پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 12
ناسزاها ادامه داشت و ماندگار بود و فکری این که یک زن که نمی‌توانست به تنهایی حامله شود؛ پس چرا مادرش تنها بار تمام حرف‌ها را به دوش می‌کشید؟
اگر پدرش آنقدر پاکدامن بود و به سوزان خیانت نمی‌کرد شاید حالا هیچ کدام در وضعیتی که بودند، نمی‌بودند.
دعوا بالاخره با پا در میانی سوزان ختم شد و تصمیم بر این شد که ماندگار آن روز را اجازه دارد تا خانه‌ی مادربزرگش برود اما شب حق ماندن در آنجا را ندارد. ماندگار می‌دانست سوزان بی دلیل پا در میانی نکرده است، اما این‌که هدف سوزان چی بود را هم نمی‌دانست.
راه را در سکوت طی می‌کردند. طاها دست در دست دایی‌اش راه می‌رفت و ماندگار در فکر حرف‌های خواهرانش بود. حرف‌های که دلش می‌خواست جامه عمل بپوشند و بعد از رفتار صبح پدرش این تصمیمش مصمم‌تر شده بود.
دو شخص مسلح سد راهشان شد، ماندگار ترسیده دست مادرش را گرفت که مرد‌ها رو به محمد پرسیدند: خانوم‌ها چه نصبتی باهات داره؟
محمد با لحن ترسیده اما آرامی جواب داد.
- خواهرم و خواهر زاده‌هام.
مردان نگاهی بین هم رد و بدل کردند و یکی دست محمد را کشید که جیغ ماندگار و گل‌اندام به هوا رفت. مرد دومی با بدخلقی داد زد.
- ساکت شید فقط بازجوییه!
مرد اولی محمد را سمت کشید و آرام طوری که ماندگار و مادرش نشوند گفت: اسم شوهر خواهرت چیه؟
محمد با ترس لب زد.
- سید احمدآغا.
دوباره پرسید: اسم خودت و اون پسره؟
- اسم خودم محمد و پسر خواهرم طاها.
- چند خواهر و برادرین؟
محمد آب دهانش را قورت داد و آرام گفت: یه برادر مون شهید شده، یه خواهر تو خونه دارم، یکی هم اینه و یه مادر پیر دارم.
مرد سری تکان داد و سمت ماندگار، گل‌اندام و طاها رفت که هر سه در بغلم هم از ترس می‌لرزیدند. مرد دومی که متوجه آنها بود تا مبدا حرف‌های محمد را شنیده باشند سمت محمد رفت و با نگاه سرد و وحشت‌ناکش خیره‌اش شد تا مبادا اشاره‌ای به خواهرش برساند.
مرد اولی سمت ماندگار شان رفت و همان سوال‌ها را از آن‌ها پرسید: آقا چه نصبتی باهاتون داره؟
ماندگار و گل‌اندام با صدای لزران یکی کلمه «دایی» و دیگری کلمه «برادر» را بردند.
مرد با صدای وحشت‌ناکش گفت: اسمش چیه؟
دوباره هر دو لرزان لب زدند.
- محمد.
مرد با انگشت نوک اسلحه‌اش را پاک کرد و گفت: آخرین سوال اسم شوهرت چیه خانوم؟
گل‌اندام در حالی که بیشتر ماندگار و طاها را به خود می‌فشرد گفت: سید احمدآغا.
مردی که سوال می‌پرسید رو به مرد که نگهبانی می‌داد برگشت و گفت: ولش کن مسافرن.
هر دو سری به هم تکان دادند و از ماندگارشان دور شدند، نفس‌های حبس شده‌ی شان را عمیق بیرون فرستادند و ماندگار، گل‌اندام و طاها هر سه سمت محمد دویدند و همدیگر را در آغوش کشیدند.
گل‌اندام با گریه گفت: خدا هرچی طالبه از روی جهان محو کنه که یه لحظه راحتی نداریم.
محمد هم با تکان سر و قورت دادن آب دهانش گفت: آمین بریم که دیر نشه.
دوباره راه افتادند. دست و پای ماندگار و طاها هنوز هم می‌لرزید.
سر راه یک ماشین درب وداغان گیر شان آمد و همان را برای پیمودن باقی راه انتخاب کردند.
از آن طرف هانیه و محبوبه در پوست خود نمی‌گنجیدند برای نقشه‌ی که طرح ریزی کرده بودند. پروانه گر چند راضی نبود ولی دلش برای مخالفت هم نمی‌آمد. آخر گل‌اندام باعث شده بود زندگی شان از هم بپاشد!
ماندگار شان همین که از ماشین پیاده شدند با سر و صدا سمت خانه‌ی فقیرانه‌ای عزیز شان پرواز کردند. کوچه‌ی تنگ و باریک را با دویدن طی کردند و داخل حیاط نسبتاً بزرگ خانه‌ی عزیز شدند. خانه‌ی که همان حیاط نسبتاً بزرگش و اتاقک‌های کوچکش بهشتی محسوب می‌شد برای دل‌های خسته‌ی شان.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105 (پایانی)
اخم تصنعی همراه با خنده بر چهره ام نشاندم.
-از اون خنده ات مشخصِ که قراره چه قدر به حرفم گوش بدی.
از روی زمین برخاستم. امید مشغول حرف زدن با محمد بود. مادر امید من را گوشه ای کشاند و شروع کرد به حرف زدن.
-از همون بار اول که دیدمت برام مثل نهال شدی. تو به قدر کافی فهمیده و بالغ هستی. ازت می خوام پسرم رو خوشبخت کنی از اون خواستم نذاره آب توی دل تو تکون بخوره. همیشه مراقب همدیگه باشید. این حرف ها رو قبلا به امید هم گفتم، با عشق شروع کردید. اگه همه ی مشکلات رو با حرف حل کنید و روتون توی روی هم باز نشه، زندگیتون تا ابد بر پایه ی عشق استوار می مونه.
در آغوشم گرفت.
-چشم، تا وقتی شما و مادرم هستین من و امید خوشبختیم چون اجازه نمی دید خطا بریم. به همه ی توصیه هاتون عمل می کنم. نگران ما نباشید و از خودتون مراقبت کنید.
بالاخره دل کندیم و رفتیم. ساعت شش غروب را نشان می داد اما به دلیل هوای بارانی گویی شب بود. امید بخاری ماشین را روشن و برف پاک کن را فعال کرد.
-امید چرا از این مسیر اومدی؟
نگاهم کرد. گرم بود، حتی گرم تر از آتش.
-دو دقیقه ی دیگه می رسیم و متوجه می شی. یه تنبیه حسابی هم برات در نظر گرفتم چون فراموش کردی.
گیج نگاهش کردم، چه چیزی را فراموش کرده بودم؟
-چی رو فراموش کردم؟ مگه قرار نیست بریم ماه عسل؟
خندید.
-بله ولی قرار بود قبل از رفتن جایی بریم.
-آخه...
انگشت اشاره اش را به طرف کوچه ای که نزدیک مدرسه دریا بود برد.
-پیاده شو
با هم پیاده شدیم، امید کنارم آمد و با هم در آن کوچه‌ ی کم قطر رفتیم. هنگامی که من را وادار کرد به دیوار تکیه کنم و او دستانش را اطراف سرم برد، یادم آمد چه چیز مهمی را فراموش کردم.
-یادته قرار بود توی این کوچه، زیر همین بارون، توی یه همچین حال و هوایی یه اعترافی بهت بکنم؟
در آتش نگاهش تب کردم، اما قطره های باران مرا همچو مادری دلسوز و مهربان پاشویه کردند و اجازه ی تشنج کردن ندادند.
-آره، خوب یادمه.
-اما توی مسیر این طور به نظر نمی رسید.
صورت هایمان کاملا خیس شده بود و آب از ابرو و مژه های من و امید چکه می کرد.
لبخندی زدم و مرموزانه در دو گوی مشکی اش براق شدم.
-این دفعه رو ببخش همسر جان‌.
چشمانش نورانی شد و لب هایش خندید.
-از حالا یاد گرفتی چطور من و خام کنی؟
از سرما به خود لرزیدم. پیشانی ام را به پیشانی اش زدم.
-بله، سیاست زنانه یعنی این‌.
هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد و در صورتم ذل زد.
-ساحل؟
-جانم؟
-می خوام سر فصل زندگی مشترکمون این جمله باشه. چون وقتی اولین بار توی چشمات نگاه کردم به معنی واقعی کلمه نفسم چند ثانیه ای قطع شد.
عاشقانه به اون چشم دوختم.
-چی باشه؟
چند ثانیه ای در چشمانم نگاه کرد، بدون حتی یک بار پلک زدن و بعد زمزمه وار لب گشود.
-چشم ها هم نفس می گیرند.
همان شد، اسم داستان زندگی مان را (چشم ها هم نفس می گیرند) گذاشتیم. به ماه عسل رفتیم و برگشتیم و صفحه ی جدیدی از فصل عشقمان نیز رقم خورد و هر ثانیه از زندگی شیرین مان نهایت لذت را می بردیم. پایان شب سیه سپید است.

نوشته : نگین شاهین پور

پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 11
آنقدر خوشحال بود و دل پاک که حسادت خواهرهایش در نظرش نیاید.
با لبحند گشاد و صورت پُر ذوق گفت: قراره بریم شهر!
ابروهای هانیه از تعجب بالا پرید و ماندگار بدون توجه به حسادت او سمت حمام رفت تا دست و صورتش را بشورد.
هانیه همانجا در خشکش زده بود و باز هم غرق در این فکر بود که چطور ماندگار را در نزد پدر بد جلوه دهد. این دختر هیچ‌گاه دست از این کارهایش بر نمی‌داشت.
صدا زدن‌ها محبوبه رشته‌ی افسار گسیخته‌ی افکارش را درید.
- هانی به چی فکر می‌کنی؟
هانیه ابرو در هم کشید و با لحن عصبی گفت: بازم قراره بره شهر.
محبوبه هم حرص زد حتی سال به سال رفتن ماندگار به شهر را چشم دیدن نداشتند.
هانیه بشکنی زد و گفت: فهمیدم باهاش چی‌کار کنم!
محبوبه که تازه شروع به فکر کردن کرده بود تا نقشه‌ی پلیدی برای ماندگار بکشد از صدای ذوق زده‌ی هانیه به وجد آمد پرسید: چی؟
همان لحظه ماندگار با چهره‌ی بشاش از حمام بیرون آمد و خواست سمت اتاقش برود که هانیه صدایش زد.
- ماندگار!
برگشت و عادی از هر فکر پلید و شیطانی گفت: هوم؟
- عزیزم یه خواهش ازت داشتم.
ماندگار که می‌خواست خواهرانش او را دوست داشته باشند بدون مخالفت سریع پرسید: چی؟
هانیه لبخند مسخره‌ای زد و گفت: وضعیت اینجا رو که می‌دونی. ما رو نگاه سن مون از بیست گذشت شوهر نکردیم اجازه‌ی رفتن به شهر رو نداریم...
مکثی کرد که ماندگار گفت: خوب من چی‌کار می‌تونم بکنم؟
لبخند پلیدی روی صورت هانیه شکل گرفت که ماندگار به پلیدی آن پی نبرد.
هانیه بی توجه به نگاه پرسشی ماندگار دستش را کشید و داخل راه پله‌ها برد و آرام طوری که کسی نشنود پچ زد.
- وقتی رفتی شهر... تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه شاید از حرف‌های زشت مردم این روستا نجات یافتیم. هم تو حرفی نمی‌شنوی و هم ما شوهر می‌کنیم و نام مون بلند میشه که دختر‌های آغا صاحب در شهر عروس شدن!
ماندگار که از تعصب پدرش باخبر بود و می‌دانست که اگر پدرش چنین حرفی رو بشنود او را زنده به گور می‌کند با ترس لب زد: نه نمیشه اگه آغا بفهمه اون وقت...
هانیه با بدجنسی وسط حرفش پرید و گفت: از کجا می‌خواد با خبر بشه؟ این حرف فقط بین خود مون می‌مونه.
استرس در وجود ماندگار لانه کرده بود و صدا زدن‌های مادرش باعث شد حرف را نصفه بگذارد و نزد مادرش برود.
- بلی؟
- لباس‌های طاها رو هم بردار همه اشو.
زیر لب آرام «چشم» گفت و سمت دستمالی که لباس‌های طاها را در آن بسته بود رفت و بازش کرد تا مطمعن شود تمام لباس‌ها است.
زندگی خوشی نداشت ولی همین لحظه‌های حداقل کم برایش شیرین‌تر از شهد بود.
صدای در اتاق شان آمد، ماندگار هنوز برنگشته بود که ببیند کی است که صدای پدرش را شنید.
- ماندگار خونه می‌مونه و فقط خودت و طاها میری.
ماندگار با این حرف پدرش وا رفته در جایش نشست.
چرا لحظه‌های خوب زندگی این‌قدر کم بودند؟
لب‌هایش باز و بسته می‌شدند اما آوایی نبود انگار کسی زبانش را از حلقوم بیرون کرده باشد.
گاهی لعنت می‌کرد خودش را به خاطر این ضعفش، اما مثل همیشه چاره‌ی جز سکوت نداشت.
گل‌اندام به طرف داری از دخترش گفت: احمدآغا بذار بره تا شام بمونه بعدش دست امین می‌فرستمش.
از این که دست امین بگذارنش بهتر بود که اصلاً نرود. آخر امین برادر بزرگش بود که اصلاً از ماندگار خوشش نمی‌آمد. شاید بین خواهران و برادرانش بی طرف‌ترین شان همان رضا و پروانه بود.
دوباره همان دعوایی همیشگی بود و صدای دادهای پدرش که نارضایتیش را برای نرفتن ماندگار اعلام می‌کرد و جیغ‌های مادرش که می‌خواست ماندگار هم همرا آنها برود.
احمدآغا بی توجه به ماندگارِ در خود مچاله شده داد زد: ببریش شهر که چی بشه، هان؟ که بشه یک خونه خراب‌کن مثل خودت! همین و می‌خوای؟
گل‌اندم هم که نمی‌خواست کم بیاورد جیغ کشان گفت: پس بمونمش اینجا که بشه کنیز زنت؟
- از خونه خراب کنی که بهتره کنیزی کردن.
- اینقدر که بهتر بود چرا عقدم کردی؟
باز هم پدرش جوابی را داد که نباید می‌داد.
- چون توی سلیطه رو باید آروم می‌کردم تا آبروی خودم رو می‌خریدم. اگه حامله نشده بودی می‌مردمم عقدت نمی‌کردم!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 36
سعیده نمی دانست که او دقیقاً به واسطة همان جملات تحریک آمیز هر لحظه نسبت به باران متمایل تر می شود .
کیان دیگر نمی خواست چیزی بشنود او را به سمت مبلی پرت کرد و با عصبانیت آنجا را ترک کرد .
احساس مالکیت سعیده برایش به اندازة پشیزی نمی ارزید ،
عشق سعیده برایش بوی تعفن گرفته بود .
یک عشق غریزی ، پوچ و تو خالی... .

نه !
انگار اصلاً خوابم نمی برد ....
فکر آن بعدازظهر ازسرم بیرون نمی رفت .
یعنی کیان با آن دو نفر چه کرده بود ؟...
آنها را کشته بود ؟!
شاید هم تهدیدشان کرده بود و رها یشان کرده بود ...
ای کاش از ترس بیهوش نشده بودم ...
بار دیگر در سایه روشن اتاق چشمانم را کمی تنگ تر کردم تا عقربه های ساعت دیواری را که در سیاهی گم شده بودند بهتر ببینم ...
صدای مبهم اذانی که از دور دستها به گوش می رسید
برای لحظه ای بی قراری ام را با خود برد
و بعد گویی همه چیز در صدای زنگ ساعت کوچک مادربزرگ گم شد .
مادربزرگ غلطی زد و ساعت را خاموش کرد .
قبل از اینکه او حرکتی کند من برخاستم تا آمادة نماز خواندن شوم ...
صبح زود از خانه بیرون زدم .
مسافت زیادی را بی آنکه حس کنم در سرما پیاده رفتم ...
ساعت از نه گذشته بود که به محل کارم رسیدم .
سارا با تعجب نگاهم کرد و به جای جواب سلامم گفت : چته ؟!
چرا رنگ و روت پریده ؟
قبل از اینکه دهان باز کنم گوشی ام زنگ خورد ،
به جواب کوتاهی بسنده کردم : چیزی نیست .
دیشب بی خوابی زده بود به سرم .
با تردید به شمارة سعیده که روی صفحة گوشی بود چشم دوختم .
سعیده چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟
با لبخندی تصنعی گوشی را جواب دادم :
سلام سعیده جان ؟ خوبی ؟
صدایش مثل همیشه گرم و شادی بخش بود :
سلام عزیزم .
ممنون تو خوبی ؟
کم پیدایی ؟
دیگه سراغ ما نمی آی ....
– درگیر کارهام هستم ... .
او بعد از کلی خوش و بش برای عصرانه به منزلش دعوتم کرد و گفت یاسمین هم بعد از ظهر می آید تا چند ساعتی را با هم خوش باشیم .
با کمال میل قبول کردم .
برنامة خوبی برای تغییر روحیه ام بود... .

سعیده تماسش را قطع کرد و لبخند پیروزمندانه ای برلب نشاند ... .
او تصمیمش را گرفته بود .
به قدری شیفتة کیان زندبود که نمی توانست گوشه ای بنشیند وناظر از دست دادنش باشد . برای او کیان همه چیز بود.
عشق ...زندگی ...ثروت ... .
نمی توانست بنشیند و در کمال آرامش ببیند دختری مثل باران جایش را بگیرد .
عشق چنان چشمانش را کور کرده بود که از هیچ کاری مضایقه نمی کرد ....
اگر بارانی در کار نمی بود همه چیز رنگ عادی به خود می گرفت .
او برای بدست آوردن آن زندگی نصف و نیمه کم تلاش نکرده بود که حالا دو دستی آنرا به دختر دیگری تقدیم کند ... .
این وسط باران زیادی بود و باید شرش را از سر زندگی او کم می کرد.
او نقشة شوم مرگ دخترک را کشیده بود و می خواست او را به بهانة میهمانی دوستانه به منزلش بکشاند ... .
برای او مهم نبود که باران چقدر مقصر بود . برای او فقط کیان مهم بود و بس ... .
ساعتها به سرعت سپری می شدند و سعیده بی تابانه در انتظار ورود تنها میهمان بعداز ظهرش بود .
خلاص کردن باران بوسیلة یک آمپول هوا برایش به سادگی آب خوردن بود .
این دقیقاً کاری بود که او درست زمانیکه برای فریبرز کار می کرد با صمیمی ترین دوستش کرده بود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 35
نگاه زیبایش را به چشمان پر حسرت سعیده دوخت .
برای چند لحظه هیچ چیز به ذهنش نمی رسید اما سرانجام لب گشود :
نگران چی هستی ؟!
سعیده لبخندی از سر دلمردگی زد :
نگران اینکه دیگه حتی سراغمو نگیری ...
نگران اینکه نگاهم نکنی و دلم که اسیر این چشمهاست دق کنه ...
نگران اینکه ( کمی سکوت کرد و بعد ....
گویی به خودش جرأت داد تا بتواند نام رقیبش را به زبان بیاورد :)
باران تمام قلبت رو بگیره ... .
کیان وامانده بود .
سعیده اورا از خودش هم بهتر می شناخت .
نیازی نبود چیزی را در برابر سعیده انکار کند.
– روز اول بهت گفتم به من دل نبند عروسک .
سعیده لبخند تلخش را تکرار کرد .
در چشمانش اشک حسرت حلقه زده بود:
روز اول به من گفتی هرگز نه من و نه هیچ عروسک دیگه ای نمی تونه راهی به قلبت باز کنه ....
حرفهای نیش دار سعیده اورا آزار می داد.
لیوان را به دست او داد و در حالیکه زیر لحاف فرو می رفت گفت :
من قلب ندارم دختر ....
او با گفتن اینجمله چشمانش را بست و سعیده را وادار به برخاستن کرد .
اما هنوز چند قدم مانده بود تا از در اتاق خارج شود که کیان گفت :
شنیدم این روزها مصرفت رفته بالا ... .
سعیده با نگرانی به سمت او چشم دوخت :
این روزها حالم خوب نیست .
کیان با عصبانیت تکانی به خود داد و نیم خیز شد :
چه مرگته که خوب نیستی ؟
با این افکار چرندی که تو مغزت جمع کردی باید هم کارت به اینجا بکشه .... سعیده با حسرت به او چشم دوخت ،
به او که دیگر نگاهش هیچ رنگی نداشت .
می دانست که کیان را از دست داده است :
افکار چرندم می گه دیگه جایی تو قلبت ندارم ....
من به خاطر تو هر کاری کردم .
به خاطر اینکه دوستم داشته باشی هر جور خواستی در اختیارت بودم .
کیان عصبی برخاست و در حالیکه به سمت او که چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتند می رفت گفت :
انگار جنابعالی یه چیزایی رو فراموش کردی ! ....
سعیده سری با تأسف جنباند و خواست اتاق را ترک کند که کیان بازویش را محکم گرفت و او را به عقب کشید :
صبرکن خانم خانما ...
اولاً به خاطر من کاری نکردی .
هرکاری کردی به خاطر خودت بود .
انگار یادت رفته کی از تو لجن بیرون کشیدت .
من برات کم نگذاشتم که سرم منت بذاری ....
سعیده از اینکه اورا عصبانی کرده بود پشیمان شده بود .
آنقدر شیفتة او بود که نمی توانست اورا برنجاند .
کنار پایش زانو زد و در حالیکه اشکش جاری شده بود گفت :
همه چیز رو ازم بگیر ...
من چیزی نمی خوام .
فقط اجازه بده یه گوشه از زندگیت بمونم .
رفتارش حال کیان را به هم می زد گویی هیچ عزت نفسی در او وجود نداشت .
کیان قدمی به سمت در برداشت سعیده برخاست و به دنیالش دوید .
بیرون از اتاق دستش را ملتمسانه گرفت و به او چشم دوخت :
باران چی داره که من ندارم .... هرکاری بگی حاضرم برات بکنم .
کیان با اکراه دستش را از چنگ او رها کرد و در حالیکه کتش را از روی مبل برمی داشت با لحنی خشک و جدی گفت :
هر چی که بهت دادم ارزونی خدمتی که تصور میکنی به من کردی.
امیدوارم بعد ازاین خوب زندگی کنی ... .
سعیده نمی خواست او با آن حالش آنگونه آنجا را ترک کند
اما می دانست که کیان تصمیمش را گرفته است .
التماس هیچ فایده ای نداشت .
قلب سنگی کیان سخت تر از آن بود که التماسهایش آنرا نرم کند :
من اجازه نمی دم اون دختر همه چیزمو بگیره ...
نمی ذارم تو رو از من بگیره .
حرفهایش کیان را عصبی تر میکرد.
او از اینکه مدام نام باران را می شنید راضی بنظر نمی رسید .
هنوز مطمئن نبود که احساسش نسبت به باران چیست .
با عصبانیت به سمت سعیده برگشت .
بازوان دخترک را گرفت و اورا به شدت تکان داد .
سعیده حس میکرد استخوانهایش در حال خورد شدن است :
دست از پاخطا کنی با دستای خودم می کشمت .
سعیده با نگاهی راسخ و منزجر نسبت به باران به او خیره شده بود :
بهتره همین حالا اینکار رو بکنی ...
نمی ذارم جامو بگیره .
نمی ذارم دستت بهش برسه .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت دهم
همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت و سندرلای داستان ما هم بود و زجر نامادری و خواهرهای ناتنیش!
آن روز هم مثل روزهای قبل زندگیش بود که در را زدند و در کمال تعجب محمد دایی ماندگار بود.
ماندگار حدس حرف‌های چند روز پیش دل‌آرام را زد، احمد آغا باز هم زبانش به نیش و کنایه باز شد و مهمان از راه نرسیده را در همان دم در مهمان کوب کرد.
- به محمد از این ورا حالا خوب شده یه روز دل‌آرام میاد یه روزم تو!
ماندگار از این حرف پدرش خجالت زده سر به زیر انداخت و برای ماست مالی حرف پدرش تعارف برای داخل آمدن زد.
- دایی جون بیا تو مادر...
اما احمد آغا جفت پا پرید وسط حرفش و با همان لبخند کریهی گفت: نه ما می‌ریم تو مهمون خونه مردونه حرف می‌زنیم.
باز هم محمد اجازه نداشت بخاطر خواهرهای دیو صفت ماندگار که در نظر احمدآغا شاه پرییان بودند، داخل خانه‌ی آنها شود. ماندگار که حق مخالفت نداشت سر به زیر سکوت کرد و لب گزید.
محمد با گفتن «ماندگار به مادرت بگو بیاد مهمون خونه کارش دارم.» راهش را به سمت مهمان خانه کج کرد.
احمدآغا روی پنجه‌ی پا چرخی خورد و چپن اشراف‌زاده‌ای که روی دوشش بود را جابه جا کرد و رو به ماندگار گفت: برو به مادرت بگو داییت اومده واسش صبحونه آماده کنه، تخم مرغ که دارین روغن رو هم اون روز دل‌آرام آورد، اجاق رو هم به برق بزن و با سرعت یه نمیرو آماده کن و بیار روغنش یکم زیاد باشه.
بعد از اتمام حرف‌هایش به دنبال محمد رفت و ماندگار ماند و یک دنیا حسرت، حسرتی که یک بار وقتی خاله یا هم دایی با عزیز جانش می‌آمد پدرش از جیب خود مصرف را می‌پرداخت و مردی می‌کرد. اما این یک خیال واهی بود چون او، برادرش و مادرش مکلف غذاهای سبک خود بودند؛ غذای‌های ظهر و شب را هم در ازاء کنیزی کردن برای نامادری و خواهرهایش می‌خورند. حسرتی گوشه‌ای دلش را همیشه اشغال کرده بود که پدرش مرد شد و پشت و پنها دخترش!
نمی‌خواست پدرش دل از خواهرهایش بکند، ولی دلش قدری محبت می‌خواست از جانب پدری که هیچ وقت نفهمید چرا محبتش را از او دریغ کرده است!
اگر اینقدر سوزان را دوست داشت چرا با مادرش ازدواج کرده بود؟
آهی کشید و بعد از آماده کردن صبحانه مادرش رفت تا ببیند برادرش چی‌کارش دارد و ماندگار به تنهایی صبحانه را زهر جان نمود. آخر بغضی نشسته‌ی ته گلویش آن نیمرو را در گلویش زهر کرده بود.
گل‌اندام ساعت‌های بعد برگشت اتاق و مشغول جمع کردن لباس‌هایش شد. ماندگار که مشغول دوختن گلی روی پارچه‌ی ابریشمی بود سرش را بلند کرد و سوالی پرسید:‌جایی می‌ریم؟
گل‌اندام لبخندی زد و گفت: آره قراره بریم شهر!
شنیدن این حرف مساوی شد به کش آمدن لب‌های ماندگار، با سرعت از جا پرید و سمت حمام پا تند کرد. هنوز به حمام نرسیده بود که هانیه با تمسخر صدایش زد.
- آروم افسار پاره کردی؟

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 104
چند روزی از آن ماجرا گذشت. قرار شد من و امید ماه عسل را به مشهد برویم و جشن عروسی را به بعد یا شاید هیچ وقت موکول کنیم. نمی دانستم چگونه باید دوری دریا را در این چند روز تاب می آوردم اما باید به هر طریقی که شده تحمل می کردم.
-دخترم؟ لباس گرم برداشتین؟
-بله مامان، نگران نباشید.
مادرم کنارم نشست. کمی هراس داشتم. دراز کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم.
-برام حرف بزن مامان.
-دختر قشنگم، تو به اندازه‌ی کافی بزرگ شدی و من نمی تونم نصیحتت کنم، اما...
حرفش را قطع کردم.
-اما من تا آخرین لحظه‌ی

عمرم به نصیحت و سرزنش های مادرم نیاز دارم. مامان نذار هر کاری دلم خواست بکنم. چون ازدواج کردم نباید هر طور که دلم می خواد زندگی کنم. یه وقت هایی دعوام کن، بزن زیر گوشم، سرکوفت بزن. می خوام وجودت برام هر روز پر رنگ تر از دیروز بشه. دوست دارم من رو مثل خودت یه آدم صبور کنی. مامان من امید رو خیلی دوست دارم، بهم کمک کن چهارچوب زندگی و خونه‌ ی مشترکمون رو از خشت عشق بسازم و لیاقت امید رو داشته باشم.
مادرم خم شد و روی هر دو چشمانم را بوسه زد.
-این دنیا با همه‌ی خوبی و بدیش به هیچ کس وفا نکرده عزیزم‌. باید قوی باشی و بتونی گلیم خودت رو خودت از آب بکشی بیرون‌. کاری برات پیش اومد باید بتونی انجامش بدی اما به شرطی که بدونی توی دردسر نمیفتی و این کارت هیچ وقت باعث نشه شوهرت احساس کنه تو بهش احتیاج نداری. تو سختی های زیادی رو به جون خریدی و این خوشبختی حق توئه. شک نکن لایق این عشق هستی. خدا هیچ وقت بدون حکمت کاری رو انجام نمی ده. همیشه بهش تکیه کن و یه زن قوی باش، سعی کن وقتی خونه میاد تو در رو براش باز کنی. مردها توجه می خوان، عشق می خوان، من تجربه دارم، نگاه امید مثل نگاه پدرت روی منه. برام آشناست. اون خیلی دوستت داره و شک نکن خوشبخت ترین زن دنیا میشی. از هیچی نترس، تو الان باید خوشحال باشی، درسته تعداد افرادی که اطرافت هستند کمه اما بدون تک تک اون ها جونشون رو هم فدای تو می کنن.
سرم را بلند کردم. دلم عجیب قرص شده بود و آینده را روشن می دیدم. پایش را بوسه زدم. دستانش را گرفتم و نفسشان کشیدم! چقدر عطر مادرانه اش خوب بود!
-مامان، ازت ممنونم که کنارم هستی، هیچ وقت ترکم نکن. من بدون تو هیچ و پوچم.
-من هم بی تو هیچی نیستم دخترم، تو و خواهرت اول و آخر زندگی من هستید‌.
در چشمانش نگاه کردم، آرام شده بودم. همان آرامشی که در نوجوانی از من دریغ شده بود.

دل کندن از عزیز هایم برایم سخت بود! وقتی با همه خداحافظی کردم و رسیدم به کوچک ترین عضو جمع، روی زمین مقابلش زانو زدم. آغوشم را باز کردم. با سرعت خودش را در سینه ام مخفی کرد. از شمیم خوش موهایش دَم گرفتم.
-دلم برات تنگ می شه دریای من.
نمی خواستم گریه کنم، دوست داشتم با صورت خندان از جوارشان مرخص شوم.
-ساحلی؟
-جان دل ساحلی؟
-برام یکی از اون عروسک هایی که وقتی شکمش رو فشار می دی حرف می زنه بخر‌.
همه امان با توصیفش به خنده افتادیم و من او را در آغوشم فشردم.
-به روی چشم. ولی تو هم باید خیلی مراقب خودت باشی و درس هات رو خوب بخونی. با نهال و محمد هم هر روز پیتزا نخوری.
دست های گوشتالودش را جلوی دهانش برد و خندید.
-باشه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 34
خودش را به ماشینش رساند و در حالیکه پشت فرمان می نشست شمارة سعیده را گرفت . چند بوق ممتد و بعد صدای همیشه عاشق سعیده :
سلام عزیزم !....
حالت خوبه؟ کیان به صندلی تکیه داد :
نه . خرابم. خیلی خراب .
دارم می یام اونجا .
صدایش سعیده را نگران کرد:
زود بیا منتظرتم... .

در تاریکی اتاق به هر طرف غلط می زدم تصاویر آن روز بعدازظهر ازجلو چشمانم کنار نمی رفت به حال مادربزرگ که روی تشکی کنار من در خواب ناز بود غبطه می خوردم ...
دلم گرفته بود .
حتی ترس عمیق هم باعث نمی شد کیان را دوست نداشته باشم . جای دست سنگینش را هنوز روی صورتم حس می کردم و لبم می سوخت .
به مادربزرگ گفته بودم زمین خورده ام و از رفتن به مهمانی صرف نظر کردم .
بیچاره چقدر به حالم دل سوزاند .
برایم اسپند دود کرد و صدقه داد ....
آه ! ای کاش یک دهم مادربزرگ کیان به من توجه داشت.
هزار بار ازسرشب تا به حال تصویر خانة شیک او را از نظرگذرانده بودم.
دیگر نمی توانستم به خودم فحش بدهم وقتی به زنانی می اندیشیدم که حتی برای یکبار به آن خانة زیبا پاگذاشته بودند .
اینکه مردی مثل او حتی یک سرسوزن هم به آدم دلبسته باشد لذت بخش بود .
خوش به حال سعیده .
می دانستم که این اواخر اکثر اوقات با اوست .
بازهم از این پهلو به آن پهلو شدم .
چه مرگم بود که اینطور شیفتة این مرد سنگدل و سرد شده بودم ؟!
ای کاش راهی بود تا از او متنفر می شدم چراکه می دانستم این عشق سرانجامی ندارد .

ساعت از دو گذشته بود .
کیان کراواتش را شل کرد .
کتش را روی تخت انداخت و بدن بی رمقش را روی تخت رها کرد.
تنش در تب می سوخت .
سرش از درد تیر می کشید سعیده پتوی نرم روی تخت را تا روی سینة او بالا کشید و لبة تخت نشست :
حالت خیلی بده ...
بذار به دکترت بگم بیاد ویزیتت کنه ....
- نه.نه. استراحت می کنم خوب می شم .
سعیده کت او را برداشت و به سمت در اتاق رفت .
آن آپارتمان بزرگ و شیک و راحت را خود کیان دریکی از برجهای شمالی شهر برایش خریده بود .
کیان در حالیکه رفتن او را نظاره می کرد چشمانش را بست .
خوابش می آمد اما کلافه تر از آن بود که بتواند راحت بخوابد .
سعیده بار دیگر با تونیک ابریشمی و توری که پوشیده بود و حکم لباس خواب را برایش داشت وارد اتاق شد .
کیان چشمان خواب زده اش را گشود و نیم نگاهی به او که کنار تخت می نشست و گوشواره های بلندش را در می آورد انداخت .
در دلش دیگرهیچ میلی نسبت به آن دختر زیبا حس نمی کرد .
دلش می خواست تنها باشد و در تنهایی پر از ابهامش به تردید نگاه عاشقانة باران بیندیشد.
به دختری که حتی خوابش را آشفته کرده بود و قلبش پر از خواستن او بود .
سعیده بار دیگر اتاق را ترک کرد و اینبار با یک لیوان شیر گرم که دریک سینی نقره ای کوچک بود بازگشت .
بار دیگر کنار کیان لبة تخت نشست .
کیان خودش را کمی بالا کشید لیوان را از داخل سینی که هنوزدر دست سعیده بود برداشت و اندکی نوشید .
او اصلاً به حال خودش نبود.
به شیر داخل لیوان خیره مانده بود که سعیده او را به خود آورد : حالت خوبه ؟!
کیان نگاه ماتش را از روی شیر داخل لیوان برداشت و سعیده را ورانداز کرد .
یک لحظه به جای تصویر سعیده،
باران را در کنار خودش دید .
بی اختیار چشمانش را بست و سرش را تکانی داد تا افکارش متمرکز شوند، مقداری دیگر شیر نوشید :
فکر کنم دیگه از دستت دادم .
جملة بی مقدمة سعیده گویی اورا از خواب بیدار کرد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت نهم
نهار شده بود و ماندگار چون خاله‌اش مهمان آن‌ها بود پایش بر زمین گیر نمی‌کرد. خواهرهایش یکی پی دیگری به بهانه‌ها مختلفه او را از این سو به آن سو می‌کشاندند و در آخر چهار ظرف آب گوشت که نشانی کوچکی از گوشت نداشت جز چند تیکه استخوان کوچک، با چند حلقه خیار و گوجه نصیب شان شد.
چون خاله‌اش به قوانین خانه‌ی آن‌ها آشنا بود شرمی نداشتند، ولی غرور جوانی ماندگار پیش خودش جریحه دار شده بود.
بعد از غذا ماندگار ظرف‌ها را به کمک خواهرش پروانه شست و به جمع دو نفری مادر و خاله‌اش پیوست.
دل‌آرام آهسته به گل‌اندام گفت: گل‌اندام باید همین روزا به محمد خواستگاری بریم.
گل‌اندام نگاهی به او انداخت و مثل خودش آرام گفت: آخر کی به محمد زن میده؟ اون که حتی وظیفه هم نداره!
گل‌اندام دوباره آهی کشید و دل آرام با تلخ زبانی گفت: میگی چی کنم؟ کل زندگیم ره به پای شما دادم آخر منم آدمم باید ازدواج کنم اما نمی‌تونم چون مادرم تنهاست و تو خونه تنها می‌مونه. حد اقل یک همراه باید داشته باشه.
- خوب هر وقت عروس ‌شدی بعدش برا محمدم زن می‌گیریم.
دل‌آرام پوفی کشید و گفت: خواستگار دارم! می‌خوام جواب مثبت بدم.
لبخندی روی لب‌های گل‌اندام و ماندگار نشست، اما ماندگار لبخندش را پنهان کرد تا مبدا دعوایش کنند به خاطر شنیدن حرف‌هایشان. از دهان در راهش را سمت وسایل که دل‌آرام آورده بود کج کرد اما دستش به وسایل نخورده صدای اعتراض آمیز دل‌آرام در آمد.
- چی داره اون کثافت‌ها ولش کن برو به کارت برس.
دستش نصفه‌ی راه ماند و لبخند محو روی لبش خشک شد. اگر کثافت بود چرا برای آن‌ها آورده بود؟!
مگر آن‌ها کثافت خوار بودند؟
لب گزید و دستش را دوباره پس کشید و در یک حرکت از جا بلند شد. سمت کمد دیواری اتاق شان رفت و کارگاه گل دوزی‌اش را به دست گرفت.
امروز باید این پاچه‌ی شلوار را تحویل می‌داد، تا تازه عروسی که این شلوار گل دوخته شده‌ی به رسم آن زمان را فرمایش داده بود از آن بهره ببرد.
چقدر زیبا میشد اگر روزی برای خودش هم از این شلوارهای گل دوخته شده و مد روز آن زمان می‌دوخت.
عصر شده بود و کم‌کم دل‌آرام عزم رفتن کرد، هنوز از جا بلند نشده بود که احمدآغا وارد اتاق شد و با همان خنده‌ی مسخره‌اش گفت: به خواهر زن از صبح تو این قفس نشستی دلت تنگ نشد؟ یه سر به ما هم میزدی بد نمیشد.
دل‌آرام هم با تعنه و تند خویی همیشگی‌اش گفت: خوبه می‌دونی اینجا یه قفس بیش نیست ولی انگار عدالت حکم کرده واسه اون زنت یه اتاق بدی که شیش برابر اندازه‌ی اتاق خواهرمه!
ابروهای احمدآغا از حاضر جوابی دل‌آرام بالا پرید و با خنده‌ی کریهی گفت: والا دل‌آرام هیچ وقت اون زبونت کوتاه نشد!
دل‌آرام هم مثل همیشه کم نمی‌آورد و گفت: و چشم چرونی تو هم گم نشد.
احمدآغا که دید حق با دل‌آرام است و هم کلام شدن با او جز رسوایی خودش چیزی دیگری نیست با همان لبخند مسخره‌ی روی لبش بعد از گفتن به «سلامت» به اتاقش رفت.
دل‌آرام که هم موفق شده بود دوباره پیروز شود، با خداحافظی مختصری از خانه‌ی سادات بیرون شد.
حین بیرون رفتن از در آهسته دم گوش گل‌اندام گفت: بعداً خبرت می‌کنم.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
کنارم نشست و در چشمانم براق شد.
-بالاخره یکی شدیم.
لبخندی به رویش زدم.
-بالاخره.
-به خدا و همه‌ی بزرگیش قسم، کاری می کنم خوشبخت ترین زن دنیا بشی.
مشغول بازی کردن با حلقه‌ی برلیان و تک نگین درون انگشت انگشتری ام شدم.
-در عوض؟
-فقط با من باش، وجودت کنارم باشه من خوشبخت ترین مرد دنیام.
-امید؟
-جان دلم؟
-من از این همه خوشبختی می ترسم، عادت ندارم همه‌ی چیز هایی که دوست دارم رو کنار هم داشته باشم.
-از چی می ترسی؟ ما الان فقط عقد کردیم، خوشی ها تو راهه، این تازه اولشه.
-ساحلم؟
وقتی این گونه صدایم می کرد، ساحلش بودم، میم مالکیت به نامم افزوده و حال کنارم بود. دیگر طالب هیچ چیزی نبودم جز در چنگ نگه داشتن همین خوشبختیِ در کنارش بودن و او را داشتن. اما تا خواستم دهان باز کنم، صدای نهال آمد.
-مرغ های عشق، تشریف بیارید این جا. وقت نصیحت شنیدن از جانب مادرهاست.
صدای خنده ی من و امید در هم تلاقی پیدا کرد و با هم به جمع آن ها پیوستیم.
من کنار مادرم و امید هم کنار مادرش نشست.
اول مادر من شروع به پند و اندرز کرد و امید را مخاطب قرار داد.
-پسرم، همه‌ی ما به اندازه ی کافی سختی و مرارت کشیدیم، من خیلی از دخترم دور بودم و هر روز توی داغ نبودنش تب می کردم و می سوختم. شبی نبود که بدون فکر اون سر روی بالش بذارم و صبحی نبود که با کابوس رفتنش سر از بالش بردارم. هنوز که هنوزه باورم نمی شه بهش رسیدم.
اشکش ریخت و با درد آه سوزناکی کشید.
-من این ها رو نمی گم که شما بیاید و با هم زندگی کنیم. نه! شما هم مثل هر زوج دیگه ای حق دارین که توی خونه‌ی مستقل زندگی کنید. اما تنها خواهشم اینه که زیاد دور نشید چون من طاقت ندارم دخترم ازم دور باشه.
امید از جایش برخاست، برگ دستمالی برداشت و اشک های مادرم را پاک کرد و خم شد و دستش را بوسه زد.
-همه‌ی این ها به روی چشم، اما من و ساحل در مورد این مسائل حرف زدیم و قرار شد توی آپارتمان سه واحد بخریم و با هم زندگی کنیم. چون ساحل هم نمی تونه از شما و شما از اون و دریا دور بشید.
سمت مادرش رفت و دست آن ها را بوسید.
-و من هم نمی تونم دوری مادر و خواهرم رو تحمل کنم.
مادر امید دستش را نوازش کرد و اشک در چشمانش حلقه بست.
-دورت بگردم پسرم. اما من نمی تونم این جا رو رها کنم، تمام خاطرات تو و خواهرت این جاست.
-من هم نمی گم رها کن. این خونه با وسایلش همین جا می مونه و آخر هفته ها میایم این جا، خوبه؟
همه خوش حال شدند و اشک شوق مادر ها دوباره فرو ریخت. محمد که اوضاع را این گونه دید، به مزاح شروع به حرف زدن کرد.
-چه بخاطرم بخاطرشی شد. این وسط کسی نمی خواد بخاطر من کاری کنه؟ مطمئنید؟ من رفتم.
پشتش را کرد و همانند بچه ها رفت که دریا با سرعت رفت و او را از پاهایش گرفت.
-نرو داداش محمد. من هم بخاطر تو خونه‌ی مامان جون می مونم تا حوصله ات سر نره‌.
محمد خندید و دریا را در آغوش کشید.
-آخ قربونت برم. چقدر خوشحال شدم که بالاخره یکی حاضر شد واسم کاری کنه و مانع رفتنم بشه.
-اما دریا جدی نگفت. اون باید پیش من بمونه.
دریا اخم کرد و دستش را اطراف گردن محمد برد.
-من نمی خوام. وقتی داداش محمد و مامان جون بیان پیشت من هم باهاشون میام.
عصبی شدم، من تحمل یک لحظه دوری از او را نداشتم.
-دریا...
امید نگذاشت ادامه دهم.
-ساحل!
ادامه ندادم اما بغض سنگینی در گلویم خانه کرد و از شادی چند دقیقه که درون قلبم بود پیش کاسته شد.
نهال شیرینی ها را از روی میز برداشت و به همه‌امان تعارف کرد. دیگر صحبتی از ماجرای من و دریا نشد و همه مشغول تدارک دیدن برای خانه‌ی مشترک من و امید شدند.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی