👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 102
بدون آن که ترسی داشته باشد، سمت امید برگشت.
-دختر عمه ام...
با مشتی که حواله ی صورتش کرد، حرف های بی سر و تهش نا تمام ماند و چشمه ی خروشان خون در دهانش جاری شد.
-تو بی جا می کنی در مورد ناموس من اظهار فضل کنی بی همه چیز.
مشتی دیگر در صورت کریهش خواباند.
یک آن یاد دریا افتادم، اطراف را نگریستم. نبود! دریایم را کجا بردند؟
فریاد کشیدم.
-امید، امید دریا نیست.
محمد اطرافش را مشاهده کرد و بعد از آن که چیزی عایدش نشد، با بالاترین سرعت ممکن از خانه خارج شد، من و نهالی که حال با دستان محمد از حصار بیرون آمده بود به سمت حیاط دویدیم.
صدای مادر هایمان می آمد که بر سر خود می کوبیدند و گریه می کردند.
دل غرق در اندوهم، تیر کشید.
مادرم را دیدم، التماسش کردم دریا را بدهد.
-مامان، دریا کجاست؟ بگو مثل همیشه زیر چادر گل گلیت قایم شده. آره بگو؟
اشک هایش استحقاق این را داشتند تا در کسری از ثانیه جام ساغر را لبریز و مست کنند!
-نه دختر قشنگم. نیست.
صدای محمد و امید آمد. آن نفری که در خانه مانده بود بیرون آمد و به کسی که داوود صدایش کرده بود غرید.
-برو، بچه رو ببر و برو من خودم میام.
مادرم نزدش آمد.
-کار خودت رو کردی؟ الهی خدا خیرت نده. چی از زندگی من و دخترم می خواین؟ اون پدر بی غیرتت که همه ی دار و ندارم رو گرفت. همین جون واسم مونده، می خوای این رو هم ببری؟
پسر بی ذات و بی رحم مقابلمان، دندان هایش را روی یک دیگر سابید و با حرص و طمع لب بر یاوه گویی گشود.
-آره عمه. جونت رو هم باید ببرم.
صدای روشن شدن ماشین که آمد روح در تنم منقبض شد و قلبم دیگر توان خون رسانی به مغزم را نداشت.
فقط دویدم و خودم را به اتومبیل رساندم، جیغ و فریاد همه، حتی همسایه ها بلند شد.
فریاد امید و مادرم در هم تلاقی پیدا کرد. دریا را دیدم که شیشه را چنگ می زد و اشک هایش بی شمار روی گونه اش فرو ریختند. با دیدن این صحنه، احساس کردم جگرم را بر آتش گذاشتند.
امید مرا به آن طرف کشاند و با ضربه ی محکم پا شیشه ی اتومبیل شکست. اما آن کسی که پشت فرمان بود، هیچ رحمی نداشت و می خواست دریا را از من بگیرد. محمد آن یکی را می زد و امید شیشه را می شکاند، دریا را چه کسی باید نجات می داد؟ خواستم درب ماشین را باز کنم اما وقتی به حرکت در آمد، دیگر فرصتی برایم باقی نماند، نمی دانم چگونه خودم را جلوی اتومبیل اندختم! به معنای واقعی کلمه نمی دانم چطور!
فریاد ها زیاد تر شد. مادرم بالای سرم آمد. نهال و مادرش مات بودند و خشکشان زده بود. امید، امید را نمی توانستم پیدا کنم. اما آمدند. امید و دریایم با یک دیگر. با چشمانم از امید خواستم دریا را در آغوشم بگذارد. هیچ دردی احساس نمی کردم، بی حس بودم و فقط می دیدم غرق خون و قرمزی هستم. دریا در آغوشم گرفت. فقط از باز و بسته شدن دهانش می توانستم حدس بزنم دارد گریه می کند. خواهر کوچک و زیبایم، کاش این آخرین دیدارمان نباشد. امید را می دیدم که بالای سرم آمد. اشک از چشمان مهتابی اش چکید و بر روی پیشانی ام فرو ریخت.
-نامرد، چی کار کردی باهام؟
آمبولانس، ذجه های پی در پی مادرم، احوال نابه سامان امید را رها کردم. دیگر نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم و پلک هایم را بستم و تمام.
چشمانم را آهسته گشودم، همه چیز برایم گنگ بود. دردی اطراف سرم پیچید، صداها اذیتم می کردند و توان هیچ حرکتی را نداشتم. بوی مطرود الکل معده ام را زیر و رو کرد. از پشت شیشه مادرم، امید و دریا را می دیدم. چشمانم را کمی بستم و خاطراتی که نمی دانستم برای کی است را یاد آوری کردم. چقدر تلخ بود! خسته بودم از آن همه درد و رنج و خستگی! دلم کمی ثبات و آرامش می خواست. مادرم با گریه اشک می ریخت و بقیه می خندید. دکتر ها با خنده وارد اتاق شدند و تخت را بالا بردند.
-بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت استراحت، دل از خواب کندی و پا شدی.
فهمیدم که یک روز کامل نبودم! در اغما بودم اما باز هم برگشتم، کاش یک شروع جدید و شیرین باشد.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️