پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود رایگان رمان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 25
با خنده سر تکون داد و گفت:
-همین مسیر رو تا اخر برو، رسیدی به تپه های کم ارتفاع، باید بپیچی سمت راست تا خارج بشی، کمی جلوتر میرسی به پارکینگ، هنوز سر شبه و ماشینا هستند هنوز...
بطری رو از دستش گرفتم و هنوز نفسم از درد آروم نگرفته بود، متحیر گفتم:
-تنها برم؟
آروم خندید و به تنه ی خاکی صخره تکیه زد و جوابم رو داد:
-من شرطبندی کردم با دوستام، جی پی اس روشن دارم، آمارم رو می گیرن... اگه امشب بمونم اینجا یه تومن گیرم میاد...
از چنین شرط مسخره ای، تعجب کردم و سر حرف باهاش اینطوری باز شد:
-یه تومن برای یه شب اینجا بودن؟ مگه چشه؟
نفس عمیق کشید و از کوله ی بزرگش پتوی نازکی بیرون کشید:
- اینجا شبا جن و پری داره، آدما نمی تونن بمونن...
یکباره دلم خالی شد و با هول اطراف رو از نظر گذروندم و صدام لرز گرفت:
-اونوقت باید تنهایی برم؟
بی خیال روی خاکا دراز کشید و پتو رو روی تنش انداخت و با خاموش کردن چراغ قوه اش، بی خیال گفت:
-یا میری یا هم تا صبح می مونی همین جا یه تومنو باهات نصف می کنم...
بی هوا و ملتمس بازوش رو گرفتم و درحالی که گوشم از صداهای اطراف پر شده بود، گفتم:
-تو رو خدا بریم، دو تومن بهت می دم منو ببر از اینجا...
خندید: اینقدر زندگی ات رو دوست داری؟
دوباره کشیدمش، بلند شد و نشست و باز لحنم همون بود:
-تو رو خدا بریم، به خاطر یه تومن اخه...
-یه تومن بهونه است، بحث ترسه...
-خب من می ترسم...
لحظه ای در سکوت بین مون طی شد و یکباره صدایی غرش مانند بین دروازه های خاکی پیچید و با ترس خودم رو به تنش چسبوندم و باز التماسش کردم:
- خواهش می کنم...
نفس پووف مانندی کشید و شروع به جمع کردن بند و بساطش کرد و گفت:
-بریم، جهنم ضرر... گفتم برای یه شب تفریح یه تومن کاسب بشما...
کمکش کردم تا پتوش رو جمع کنه و نق زدم: شرط بندی حرامه ها...
خندید و طعنه زد:
- عه؛ دست زدن به پسر مردم چی؟ نکنه نظر داری روم که اینجام جلوم سبز شدی؟
با حرص هلش دادم و می خواستم بلند بشم که پام دوباره تیر کشید و نالیدم.
-اصلا نخواستم... پسره ی بیشعور...
دو قدم نتونستم برم که خودش رو کنارم رسوند و بازوم رو گرفت و تموم مسیر مراقب بود تا جای درست قدم بردارم و وقتی از دره ها دور شدیم، تونستیم تو محل پارکینگ که هنوز تعدادی توریست کمپ زده بودن، ماشین بگیریم و تا استراحتگاه رفتیم.
اونجا با پیدا کردن سعید و آذر ازش جدا شدم و وقتی دوباره تو کشتی و مسیر برگشت دیدمش؛ دیگه دلم برای همیشه رفته بود...
کنجی نشسته بود و هندزفری به گوش، مشغول بازی با گوشیش بود. دلم براش رفته بود و شک نداشتم؛ لنگان تا مقابلش رفتم و دستم رو سمتش دراز کردم.
نگام کرد و لبخند زد:
-خوبی؟ هنوز زنده ای؟
بدون دست دادن، بطری آب دریاش رو سمتم گرفت و کنار خودش برای نشستن جا باز کرد و گفت:
-با وضعی که شما تو دردسر میفتی فکر نمی کردم زنده به خونه برگردی!
با حرص از ضایع شدنم، غریدم: مردک نچسب...
چرخیدم تا قیدش رو بزنم و برگردم سرجام که باز قایق موج برداشت و عجولانه خودم رو به لبه چسبوندم تا اگه بالا آوردم هم کف قایق به گند کشیده نشه.
کنارم ایستاد و این بار با بطری آب، یه قرص هم سمتم گرفت. با ذوق می خواستم از دستش بگیرم ولی فورا پس کشید و با لبخند مرموزش زمزمه کرد:
- یه سری حرفات رو پس بگیر و به یه چیزی ام اعتراف کن تا بدم بهت...
منظورش رو نفهمیدم و مشکوک نگاهش کردم، با شیطنت شروع به شمردن با انگشتاش کرد و گفت:
-پسره ی بیشعور؟
با حرص از لای دندون نق زدم: پس می گیرم...
-مردک نچسب؟
دندونام رو به هم کلید کرده بودم و باز جوابش رو همون طوری دادم:
- پس می گیرم...
-خیلی زشته که یه خانم خوشگل و بانمک به آدم بگه؛ بره گمشه...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94
زندگی کردن برایم سخت شده بود و زمان ثابت مانده بود گاهی خانه ی پدرم بودم و گاهی خانه ی خودمان همه مثل پروانه دورم می چرخیدند اما من نمی توانستم کسی را ببینم جلوی چشمانم فقط مصیب بود که می دوید و بازی می کرد و زمین می خورد و اشک می ریخت و می خندید. گاهی به خانه ی پدرم می رفتم اما با دیدن رخساره از آن جا کنده می شدم و به خانه ی خودمان می رفتم و آن جا با دیدن جای خالی مصیب به دشت می زدم گاهی به دیدن فاطمه می رفتم و گاهی او به دیدنم می آمد. باز از نصیر فاصله گرفته بودم و نمی توانستم او را ببخشم اگرچه خودم هم می دانستم او مقصر نیست یا حداقل در مرگ پسر کوچکم شاید من بیشتر مقصر بودم اما او حتی یک بار هم به رویم نیاورده بود. هر وقت گوشه ای می نشستم و گریه می کردم کربلایی کنارم می آمد و به صبر و حوصله سفارشم می کرد. به مرور زمان آتش دلم سرد تر شد ولی خاموش نشد. زندگی با سکون من در خانه ی مان ایستاده بود بچه های زینب حالا بزرگتر شده بودند و کارهای عقب افتاده ام را رباب به جایم انجام می داد

کربلایی بعد از مرگ خاتون چند سالی شکسته تر شد و تاز گی هم زیاد زمین می خورد برای همین نصیر و اصغر با هم روی زمین ها کار می کردند و
قباد هم در شهر کار می کرد و گاهی به ده می امد یا برای زن و بچه هایش پول می فرستاد . نرگس در مدتی که من گوشه نشین شده بودم بیشتر کارها را بر عهده گرفت بود و گاهی ساعت ها کنار در دو دل هایم می نشست
داغ مصیب برای من کم نشده بود اما خب مثل تمامی غم های دیگرم با ان کنار آمدم. تا اینکه یک روز که به تنهایی سر مزار مصیب رفته بودم و با او در دل می کردم از دور صدا هایی به گوشم رسید از جایم بلند شدم و دستم را نقاب صورتم کردم اما جز چند نفری که از دورپیدا بود کنار هم جمع شده بودند و داد و فریاد می زدند چیزی مشخص نبود. صورتم را از اشک پاک کردم و گالیش هایم را که گذاشته بودم و روی آن ها نشسته بودم برداشتم و جلوی پایم گذاشتم دامنم را تکان دادم و به سمت صدا دویدم که متوجه شدم جهانگیر هم مثل من صدای دعواها را شنیده بود و به سمت صداها می دوید.
جلوی در خانه ی آمیرزا گرد و خاک شده بود و تعداد زیادی از اهالی به جان هم افتاده بودند و زن ها کنار ایستاده بودند و به هم بد وبیراه می گفتند من و جهانگیر وافراد دیگری که صداها را شنیده بودند میانجیگیری کردند و دو طرف را از هم جدا کردند ده پا نزده نفری که وسط دعوا بودند دو دسته شدند و هر کدام به طرفی نشستند و با چشم و ابرو برای هم خط و نشان می کشیدند. پدرم جلو رفت و گفت: " خب یکی بگه اینجا چه خبره" باز صدای هم همه بلند شد و آنقدر با یک دیگر حرف می زدند که متوجه نمی شدیم چه می گویند؟ پدرم باز همه را سر جا نشاند و رو به طلعت زن آمیرزا کرد و گفت:
- تو بگو چی شده؟ که اینقد دادو هوار می کنید
طلعت موهای حنا بسته اش را زیر چارقدش پنهان کرد و دستش را به سمت قدرت نشانه برد و گفت:
- این مرد از خدا بی خبر، بزغالخ ام را سر بریده و به شکم وامانده اش گذاشته
قبل از آن که پدرم بخواهد از قدرت صحت و سقم حرف های طلعت را بپرسد قدرت گفت: "
- می خواستی زن لچک به سر کمتر سر به سرم بگزاری؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 119
رسیدن آمبولانس و بیرون آمدن پرستار از داخل ساختمان هم زمان شد و من پس از راهی کردن همکارانم رو به خانم پرستار که با گوشه ی مقنعه ی سیاهش اشک هایش را کنار می زد گفتم: تسلیت می گم، می شه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
دم عمیقی کشید و به نشانه ی بله سرش را تکان داد، با هم وارد دفتر آقای شاه ملکی شدیم و من از روی میز مدیریت لیوانی آب برای خانم پرستار ریختم و پس از سپردن به دستش صندلی مقابل او را اِشغال کردم.
- بیماریشون ای ال اس بود«als»درسته؟
لیوان را به لبانش نزدیک کرد تا به کمک آب بغضش را هم فرو دهد.
- بله، درسته.
نظرم را از او گرفتم و سمت آقای شاه ملکی سوق دادم.
- چند ساله اوردنشون این جا؟
دستی به پیشانی غرق عرقش کشید.
- تقریباً چهار ساله.
پا روی پا گذاشتم و خودکار را بین انگشتانم گرداندم.
- پس از زمانی که متوجه بیماریشون شدن، آوردنشون این جا، از اول حالشون این قدر وخیم بود؟
آقای شاه ملکی شانه بالا انداخت و نگاهش را به خانم پرستار دوخت.
- راستش نه، اوایل فقط ضعف عضلانی داشتن بعد مشکلات بلع و صحبت کردن بهش اضافه شد و این اواخر هم که دیگه فقط با کمک دستگاه می تونستن نفس بکشن.
متفکر دست از نوشتن کشیدم و زبان در دهان چرخاندم.
- خانواده شون کجان؟
به شدت باران روی گونه های پرستار خوش قلب اضافه شد و آقای شاه ملکی جای او جواب داد: ده ساله که خانمشون فوت شدن و الان دو هفته است که تک فرزندشون بر اثر یه درگیری خیابونی ضربه مغزی شده و توی کماست.
سرم را به طرفین تکان دادم تا افکار مزاحمم را پس بزنم ولی زورم نچربید و یکی از آنان با وقاحت تمام روی زبانم جا خوش کرد.
- و شما این خبر رو به اون پیرمرد دادید و باعث شوک عاطفی اش شدید!
هق هق خانم پرستار کل اتاق را زیر سلطه گرفته بود و آقای شاه ملکی با ماساژ ابروهایش سعی داشت از شدت سردردش کم کند.
- ما مجبور بودیم بهشون بگیم و خانم شیروانی زحمتش رو کشیدن.
از جایم برخاستم و در حالی که یادداشت هایم را درون کیفم قرار می دادم گفتم: پس با این حساب ایشون کسی رو ندارن تا پیگیر کارهاشون باشه.
آقای شاه ملکی هم چون من قیام کرد.
- فکر کنم ارتش کارهاشون رو پیگیری کنه چون پسرشون هم تحت حمایتشونه و هزینه های درمانش پرداخت می شه.
دورترین حدسم رنگ حقیقت گرفته بود و با قدرت خودنمایی می کرد.
- یعنی ایشون نظامی بودن؟
میزش را دور زد و کنارم قرار گرفت.
- آره تا جایی که من می دونم توی منطقه ی خلیج فارس هم فعالیت داشتن.
اطلاعات کنار یکدیگر صف کشیدند و من با لمس احساس تلخ و شیرین همراه هم دچار دوگانگی گشتم.

«چاوجوان»
از موعد ناهار گذشته بود و من میز را با جان کندنی حاضر کردم و آوایم را از پس حال خرابم بیرون کشیدم.
- بیا، ناهار حاضره.
بی حرف آمد و کنارم پشت میز نشست.
- بشقابت رو بده برات بکشم.
نگاه دلگیرش را به عسلی هایم گره زد.
- چرا این کار رو کردی؟
کفگیر را درون سینی برنج فرو بردم.
- نمی دونم، شاید مجبور بودم.
بشقابش را از دستم گرفت و مشغول بازی با محتویات آن شد.
- این همه دکتر توی اون بیمارستان بود، چرا ماهان؟
برای هزارمین بار طعم دهانم گس شد و من برای مبارزه با آن قاشقم را پر کردم و سمت دهانم بردم.
- چون با بقیه فرق داره.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۱
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105
لبخند نصفه نیمه ای زد.
- سرش درد می کرد، حال نداشت گفتم بره تو اتاقت بخوابه.
تشکر کردم و دنبال پدرم وارد اتاق مشترکشان شدم.
- در رو ببند و بیا بشین این جا.
کنارش روی کاناپه ی آجری رنگ طرح اِل انگلیسی«L»نشستم.
- مگه خود تو نبودی که دم از عشق می زدی یهو چی شد؟
نگاه از چشمان شماتتگرش دزدیم.
- قضیه اون جوری نیست که شما فکر می کنید بابا.
تسبیح زدنش تند شده بود و نشان از عصبانیتش می داد.
- من هم دارم می پرسم که خودت بگی ماجرا از چه قراره که عروسم این جوری از زندگی بریده و پژمرده شده.
دم عمیقی کشیدم بلکه به اندیشه هایم نظم دهم تا جملاتم فکر بی آبرو کردن همسرم را نکنند.
- من و چاوجوان ازدواجمون فقط از سر مصلحت بود، این جوری هم من به اون کمک می کنم هم اون به من.
پا روی پا انداخته و با صدایی که از خشم بم تر شده بود گفت: کمک می خواستی چرا به خانواده ات نگفتی و رفتی سر زنت هوو آوردی؟
یاد درخواست طلاق شقایق کلافه ام ساخته و من به سختی صدایم را کنترل کرده بودم.
- چون شما نمی تونید از کار و زندگیتون بزنید و بپای زن من شید که باز راهش سمت دادگاه کج نشه از اون گذشته یه سری مسائل بینمون هست که لازم دونستم زنگ خطر رو برای شقایق به صدا در بیارم.
صدای برخورد دانه های تسبیح قطع شد و پدرم بعد از چند لحظه مکث زبان در دهان چرخاند.
- باشه، هر چی بوده تموم شده رفته، تو هم همین امروز این بازی مسخره رو تموم می کنی بره، فهمیدی؟
از جایم برخاستم و مقابل پدرم ایستادم.
- این بازی زندگی منه و خودم بهتر از هر کسی صلاحم رو می دونم پس لطفاً چنین چیزی رو ازم نخواید بابا.
با ابروهایی در هم پیچیده همچون من قیام کرد.
- یا کاری که گفتم می کنی یا دیگه این طرف ها پیدات نمی شه!
راست می گویند از هر چه بترسی سرت می آید.
قبل از آن که اشک به چشمانم نیشتر بزند «متأسفم» آرامی را زمزمه کردم و با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم. دیده ی حسرت بارم روی مادرم که سینی به دست کنار در اتاق خشکش زده بود، نشست.
- مامان من تو ماشین منتظرم، به شقایق بگو زود بیاد.
تاب دیدن اشک های روی گونه اش را نداشتم که از خانه بیرون زدم و حرصم مشتی روی کاپوت ماشین شد.
چند دقیقه ای بود منتظر همسرم بی قرار کنار ماشین قدم رو می رفتم که در ساختمان باز شد و شقایق بیرون آمد. دزدگیر ماشین را زدم و صبر کردم تا واکنشش را ببینم، بی حرف روی صندلی شاگرد نشست و شعله ی اولین مشعل خشمم را با فوتی آرام خاموش کرد.
کنارش روی صندلی راننده قرار گرفتم و حرصم را روی تک تک کلماتم نشاندم.
- همین رو می خواستی؟ الان آرومی؟
صورتش سمت شیشه بود و لرزش شانه هایش نشان از بارش ابرهای سیاهش می دادند.
- نه، من خیلی وقته آروم نیستم!
پوزخند زدم و خواستم برای یک بار هم که شده زهر کلماتم را بچشد که زنگ گوشی ام مانع شد. با نگاهی به صفحه رد تماس زدم و گوشی را روی داشبورد انداختم.
- بسه شقایق، دلم نمی خواد صدایی ازت بشنوم حتی اگه مختص به فین فین کردنت باشه.
گریه ی بی صدایش به هق هق تبدیل شد و روی اعصاب متشنج من سوهان کشید.
- بسه لعنتی! اصلاً تو بگو من چه کار کنم این زندگی سر و سامون بگیره؟ به ولای علی خسته ام!
دست درون کیفش فرو برد و شناسنامه اش را درآورد.
- خط بزن...اسمت رو از...این تو!
شناسنامه اش را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و روی داشبورد و کنار گوشی ام انداخت.
- شقایق آدم شو، این قدر با بچه بازی هات گند نزن به اعصاب من!
خم شد تا شناسنامه اش را بردارد که باز آوای گوشی ام برخاست.
- نمی خوای جواب...بدی؟
ابرو در هم کشیدم و گوشی را از دستش گرفتم و باز رد تماس زدم.
صاف نشست و رد قطرات باران روی گونه هایش را با دستمال کاغذی از بین برد.
- چرا...جواب نمی دی؟ نکنه من...مزاحمم ها؟
دندان روی هم ساییدم و دستانم را دور فرمان گره زدم تا روی دهان همسرم فرود نیایند.
- لااله‌الاالله!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال