پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 169
اشک هایم را پس زدم اما چون باران بهاری، باز هم باریدند.
- من با اجازه تون میرم خونه شون و کارا رو کمک می کنم که انجام بدیم. شما می مونید اینجا دیگه؟
سری تکان دادم و هق زدم: آره، می مونم. شما برید.
کلافه سری تکان داد و پرسید: جاوید چه طوره؟
اشک هایم شدت گرفت: حالش اصلا خوب نیست. حتی نذاشت پیشش بمونم. حق هم داره؛ خیلی بهش وابسته بود و دوسش داشت. آخه چرا این جوری شد؟
چیزی نگفت و ناراحت سرش را پایین انداخت: من برم دیگه. کاری بود بهم زنگ بزنید.
اشک ریزان سری به علامت تأیید کردم و او هم رفت.

تا صبح نه من و نه جاوید چشم روی هم نگذاشتیم. حتی اجازه نمی داد که پیشش بروم و می خواست تنهایش بگذارم.
به مامان هم زنگ زدم و ساعت مراسم خاکسپاری را اعلام کردم؛ آنها هم مثل من و جاوید در شوک به سر می بردند و باورشان نشده بود.
کمی سر و وضع به هم ریخته ام را مرتب کرده و پیش جاوید برگشتم. هنوز هم همان طور نشسته بود و تغییری در حالش ایجاد نشده بود.
- جاوید جان بلند شو بریم.
باز هم سکوت بود و سکوت.
آهی کشیدم و در کمدش را باز کردم و یکی از پیراهن های مشکی اش را بیرون آوردم.
سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
- عزیزم پاشو. باید بریم.
تغییری در حالتش ایجاد نشد و باز هم جوابی جز سکوت نداد.
نفس پر غم و کلافه ام را بیرون فرستادم و کنارش نشستم.
پیراهن مشکی رنگ را از دستم گرفت و خودش آن را پوشید و از جا بلند شد. سوئیچ و گوشی اش را برداشت و جلوتر از من از اتاق بیرون زد. پشت سرش رفتم و نگاه نگرانم را به او دوختم. رنگش پریده بود و چشمانش سرد و بی حس.
وارد پارکینگ که شدیم گفتم: می خوای من بشینم؟
تنها به تکان دادن سری به طرفین اکتفا کرد و در سکوت پشت فرمان نشست و به راه افتاد.
جمعیت سیاه پوش از دور نمایان بود و صدای قرائت قرآن و صدای قاری که با آن سوز می خواند، باز هم اشک را مهمان چشمانم کرد.
دست جاوید را میان دستم قفل کردم و سعی داشتم به او بفهمانم که درکش می کنم.
جلو رفتیم. غزاله در حال گریه و فریاد بود و دختری جوان که نمی شناختمش، سعی در آرام کردنش داشت. با دیدن ما دختر را پس زد و سمت ما آمد و خودش را در آغوش جاوید انداخت.
هق هق کنان گفت: دیدی چی شد؟ دیدی مامان گلی رفت؟
جاوید هنوز هم بی حس بود و مات به قبری که فعلا خالی بود نگاه می کرد. حتی حرکتی هم نمی کرد.
به طرف من آمد و هم دیگر را در آغوش کشیدیم و صدای تلخ گریه ی هر دویمان بلند شد.
هنگام تمام کارها باز هم جاوید مات و مبهوت مانده بود؛ انگار که اصلا در آنجا نبود.
نگاهم به قاب عکسش افتاد. درون عکس همان تبسم های مهربان و زیبا روی لب نشانده بود؛ هق هقم بالا رفت و باز هم خود را در آغوش غزاله رها کردم.

در تمام طول مراسم جاوید انگار خشک شده بود و نمی توانست عکس العملی نشان دهد.
هومن کنارش ایستاده بود و با او حرف می زد.
خاکسپاری تمام شد و همگی عزم رفتن کردند. قرار بود اقوام نزدیک و بعضی دوست و آشنایان به خانه بیایند.
پسرهای مامان گلی، یعنی دایی های جاوید و همسر و فرزندانشان را به دلیل آن که مامان گلی عکس هایشان را نشانم داده بود، خیلی زود شناختم.
همگی شان اشک می ریختند و ناراحت بودند از اینکه روزهای آخر را پیشش نبودند اما پشیمانی دیگر سودی نداشت. آن روزها که مامان گلی دلتنگ بود و از این فاصله ها و دوری اشک می ریخت و دلش دیدن آنها را می خواست هیچ کدام نبودند؛ نه در روزهای خوش و نه در روزهای غمگین هیچ کدامشان حضور نداشتند حتی برای عقد من و جاوید هم نبودند و به یاد دارم که مامان گلی چقدر دلگیر شده بود.
دست جاوید را گرفتم و گفتم: بریم.
انگار توان حرف زدن هم نداشت. بی حس نگاهم کرد و بی حرف همراهم آمد.
سمت ماشین که رسیدیم، گفتم: سوئیچ رو بده به من، خودم می شینم.
سوئیچ را از جیبش در آورد و توی دستم گذاشت.
در طول مسیر مدام حواسم به او بود که انگار در دنیایی دیگر سیر می کرد و مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم خیره بود. بریده بریده نفس می کشید؛ انگار که اکسیژن به ریه اش نمی رسید.
نگران پرسیدم: جاوید جان خوبی؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی