.
محبوبه با اخم گفت: دنبال چی؟
نمی‌دانست چی بگوید بالاخره دل به دریا زد و آرام جواب داد.
- طاها گشنشه اومدم یه چیزی ببرم.
صدای پوزخندی محبوبه را که شنفت فهمید این پوزخند یعنی...
- به طاها چرا زهر ندم که غذا بدم؟
ماندگار آب دهاناش را قورت کرد، فکرش درست بود!
در دل «خدانکند» گفت و دوباره راه برگشت را در پیش گرفت. صدای پیروز مندانه‌ای خواهرش آمد که گفت: دیگه بی اجازه داخل اینجا نمی‌شی.
با شانه‌های خمیده سمت اتاق شان رفت و بی صدا در جایش نشست. مادرش آنقدر محو آرایش کردن بود که حتی نفهمید ماندگار کی آمد، یا چیزی برای کودکش آورد یا نه؟!
***
هوا کم‌کم تاریک شده می‌رفت تا این که پدرش از در داخل شد. همه‌ای خانواده مثل مور و ملخ دورش را احاطه کردند. پدرش شروع به احوال پرسی و بوسیدن پسرها و دخترهایش کرد.
از امین این بوسه‌ها شروع شد تا مهتاب که کوچک‌ترین شان بود اما وقتی به او و برادرش رسید با لبخند تحقیر آمیزی گفت: این چند روز خراب کاری نکردین که؟
مگر فقط شیشه‌ها می‌شکست؟
مگر فقط بزرگ‌ترها تحقیر و درد را می‌فهمیدند؟
مگر پدرها اینطوری بود؟
سوالی که تا مغز استخوانش را سوختاند این بود که او و برادرش چی فرقی از آن چهار پسر و چهار دخترش داشت؟!
همانجا مسخ شده ماند. همه داخل رفتند و او حتی بی توجه به دانه‌های کوچک و ظریف برف میان حیاط ایستاد ماند. دیوارهای بلند و گِلی اطرافش شده بودند علامت سوال که به سرش کوفته می‌شدند.
مادرش بد بود قبول داشت. اما خودش که همخونش بود را چرا اینطور زجر کُش می‌کرد؟
همهمه و شادی در خانه‌ی سادات از دور پیدا بود و انگاری عروسی باشد و داماد دنبال عروس آمده باشد! سوزان و گل‌اندام در خود نمایی خود بر شوهر عزیز شان بودند. انگار هنوز احمدآغا آن دو زنش را ندیده باشد!
بزم غذا ریخته شد و سر سفره در چشم‌های همه شوق و شادی برق میزد؛ اما چشم‌های سوزان و گل‌اندام پُر بود از طمع و حرص بدست آوردن احمد آغا!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
راه سختی در پیش داشتم و حق انتخابی برایم نگذاشته بود.
-امید فکر می کنی من حاضرم با این اخلاقت کنار بیام؟ خیال نمی کنی شاید وقتی برگشتی یه سری چیزها بین ما تغییر کنه و من یه ساحل دیگه بشم؟
-چرا خیال می کنم. چون وقتی برگشتم باید برای عقد و عروسی اقدام کنیم.
-و شاید هم برای پس دادن حلقه ات توسط من اقدام کنیم؟ نظرت چیه؟
صدایش را به قدری بالا برد و اسمم را بازگو کرد که همه ی ماهیچه های اندامم لرزید و مادر های مان پشت در اتاق به هول و ترس مبتلا شدند.
-امید؟ پسرم چه خبره؟ چرا این طوری داد و فریاد راه انداختی؟
-هیچی مامان، ببخشید. چیزی نیست شما برید.
-همین رو می خواستی؟ چند روزه می خواستم با خوشی برم ولی هیچ جوره دست از لج و لجبازی برنداشتی. وقتش بود به خودت بیای‌.
نمی دانم سزوار خشمش بودم؟ چرا ترس از دست دادنش که در دلم خانه کرده بود را به لجبازی تفسیر می کرد؟ مگر نمی گفتند اعشاق حرف دل یکدیگر را از چشمان هم می خوانند؟ چه حکمتی در این بود که همیشه شنیده هایمان برای دیگران‌ محقق می شد و فقط نگاه کردنش از دور بهر ما می گشت، نمی دانم.
-از این که سرت داد زدم معذرت می خوام، وقتی دست گذاشتی رو نقطه ضعفم کنترلم رو از دست دادم. به جون خودت وقتی برگردم این کار ناپسندم رو جبران می کنم. فقط الان به حرف هام گوش کن. توی این چند روز از خونه بیرون نرید، هیج کدومتون. هر چی خواستین هم می تونین زنگ بزنین به کسی که هماهنگ کردم براتون بیاره. مواظب هم دیگه باشین‌. این خونه رو و آدم هاش رو دست تو و نهال می سپرم.
چمدانش را برداشت و دستش که به دستگیره ی در رسید، دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و همانند باروتی منفجر گشتم و اتاقش به آتش کشاندم.
-ساحل بیشتر از این اذیتم نکن. خدانگهدار.
-خدانگهدارت باشه مالک قلبِ نا آرومم.
جواب خداحافظی اش را دادم اما نشنید!
پا بر روی احساسش گذاشت و رفت! در را بست و مرا در انزوای خویش وارسته کرد. چند دقیقه بعد نهال آمد و کنارم نشست، آن هم چشمانش از بغض لبریز بود.
-رفت؟
-آره، رفت.
هر دو آغوشمان رو برای یکدیگر باز کردیم و فغان سر دادیم!

در تلاطم بودم، نمی توانستم یک جا بند شوم و دستانم لرزشِ غیر طبیعی به خود گرفته بودند. گوشی ام را درست فشردم و کمی از قهوه ای که طعمش نظیر زهر بود چشیدم. برگشتم و به نهال که آرامیده غرق در کتاب درون دستش بود نگریستم.
-نهال، چی کار کنم؟ کجا برم؟ دلشوره داره نفس می کشتم.
عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و کتاب را کنار گذاشت.
-ساحل، یکم آروم بگیر. ببین همه چی امن و امانه، امید و محمد رفتن دنبال کاری و هیج خبری بدی ازشون به دست ما نرسیده و نمی رسه. بچه نیستن و مواظب خودشون هستن.
-نه نهال، اون جایی که رفتن اصلا جای خوبی نیست.
نهال دستش را روی قلبش نهاد و چند نفس عمیق و متوالی کشید.
-استرس وارد نکن،‌ حالشون‌ خوبه عزیزدلم، لطفا مثبت فکر کن.
-پس چرا زنگ نمی زنن؟
-سرشون شلوغه، شارژ گوشیشون تموم شده، خوابن، هزارتا مشکل می تونه پیش بیاد.
نمی توانستم قانعش کنم! دستانم را دور فنجان کوچک میان دست هایم احاطه کردم.
-ساعت سه صبح شده ولی ازشون خبری نداریم. الان چهار روزه که نیستن. حالا گیریم من خوش بین باشم، آشوب توی سینه ام رو چی کار کنم؟ اون درمان نداره؟
-برخاست و نزدم آمد و در آغوشم گرفت.
-امید وقتی می رفت بیشتر از همه روی تو تاکید کرد و از من خواست مراقبت باشم، گفت نذارم آب تو دلت تکون بخوره. اما تو الان داری از پا در میای و من نمی تونم کاری بکنم. آروم باش و من رو پیش برادرم شرمسار نکن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی