پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
بغض بزرگ و پهناوری در مجرای گلویم خانه کرد. درکش نمی کردم، نمی توانستم دوری اشان را تاب بیاورم. امید و محمد برایم حکم زندگی را داشتند و زندگی حالم را مدیون وجودشان بودم. اما هیچ نگفتم، حالا وقت تلافی نبود. باید می گذاشتم ماموریت مخفی شان پایان یابد و آن وقت به فکر انتقام گرفتن می افتادم. کیفم را برداشتم و رفتم؛ او نیز پشت سرم آمد. در مسیر یک کلمه حرف نزدیم و هر دو غرق افکار خود بودیم. با مادرم تماس گرفتم و گفتم برای چند روز وسایلمان را را حاضر کند. وقتی با دریا آمدند و سوار اتومیبل شدند با امید احوال پرسی کردند‌ فهمیدم فقط من نبودم که مرد کنار دستم وابسته هستم، دریا و مادرم نیز مانند من بودند و شاید درد دوری این دو نفر برایمان خسارت هایی را به بار می آورد که پرداختنش غیر ممکن شود. مادر از دنیا بی خبر من را چرا در این دروغ راه دادند خدا می داند.
-حالا حتما باید دوتاتون با هم می رفتین؟ آخه ما چهارتا زن با یه بچه توی این شهر درندشت به یه مرد نیاز داریم.
امید خندید و با آرامش خاطر پاسخ مادرم را داد.
-درسته ولی شما زن های بالغی هستین و می تونین از پس خودتون بر بیاید. ما زیاد نمی مونیم، تا اون موقع شما همون جا بمونید و سعی کنید بیرون نرید و اگه وسیله ای نیاز داشتین به مادرم بگین زنگ بزنه به همون کسی ته شماره اش رو بهش دادم. فورا براتون میاره.
-وای مادر نگو این جوری آدم می ترسه. باشه شما توی فکر ما نباشید. تو تمرکزت رو بذار روی امتحانی که داری و محمد هم زودتر کاراش رو بکنه و سلامت برگردین.
مقابل خانه اشان ترمز کرد.
-چشم. بفرمایید.
از ماشین خارج شدیم و امید نیز با آوردن چمدان های ما آمد. وقتی وارد خانه شدیم، نهال و مادرش را دیدم و متوجه شدم فقط من آدم نگران این جمع نبودم.
-خوبی ساحل جان؟
-بله خوبم.
لبخندی زد و کنارم نشست.
-امید چیزی بهت نگفت؟
-نه، هیچی.
-از کوتاه جواب دادنت معلومه حالت خوب نیست. من هم مثل تو دلواپسم دخترم ولی کاری از دستم ساخته نیست.
-به نظر شما چی کار کنیم؟ بذاریم برن؟
-چاره ای نداریم. بچه که نیستن جلوشون رو بگیریم.
دستانم را گرفت.
-من فکر کردم به تو یا خواهرش می گه.
لبخند کوتاهی زدم.
-من هم همین فکر رو می کردم.
-من برم یه چای بریزم، آروم باش عزیزم.
رو به مادرم کرد.
خیلی خوش اومدین. بخدا از تنهایی درمون آوردید.
-اسباب زحمت شدیم.
-زحمت چیه؟ رحمتین واسه ما.
در حال حرف زدن بودند که نهال صدایم کرد.
-عزیزم امید کارت داره‌.
نمی خواستم بروم اما جلوی مادر هایمان بازخورد خوبی برجای نمی گذاشت‌ و به همین خاطر از جایم برخاستم. چمدانش را که دیدم، بی حرکت به در تکیه زدم. نگاهم کرد.
-می شه بشینی؟ می خوام حرف بزنم.
-مگه کل حرف هات رو توی مطب نزدی؟

-نه، بشین.
-چشم، شما امر کنید، فعلا که غلام منم و سرور شما.
-ساحل بچه نشو، موقعیت من رو بفهم.
-لازم به ذکره که تو باید موقعیت من رو بفهمی. من نمی گم نرو، فقط می خوام بدونم کجا و چرا می ری؟ کی منتظر اومدنت باشم؟
-حواست به تن صدات باشه. دارن می شنون بی خود نگران می شن. نمی گم چون لازم به ذکر نیست. این بار رو ببخش و بگذر، قول می دم دیگه همچین چیزی روی توی کل زندگی مشترکمون نبینی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 30
همه چیز آن خانة زیبا برای باران جدید و قشنگ بود ، چیزهایی را در اطافش می دید که حتی نمی دانست چه هستند و به چه کار می آیند.او پالتویش را در آورده بود و خودش را مقابل آینه درکت و شلوار زیبای صدری تیره که به تن داشت ورانداز می کرد . کلاه گرم و خوش فرمش را ازسرش برداشت و گل سری را که با آن موهایش را جمع کرده بود روی سرش مرتب کرد ....
کیان روی تخت در تاریکی اتاق دراز کشیده بود و عکس نیلوفر را نگاه می کرد . دلش هوای مریم را کرده بود . بودن در کنار مریم خوشحالش می کرد و اورا به یاد نیلوفر می انداخت . صدای موزیک ملایمی که از طبقه پایین به گوش می رسید گوشهایش را تحریک کرد . عکس نیلوفر را زیر بالشتش گذاشت و آرام از روی تخت برخاست ... از اتاق خارج شد و طوری بالای پلکان ایستاد که دیده نشود . دیدن باران در آن وضعیت در حالیکه می رقصید لبخند را بر لبش نشاند . برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرد و خواست تا با او باشد ..... او کت صدری پر رنگی به تن داشت و کلاه بافتنی اش را هم از سرش برداشته بود . زیبایی و حرکات ظریفش در عین لطافتی دخترانه می توانست هرمردی را به سویش جذب کند . به قدری سرش گرم رقصیدن بود که اصلاً کیان را نمی دید وتنها زمانی متوجه حضور او شد که پشت سرش در دو قدمی اش ایستاده بود ...از دیدن ناگهانی او ترسیده بود و هیجان زده قدمی به عقب برداشت : شما کی اومدین ؟! کیان لبخندی زد و دخترک را با نگاه عاشق و بی پروایش مسخ کرد قلبش مثل گنجشکی که در دام افتاده باشد تند تند می تپید و شرم کودکانه اش کیان را بی تاب تر می کرد . او آغوش گرم و پر حرارتش را به روی باران گشود : نظرت چیه امشب مهمون من باشی عزیزم ... به سمت باران رفت . تن نحیف دخترک می لرزید و او دستانش را پشت کمر باران حلقه کرد . لبهای گرم و تب دارش به سمت لبهای خوش فرم باران می رفت و او دخترک را تماماً در اختیار داشت . دخترک ترسیده بود : آقای زند !...آقای زند ! .....

او در تاریکی اتاق روی تخت به پهلو خوابیده بود و من بار دیگر با صدایی بلندتر گفتم : حالتون خوبه آقای زند ؟! .... ( دستم را آرام برشانه اش نهادم . خوابش سنگین بود :) آقای زند! ....
ناگهان دریک لحظه وحشت زده از خواب پرید و دستش چنان محکم و بی اختیار به صورتم برخورد کرد که به عقب پرت شدم ...آه ! بینی ام به نظر شکسته بود و دندانهایم درد گرفته بود . او سراسیمه برخاست. چراغ را روشن کرد و هیجان زده کنارم زانو زد : اوه ! خدای من ! .... چیکار کردم ؟ از بینی ام خون می آمد و از درد اشکم سرازیر شده بود . لب پایینم به سرعت ورم کرد : تو اینجا چیکار می کنی ؟! معترضانه در حالیکه نمی توانستم لبم را حرکت دهم گفتم : نیم ساعته منو اون پایین کاشتید ...به جای دوش گرفتن .... آه! ... . بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد : خیلی خب حرف نزن.( مرا به سمت تخت کشید ) بیا ...بیا اینجا بشین .لبة تخت نشستم ، کلاهم گوشة اتاق افتاده بود و گیسوانم کمی آشفته شده بود . استخوان بینی ام تیر می کشید . اصلاً فکر نمی کردم دستش تا آن حد سنگین باشد. خم شد تا جعبة دستمال را از روی پاتختی بردارد که چشمم به اسلحة کوچک کمری که پشت کمرش در غلاف چرمی کنار کمربندش بود افتاد . برایم عجیب بود که آدمی مثل او اسلحه داشته باشد . نگاه متعجبم به او فهماند که ترسیده ام. در حالیکه نگاه داغ و آشفته اش را به من دوخته بود چند دستمال از جعبه بیرون کشید : دستت رو بردار ... .دستمالها را روی خون بینی ام گذاشت . دستم را به آرامی جایگزین دست او کردم و دستمال را گرفتم . برای لحظه ای گرم با نگاهی آشنا به من خیره شده بود . نگاهش تمام وجودم را گرم کرده بود . نگاهش بی اختیار به سمت در چرخید . حس کردم گوشهایش را تیز کرده است . انگشت نشانه اش را به علامت سکوت بر لبانش نهاد بازویم را گرفت و مرا بی صدا به حرکت واداشت : حرف نزن ...(درکمد را باز کرد ) برو داخل . صدات در نیاد . هر اتفاقی که افتاد همین جا بمون . ترسیده بودم . درد بینی و لبم را فراموش کرده بودم و قلبم داشت از جا کنده می شد . درب کمد شیارهای افقی باریکی داشت و من از میان تاریکی داخل کمد او را دیدم که کلت کمری اش را در دست گرفت و از اتاق خارج شد . نمی دانم آنها که بودند اما وجود آن اسلحه نشان می داد که هیچ چیز شوخی نیست و من جداً آرزو می کردم ای کاش هرگز وارد آن معرکه نشده بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت پنجم
گذشته از مأموریت‌ها آخر هر هفته جنگ بود بین او و سوزان تا پدرش با آن‌ها بخوابد و اگر پدرش آن‌شب را پیش سوزان ماندگار می‌شد، مادرش در این اتاق واویلایی بر پا می‌کرد و اگر پدرش می‌آمد اتاق این‌ها در اتاق روبرویی سوزان قیامت راه می‌انداخت.
پدرش برای مأموریت رفت و باز روز‌های تکراری ماندگا بود و بس.
کار جارو و ظرف شستن را تمام کرد طویله را هم پاک کرد و مرغها را دانه داد. با خستگی نگاه گذرایی به حیاط انداخت تا مبادا کاری را جا نگذاشته باشد. با دیدن گل‌ها لب به دندان گرفت و با سرعت سمت چاه آب رفت و سطل آب را با فشار داخل چاه رها کرد. سطل، سطل آب از چاه بیرون کرد و زیر گل‌ها ریخت و همه‌ی شان را آبیاری کرد.
بعد از اتمام کارش کمری راست کرد و دوباره سمت چاه رفت، کمی آب بیرون کرد و دست صورتش را شست. با گرسنگی و بی حالی سمت اتاق شان رفت مادرش و برادرش در حال صبحانه خوردن بودند. او هم به جمع شان پیوست اما با دیدن حلوای کم رنگ و رو تمام اشتهایش کور شد.
با حرص و عصبانیت غر زد.
- بابا من هنوز زندم این چیه هر روز حلوا، حلوا کی مرده مگه؟ اگه سوزان می‌خواد بمیره خودم یه حلوایی بپزم که آشنا و غریب انگشت به دهن بذارن!
مادرش با پوزخند گفت: نه نذری گرفته که من و تو از این خونه بریم.
بی هوا گفت: پس بریم. نذر اونم تموم شه ما هم راحت شیم.
نگاه خشمگین مادرش او را به سکوت وادار کرد و باعث شد سر سفره بنشیند و چند لقمه از همان حلوای بی مزه بخورد.
بعد از صبحانه قلم و دفتر به دست سمت مادرش رفت و مثل هر روز شروع به درس و مشق کرد. چقدر این حصه‌ی زندگیش را دوست داشت که برای علم صرف می‌کرد.
***
آخر هفته رسیده بود و قرار بود امروز بعد از ظهر پدرش بیاید. از صبح پا به پای او و خواهرانش گیر نمی‌کرد.
مادرش و سوزان مشغول آراسته کردن خود بودند و دخترکان می‌فهمیدند که امشب باز یکی از مادرانشان قیامت بر پا خواهند کرد.
سوزان با صدای بلند ماندگار را صدا زد.
- ماندگار؟
ماندگار هم طوری که صدایش به گوش سوزان برسد با داد گفت: اومدم.
دوان دوان سمت اتاق سوزان رفت و با نفس نفس گفت: بلی کاری داشتید؟
سوزان لباس جدید و پاکی بر تن داشت و موهایش را توسط چوبک‌ها پیچ داده بود، ابروانش را اصلاح کرده بود و صورتش را با کرم چرپ کرده بود.
خنده‌اش گرفت. طوری خود را آراسته بود که انگار عروس است و امروز روز عروسیش است!
گرچند در آن سال‌های سیزده پنچاه و چهار (۱۳۵۴) آن هم در روستا آرایش رنگ و جلوه‌ای زیادی نداشت؛ اما آنقدر بود که بتوانند یک عروس را بی‌آرایند. مادرش و سوزان از لوازم آرایش یک عروس استفاده می‌کردند.
با دیدن ماندگار لبخند تصنعی زد و گفت: عزیزم برو همون سفید کننده صورتت رو بیار.
ماندگار گیج و مبهوت به سوزان نگاه کرد، با این کلک‌های او آشنا بود تا کارش بند می‌آمد اینطور مهربان می‌شد. اما می‌دانست اگر کرم سفید کننده را به او بدهد مادرش او را به آسانی رها نخواهد کرد.
سپس به دروغ گفت: سفید کننده رو مادر تموم کرد.
اخم‌های سوزان درهم رفت و با بد خلقی گفت: باشه گم‌شو!
ماندگار در دل پوزخندی زد ولی در زبان چیزی نگفت تا درد سرهای بدتری برای خودش درست نکند.
از اتاق بیرون شد و به اتاق خودشان که مقابل اتاق سوزان بود رفت. طاها خواب بود و مادرش هم معلوم نبود دقیقا کجاست. حتماً او هم رفته بود تا خودش را مثل یک عروس درست کند!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 29
وقتی مادربزرگ گوشی تلفن را قطع کرد و گفت کیان اومده دنبالت و سر کوچه منتظرته به سرعت پالتویم را پوشیدم و براه افتادم . با آن چکمه های شیک و پاشنه بلند راه رفتن کمی برایم دشوار بود اما به زیبایی اش می ارزید . حسابی تیپ زده بودم و به خودم احسنت می گفتم . ماشین او سر کوچه پارک شده بود و خودش پشت فرمان بود ، وقتی مراد دید ماشید را روشن کرد و چند لحظه بعد من در ماشین را باز کردم و سوار شدم : سلام ! .... کت و شلوار شیکی که پوشیده بود چشم را خیره می کرد . بی آنکه نگاهم کند ، سلامم را پاسخ داد و حرکت کردیم . هرچقدر به خودم رسیده بودم بیهوده بود . او کوچکترین توجهی به من نداشت . مانیتور ماشین روشن بود و ترانة جالبی پخش می شد که آنرا قبلاً نشنیده بودم .
سکوتش آزارم می داد و از بی توجهی اش خسته شده بودم ، ای کاش بعداز اینهمه که به خودم رسیده بودم حداقل یک نیم نگاه کوتاه از سمت او نصیبم می شد . آه که او چقدر مغرور بود و من احمق با تمام بی محلی هایش هر روز بیشتر از گذشته عاشقش می شدم . آری ! دیگر نمی توانستم خودم را گول بزنم . من آنقدر عاشقش شده بودم که حاضر بودم در برابرش زار بزنم تا او دوستم داشته باشد ...اما چه سود ! حتی زار زدن هم در برابر این آدم بی فایده بود ، سرفه های تک و توکش نشان می داد سرمای سختی خورده است . بعد از نیم ساعت بالاخره جلو منزل شیکی با درب میله ای مشکی رنگ توقف کرد . یک قصر بی نظیر و بزرگ که از دید او یک خانة کوچک و دنج بود با حیاطی سرسبز که راه باریک مرمرینی به فاصلة ده متر از جلو درب میله ای به سمت ساختمان می رفت . با تعجب نگاهی به چراغهای خاموش ساختمان و خلوتی کوچه انداختم : رسیدیم ؟ نگاه تب دارش را برای لحظه ای داغ و طولانی به من دوخت و با صدای گرفته اش گفت : نخیر ...من یه کمی تو خونه کار دارم . پیاده شو . اوه ! پس این خانة زیبا مال شازده بود ، از مادربزرگ شنیده بودم که شانزده مستخدم دارد اما ظاهراً کسی آنجا نبود : نه . ممنون . شما برید کارتون رو انجام بدین . در حالیکه خم شده بود و از مقابل من از داخل داشبرد چیزی برمی داشت گفت : میل خودته . طول می کشه ...در رو باز می ذ ارم خواستی بیا . او رفت و من تنها ماندم . پنچ ، شش دقیقه گذشته بود که حوصله ام سر رفت ....

کیان چراغهای طبقة پایین را روشن کرده بود وپشت پنجره تاریک اتاق خواب در طبقة دوم ایستاده بود . او فقط برای وقت تلف کردن آنجا آمده بود و حالا دخترک را که با احتیاط وارد حیاط شده و به سمت ساختمان می آمد می نگریست ، حس خوبی نداشت . دلش نمی خواست به او همان احساسی را داشته باشد که نسبت به نیلوفر عزیزش داشت . اما دیدن آن گردنبند قدیمی احساسش را بعد از سالها بیدار کرده بود ...صدای باران را از طبقة پایین می شنید : آقای زند !!.... کجایید آقای زند ؟! از اتاق خارج شد و از بالای پلکان نگاهی به باران انداخت : من باید دوش بگیرم و حاضرشم ...خودت رو سرگرم کن . یه چیزی بخور تا بیام . باران لبهایش را برهم فشرد و معترضانه گفت : چشم ... او بار دیگر به اتاق بازگشت و روی تخت دراز کشید ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 98
محمد چند دقیقه ساکت ماند و وقتی از حال و هوای حیران بودن خویش برون آمد. به سمتم نیز قدم برداشت.
-ساحل بخدا...
دستانم را به علامت سکوت جلویش گرفتم
-هیس. هیچی نگو محمد.
-آخه یعنی چی؟ مگه قرار نبود ساحل نفهمه؟
-نترس، دوستت بی معرفتی نکرد و بیشتر به عهدی که با تو بسته بود وفا دار بود تا من. خودم فهمیدم.
-باشه خودت فهمیدی ولی چه جوری؟
-اونش دیگه به من مربوط می شه.
سمت در رفتم که صدای امید میان تشویش مرا به خنده وادار کرد.
-محمد نذار بره. اول ببین بله می ده یا نه.
محمد با یک پرش به قول خودش نینجایی مقابلم قد علم کرد.
-بله رو می دی یا همین جا چالت کنم؟
-وجودش رو داری چال کن‌‌.
-وجودش رو نداره آخه.
-با عرض پوزش که دارم واسه تو خودم رو با این گرگ دریده توی مشقت می ندازم‌.
امید خندید و محمد نگاهم کرد.
-می دم، ولی به شرطی که امید تحت هیچ شرایطی همچین کاری رو با من نکنه.
پشت سرم قرار گرفت و صدایش به نزدیک ترین نقطه رسید.
-به جون خودت قول می دم گزارش تک تک کارهام رو بهت بدم. حتی اگه بدونم بعدش قراره مورد حمله ی خصمانه ات قرار بگیرم.
-خاک تو سر زن ذلیلت نکنم. همین الان وا دادی. ساحل از فردا ملاقه به دست توی خونه می چرخه.
-ملاقه یا هر چی که بخواد.
داشتند بحث می کردند که سمتشان برگشتم.
-من دارم می رم بله رو بدم. شما هم وقتی مشاجرتون ختم به خیر شد بفرمایید.
در را بستم که هر دو به لا فاصله دنبالم‌ آمدند و خنده ی

شان مرا هم به لبخند زدن مجاب کرد.

در ورطه ی چشمانش غرق گشتم، هیچ وقت خیال نمی کردم چنین دل بدهم، دیوانه وار به مجنون مقابلم چشم دوختم. صدای نم باران، خاکستر شدن چوب ها در مشعل، گرمای اتاق، خون در رگ هایم را افزایش داد. چشمانش برایم حکم سوگند خوردن داشتند و نمی دانستم چه‌ کنم با درد بی درمانی که در پس نگاهش خفته بود. کنارم نشست، عطر تلخش در تنفسم غلطید.
-امشب همگی بریم بیرون؟
-ما که دیشب دور هم جمع بودیم. به نظرم بذار چند روز دیگه.
کمی از محتوای درون فنجان گسارد و ساعتش را نگریست.
-باشه، پس زمانش رو موکول می کنیم به وقتی که تو بخوای، خوبه؟
-خیلی خوبه.
دستانم را اطراف فنجان کوچک احاطه کردم تا کمی گرم شوند.
-درسات چطوره؟ فصل امتحان ها هم شروع.
-پیش می ره ولی زیاد نمی رسم بخونم. درگیر مادرم و دریا و...
از جایش برخاست و چند برگه ی مقابلش را در کیف نهاد.
-تنبلی نکن، نخونی خودت ضرر می کنی.
-می دونم خودم ضرر می کنم ولی این روزها زیاد از دریا فاصله گرفتم، باید جوری جبران کنم.
-وقت برای جبران هست.
با تردید آمد و مقابلم روی مبل نشست. در فکرم تنها یک چیز جرقه زد آن هم انتقام گرفتن از بستگان مادرم!
-من و محمد چند روزی نیستیم. تو و دریا و مادرت هم باید برین پیش مامانم و نهال.
-نیستین؟ یعنی چی نیستین؟
-می ریم دنبال یه سری کار که باید حضوری بهشون رسیدگی کنیم.
خنده ی غمناکی زدم، نمی دانستم غلاف روزگار کی می خواست دستش را روی دکمه بیچارگی هایم بردارد و بگذارد با طیف خاطر شاد شوم و از لحظه به لحظه ی زندگی ام لذت ببرم؟
-امید بچه گول می زنی؟
-ساحل، صدات کردم بیای این جا تا منطقی با هم حرف بزنیم و من دلگرم بشم از رفتنم. خواهش می کنم با حرف هات اقاتمون رو تلخ نکن.
متعجب نگاهش کردم، می خواست برود اما حاضر نبود با توضیح غیبتش را برای قلبم موجه سازد.
-منطق می گه ازت نپرسم کجا می ری؟ واسه چی می ری و کی بر می گردی؟
-منطق نمی گه؛ تو ازم نپرس. حالا هم پاشو بریم خونه وسایل مورد نیاز رو اندازه ی یک هفته بردارین و بریم خونه ی ما.
برخاست و کتش را از روی چوب لباسی مخصوص برداشت.
-همین؟!
نگاهم کرد اما هیچ طول نکشید که سمت مخالف بازگشت.
-همین.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت چهارم
در دل خدا را شکر گفت ولی در ظاهر به گفتن «چشم» اکتفا کرد.
- حالام بیا به من کمک کن!
این حالت‌ها یعنی باز هم خواستگاری در راه بود. در دل دعا کرد تا این خواستگاری سر بگیرد و از شر حد اقل یک خواهر ناتنی‌اش خلاص شود!
او هیچ وقت خواهرهایش را به چشم ناتن بودن ندیده بود، اما امان از چشم‌های حریص و پر نفرت خواهرانش. حتی یک بار هم نفهمید آن حرص برای چیست؟
حتی مهر پدر را نداشت که بگوید به خاطر که پدر او را دوست دارد، خواهرانش به او بُخل می‌ورزند.
مثل دُم که به تن یک حیوان وصل باشد به دنبال خواهرش حرکت کرد. آری دُم! آخر این همه نفرت که در وجود یک انسان جا نمی‌شد!
گر چند می‌دانست دلیل این متذلل بودنش جز مادرش کسی نیست ولی می‌دانست این فهمیدنش به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورد.
***
شب شده بود و ماندگار از خستگی نا نداشت. خدا را شکر کرد که حق بیرون رفتن را ندارد وگرنه محال بود بتواند سر پا بماند. روی تشک کهنه و سفت اتاق شان همان گوشه‌ی دیوار خوابید و هر چی مادرش برای شام صدایش زد جواب نداد. از مادرش دلگیر نبود دیگر حالا عادت کرده بود، فقط خستگی مجال زیادی برایش نمی‌داد.
با صدا زدن‌های مادرش با ترس از جا پرید و گیج به اطراف خیره شد.
- پاشو برو نمازت و بخون و ظرف‌ها رو بشور.
اول کمی‌ گیج به مادرش خیره شد و بعد مثل‌ فنر از جا پرید.
با ترس گفت: وای مادر چرا واسه خمیر بیدارم نکردی؟
مادرش با نگاه عصبی گفت: خمیر و من گرفتم تو پاشو برو کارهای خودت و بکن.
ته دلش مسرور از کار مادرش از جا بلند شد به مقصد وضو گرفتن به حمام داخل دهلیز رفت.
بعد از خواندن نماز با سرعت جارو به دست شد تا قبل از طلوع آفتاب کارش تمام را تمام کند. شروع به جارو کردن کرد، از حیاط گرفته تا آخرین نقطه‌ای حیاط و خانه، همه جا را جاروب کشید.
هنوز هوا زیادی روشن نشده؛ با سرعت شروع به ظرف شستن کرد. خسته شده بود ولی چاره‌ای هم نداشت. آفتاب کم‌کم دل به آسمان آبی داد و از لانه‌اش بیرون ‌زد. مادرش در تنور خانه مشغول درست کردن نان و آماده‌ کردن تنور بود. بعد از ظرف‌ها شروع به دانه دادن مرغ‌ها و سبزه دادن به گاوها کرد.
محبوبه خواهر بزرگش از خانه بیرون شد و سطل به دست سمت گاوها رفت. صورت ورم کرده و چشم‌های سرخش نشان دهنده سر نگرفتن خواستگاری دیشب بود. نمی‌داند چرا خواهرش این همه عجله برای ازدواج داشت، در حالی که بیست و سه سال بیشتر نداشت! ولی خوب می‌دانست که این روستا حرفی دارند که می‌گویند «دختر که سنش گذشت از بیست باید به حالش گریست.» آهی کشید و دعا کرد هیچ دختری این حرف مردم روستا را نشنود، تا مثل محبوبه پریشان حال نشود.
هانیه هم حالا کنار گل‌اندام در حال پختن نان بود و صورت درهم او هم برایش می‌فهماند که امروز نباید زیاد مقابل خواهران و نامادری‌اش آفتابی شود.
کارش که تمام شد با سرعت سمت اتاق شأن رفت تا رفع دلتنگی در مقابل برادر کوچکش کند، آخر ساعت‌های زیادی شده بود، برادرش را درست ندیده بود.
تا در اتاق را باز کرد صدای گریه‌ی طاها دست و پاچه‌اش کرد. با سرعت سمت برادرش رفت و با ناز و احتیاط او را در بغل کشید.
- جان، جونم داداش؟ گرسنته؟
چشم‌های اشکی برادرش باعث شد به تقلا بیوفتد تا چیزی برای برادرش تهیه‌ کند، اما نگاهش جز بند در و دیوار و فرش رنگ رفته با دو تشک کهنه و سفت نشد.
آهی کشید و گریه‌ای برادرش به غمش دامن زد. سریع از جا بلند شد و همراه با یک لقمه نان و یک لیوان آب‌ برگشت. نان را با آب خیس کرد و قسمت‌های نرمش را کم‌کم به خورد برادرش داد.
پدر داشتند، مادر هم داشتند، اما مثل یتیم‌ها بزرگ شده بودند!
چند روز گذشت و قرار بود باز پدرش برای مأموریتی خارج از روستا برود و آخر هفته‌ی شوم برگردد. هر وقت پدرش مأموریت می‌رفت و بر می‌گشت واویلایی بود در خانه‌ای شان که فقط یک کمی چیپس و پفک کم داشت برای دیدن!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 1.17 مگابایت
تعداد صفحه : 273 صفحه
قیمت خرید :
5000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/301984
[عکس 800×533]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت سوم
نگاهش به بیرون از پنجره افتاد با دیدن پرنده‌ی خاکستری رنگ لب‌هایش کش پیدا کرد. اما در یک لحظه از به دام انداختن او پشیمان شد. طاها را بغل کرد و نزدیک پنجره شد.
- پرنده کوچولو تو خیلی خوشگلی! دوست داشتم دوستم باشی اما الان می‌فهمم طوری که من در این سلول زجر می‌کشم تو هم زجر می‌کشی! خیلی حیفی برای زندونی شدن. منم حیفم ولی چاره ندارم، باید بمونم؛ ولی تو برو این اسارت من واسه همه‌ای جهان کافیست. نمی‌خوام تو هم اسیر شی!
پرنده بدون نیم نگاهی به او پرواز کرد و رقصان رقصان از تیر رس نگاهش محو شد. دلش گرفت ولی از این که صیاد آن پرنده نشده بود؛ خوشحال بود.
صدای باز شدن در اتاق که آمد، کودک به بغل سمت در برگشت با دیدن مادرش لبخندی شیرینی بر لب نشاند و سلام کرد.
مادرش بدون جواب دادن به سلامش شروع به غرغر کرد.
- چه زندگیه این که من دارم؟ همش کار، همش کار! خدا خیر نده سوزان و خودش برا خودش ملکه‌ی شده و منِ ملکه رو کنیز خود ساخته.
آه پُر سوزی کشید و پرسید: مادر خمیر چجوری میشه؟
نگاه شماتت بار مادر که صورت ماندگار را نشانه گرفت، فهمید وقت خوبی برای سوال کردن نبوده و این حرف به مزاج مادرش خوش نخورده است ولی...
- چی‌کار به خمیر داری تو؟
سرش را پایین انداخت و با غم گفت: امروز آغا گفت از این به بعد خمیر هم گردن من!
با این حرف او آتشفشان خشم مادرش به یک باره فوران کرد و داد کشید: باز کدوم غلطی‌ کردی که کارات زیاد شده؟
دلش گرفت از حرف مادرش. این که پدرش چرا از او بدش می‌آمد را می‌دانست، اما این که مادرش او و برادرش را هیچ وقت دوست نداشت؛ برایش قابل فهم نبود.
- کاری نکردم.
گل‌اندام با خشم سمتش رفت، انگار داد زدن خشمش را فروکش نکرده بود. موهایش را که دم اسبی بسته بود را محکم در چنگ گرفت و کشید. حس کرد پوست سرش جدا شد؛ با درد و اشک‌های روان شده نالید: وای مادر دردم اومد.
محکم‌تر کشید و سیلی به صورتش زد.
- من دارم جون می‌کنم تا بشم زن این خونه، تو با غلطی‌هات این امتیاز و ازم می‌گیری! کی می‌خوای آدم شی؟
صورتش از درد درهم شد، اما مقابل چشم‌های مادرش را حرص ملکه شدن این زندان گرفته بود و درد کشیدن دختر نُه ساله‌اش را نمی‌دید!
این زن حریص با این حرصش زندگی خیلی‌ها را به باد داده و بود ولی چیزی از حرصش کم نشده بود! ماندگار این را به خوبی می‌دانست.
با گریه و زاری گفت: مادر، مادر تو رو خدا ول کن، من کاری نکردم.
- اگه کاری نکردی پس چرا خمیر رو انداخن سر تو؟
- نمی‌دونم کار هانیه است مادر من کاری نکردم.
گریه‌ای طاها که در بغل ماندگار بود باعث شد گل‌اندام دست از زجر دادن کودک نُه ساله‌اش بردارد.
هنوز از خشم زیاد قفسه‌ای سینه‌اش‌ تند تند بالا و پایین می‌شد. ماندگار دست به سر گوشه‌ای اتاق آرام، آرام اشک می‌ریخت و خدا را صدا میزد.
گل‌اندام طاها را بغل‌ کرد و مشغول شیر دادن شد، اما هنوز شعله‌های خشمش خاموش نشده بود.
- یک روز تو این خراب شده روی خوشی ندیدم، این زن قشلاقی رو خودم به دادش می‌رسم فکر می‌کنه کیه که با گل‌اندام در افتاده؟
نگاه خشمگینش ماندگار معصوم را شکار کرد.
- گمشو برو زیر پای گاوها رو تمیز کن.
ماندگار که می‌فهمید مادرش نمی‌تواند به سوزان «تو» بگوید و تمام حرص و خشمش را روی او خالی می‌کرد. با سرعت اشک‌هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. با وجود این که طویله را پاک کرده بود بی حرف از اتاق بیرون رفت.
طاها دیگر آرام شده بود و ماندگار که دلش از بابت برادر کوچکش آرام شده بود، از اتاقی که بیشتر شبیه سلول زندان بود بیرون شد و رو به حیاط پشتی خانه رفت. امروز خیلی کار باید انجام دهد تا حداقل شب‌ را بتواند به راحتی بخوابد. اما امان از دل بی خبر...
بعد از پاک کاری خسته و کوفته داخل اتاقش شد اما امان از لحظه آرامی...
صدای محبوبه خواهر بزرگش که او را فرا می‌خواند؛ باعث شد دوباره تن خسته‌اش را به در حرکت در بیاورد. مسیر اتاق روبرو که اتاق نامادری‌اش بود را در پیش گرفت، در اتاق باز بود و نیاز به در زدن نداشت.
سوزان مثل ملکه‌های زمان قاجار روی تختش با یک اخم گنده روی پیشانی‌اش نشسته بود.
به آرامی سلام کرد. اما جواب سلامش را نشنفت. دیگر عادت کرده بود به افراد این خانه که جواب حرفش را ندهند.
اخم‌های بیشتر در هم رفته سوزان و محبوبه باعث شد تا به فکر فرو رود تا باز چه کاری را انجام نداده است؛ اما هرچی به ذهنش فشار آورد جوابی پیدا نکرد.
محبوبه با تند خویی گفت: امشب مهمان داریم قبل از شام تموم کارهات رو بکن و بعدش دیگه از اتاق بیرون نیا.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 28
سعیده اما ...
او بعد از مدتها بودن با کیان ، حالا خوب می دانست که باران به قلب سخت او راه باز کرده است . اما حالا دلیل فرارش را از او نمی فهمید. او مردی نبود که از دختر مورد علاقه اش بگریزد... .سعیده هرچه به رفتار او فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید... .
ساعتی از غروب گذشته بود و سیمین در حال صحبت تلفنی با خواهرش بود که فهمید باران هم قصد رفتن به آن مهمانی شام را دارد : دستم به دامنت سیمین . این دختره کله شقه نمی تونم جلوشو بگیرم . کنجکاوه بدونه اونجا چه خبره ، اما می ترسم . آخه تا حالا از این جور مهمونی ها نرفته ... .
- مهم نیست . خودتو اذیت نکن . کیان اینجاست میگم حواسش بهش باشه ... . کیان در حالیکه به گفتگوی آن دو گوش می داد در سکوت با دفترچه یادداشتش ور می رفت و چیزهایی می نوشت . سیمین گوشی را گذاشت ، سری با تأسف تکان داد و آهی کشید : از دست این فریبرز ... ( و رو به کیان ادامه داد:) منظورش چیه که باران بدبخت رو هم دعوت کرده . ( روبه روی کیان روی مبل چرمی کنار شومینه نشست :) حواست بهش باشه. یه چیزی نخوره بلا ملایی سرش بیاد . کیان لبخند ملایمی برلب نشاند : بذار یه بار سرش به سنگ بخوره تا آدم بشه . سیمین نگاه مادرانه و تأسف بارش را به چشمان زیبای پسرش که مرد کاملی بنظر می رسید دوخت : کیان ! مادر !...... من نگرانتم .
– نگران نباش سیمین جون ، نگران نباش.
– هستم . تاوقتی فریبرز هست نگرانم ...یه نگاه به خودت بنداز عزیز دلم ، داری پا می ذاری جای پای اون . کجاست اون کیان گذشته . داری گند می زنی به زندگیت قربونت برم .
کیان دفترچه اش را بست و به مادرش چشم دوخت : نگران چی هستی سیمین جون ...نترس بهت قول میدم به نامردی بابام نشم . سیمین برخاست و مقابل پای پسرش روی زمین زانو زد : پس رهاش کن ... .
- نمی تونم مامان . به این راحتی نمی شه کنار کشید . دیگه تو کثافت غرق شدم ...
– اگه ازدواج کنی ... .
– مامان من مرد زندگی نیستم واقع بین باش ، می دونی که آدم پابندی نیستم . نتیجة ازدواج بابام چی بود؟
- تو با پدرت فرق داری کیان .... خودت هم می دونی بعد از اون قضیه ....
- دست بردار سیمین جون . به اندازة کافی فکرم مشغوله، نیلوفر مرد ... ( کیان چند لحظه سکوت کرد . انگار بعداز سالها این نام را از زبان خودش می شنید . با حسرت ادامه داد :) منم باهاش مردم .
- ولی تو زنده ای . نفس می کشی . می ترسم یه روز بیدار بشی که دیگه دیره ... خیلی دیر ...
کیان کمی خم شد و صورت نگران مادرش را در دستانش گرفت . کمی به نگاهش چشم دوخت و بعد او را بوسید و برخاست : کاری با من نداری ؟ دیگه باید برم دنبال باران . حالا سیمین هم ایستاده بود و دست پسرش را ملتمسانه در دست گرفت : کیان ؟! .... خواهش می کنم اونو به مهمونی نبر .... پدرت رو خوب می شناسم، حتماً یه نقشه ای براش داره و گرنه دعوتش نمی کرد . کیان نگاه عصبی اش را به سیمین دوخت حرفهای سیمین اورا به یاد اتفاقی می انداخت که برای نیلوفر افتاد ...او هم خوب می دانست دعوت باران بی انگیزه نیست ...شاید میلاد دهن لقی کرده بود و نیت سیمین را در مورد باران به پدرش گفته بود . کیان با تأسف سری تکان داد : ای کاش جلو میلاد در مورد باران با من صحبت نکرده بودی ....
– چطور مگه ؟!
– هیچی .
و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت ادامه داد :) سعی می کنم نبرمش ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 97
از جایم برخاستم و همان گونه که دستانم را در هم کوباندم، لب گشودم.
-هیچی، من هیچی رو کش نمی دم. اصلا من دیگه حرفی نمی زنم. مگه تا الان گفتم چی شده که الان می خواد بشه؟
امید نیز از جایش بلند شد و لیوانی آب ریخت و مقابلم گرفت. دستش را پس زده و به قصد باز کردن پنجره، به سمت مخالف رفتم و زیر لب با خود حرف زدم.
-آب می ده بهم، گند زده به آرامش خودش و من، با آب می خواد آرومم کنه.
آویز پرده را کشیدم و به بالا مایلش نمودم. پنجره را باز کردم، نسیم مطلوب و خنکی که وزید کمی از آشفتگی وارسته ام ساخت، اما چندی نگذشت که صدای دورگه ی امید مرا به آشوب تارهای گلویش دعوت کرد.
-نمی خواستم امشب این طوری بشه، ببخشید.
-الان که شده.
-جبران می کنم.
سمتش بازگشتم و نیش خندی زدم.
-چطور؟ یه شب دیگه هم می خوای بیای طلب و وصلت؟
-خیر بیگم، من همین امشب بله رو می گیرم و انشالله در روز های آتی لطفت رو جبران می کنم.
-خود رای بودنت رو دوست دارم ولی بی ارزش کردن حرف هام رو نه.
-ساحل این قضیه باید از یه جایی درست می شد. اگه نمی شد مطمئن باش بعدها وقتی حتی انتظارش رو ندارشتیم توی زندگی زناشوییمون درز پیدا می کرد. یکم کنارم باش تا مقابلم.
اشک دیدگانم را تار کرد. ترسی از این طوفان نداشتم گر معشوقم مرا آن گونه که هستم می دید نه آنگونه که خودش می خواست.
-زندگی زناشویی، کنارم باش تا مقابلم. جمله هات تناقض داره استاد.
-حرف عشق و احساس که بیاد وسط، یادم می ره روانشناسم و این دست خودم نیست چون نمی تونم با منطق پیش برم. تو این سرباز سینه چاکت رو عفو کن.
اشک هایم را پاک کردم، برای از بین بردن بغض میان دریچه ی گلو چاره چه بود؟
-تا کجا پیش رفتن؟
کنارم آمد و به شیشه تکیه داد. آن هم همانند من بی قرار بود‌.
-تا اون جایی که هفته ی پیش ماشینم رو دستکاری کردن.
فقط نگاهش کردم. داشتم فکر می کردم اگر از دستش می دادم چه می شد؟ اما افکار ضد و نقیض من آن قدر در هم پیچ و تاب خورده بود که سلول خاکستری ام، میان آن ها گم گشته بود.
-خوبه، حرفی ندارم.
-نکن اینطوری.
از اضطراب سرجایم بند نبودم. بر روی انگشت پاهایم ایستادم و بالا و پایین شدم.
-چطوری؟
-حرف بزن، داد بزن، جیغ بزن ولی قهر نکن‌. مثلا بخندی آروم بگیرم.
در جواب خواسته اش، سر فرود بر جای نیاوردم و مخالف گفته اش عمل کردم.
-بریم پایین. خیلی وقته توی اتاقیم.
خواستم به عقب بازگردم که صدایش راهم را سد کرد.
-نبینم غم رو توی چشمات. حلش می کنم، به جون خودت قسم.
اشک را از زیر پلک هایم کنار زدم.
-ساحل، بخدا داری کاری می کنی که از درد بشینم زار زار گریه کنم. منم مثل تو خسته شدم از این همه کلیشه، ولی ببین به عشق تو به دردهام می خندم و امیدم رو از دست نمی دم. می دونم که همش حل می شه و می شینیم به این روزهامون می خندیم.
-نگرانم، نمی تونم مثل تو خوش بینانه رفتار کنم و امروزم رو ندیده به فردا فکر کنم.
-حق داری ولی...
تقه ای به در خورد و محمد با کسب اجازه وارد شد. وقتی حالت ما را دید سرجایش خشکش زد و دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه بعد با صدای امید به خودش آمد و در را بست.
-این چه سر و وضعیه؟ انگار از همون وقتی که وارد اتاق شدین کوبیدین توی سر هم دیگه.
امید پاسخش را داد و من با ناراحتی به محمد خیره ماندم.
-تقریبا درسته.
قدیمی به جلو برداشت و گویی از نگاهم، فهمید به ماجرای پنهانی شان پی برده ام.
-امید نگو که...
-آره محمد، فهمید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی