پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
نمی خواستم حال خوبم را به بد ترین حال تبدیل کنم. عزیز ادامه داد.
- اما دختر کوچولوی من. این زیبایی ابدی نیست! روزی تموم میشه. تا جوونی باید لذت ببری. عاشق بشی و کنار عشقت دلدادگی کنی. تا جوون هستی ادواج کنی کنار شوهرت ارامش بگیری و براش غذا درست کنی خونشو گرم نگه داری این جوریه که زیباییت ابدی میشه... ادامه داد
- ستاره ی من! دختر قشنگم. قربون چشمای خوش رنگت بشم. حرفش را قطع کردم.
- عزیز! این حرفا مقدمه ی چیه؟ می خواین شوهرم بدین؟ نه تروخدا... محدودم نکنین. بذارین اوج بگیرم منو به زمین نزنین. عزیز هم حرفم را قطع کرد.
- زمین دشمنت بخوره مادر، شوهر که کنی: روح خودت به ارامش میرسه. یادش به خیر وقتی من از چیزی دلم می گرفت اقات خدا نور به قبرش بباره دلیل حال خوبم می شد حتی به بار یادمه که از پدرم خدابیامرز ناراحت شدم. اقات که از شالیزار برگشت بغلم کردم و با دو کلمه تمام دلخوری هامو فراموش کردم. ستاره مادر... شوهر خوب نعمته... شوهر، دوستته، رفیقته، همدمته، همرازته، همسرته... باهم رشد می کنین اوج می گیرین.
- عزیز مردای اون ده دهه ی قبل و با پسرای دوهزاری الان مقایسه نکنین.
یک مثال عجیبی به ذهنم رسید که باعث شد عزیز خیلی ریز بخندد.
- مثلا اقاجون خدابیامرز کجا؟ احسان دوهزاری کجا؟
- اتفاقا احسان کپی برابر اصل اقای منه.. ستاره نمی دونی. وقتی می بینمش چه قدر قلبم روشن میشه... اونقدری که پسر جواد شبیه اقاته خود جواد نیست!
- عز... یز! احسان چیش شبیه ی اقاجونه؟
- حرف زدنش. عقل و درک مرونه ش اراده اش برای کار کردن. قیافهی جذابش اون چشم و ابروی مشکیش.
کمی در رویا های خودش فرو رفت و گفت: توام خیلی بیشتر از ریحانه مادرت شبیه منی مخصوصا اون چشمای طوسی رنگت!
- همچنین این زبونم! هردو خندیدیم. باخودم حرف هایش را مرور کردم. احسان شبیه اقاجونه؟! اون شبیه پدربزرگه؟ واقعا؟!
صبح قرار شد با نگار، مامان، عزیز جون ، زندایی همه باهم مرکز خرید برویم.صبح روز قبل از مراسم قرار شد به بازار برویم و خرید های لازم را انجام بدیم. مامان یک پیراهن بلند سرمه ای گرفت که جلوی ان همه سنگ رنگی کار شده بود. خاله نسترن هم کت و شلوار کرم قهوه ای خیلی شیک و ساده انتخاب کرد.
با وجود اینکه تمام پاساژ های تهران را زیر و رو کردم اما هنوز آن لباسی که مد نظرم بود، پیدا نکردم. مامان مثل همیشه، انگ بد سلیقه بودن را به من زد؛ من هم مثل همیشه تکرار کردم که سخت پسندم. همین! البته از ترس این که مبادا شب عروسی برادرم بی لباس بمانم، نگرانم کرد. میترا هم که ایران نبود تا بامن بیاید و کل تهران را بگردیم. خلاصه داشتم در خیابان راه می رفتم که یهو به سرم زد به فاطمه زنگ بزنم.
فوری شماره اش را از لیست مخاطبینم پیدا کردم و تماس برقرار شد، بعد از چندین بوق بالاخره صدایش به گوشم رسید.
- سلام فاطمه جونم. خوبی عزیزم؟
- سلام. ببخشید... به جانیاوردم.!
- ای لوتی... مارو کادو پیچ کردی گذاشتی کنار ها!
انگار از لحن صحبتم یا شاید هم از تن صدایم شناخت.
بعد از احوال پرسی؛
-چطوری ستاره جان؟ چی شده یاد ما افتادی؟
- حتما کارم گیره!
خندیدم.
-جانه دلم؟ چخبرا؟
صدایم را صاف کردم.
- فاطمه میتونی خودت رو پاساژ راندا برسونی؟
- الان؟! با دستپاچگی گفتم : خوب اره الان. ببخشید که از قبل خبر ندادم! کمی فکر کرد گفت: بذار ببینم میتونم بچه مو بذارم پیش شوهرم... بهت خبر می دم.
با خوشحالی باشه ای گفتم و منتظر تماسش بودم.
اگر نمی آمد مجبور بودم از همین مرکز خرید بالاخره یک لباسی را انتخاب کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم صدای زنگ موبایل باعث شد از افکارم بیرون بیایم. حدس می زدم که جوابش منفی باش. حق هم دارد!
- جان فاطمه؟ با صدای بلند گفت: دارم اماده میشم نیم ساعت دیگه پیشتم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
او نمی دانست عزم من سرکش تر از این حرف هاست و به آسودگی جزم نمی شد؟
-ولی من هستم، همیشه و هر ساعتی که دوست داشتی با کسی حرف بزنی من رو قابل بدون.
-نخواه که از زبون من حرف بکشی ساحل خانم؛ فقط در صورت اومدنت توی قلبم می تونی بفهمی.
نمی خواستم امید واهی به او بدهم و به چیزهایی که نمی دانم قرار است پیش بیاید یا خیر، دلبسته اش سازم. اما برایم سهمگین بود اگر می گذاشتم با این حال تماس را قطع کند.
-پس باید فعلا توی کف بمونم، درسته؟
-کاملا، ولی مدتش به خودت بستگی داره‌.
-متوجه ام، تا الان چند تا مریض رو پشت در معطل کردی؟
-نا قابل دو نفر، چون خواستم توی نبودت بیشتر کنار دریا باشم، چهارتا بیمار دارم.
-لطفت کم نشه آقای روانشناس، حسابی اسباب زحمت شدیم. امیدوارم بتونم یه گوشه از مشقت هاتون رو جبران‌ کنم.
-در آینده انشالله. خب فعلا امری نیست؟
بی تعارف بودنش دو پهلو بود اما دوستش داشتم، دوستش داشتم!
-نیست، مراقب خودتون باشید.
-هستیم، شما دوتا مراقب خودتون باشید که سخت چشم به راهتون نشستیم.
-به روی دو دیده، تا بعد خدانگهدار.
-خدانگهدارت عزیزم.
و بوق ممتد در پس آن عزیزمش که مانند شهد عسل در یاخته به یاخته ی تنم نزول کرد و دهان تلخم شیرین گشت، اشک از دیدگانم چکاند.
به عقب برگشتم، می دانستم حرف هایمان را شنیده، از این حرکتش ناراحت نشدم، چون حال می توانست احساس و درد مرا بر اساس شنیده هایش بسنجد. تاب نیاوردم و خود را با ذجه در آغوشش وارسته نمودم.

برایم قابل پذیرش نبود! بعد از یک هفته ی متوالی، این در و آن در زدن، یافتمش!
فرد رو به رویم راست می گفت یا می خواست مرا مورد گزند خود قرار دهد؟ قفسه ی سینه ام در خفقان بود و چشمانم در قالب می لغزید.
-آقا ما دنبال یه خانمی اومده بودیم. هیچ اسمی و آدرسی ازشون نداریم که بهتون بدیم. فقط در این حد بدونید که...
گرچه عملم دور از ادب و فرهنگ بود، اما دست های به خون ماسیده ام را بر دهان نهال، به نشانه سکوت نهادم.
-اما این آدرسی که نشون دادی همین جاست، شما کی رو می خواین؟ یه نشونه از اون زن بدید، شاید تونستم کمکتون کنم.
عجیب بود که لهجه اش هیچ شباهتی به ترک ها نداشت ولی چشمانش، به دیدگانم آشنا نظر کرد.
-می...می شه بیایم داخل؟
مرد مقابلم، آراسته و موقر بود، چه قدر مرا یاد معشوقه ام می انداخت!
به داخل نگاه کرد و کنار رفت تا وارد شویم.
-بفرمایید.
قدمی برداشتم. نهال همراه و همیارم بود، اما من بویی به مشامم تناول نموده بود که فعالیت موی رگ های سرم را هزار برابر بیشتر از چند دقیقه ی قبل ساخت و انزجار را از درون قلبم رمید. سمت بو رهسپار نشدم، چون می دانستم خیال خامی بیش نیست. قدم هایم را پر بار تر ساختم و وارد خانه ی قدیمی اما بسیار پهناور شدم، نفس عمیقی کشیدم، آرام گشتم! احساس می کردم اطرافم کسانی را داشتم که مرا دیوانه وار دوست داشتند اما خود نیز از وجودشان بی خبر بودم. فقط نهال بود که می توانست حرف بزند، من حیران و متعجب اطرافم را می نگریستم و وقتی روحم داشت التیام می یافت، نهال همه ی قضیه را از سر گرفت و به مرد روبه روی مان توضیح داد. وقتی همه چیز را گفت، صدایی عجیب که تردید داشتم واقعیت داشته باشد، به حضور گوش هایم وصول کرد.
-ی.‌‌..یعنی ت....تو ساحلی؟ آره تو ساحلی؟
همانند گردبادی پر حجم سمتش واژگون گردیدم، نهال را تگریستم.
-به جون خودت من نگفتم اسمت ساحلِ.
صاعقه ای بد مجال، سر از آسمان نیلگون برون آورد و قلبم را نوسان داد.
-پ...پس تو ا...از کجا، از کجا می دونی من ساحلم؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت شانزدهم
در حالیکه ما به سمت ماشین میرفتیم تا سوار شویم ،
مدیر هتل سوار ماشینش شد و حرکت کرد .
یکی پس از دیگری سوار ماشین شدیم .
من نفر دومی بودم که در را بستم .
از فرط ناراحتی سرم را پایین انداختم .
او با عصبانیت گوشی اش را روی داشبرد جلو فرمان پرت کرد :
دفعه آخرت باشه از این غلطا می کنی... .
توهین و گستاخی اش باعث شد
با غیض به او که کاملاً جدی و عصبانی بود خیره شوم .
دهانم را باز کردم که چیزی بگویم اما او زودتر از من لب گشود :
ببین بچه ... اختیار هر کی تو این گروه دست خودش باشه اختیار تو یکی دسته منه ...
خاله سالم سپردتت به من، هنوز دو روز هم نیست که بابات با من تماس گرفت و رو حساب فامیلی کلی سفارشت رو به من کرد .
هرغلطی می خوای بکنی تو تهرون وقتی تنهایی بکن .
اینجا زیر گوش من پاتو کج نذار. دهانم از تعجب بازمانده بود ! چطور می توانست به این راحتی به من تهمت بزند ! معترضانه گفتم : شما حق ندارین اینجوری با من صحبت کنید . از فرط عصبانیت خواستم در را باز کنم و پیاده شوم که در ها را با فشار دکمه ای قفل کرد . به سمتش برگشتم و هردو با عصبانیت به هم خیره شدیم ... .

نگاه شهلا و بی پروای کیان دخترک را در اوج عصبانیت می بلعید . او بعد از آن دعوای مفصل با نگاهی اغواگرانه قلب دخترک را به بازی گرفته بود و می دانست حریفش رام تر از آن است که به چیزی بیش از آن نگاه عاشق نیازمند باشد ... .

زیر موج نگاه جسورش بی اختیار داغ شدم . عصبانیتم را فراموش کردم و سر به زیر انداختم . قلبم به قدری تند می زد و گونه هایم از داغی سرخ شده بود که می ترسیدم مبادا بیشتر نگاهش کنم و او پی به راز درونم ببرد . فقط توانستم کمی به خودم مسلط شوم و بگویم : دندونم خوب شده . دیگه نمی رم شهر... . لحن جدی ام باعث شد او بی آنکه حرفی بزند به سرعت دور بزند تا راه آمده را بازگردیم. نمی دانم چطور می توانست در آن برف و کولاک به آن سرعت رانندگی کند. به جلو در هتل که رسیدیم در گوشه ای از محوطة باز مقابل هتل توقف کرد و من هم بلافاصله بی هیچ کلامی از ماشین پیاده شدم. در را محکم بستم و سعی کردم درکمال احتیاط تا می توانم فاصلة ماشین تا درب ورودی ساختمان را به سرعت طی کنم تا او به من نرسد...
وارد سالن شدم و به سمت آسانسور رفتم . کمی معطل شدم تا آسانسور پایین آمد . وارد آسانسور که تمام وجوهش آینه های محکم نقره ای با قاب استیل بود شدم ، هنوز درب آهنی اش بسته نشده بود که مانع بسته شدن در شد و وارد اتاقک آسانسور شد . نگاهش نمی کردم. به گوشة دیوار آسانسور تکیه دادم. پیشانی ام را به دیوار کنار سرم تکیه دادم . دندانم به قدری تیر می کشید که اشکم بار دیگر سرازیر شده بود . برای یک لحظه او را از داخل آینه کف آسانسور دیدم که بیخیال و مغرور روبه رویم ایستاده بود و ذره ای هم به من توجه نداشت . چقدر احمق بودم که تصور می کردم چند دقیقه قبل نگاهش داخل آن ماشین رنگ دیگری به خود گرفته بود... .

آسانسور خیلی زود در طبقة دوم متوقف شد . باران بی معطلی دربش را گشود و به سمت انتهای سالن براه افتاد . کیان نیز در حالیکه به سمت اتاق خودش که در نزدیکی آسانسور بود می رفت با نگاه او را بدرقه کرد.
او زیبا و دوست داشتنی بود و کم محلی اش او را در نظر مرد مغروری چون کیان عزیزتر می کرد... .بودن با سعیده دیگر لطفی برایش نداشت . او همیشه در دسترسش بود و مثل بره ای رام و عاشق تمام وجودش را به او می بخشید ... . اما باران چموش بود و جسور ، مثل هم بازی دوران بچه گی اش . باران تداعی گر یک حس عجیب و آشنا از گذشته ای دور برایش بود ، احساس پاکی مثل نور, مثل زلال آب ,مثل لطافت باران .

از دست پدرم ناراحت بودم . او همیشه مثل بچه ها با من رفتار می کرد و زیادی نگران من بود .حالا با این سفارش بیجایش به آقای زند او را مطمئن کرده بود که من هنوز یک دختر بچة لوس هستم . ای کاش اصلاً پدرم به عنوان نمایندة شرکت داروسازی شان به هلند منتقل نمی شد و من مجبور نمی شدم به بهانة بیماری مادربزرگ کنارش بمانم. گرچه اگر او بیمار هم نبود من باز مجبور بودم برای ماندن در ایران به تهران بیایم و کنار او بمانم چرا که از زندگی در غربت متنفر بودم و نفسم در غربت می گرفت ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت پانزدهم
طولی نکشید که ماشین صاحب هتل را که مرد میانسالی بود دید.
این اولین ماشینی بود که آن وقت صبح روی برفها حرکت می کرد
و اثر لاستیکهایش را پشت سرش به جا می گذاشت .
ماشین جلو درب ورودی ساختمان هتل توقف کرد
وکیان در کمال تعجب باران را دید
که در حالیکه کلاه قهوه ای سوخته وکت چرم کوتاهی روی مانتویش به تن کرده بود دوان دوان زیر برف از هتل خارج شد .
ماشین را از قسمت جلو آن دور زد و در حالیکه سعی می کرد
روی برفها سرنخورد سوار ماشین مدل بالای رئیس هتل شد... .
ماشین به حرکت در آمد و کیان با خشم لباسهایش را بدل کرد
تا هرچه سریعتر خودش را به طبقة پایین هتل برساند... .
همة سالنها، لابی،
غذاخوری و سالن پذیرش
درنور ملایم خواب آوری غرق در سکوت بودند
و تنها صدای قدمهای محکم مردی که به سمت پیشخوان پذیرش می رفت
به گوش می رسید.
آنجا نسبت به هتل های بین راهی شیک تر و بزرگتر بود
چون فاصلة چندانی با شهر نداشت
اما به هر حال هتل خیلی بزرگی نبود .
او با سرفة کوتاهی متصدی را که پشت پیشخوان روی صندلی راحتی نشسته
و تازه چشمانش گرم خواب شده بود بیدار کرد .
متصدی که پسر جوانی هم سن و سال فرشید بود
بلافاصله با دیدن مرد بلند قامت ونگاه جدی و تاحدی خشمگینش
از جا برخاست و درحالیکه مقابل او پشت پیشخوان قرار می گرفت گفت :
صبح بخیر آقا ...
می تونم کمکی بکنم؟
کیان با اکراه گفت:
می خوام بدونم این ماشین کجا رفت؟
پسرک لبخندی بر لب نشاند و برخلاف کیان با ملایمت گفت :
خانم نیکخواه یک ساعتی بود
که دندونشون درد گرفته بود .
متأسفانه اینجا پزشک نداریم .
تولابی نشسته بودند
که آقای رئیس دیدنشون و باخودشون بردن شهر تا شاید بتونن کمکشون کنند...
. هنوز حرفش تمام نشده بود
که کیان با غیض به سمت درب خروجی رفت... .

جاده پر از برف بود و مه رقیقی فضا را آکنده بود .
رئیس هتل مرد میانسال و مهربانی با موهای جوگندمی بود .
او کاملاً با احتیاط رانندگی می کرد
و برف پاک کن ها بطور مداوم این سو و آنسو می رفتند .
از اینکه مزاحمش شده بودم خجالت می کشیدم .
دندانم تیر می کشید و گاهی اشکم را در می آورد :
چه هوایی شده ؟!
هوای بدی برای رانندگی بود .
ماشین روی آب و یخ و برف گاهاً سر می خورد.
در جواب او سری تکان دادم
و نگاهم را به جادة کم ترددی که درآن پیش می رفتیم دوختم .
متوجه نگاه تعجب آمیزش به آینه جلو چشمانش شدم اما چیزی نپرسیدم ... .
چند لحظه بعد او بار دیگر سکوت را شکست :
مدیر گروهتون چه ماشینی داره ؟
- یه ماشین شاسی بلند سربی رنگ .
چطور ؟
با تردیدی که رنگ اطمینان به خود می گرفت بار دیگر به آینه چشم دوخت :
فکر می کنم خودش باشه .
کمی چرخیدم و از شیشه عقب که اندکی برف آلود بود انتهای جاده را نگریستم .
آقای رئیس با تردید پرسید :
شاید داره می یاد دنبال ما .
سری به علامت منفی تکان دادم : فکر نمی کنم.
او به سرعت پیش می آمد و
هنگامیکه به ما نزدیک تر شد چندمرتبه چراغ داد.
آقای رئیس در حالیکه از سرعتش می کاست
تا گوشه ای توقف کند گفت :
چراغ می ده ...
با ما کارداره .
مادرحال توقف بودیم که او از ما عبور کرد و جلویمان ترمز کشید.
ماشینش کمی روی آسفالت پر برف سر خورد .
تقریباً هر سه با هم از ماشینها پیاده شدیم
و او با عصبانیت بدون آنکه مرا که به او سلام می دادم
آدم حساب کند به سمت رئیس هتل که مرد محترمی بود آمد :
جنابعالی چه کاره ای آقای محترم ؟!...
مدیر ایشون منم .
به چه مجوزی بدون اطلاع من ایشون رو از هتل خارج کردید؟
لحن بد او باعث شده بود
درد دندانم را فراموش کنم
و با خجالت به رئیس هتل چشم دوختم
که آمده بود ثواب کند و کباب شده بود !
آقای زند رو به من کرد :
توچرا اینقدر خودسری ؟!
مگه من مرده بودم که با این مرتیکة غریبه پاشدی اومدی تو جاده ؟
بادرماندگی نگاهش کردم :
نمی خواستم بیدارتون کنم ،
حالم بد بود.
رئیس هتل مرد فهمیده ای بود
و در جواب گستاخی او سر تسلیم فرود آورد :
شما حق دارید.
بنده فرمایش شما رو درک می کنم ...
ببخشید .
اشتباه از من بود .
کیان با عصبانیت به سمت ماشین اشاره کرد :
سوار شو ببینم .
با نگاه شرمنده ام از مدیر هتل عذرخواهی کردم
و او نیز با نگاه به من تسلی داد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 84
دلگیر بودم، سرگشته ی حال و هوای مجهول خود، صورتم از پس اشک خیس گشته بود و آرام و قرار نداشتم، چه می کردم؟ با خود؟ با کسی که برایم عاشقانه می سرود؟ نمی دانم پایان این راه کیش می شدم و همه را مات خود می ساختم یا مات می گشتم و کیش شدن سرنوشت را می نگریستم! میان گریه، پیشانی ام را به شیشه ی سرد متصل ساختم، کلمات را در ذهنم جفت و جور کردم، در جواب این صبر و بردباری اش چه می گفتم اجحاف نمی شد؟
-خ...خیلی قشنگ بود، لذت بردم.
از ابتدای سرودنش، اشک ریختنم آغاز شده بود و تا به الان هم قصد پس کشیدن در سر نداشت، چه قدر برایم دلپذیر بود هنگامی که متوجه ی حالم شد و بی قراری ام را از فرسخ ها تشخیص داد.
-اما نا آرومی، چی شده؟
نمی توانستم دست به سرش کنم، چون اگر دلیل آمدنم به تبریز را بهانه می کردم، کمی مضحک به نظر می رسید.
-آروم بودم قبل از شعر خوندنت.
-نبودی، از وقتی که متوجه ی احساسات من به خودت شدی دیگه آروم ندیدمت، بگو چی داری توی دلت که نمی گی؟ دلبستن بلد نیستی؟ من اونی که نیستم که می خوای؟ پای کس دیگه ای در میونه؟
هیچ کدام شان درست نبود، سوگند به خدا که هیچ کدام!
-دل بستن بلدم، پای هیچ کسی درمیون نیست. من فقط...
-فقط چی؟
-می ترسم.
-از چی؟ از کی می ترسی؟
-به یه سری از نیروهای محرک که همیشه به موقع توی دل تحریک می شه، یقین داری؟
-معلومه که دارم.
-پس من رو بفهم، این نیرو نمی ذاره دل و احساسم سمتت قدم از قدم برداره، وقتی می خوام یکم طرفت بیام حس می کنم قراره پشت سرم یه قیامی به پا بشه که موقع انقلابی شدن مسلمون ها هم به پا نشده.
-تو با من باش، من بهت قول می دم از پس این جنگی که می گی سر بلند بیرون بیایم.
-اما...
-خسته شدم از این اما و اگر هایی که هیچ سرانجامی نداره‌‌.
-تو نمی ذاری سر انجام داشته باشه.
-آره وقتی می دونم باب میل من نیست.
-همیشه نباید همه چیز باب میل و خواسته ی ما پیش بره.
آرام بود، اما صدایش لغزشی داشت که دست و پاهایم را سِر کرد. دلم م

ی خواست برای حالش فغان سر دهم و در آغوشم بگیرمش، حتی اگر احساسم به او عشق نباشد.
-اما تا حالا هیچ چیز باب میل من نبوده. زندگی من خود ساخته است، همه ی شرایط هایی که برام وجود اومده اون چیزی نبود که من از زندگی می خواستم.
از شدت گریه و زاری سکسکه گریبانم را در چنگ خود گرفته بود.
-ب‌‌‌‌...بخشید.
-بابت چی؟
-قضاوت بی موردم.
-بی مورد نبود، چیزایی بوده که دیدی و درست هم بوده، توی دلم نیستی که ببینی اون جا چه خبره؟
-چه خبره؟!
غمگین خندید، امید، مرد محکم و درمانگر روحم، کسی که هیچ گاه فکر نمی کردم اشکی از گوشه ی چشمش چکیده باشد، چه قدر آسوده با من از حسرت هایش دم می زد.
-این سوالت رو اگه جواب بدم زیادیت می شه.

باید خودت بفهمی، و وقتی عزمت رو جزم کردی تا وارد قلبم بشی همه ی این معماهارو از بَر می شی و دیگه نیازی نیست من برات حرف بزنم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 84
رختخواب را پهن کردم و بالشت خودم را هم در کنار بالشت عزیز گذاشتم. عزیز با حالت مشکوکی مرا نگاه کرد. به سمتش نگاهی کردم و با خنده گفتم: عزیز! چی شده؟
- تو می خوای مثل قدیما تو بغل من بخوابی؟
با شیطنت گفتم: اره خوب...
خندید و زیر لبش چیزی گفت.؛ من فکر می کنم دعای خیر برایم کرده بود! ان شالله که همینطور باشد.!
خلاصه آن شب رویایی ترین شب من شد. وقتی در کنار هیکل درشت عزیز دراز کشیده بودم. دستم را روی شکمش بردم و گفتم : عزیز چنده ماهه این؟
و بعد زیر خنده زدیم. خداراشکر جنبه ی شوخی پذیری عزیز، از تمام افرادی که میشناختم بیشتر بود و اگر بحث بزرگی و کوچکی به میان نبود من حتما با او خیلی راحت صحبت می کردم. در جوابم گفت: این شکمی که الان می بینی مادر پنج تا بچه زاییده... ببینم تو یکیشم می تونی بیاری یا نه؟
با ناز گفتم: ا عزیزجون... معلومه که می تونم... من تصمیم دارم مهد کودک باز کنم و خودمم بشم مربی شون! انگشتش را جلوی دهنش گرفت و گفت: هیس مادر اروم تر همه خوابن.
- چشم عزیزجون.
- راستی بابات چند وقته حالش این طوریه؟ اهی کشیدم و گفتم: از سال پیش تقریبا... من که اردوی جهادی رفتم. با بهت و شگفتی گفت: دوباره تنها رفتی؟
- نه! نگار و بچه های دانشگاه و استادمون رفتیم. سکوت کرده بود. ادامه دادم.
- اخه الهی من قربون اون غیرت بازی هاتون برم باور کنین با اجازه ی خانواده رفتم. عزیز گفت خوب الان چی یاد گرفتی؟
- ما اونجا چند نفر رو ویزیت می کردیم و اموزش جلسات تراپی درمانی داشتیم. مسلمه که من خیلی چیزا یاد گرفتم که به درد ایندم می خوره. ان شالله.
- از کجا می دونی که در اینده بتونی کار کنی؟
با تعجب گفتم: وا.. حرفایی می زنین ها! خوب معلومه که من کار می کنم در اینده من برای این رشته زحمت کشیدم عزیز! بعد از فارغ تحصیلیم از دانشگاه باید بریم مطب استادی که گردن ما حق داره و به ما خیلی چیزا یاد داده. اونجا دعوت به کار می شیم. با شوقی بیشتر ادامه دادم.
- وای عزیز نمی دونی چه قدر خوشحالم... چشم هایم را بستم و تصور کردم و همان فکرم را با صدای بلند به عزیز منتقل کردم.
- عزیز فکر کن.. نوه ت پشت میز بشینه روبه روش مراجع باشه... از مشکلاتش بگه و من هم با گوش دل گوش کنم و بعد کمکش کنم از منجلاب های زندگیش خلاص بشه... وا... ی خدای من میشه یک زندگی جدید. تولد دوباره... چه اتفاق شیرینی!
از رویاهایم با سکوتی که عزیز کرده بود بیرون امدم.
- فکر کنم خوابتون میاد عزیز؟ بخوابیم که فردا هم هست...
- نه دخترم. خوابم نمیاد اما داشتم دقیقا باخودت تو رویاهات سفر می کردم اما اگر محقق نشه چی؟!
با صدای بلند داد زدم: یعن... ی چی؟
- اروم باش ستاره! من فقط یه احتمال دادم...
ان شب با ناراحتی خوابم برد... عزیزی که انقدر من و رویاهایم را دوست داشت چطور می توانست جلوی خودم ان ها را ویران کند؟ چرا ان شب بعد از هر حرفی که می زد مکثی می کرد! چرا و چرا و چرا؟! چرا هایی که جوابی برایش نداشتم و باید صبر می کردم تا زمان همه چیز را برایم عیان کند. صبح با ناراحتی بیدار شدم و به دانشگاه رفتم. نمی دانم چطور شب شد اما خودم را روی تخت دیدم که چشم هایم را بسته بودم.
صدای عزیز در اتاق پیچید.
- امشب میشه پیشت بخوابم؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم: البته. خواهش می کنم.
رختخواب دیشب گوشه ی اتاق قرار داشت. پهنش کرد و به من هم اشاره کرد که اینجا بخوابم.
- نه عزیز من رو ی تخت راحت ترم.
- عجب لجباز شدی! بیا امشب پایین بخواب.
- اخه دیشب... نگذاشت ادامه ی حرفم را بزنم. به ناچار بالشت و پتوی روی تختم را برداشتم و کنار متکای عزیز گذاشتم و دراز کشیدم. عزیز دستش را دراز کرد و گفت: دختر کوچولوی ریحانه. بیا بغلم.
هرچه دلخوری داشتم کنار گذاشتم و با عشق سرم را روی دست عزیز گذاشتم. دستش را داخل موهایم برد و گیره ی ان را گشود. با یک حرکت موهایم را پخش کرد و بعد به ارامی نوازش کرد. - می دونی خیلی قشنگی؟ می دونی که از یک فرشته بودن چیزی کم نداری؟ می دونی برای دیوونه کردن یک مرد.. هیچی کم نداری؟ روبه روی او چرخیدم و در چشمانش زل زدم.
من به این اعتراف زیبا بودنم نیاز داشتم... خیلی وقت بود که به من کسی نگفته بود که من چه قدر فوق العاده ام! اخرین بار، عماد خدابیامرز بود!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
خود نیز داغی را از درون حس می کردم، سرمای استخوان سوز زمستان هم نتوانست التهاب وجودم را کتمان کند.
-زود باش، باید بریم بیمارستان.
-ن...نه. برگردیم هتل، یکم استراحت کنم حالم جا میاد.
-باشه، فقط خدا می دونه چه قدر مسافت رو واسه رسیدن به ایستگاه باید طی کنیم.
-نمی دونم، نمی دونم. بریم فقط‌.
نهال هولناک نگاهم کرد، او هم همانند من خسته بود اما ضعف نشان نمی داد.
-طاقت بیار، اگه حالت خواست بد بشه بهم بگو خب؟
-خوبم نهال جان. بزرگش نکن.

صدای زنگ گوشی، باعث شد دل از آغوش خواب جدا کنم و به اسقبال بیداری به پا خیزم. چشمانم را به سختی از هم دیگر گشودم.
-صبح است و صبا مشک فشان می گذرد. برخیز چه خسبی که جهان می گذرد.
-این درصد از انرژی رو اونم ساعت شیش و سی دقیقه ی صبح رو تحسین می کنم. شاعر هم که شدی‌.
صدای خنده اش در یاخته های کروی شکل و قرمز و سفیدِ خونم، به جریان در آمد‌.
-می گن سحر خیز باش تا کامروا شوی.
-پس واقعا شاعر شدی‌. تنها فقط خندید.
-سلام. خوبی؟
-سلام، خوبم.
-کارها چطور می گذره؟
-فکر می کردم نهال گزارش کارهامون رو بهت می ده آقای چامه‌ سرا.
-بله، پس جا داره بگم که حال بد شما رو هم گزارش داده خانم زیبا.
سر تا سرش برایم لذت بخش بود‌‌‌. هم نگرانی اش و هم لقبی که برایم به کار برد.
به نهالی که با فاصله ی کمی از من در خواب غوطه ور بود، نگریستم، نگرانی اش برایم شیرین بود اما وقتی متوجه شدم برادرش را هم در جریان گذاشته است دلخور و مغموم گشتم.
-نهال بزرگش کرده، من خوبم. این حرف ها رو بیخیال. حال دریا چطوره؟ اذیتتون نمی کنه؟
-نهال می دونه چی رو کی بزرگ کنه، حالت خوب نشد یه سر برو دکتر، در غیر این صورت مجبور می شم خودم بیام و این کار رو بکنم‌.
دل از رختخواب گرم و نرم کنده و برخاستم، سرمای هوا در جانم رخنه کرد و حال متوجه ی گرفتگی عضلاتم گشتم، نهال خیلی هم بی راهه نمی گفت.
-حالم بهتر نشد می رم، از دریا پرسیدم.
-حالش خوبه.
-اذیتتون نمی کنه؟
-چه اذیتی؟ یه دختر کوچولوی مودب، که هر چی بگی بی چون و چرا گوش می کنه و قانع می شه، چطور می تونه باعث*اذیت کردن دیگران بشه؟
-خدارو شکر، از من چیزی می پرسه؟
-چه سوال هایی می پرسی سر صبحی. خب معلومه که می پرسه.
کنار پنجره رفته و پرده را کنار زدم، همه جا سفید پوش و یک دست بود. از تماشا کردنش لذتی بی پایان در قلبم به سیاحت در آمد.
-حق با شماست، ببخشید.
کمی مکث کرد و بعد به حرف در آمد.
-شما؟
خنده ای کوتاه بر لب آوردم.
-گیریم تو!
چند لحظه گذشت، هنگامی که پاسخی عایدم نشد، به خیال این که تماس قطع شده است، تلفن را فاصله دادم اما یک باره آوایش در هلزونی های گوشم، به دَوَران در آمد.
-دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس، که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس‌. کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد، که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس. به یکی جرعه که از آزار‌کسش در پی نیست، زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس. زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل، دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس. گفت و گوهاست در این راه که جان بگذارد، هر کسی عربده ی این که مبین آن که مپرس. پارسائی و سلامت هوسم بود ولی، شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس. گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم، گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس. گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا، حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس، حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
از ترس ابرویم دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: تروخدا مامان اروم تر. نمی خوام مضحکه ی دست این و اون بشم.
- کسی نیست که دختر! داداش و زنداداشت و عزیز که از خودن!
با تعجب گفتم: احسان به اون گنده ای رو ندیدی؟ کمی مکث کرد و گفت: اون بیچاره که سرش تو لاک خودشه. این تویی که سربه سرش می ذاری! مامان کش داری گفتم و از ان طرف صدای احسان می امد که می گفت: این چایی چی شد؟ ابرو هایم را در هم کشیدم و به مامان رو کردم: این چرا اینجوری طلبکارانه حرف می زنه؟ فکر کرده همه سربازشن!
مامان دستمالی بر روی میز کشید و گفت: د خوبه خوبه! برو چایی هارو بریز و ببر انقدم غر نزن. دندان هایم را به هم فشردم و ناچار به سمت سینی رفتم و روی میز گذاشتم و بعد از چای ریختن از اشپزخانه بیرون امدم. سینا و نگار نبودند. به سمت عزیز جون رفتم و سینی چای را جلوی دستش گرفتم و گفتم: اینا کجا رفتن؟ دستش را جلو اورد و ان انگشتر فیروزه ی بزرگ در دستش خودنمایی کرد. لیوان چای را برداشت و گفت: نمی دونم دخترم فقط یکی به گوشی ی سینا زنگ زد و اونم گفت باشه الان میایم ببینیم. - کاش چای می خوردن و بعد می رفتن! به سمت احسان رفتم. سینی را جلوی صورتش گرفتم و بفرمایی گفتم. با اخم نگاهم کرد.
-با چشمام لیوانو بردارم!؟
کمی سینی را پایین تر گرفتم.
- افرین... یکم خم بشی به جایی برنمیخوره! این بار،‌ عزیز سمت احسان نگاهی کرد و گفت: پسرم شمام کمتر ازش ایراد بگیر. دختر جوونی که تازه داره از دانشگاه میاد بیرون که مثل مامانت کدبانو نمیشه...
حرفش را تایید کردم.
روی به روی احسان، کنار عزیز نشستم و گوشیم را برداشتم تا پیام هایم را بررسی کنم.
- الان باید این جا بشینی و تلگرامتو چک کنی؟ مامانت بره غذا درست کنه؟ اره؟
با صدای بلندش مامانم را صدا کرد.
- عم... ه بیاین بشینین. مامان از اشپزخانه بیرون امد.
سمت احسان و کنارش روی مبل یاسی رنگ نشست و گفت: جان عمه؟
احسان لیوانی از داخل سینی برداشت و سمت مامان گرفت: بفرمایین عمه.
مامان با مهربانی نگاهش کرد و با سرتکان دادنی تشکر کرد و گفت: احسان جان، برای چی ارایشگاه نمی ری؟ ریشات حسابی بلند شده!
خنده ای کرد و گفت: باید تا اخر هفته تحمل کنین! عزیز وارد گفت و گو شد و با همان نگاه مهربانش گفت: پسرم با همین ریش مشکی اش دل خیلی از دخترای شهرو می بره... نوه ی حشمت توکلی باشه و جذاب نباشه! مشخص بود از شدت ذوق در پوست خودش نمی گنجید. نمی خواستم غرور کاذبش تا اسمان راه پیدا کند. برای همین تصمیم گرفتم که کمکش کنم تا پایش به زمین برسد.
- اقای توکلی ی جذاب؟ ببخشید من یک سوال داشتم.
دقیقا می خواستم روی نقطه ضعفش دست بگذارم. ابرویش را بالا انداخت.
- بذار چایی مو بعد بپرس.
بدون توجه به حرفش سوالم را پرسیدم.
- اون درجه سرهنگ افتخاری که گرفتی. براش چکار کردی؟ بلند شدی جلوی یک حمله ی سایبری رو گرفتی و بعد تشویقت کردن و گفتن بفرمایین اینم مدرک بعدی شما... اره؟
اگر بخواهم واقعیت انچه که در چشمانش دیدم را بگویم. کمی ترس احساس کردم. اما حسش فوری به خشم تبدیل شد. مامان و عزیز هاج واج مرا نگاه کردند.
زنگ ایفون خورد و از جایم مقتدرانه بلند شدم انگار توانسته بودم کمی رقیبم را بکوبانم. پدر بود.
شب، هنگام خوابیدن بود که از عزیز خواهش کردم تا پیش من بخوابد. بعد از تعارف بازی های عزیز که دیگر فهمیدم عادتش هست راضی شد که بیاید .
از همان رختخواب های نو و تمیز مامان که دست هیچکس به ان ها نرسیده بود دو عدد تشک و یک پتو برداشتم و روی زمین پهن کردم.
تصمیم داشتم امشب روی زمین، کنار عزیز جون بخوابم. درست مثل قدیم ها.. .هروقت شهرستان می رفتیم من کنارش می خوابیدم و قبل از خوابیدن هم عادت داشتم که با انگشت هایش موهایم را نوازش دهد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهاردهم
با اخم نگاهم کرد و من مثل کودکی سعی کردم با اشکهایم دلش را نرم کنم .
کنارم لبة تخت نشست .
از داخل کیفش یک آینة گرد کوچک دندانپزشکی با دسته بلند برداشت :
دهنت رو باز کن .
چراغ قوة کوچک و پرنورش را جلو دهانم گرفت و با دقت به معاینة دندانم پرداخت . از ترسم به او نگاه نمی کردم .
اسپری یخی داخل دهانم زد که حالم را بد کرد و بی اختیار دستش را کنار زدم و عق زدم : اینقدر تی تیش مامانی نباش دختر ...
( همیشه مسخره ام می کرد و این کارش حرصم را در می آورد) دراز بکش .
باردیگر دراز کشیدم و او با جسم باریکی به چند دندانم ضربه زد.
ضربه ها سفت بود اما دردم نمی آمد تا بالاخره با ضربه به یکی از دندانهایم خودم را از درد کمی در تخت فرو بردم :
درد گرفت ؟!
با تکان سرم تأیید کردم .
-این دندونت خرابه .
پوسیدگی شدید داره ... .
او حواسش به کارش بود ومن محو تماشای چهرة مردانه و جذابش شده بودم .
اسپری دیگری به دندانم زد و دردم ناگهان ناپدید شد .
ضربة دیگری به دندانم زد : چیزی حس می کنی ؟
- نه ... .
– خیلی خب پاشو .
دیگر دردی نداشتم و بی اختیار در حالیکه از روی تخت بلند می شدم لبخند زدم : ممنون آقای زند .
داشتم می مردم .
او هم برخاست .
با نگاه جسور ومغرورش سرتا پایم را از نظر گذراند .
اسپری را به دستم داد و درحالیکه دستکشهایش را در می آورد گفت :
نترس آدم از دندون درد نمی میره ...
اینم ( اشاره به اسپری ) دستت باشه .
اگر درد گرفت استفاده کن .
– مرسی .
ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم.
در حال جمع کردن وسایلش بود.
دیگر نگاهم نمی کرد : خیلی خب برو ... شب خوش... .
وقتی خوشحال و راحت وارد اتاق شدم یاسمین با لبخند نفس راحتی کشید و سعیده هم به رویم لبخند زد.
از اینکه دوستانی مثل آنها داشتم خوشحال بودم ....

تمام شب باران که تبدیل به برف شده بود بی وقفه باریده بود .
هوا گرگ و میش بود و کیان در حالیکه با چشمانی سرخ و خواب زده پشت پنجره ایستاده بود و طبیعت سپید پوش و مه آلود جنگل را در تاریک و روشن هوا می نگریست محوطة باز خالی و یک دست سپید مقابل هتل را از نظر گذراند.
خوابی که دیده بود بار دیگر در جلو چشمانش مجسم شدو دلش برای دختر نازی که درآغوش گرفته بود ضعف رفت... .
او به باران فکر می کرد .
رفتار خام دختر بی تجربه ای مثل باران رسواتر از آن بود که مردی به پختگی او متوجهش نباشد.
در دلش به عشق کودکانه باران لبخند می زد.
برای او دخترهایی مثل باران کم نبودند. اطرافش پر بود از دخترهای زیبا و ثروتمندی که هم شأن خودش بودند و حاضر بودند همه چیزشان را بدهند اما کیان را از دست ندهند.
او در اوج غرور و خودخواهی غرق در زندگی بی بندوبارانه اش بود.
عشق برای او همیشه یک طرفه و از سمت جنس مخالف بود.
چرا که او در هر حال مردی جسور و جذاب بود و شخصیت خاصش دخترها را مجذوب می کرد، اما برخلاف همیشه احساسش نسبت به باران فرق داشت.
باران برخلاف دخترهای اطرافش از خانواده ای اصیل و سطح متوسط جامعه بود.
او همه چیز را در حد نرمال داشت و این جذابیتش را برای کیان بیشتر می کرد. نه هرگز آنقدر زیاد که مردی چون او را به فکر ایجاد رابطه ای پایدار با او بیندازد... .
او برخلاف برادر کوچکترش که گاهی عاجزانه به دنبال زن مورد علاقه اش می افتاد آنقدر صبر می کرد تا طرف عاجزانه به سمتش بیاید و منتظر گوشة چشمی بماند تا خودش را به خلوت دور از دسترس او نزدیک کند ... .
بدن قوی اش را کش و قوسی داد و بار دیگر محوطة جلو هتل را از نظر گذراند .
در سکوت صبحگاهی می توانست به راحتی صدای روشن شدن ماشینی را تشخیص دهد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 2.65 مگابایت
تعداد صفحه : 641 صفحه
قیمت خرید :
13000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/299393
[عکس 800×626]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی