قسمت 12
ناسزاها ادامه داشت و ماندگار بود و فکری این که یک زن که نمیتوانست به تنهایی حامله شود؛ پس چرا مادرش تنها بار تمام حرفها را به دوش میکشید؟
اگر پدرش آنقدر پاکدامن بود و به سوزان خیانت نمیکرد شاید حالا هیچ کدام در وضعیتی که بودند، نمیبودند.
دعوا بالاخره با پا در میانی سوزان ختم شد و تصمیم بر این شد که ماندگار آن روز را اجازه دارد تا خانهی مادربزرگش برود اما شب حق ماندن در آنجا را ندارد. ماندگار میدانست سوزان بی دلیل پا در میانی نکرده است، اما اینکه هدف سوزان چی بود را هم نمیدانست.
راه را در سکوت طی میکردند. طاها دست در دست داییاش راه میرفت و ماندگار در فکر حرفهای خواهرانش بود. حرفهای که دلش میخواست جامه عمل بپوشند و بعد از رفتار صبح پدرش این تصمیمش مصممتر شده بود.
دو شخص مسلح سد راهشان شد، ماندگار ترسیده دست مادرش را گرفت که مردها رو به محمد پرسیدند: خانومها چه نصبتی باهات داره؟
محمد با لحن ترسیده اما آرامی جواب داد.
- خواهرم و خواهر زادههام.
مردان نگاهی بین هم رد و بدل کردند و یکی دست محمد را کشید که جیغ ماندگار و گلاندام به هوا رفت. مرد دومی با بدخلقی داد زد.
- ساکت شید فقط بازجوییه!
مرد اولی محمد را سمت کشید و آرام طوری که ماندگار و مادرش نشوند گفت: اسم شوهر خواهرت چیه؟
محمد با ترس لب زد.
- سید احمدآغا.
دوباره پرسید: اسم خودت و اون پسره؟
- اسم خودم محمد و پسر خواهرم طاها.
- چند خواهر و برادرین؟
محمد آب دهانش را قورت داد و آرام گفت: یه برادر مون شهید شده، یه خواهر تو خونه دارم، یکی هم اینه و یه مادر پیر دارم.
مرد سری تکان داد و سمت ماندگار، گلاندام و طاها رفت که هر سه در بغلم هم از ترس میلرزیدند. مرد دومی که متوجه آنها بود تا مبدا حرفهای محمد را شنیده باشند سمت محمد رفت و با نگاه سرد و وحشتناکش خیرهاش شد تا مبادا اشارهای به خواهرش برساند.
مرد اولی سمت ماندگار شان رفت و همان سوالها را از آنها پرسید: آقا چه نصبتی باهاتون داره؟
ماندگار و گلاندام با صدای لزران یکی کلمه «دایی» و دیگری کلمه «برادر» را بردند.
مرد با صدای وحشتناکش گفت: اسمش چیه؟
دوباره هر دو لرزان لب زدند.
- محمد.
مرد با انگشت نوک اسلحهاش را پاک کرد و گفت: آخرین سوال اسم شوهرت چیه خانوم؟
گلاندام در حالی که بیشتر ماندگار و طاها را به خود میفشرد گفت: سید احمدآغا.
مردی که سوال میپرسید رو به مرد که نگهبانی میداد برگشت و گفت: ولش کن مسافرن.
هر دو سری به هم تکان دادند و از ماندگارشان دور شدند، نفسهای حبس شدهی شان را عمیق بیرون فرستادند و ماندگار، گلاندام و طاها هر سه سمت محمد دویدند و همدیگر را در آغوش کشیدند.
گلاندام با گریه گفت: خدا هرچی طالبه از روی جهان محو کنه که یه لحظه راحتی نداریم.
محمد هم با تکان سر و قورت دادن آب دهانش گفت: آمین بریم که دیر نشه.
دوباره راه افتادند. دست و پای ماندگار و طاها هنوز هم میلرزید.
سر راه یک ماشین درب وداغان گیر شان آمد و همان را برای پیمودن باقی راه انتخاب کردند.
از آن طرف هانیه و محبوبه در پوست خود نمیگنجیدند برای نقشهی که طرح ریزی کرده بودند. پروانه گر چند راضی نبود ولی دلش برای مخالفت هم نمیآمد. آخر گلاندام باعث شده بود زندگی شان از هم بپاشد!
ماندگار شان همین که از ماشین پیاده شدند با سر و صدا سمت خانهی فقیرانهای عزیز شان پرواز کردند. کوچهی تنگ و باریک را با دویدن طی کردند و داخل حیاط نسبتاً بزرگ خانهی عزیز شدند. خانهی که همان حیاط نسبتاً بزرگش و اتاقکهای کوچکش بهشتی محسوب میشد برای دلهای خستهی شان.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️