پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 168
چهره ی مهربانش مقابل چشمانم نقش بست و با یادآوری مهربانی هایش، طولی نکشید که اشک هایم چون سیلی روی گونه هایم جاری شدند که ادامه داد: شما بیاین پیشش بهتره. الان حالش داغونه.
با بغض در حالی که اشک هایم سرازیر بود پاسخ دادم: الان میام.
اشک ریزان لباس هایم را پوشیدم و تقه ای به در مامان و بابا زدم.
برق اتاقشان روشن شد و مامان در را باز کرد؛ با دیدن چشمان گریان من، خواب از چشمانش فراری شد و نگران پرسید: چی شده خزان؟ چرا گریه می کنی؟
هق هق کنان ماجرا را برایش تعریف کردم که با ناراحتی بسیار گفت: ای وای! اون که حالش خوب بود.
- می خوام برم پیش جاوید. حالش می دونم که چه قدر الان داغونه.
تند تند سری تکان داد.
- آره مادر. بری بهتره. برم بابات رو صدا کنم برسونتت.
به اتاقشان بازگشت و لحظات بعد بابا که او هم ناراحت شده بود از اتاق بیرون آمد.
- بریم دخترم.
از مامان خداحافظی کرده و همراه بابا از خانه بیرون زدیم.
اشک هایم قطع نمی شد. در باورم نمی گنجید که گلشیفته ی دوست داشتنی و مهربان دیگر پیش ما نیست. کاش این ها همه یک کابوس بودند...
بابا مرا رساند و خودش هم رفت. کلید را توی قفل چرخاندم و داخل رفتم.
بی اعتنا به آسانسور راه پله ها را در پیش گرفتم و آنها را دو تا یکی طی نمودم. بیچاره جاوید! او با آن همه وابستگی به گلشیفته خانم می دانستم تا چه حد داغان است.
در واحد را هم باز کرده و داخل رفتم. هومن سمتم آمد و گفت: سلام.
کوتاه و بی حال پاسخش را دادم و پرسیدم: کجاست؟
اشاره ای به درب اتاقش داد.
- تو اتاقشه ولی میگه می خوام تنها باشم.
دستی جلوی دهانم نهادم تا صدای هق هق تلخم بالا نرود.
سمت آشپزخانه رفت و لیوانی آب را دستم داد.
هقی زدم و جرعه از آن را نوشیدم.
- آخه چه طور این اتفاق افتاد؟ اون که حالش خوب بود؟
آهی کشید: نمی دونم والا. خودتون هم می دونید که مشکل قلبی داشتند که خیلی هم خطرناک بود و عمل براشون سخت. دیگه امشب حالشون بد میشه و...
هق هقم اوج گرفت و مانع از ادامه دادنش شد.
- خزان خانوم آروم باشید لطفا. شما باید جاوید رو آروم کنید، این جوری بدتر به هم می ریزه.
سری تکان داده و با پس زدن اشک هایم، از جا بلند شدم.
- برم پیشش.
سمت اتاقش گام برداشتم و تقه ای به در زد. جوابی نشنیدم، به همین خاطر در را گشودم و داخل رفتم.

روی تختش کز کرده و زانوهایش را در آغوش کشیده بود.
آرام جلو رفتم و کنارش نشستم. خیره به نقطه ای نامعلوم بود و حتی پلک هم نمی زد. انگار که هنوز هم در شوک این اتفاق تلخ بود.
زمزمه کردم: جاوید جان؟ عزیزم؟
عکس العملی نشان نداد حتی نگاهم نیز نکرد.
جلوتر رفته و دست یخ زده اش را در دست گرفتم و خیره اش شدم.
بغض گلویش را می دیدم، بغضی که گویی راه تنفسش را بسته بود و توان نفس کشیدن را از او سلب کرده بود. باید کاری می کردم.
- جاوید، قربونت برم. یه چیزی بگو.
اشک هایم روان شد: حرف بزن فدات شم. تو خودت نریز.
- تنهام بذار.
لحنش گویی تهی از احساس بود و حتی نگاهش را از آن نقطه ی نامعلوم جدا نکرد.
- کجا برم آخه؟ تو رو با این حال ول کنم؟
بی حوصله و کلافه دستی میان موهایش فرو برد.
- برو بیرون خزان. می خوام تنها باشم.
نگرانش بودم اما لحن سرد و بی حسش ناچارم می ساخت که حرفش را بپذیرم و بگذارم با خودش کنار بیاید.
بوسه ای روی گونه اش کاشتم.
- باشه دورت بگردم. میرم بیرون ولی بازم میام پیشت.
باز هم واکنشی نشان نداد. آهی کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم.
هومن تلفنش را قطع کرد و رو به من گفت: امشب بچه هاش می رسند این جا. بابای جاوید هم کاراش رو انجام داده و فردا هم می خوان خاکسپاری رو انجام بدن.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی