پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 21
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹
[صدا ۱۴:۵۰]

قسمت21
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 159
غم و درد زیاد داشت اما کاری از دستش بر نمی آمد؛ به خاطر بچه‌ها مجبور بود سر پا باشد و طاقت بیاورد و در تربیت درست آن ها بکوشد که مبادا آینده شان مثل خودش شود.
دو هفته ای آن جا مانده بود. از همیشه حالش بهتر بود؛ گویی کمی از آرامش از دست رفته اش را به دست آورده بود. بچه‌ها نیز از همیشه خوشحال تر بودند.
گلشیفته نیز از این وضع راضی بود اما چیزی که به شدت اذیتش می کرد، بد شدن روز به روز حال پدر بود. روز به روز داشت بدتر می شد و حتی نمی گفت بیماری اش چیست.
آن قدری اوضاعش بد بود که در رختخواب افتاد و توجهی نیز به اصرارهای گلشیفته برای رفتن به بیمارستان نمی کرد.
کنار تختش نشسته بود و در حال گذاشتن قاشق های سوپ در دهانش بود.
خیره به دخترش نگاه می کرد.
- کاش می اومدین می رفتیم مریض خونه.
سرفه های پی در پی امانش را بریده بود و نفس هایش به سختی بالا می آمد.
- من کارم از این چیزا گذشته دیگه.
- این جوری نگو بابا.
دست لرزانش را روی دست گلشیفته گذاشت.
- خواهش می کنم منو ببخش گلی. هر وقت که نگات می کنم و این حالت رو می بینم از خودم بدم میاد و شرمنده ات میشم. نذار برم و اون دنیا پیش مادرت شرمنده شم که از دخترش مراقبت کنم. گلی بابا، منو می بخشی؟
گلشیفته با چشمان لبالب اشک نگاهش می کرد.
- این جوری نگو بابا. حالت خوب میشه.
لبخند تلخی روی لبش نشست.
- می دونم برات سخته اما سعی کن منو ببخشی بابا جان.
اشکی از چشمانش روی گونه اش غلتید.
سختی کشیده بود اما پدرش را دوست داشت و نمی توانست این گونه با این حال نزار ببیند.
هق زد: می... بخشم.
لبخند تلخ پدر عمق گرفت و به دخترش خیره شد.
آن شب برای پدر به صبح نرسید و از دنیا رفت.
غریبانه و دلگیر خاکسپاری انجام گرفت و گلشیفته از همیشه تنهاتر و بی کس تر شده بود.
پدر همان شب وصیت کرد که این خانه برای گلشیفته است و باغی که به تازگی خریده بود برای سعید.
گلشیفته نیز آن خانه را با وجود آن خاطره ی تلخ، مرگ پدر، اما دوست داشت و تصمیم گرفت برای همیشه آن جا بماند.

* * * * *
حال جاوید خوب شده بود و قرار شده بود که امروز راه بیفتیم.
زیپ چمدان کوچکم را بستم و شالم را مرتب کرده و از اتاق بیرون آمدم.
قرار بود جاوید همراه مامان گلی دنبال من بیایند و سپس راه بیفتیم.
با شنیدن صدای زنگ، چمدان را برداشتم و در را باز کردم.
هر دو با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کردند.
هر دو کلی به جاوید سفارش کردند که آرام و با احتیاط رانندگی کند.
مامان با نگرانی همیشگی اش گفت: خزان جان، مامان رسیدین حتما زنگ بزن.
چشمی گفتم و پس از آن که از زیر قرآنی که مامان برایمان آورده بود، رد شدیم، سمت ماشین رفتیم.
مامان گلی در عقب را باز کرد و بی توجه به تعارفات و اصرارهای من برای نشستن در صندلی جلو، همان عقب نشست.
به راه افتاد و از آینه ی بغل آب ریختن مامان پشت سرمان را دیدم.
رو به مامان گلی گفتم: کاش شما می اومدید جلو. این جوری نمیشه.
از همان لبخندهای مهربان همیشگی اش روی لب نشاند.
- راحت باش عزیزم. من که قرص هام رو بخورم، خوابم می بره. این جا باشم بهتره، شما هم راحت ترید و می تونید حرف بزنید.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
لحنش با محبت بود. لبخندی زدم، انگار که او می بیند.
- نیازی نیست به خودتون زحمت بدید.
- چقدر تعارف می کنید خانم ایزدیار؟ کاری ندارید؟
- نه، خیلی ممنون، بعدشم من خیلی اهل تعارف نیستم.
- قشنگ معلومه، زیاد مزاحمتون نمی شم، خداحافظ.
پر حرص جوابش را دادم و گوشی را روی میز فلزی جلوی تخت گذاشتم. آخرش از دست این دو برادر لجباز که فقط حرف حرفه خودشان است، سکته نکنم، هنر کرده ام.
دوباره سر جایم دراز کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم، نیم ساعت مشغول صحبت با طاها سمیعی بودم!؟
آهی کشیدم، خودمم هم حال خودم را نمی دانم، ناراحتم یا شاد؟ به ساره حسادت می کنم و غبطه می خورم و از خودم به خاطر این احساسات متفر می شوم، درونم پر از حس های متناقض است و این دیوانه ام می کند.
کاش راه رهایی بود و چاره ای برای فرار از احساسات ویران کننده ام داشتم.
تنهایی اتاق داشت خسته ام می کرد، نمی دانم چه لزومی داشت که رامبد اتاق خصوصی بگیرد؟
بعد از مدتی گوسفند شمردن، در باز شد و بابا برگشت، با دیدن نایلون ساندویچ بلند شدم و روی تخت نشستم. بابا نگاه مشتاقم را که دید، گفت: 《الکی ذوق نکن! تو قرار نیست از این آت و آشغالا بخوری》.
چشم درشت کردم.
- برای شما آت و آشغال نیست ولی برای من هست؟
روی صندلی کنار تخت نشست و میز فلزی تخت را سمت خودش کشید.
- چرا برای منم آت و آشغاله ولی من مجبورم بخورم.
غذای من را هم آوردند و در ناعدالتی تمام من مجبور به خوردن سوپ جو شدم و بابا هات داگش را نوش جان کرد.
بعد از غذا بود که از شدت بیکاری از بابا پرسیدم:
- بابا آخرین قهرت با مامان کی بود؟
پا روی پا انداخت و بعد از کمی فکر کردن گفت: 《سیزده سال پیش بود فکر کنم، اون موقع رامبد پونزده سالش بیشتر نبود، تو مدرسه با یکی از هم کلاسی هاش دعوا کرده بود و دستش شکسته بود، مامانت اصرار داشت که از پسره شکایت کنیم ولی من مخالف بودم، برای همین یه دعوای لفظی کردیم》.
خندید و ادامه داد:
- تنها اختلاف نظر من و مامانت تو کارای تو و رامبده.
- مامان زیادی سخت می گیره.
- نمی شه این طوری گفت. من و تو مادر نشدیم که اون رو درک کنیم، پس نمی تونیم نظری هم بدیم.
بابا شاید متوجه نمی شد ولی در تمام حرف هایش از مامان دفاع می کرد و این کارش برایم قابل تحسین بود.
همان طور که انگشت هایم را در هم گره زده بودم، سوال دیگری که ذهنم را بسیار مشغول کرده بود، پرسیدم:
- بابا می خوام بدونم شما از ته دلتون چی می خوایید؟ این که پرونده رو ادامه بدم یا ول کنم؟
صاف در چشم هایم زل زد.
- دوست دارم پرونده رو ول کنی!
وا رفته به بابا نگاه کردم، انتظار این پاسخ رک و صریح را نداشتم. این که بابا همچین چیزی بگوید، برایم قابل هضم نبود.
بابا دستم را گرفت و کبودی جای سِرُم را نوازش کرد.
- اگه بخوام با خودم صادق باشم، چیزی که از اون ته قلبم می خوامش اینه که پرونده رو همین حالا ببندی ولی خیالت راحت هیچ وقت همچین چیزی ازت نمی خوام.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- اگه الان وسط راه بهت بگم پرونده رو ببند، یاد می گیری که تمام کارات رو نصفه انجام بدی و مسئولیت پذیر نباشی. بعدشم این کار از انسانیت به دوره، تو مسئولیت زندگی یکی رو قبول کردی و نه حق و نه اجازه ی جا زدن نداری، این طوری مثله جراحی می شی که دم اتاق عمل، از انجام دادن عمل اجتناب می کنه. درسته آدم باید به حرف قلبش گوش بده و بهشون عمل کنه ولی اون حرفاییه که از فیلتر مغزش هم عبور کرده باشه، قابلیت اجرایی شدن دارن وگرنه که قلب خواسته های نامعقول زیادی داره.
از حرف هایش هیچ چیز نفهمیدم، زبان روی لب خشکیده ام کشیدم و در جواب سخنرانی اش تنها گفتم: 《شما که نمی خوایید مانع من بشید؟》
خندید و سرش را تکان داد.
- خیالت راحت، مانعت نمی شم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 201
- امیدوارم پشیمون نشی (گرچه دیدن حلقه ام ناراحتش کرده بود، اما می‌دانستم از ته دل برایم آرزو می کند )فکر می کنم یه دوست خوب رو از دست دادم .به نظر نمیاد از حرف زدن ما خیلی خوشش بیاد. همه دارن میرن. مثل همیشه آخر همه میاد.
با تعجب نگاهی به انتهای مسیر نگاه مصطفی کردم و با دیدن کیان که به ماشینش تکیه زده بود قلبم روشن شد و جان گرفتم. اصلا نفهمیدم چطور خودم را به او رساندم .دیدن سر و وضع آشفته اش نگرانم کرده بود: معلومه از صبح تا حالا کجایی؟! داشتم سکته میکردم! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ کجابودی؟ به قدری ناراحت به نظر می رسید که دلم به حالش میسوخت. دستم را گرفت و فقط نجوا کرد: آروم عزیزم... خودتو به خاطر من ناراحت نکن .بعد از رفتن همه نوبت او بود که سراغ مریمی برود. با گام‌های شل و وارفته به سمت قبر می رفتیم که ناگهان در دو قدمی قبر بغضش ترکید .دیدن او با آن حال اشکم را در می آورد. به زحمت قدمی دیگر برداشت و در حالی که های های می‌گریست کنار قبر زانو زد. شانه هایش از فرط اندوه می لرزید و به پهنای صورت اشک می ریخت. بی صدا کنارش نشسته بودم. او برای مریمی و من برای او می گریستم. او طوری می گریست که گویی مریمی را همان لحظه در برابر دیدگانش به خاک سپرده اند. اوج اندوه را می شد در صدای هق هقش خواند .دلم می خواست می توانستم کمکش کنم، اما به قول مادرم گاهی گریه تنها راه خالی شدن بود. پس بهترین راه سکوت و ماندن در کنارش بود. بعد از چیزی حدود نیم ساعت به زحمت از مریم جدا شد و به سمت ماشین رفتیم. حالش همچنان بد بود. نزدیکش که راه میرفتم، به راحتی بوی مشروب را حس می کردم .«چرا چنین حالی داشت؟» این چیزی بود که هر بار نگاهش می کردم از خودم می‌پرسیدم و جوابی برای خودم نداشتم .در فضای بسته ماشین نفس کشیدن برایش به قدری دشوار بود، که به نظر می‌رسید دچار نفس تنگیست. دلم می خواست برایش کاری میکردم و اگر میشد گوشه کوچکی از اندوهش را از روی شانه هایش برمیداشتم. برای دقایق طولانی در سکوتی تلخ سرش را روی فرمان گذاشته بود و فکر می کنم بی صدا می گریست. لرزش آرام شانه‌هایش اینطور نشان می داد. بالاخره بی آنکه بخواهم لب هایم جنبید و صدایی در حنجره ام گم شد :چی شده کیان؟!
ایکاش چنین سوالی نکرده بودم. بار دیگر بغض سنگینش سر باز کرد. نگاه اشک بارش را به من دوخت. چشمان زیبایش سرخ تر از همیشه بود و لب هایش می لرزید .بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید .حصار تنگ بازوانش داشت استخوان هایم را در هم می شکست. مرا طوری به سینه اش می ‌فشرد، گویی این آخرین بار بود که می تواند چنین کاری بکند. در حالی که پیشانی و موهایم را می بوسید زیر گوشم نجوا کرد: منو ببخش قبل از اینکه ازم متنفر بشی. در آن لحظه حس می کردم هیچ همدردی نمی تواند حالش را بهتر کند. دستانم را آرام پشتش گذاشتم و نوازشش کردم: من هرگز از تو متنفر نمیشم... .
همه به خانه بابا عزیز رفته بودند و هنگامی که ما جلوی در رسیدیم پدرم نیز جلو در بود و داشت به ماشین اش رسیدگی می‌کرد. گرچه او با روی باز از ما استقبال کرد، اما در نگاه کیان حس غریبی بود. قبل از اینکه وارد خانه شویم پدرم با لبخند او را صدا کرد: پسرم میشه چند لحظه بمونی؟ بی اختیار به کیان نگریستم حال کسی را داشت که گویی می خواهند جانش را در کمال نارضایتی از او بگیرند. می دانستم که پدرم مهربان و دل رحم است، اما باز هم طاقت نیاوردم لای در ایستادم و گفتم: بابا جون یه لحظه می آی؟ پدرم شاد و سرحال به سمتم آمد. زیر گوشش آرام نجوا کردم: بابا جون تو رو خدا به خاطر غیبتش چیزی بهش نگید .خیلی ناراحته. اون هنوز با مرگ مریمی کنار نیومده. پدرم لبخندی ملایمی بر لب نشاند: خیالت راحت باشه عزیز دل بابا. من یه کار دیگه باهاش دارم. با خیال راحت لبخند زدم و با صدای کمی بلندتر در حالی که برای کیان که کنار ماشین پدرم ایستاده بود دست تکان می دادم گفتم: من میرم داخل .زود بیای... برات چای میریزم. او با وجود اندوه عمیق قلبی که داشت سعی کرد لبخند بر لب بنشاند.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 158
قلبش پر از کینه شد و نفسش را با حرص بیرون داد.
- نمی دونستم کجا باید پیدات کنم. بعد از این که ازدواج کردی هر چی که گشتم پیدات نکردم. خیلی شرمنده بودم و هستم. این مدت منم همش حس عذاب وجدان داشتم و انگار که دیگه دیوونه شدم. نتونستم تو اون خونه تحمل بیارم و اومدم اینجا. دلم می خواست بازم ببینمت. ببینمت و ازت بخوام منو ببخشی.
سرش را زیر انداخت و اشکش را پس زد. باید می بخشید؟!
شاید اگر آن شب پدرش آن گونه با او رفتار نمی کرد، اگر به حرف هایش گوش می داد، اگر زمانی که تازه همراه با اردلان از خانه ی بهادر فرار کرده بودند، آن قدر بی مهری نمی کرد، اکنون خیلی چیزها فرق داشت و گلشیفته این همه عذاب را آن همه اشک و غم را متحمل نمی شد و هیچ چیز این گونه نمی شد.
آهی کشید که جواب داد: بابا جان می دونم بد کردم. اون قدری شرمنده ات هستم که حتی نمی تونم تو چشمات نگاه کنم. می دونم برات سخته اما ببخش منو گلی. منم حال خوبی ندارم و مهمون امروز و فردام؛ بذار سرم رو راحت رو زمین بذارم.
با تمام دلخوری و دلگیر بودنش گفت: خدا نکنه.

لبخندی از مهربانی دخترش روی لبانش نشست.
می دانست که گلشیفته اش آن قدر مهربان است و دلی به بزرگی دریا دارد که او را خواهد بخشید.
- این چند سال رو کوتاهی کردم، خودم می دونم. اما از این به بعد تا هر وقت که زنده باشم و نفس بکشم، نمی ذارم آب توی دلت تکون بخوره. وسایلت رو جمع کن و بیاین این جا پیش خودم زندگی کنید.
دلش می خواست بماند؛ اصلا نه چاره ای جز این داشت و نه جایی برای رفتن اما دلگیر بود.
- آخه...
با غم زمزمه کرد: منو بیشتر از این شرمنده ی خودت نکن گلی. خیلی باهات بد کردم اما دیگه نمی ذارم بهت سخت بگذره. خواهش می کنم این جا بمون. بذار منم این آخر عمری دلم خوش باشه.
اشکی از روی گونه اش لغزید و قلب گلشیفته را به درد آورد. طاقت نداشت پدرش را این قدر شکسته و ضعیف و بیمار ببیند. نمی دانست بیماری اش چیست اما رنگ به صورت نداشت و لاغرتر و ضعیف تر از همیشه نشان می داد.
- می مونی گلی؟
لحنش پر از التماس بود و چشمانش پر از اشک و غم.
نتوانست نه بگوید و با چانه ای که از بغض می لرزید و چشمان زیبایش از اشک برق می زد جواب داد: می مونم.
لبخندی روی لب های پدر آمد و خواست چیزی بگوید که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و گفت: سعید هم اومد.
پرسشی نگاهش کرد.
- همون داداشت که نتونستی ببینیش.
گلشیفته با ذوق لبخندی روی لب هایش جا خوش کرد و با دیدن پسر نوجوان و قد بلندی که داخل آمد، از جا بلند شد؛ چه قدر دلش می خواست او را ببیند.
سعید متعجب نگاهش را بین گلشیفته و بچه‌هایش چرخاند که با گفته ی پدرش که خواهر اوست، لبخندی روی لبان او هم نشست و یک دیگر را در آغوش کشیدند.
همان روز به خانه برگشت و وسایلشان را جمع کرد و به خانه ی پدر بازگشت.
با تمام دلخوری اش اما حس خوبی داشت؛ زیادی دلتنگ آن دو بود.
برادر شانزده ساله اش که چهره و اخلاقی شبیه به خود گلشیفته داشت؛ شیطنت ها و به قول پدرشان سرتق بازی هایش، مانند خودش بود البته گلشیفته ی گذشته که حالش خوب بود، خوشبخت بود نه این گونه در اوج جوانی اش، کوله باری از غم ها را به دوش بکشد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
خیلی زود فهمیدم که منظورش از موضوع جریان تصادف من نیست.
- منظورتون کدوم موضوعه آقای سمیعی؟
با تعجب گفت: 《یعنی شما خبر ندارید؟》
- نه، امروز اتفاقی برام افتاد و به موبایل دسترسی نداشتم. اتفاق بدی افتاده؟
آرام خندید.
- نه، اتفاق خیلی خوبیه، یه قدم خودمون رو به قاتل نزدیک تر می کنه.
نور امید در دلم درخشید. یک اتفاق خوب که می تواند طوفان را نجات دهد؟
با بی طاقتی روی تخت نشستم و پرسیدم:
- آقای سمیعی اداره آگاهی چی گفت؟
- زنگ زدن و گفتن برم اون جا.
کلافه از اذیت کردنش هایش، گفتم: 《فقط همین؟》
خندید و با شیطنت گفت: 《اول شما بگید که چرا امروز در دسترس نبودید؟》
- چیز مهمی نبود.
- مطمئنید؟
- بله، حالا می شه بگید که آگاهی چی بهتون گفت؟
دست از خنده برداشت و با صدایی سرشار از ذوق گفت: 《بالاخره تونستن اونی که به طوفان چاقو زده رو بگیرن》.
گیج شدم.
- ولی اون رو که همون موقع گرفتن.
- اون مرد اعتراف می کرد که چاقو نزده، شاهدا هم دستش چاقویی ندیده بودن، خب به خاطر دعواش با طوفان، مضنون اصلی پرونده بود ولی آگاهی تحقیقاتش رو تموم نکرد و بالاخره کسی که تو دعوای طوفان با اون مرد از موقعیت سو استفاده کرد و تو شلوغی بهش چاقو زد رو گرفتن.
خوشحال گفتم: 《واقعاً؟》
- آره، آگاهی داره ازش بازجویی می کنه، می خوان بفهمن کی اجیرش کرده که بی خصومت قبلی به طوفان چاقو زده؟ احتمالاً کسی که اجیرش کرده، همون قاتله. آگاهی اعدام رو عقب انداخته تا تحقیقات کامل!
قلبم داشت از این حجم خوشحالی منفجر می شد. این همه خبر خوب در کمتر از نیم ساعت؟ نه قلبم تاب ندارد!
- این خیلی خوبه، عالیه! باورم نمی شه که یه روزه همه چیز به نفع خودمون از این رو به اون رو بشه.
- مثله یه رویا می مونه.
- آره، برادرتون رو دیدید؟
- نه، بعد از شنیدن این خبر، رفتم ملاقاتش ولی نیومد.
از این سرتقی و لجبازی طوفان حرصی شدم. تا کی می خواست به این قهر کودکانه اش ادامه دهد؟
- برادرتون تو لجبازی رو دست نداره.
- آره، درسته! ساره هم از دست این یه دندگی و لجبازیش عاصی بود.
جمله ی دوم لبخند را روی صورتم خشکاند و تمام بدنم را سِر کرد، انگار که فلج شده باشم و بعد درد عمیقی را در قلب لعنتی ام حس کردم. دخترک عاشق کز کرده در کنج قلبم، داشت بی صدا به حالم اشک می ریخت.
- خانم ایزدیار؟ چی شد؟ خانم ایزدیار؟
صدا زدن های مکرر طاها سمیعی مجبورم کرد که لب باز کنم و زبان سنگین شده ام را تکان بدهم.
- چیزی نیست یه لحظه حواسم پرت شد، چیزی گفتید؟
- حالتون خوبه؟ از وقتی زنگ زدم انگار کسالت دارید؟
با همان گرفتگی و حالت خراب، به سختی جواب دادم:
- یه تصادف کوچیک داشتم امروز صبح که خدا رو شکر به خیر گذشت.
نگرانی در صدایش دوید.
- تصادف کردید؟ با چی؟ چطور؟
آن جمله اش تا ته قلبم را سوزانده بود و حال صحبت کردن نداشتم.
- چیز مهمی نبود، با یه موتور تصادف کردم.
- الان کدوم بیمارستانید؟
- بیمارستان میلاد.
با دلخوری گفت: 《کاش زودتر خبرم می کردید تا بهتون سر بزنم، ناسلامتی منم پزشکم》.
- چیز مهمی نبود که بخوام نگرانتون کنم.
- تصادف شما مهمه! من تو این بیمارستان کار می کنم، فردا حتماً میام عیادتتون.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 200
آقای نیکخواه ۳ عکس از جیبش بیرون آورد و به دست کیان داد: با دقت به اینا نگاه کن پسرم .کیان نگاهی دقیق به عکس ها انداخت .اولین متعلق به یک سالگی باران بود در آغوش پدرش. دومی عکس تقریبا ۱۰ سالگی اش بود که روی زانوی پدرش نشسته بود و سومی عکس نسبتاً جدیدی بود که کنار پدرش ایستاده بود و هر دو دست به گردن هم انداخته بودند .تماشای تمام آن عکس ها برای کیان لذت بخش بود. بعد از دیدن آنها نگاهش را به آقای نیکخواه دوخت و لبخند زد :بهش حسودیم میشه که پدری مثل شما داره. آقای نیکخواه لبخند تلخش را تکرار کرد و سرش را با تاسف تکان داد: اون حاصل تمام عمر ماست .حاصل یک زندگی عاشقانه ...شاید مادرش اونو به دنیا نیاورده باشه، اما فقط ما پدر و مادر واقعیش هستیم ....ما با هر لبخندش خندیدیم و تنمون با هر آخی که گفته لرزیده... شب‌هایی که بیمار بود تا صبح بالای سرش بیدار موندیم. و با هر نفسش نفس کشیدیم. اما حالا...( قلب کیان ناگهان تیر کشید .اما به سکوتش ادامه داد:) حالا تو داری اونو از ما میگیری.
کیان با تردید لب گشود: من چنین قصدی ندارم آقای نیکخواه. من هرگز.... . پدر باران نگاه جدی و دردمند اش را به او دوخت: اما این حقیقت داره ...ما به تو مدیونیم و تو سعی کردی از این موضوع سوء استفاده کنی( کیان جا خورده بود و قدرت دفاع از خودش را در برابر او نداشت )زندگی تو سراسر خطره. تو با خودخواهی تمام عاشق اون شدی... عاشق تنها ثمره زندگی ما. من دخترم رو روی دستام و توی آغوشم بزرگ کردم و اجازه ندادم خاری به پاش فرو بره... اما تو ،تو داری با قساوت تمام اونو وارد زندگی پر خطر خودت می کنی و در کمال بی شرمی میگی که دوستش داری .چطور دوستش داری در حالی که بعد از این معلوم نیست چند سال ،چند هفته، یا چند روز کنارت زنده بمونه.
- آقای نیکخواه!!!
-فقط گوش کن. من نمیخوام چیزی بشنوم.( آقای نیکخواه برخاست و پایین پای کیان زانو زد. کیان معترضانه خواست مانع او شود ،اما او با اکراه به کیان چشم دوخت و ادامه داد) من حاضرم به خاطر زندگی دخترم بهت التماس کنم ...خودتو از زندگیمون بیرون بکش .بزار زندگیشو بکنه. باید بهش نشون بدی اونی که فکر میکنه نیستی... شاید یه مدت بهش سخت بگذره اما بالاخره فراموشت می کنه.( کیان ناباورانه او را می نگریست و قدرت تکلمش را از دست داده بود) تو فرزندی نداری .اما همه میگن این دختر کوچولو رو که برای مراسمش اومدیم، به اندازه دخترت دوست داشتی. پس باید حال منو یه کمی درک کنی( آقای نیکخواه ملتمسانه ادامه داد) به کفن دخترت که هنوز خشک نشده قسمت میدم... .
کیان اجازه نداد او جمله اش را تمام کند: تنم رو نلرزونید آقای نیکخواه... .
-اگه تنت میلرزه یعنی میتونی حال الان منو درک کنی (حالا این کیان بود که در برابر او زانو می زد :)چیکار می کنی ؟!
-زندگیمو ،هرچی که دارمو بگیرید، اما از من نخواهید که از باران دور بشم... .
آقای نیکخواه با عصبانیت شانه های او را گرفت و محکم تکانش داد: من اجازه نمیدم باهاش ازدواج کنی .کاری می کنم رهات کنه .
-اگه اونو از من بگیرید نمیتونم زنده بمونم.
- برام مهم نیست چی به سرت میاد .حاضرم دینی رو که به گردنمون داری هر جور بخوای تلافی کنم ،اما نه با زندگی دخترم... دیگه بهش نزدیک نشو وگرنه کاری می کنم که بهت پشت کنه. خودت رو بین ما قرار نده ،چون هرچقدر که عاشقت باشه بازنده این بازی تویی. من نمیزارم زندگیشو تباه کنی .اگر واقعا دوستش داری به همه ثابت کن و پا تو بکش کنار... بزار زنده بمونه و زندگی کنه.
***
صبح وقتی با صدای مادرم بیدار شدم، کیان کنارم نبود. برایم عجیب بود. غیبت طولانی اش تا بعد از ظهر همه را نگران کرده بود. حتی موبایلش را هم جواب نمی داد .بعد از ظهر همه رفتیم سر خاک. بعد از مدتها مصطفی را بار دیگر سر خاک در قامتی سیاه پوش میان جمعیت دیدم. سحر کمی لاغر شده بود و صورت استخوانی اش کمی رنگ پریده تر از قبل می نمود. همه دوره قبر یستاده بودیم و در ضمن خواندن فاتحه به روضه ای که خوانده می‌شد گوش می دادیم. نگاه مصطفی پر از اعتراض بود .اما من به قدری نگران کیان بودم که حال خودم را نمی‌فهمیدم. در انتها جمعیت در حال پراکنده شدن بود که بعد از صحبت با بقیه رو به روی مصطفی ایستادم و او نگاه شماتت بارش را به من دردوخت :انتظار نداشتم اینو توی دستت ببینم .نگاهی به حلقه انداختم: نفهمیدم چطور شد، اما مطمئنم که تصمیم درستی گرفتم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
باید حتما پدرش را پیدا می کرد. ملتمس رو به زن نالید: خانوم خواهش می کنم آدرس رو بهم بدین. من نتونستم این مدت بهشون سر بزنم، ازشون خبری ندارم.
زن شانه ای بالا انداخت و سمت خانه ی رو به رو رفت و کلیدش را درآورد.
قبل از آن که زن وارد خانه اش شود، گلشیفته خود را به او رساند و بازویش را گرفت.
- خانوم خواهش می کنم آدرس رو بدین. من هیچ کس و هیچ جایی رو ندارم که برم. اونم با این بچه‌های کوچیک، باید کجا برم؟
زن نگاهی به بچه‌ها انداخت و دیده اش را به گلشیفته که ملتمس و غمگین نگاهش می کرد دوخت و گویی دلش به حالش سوخت که گفت: از این محله خیلی دور نیست. این خیابون نه، اون یکی رو تا آخر میری. سر کوچه، یه در سفید رنگ بزرگ داره. اونجاست.
گلشیفته با خوشحالی از زن چند بار تشکر کرد و همراه با بچه‌ها به راه افتاد.

همان طور که زن آدرس داده بود، پشت در ایستاد و آن را کوبید اما خبری از باز شدن در نشد.
با فکر این که زن همسایه سر کارش گذاشته آه از نهادش بلند شد و ناامیدانه به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد.
- چی شده مامان؟ این جا کجاست؟
بی حوصله لبخندی زد رو به همایون که این سوال را پرسیده بود و پاسخ داد: چیزی نیست مامان جان.
با تردید نگاهی به راهی که آمده بود کرد. یعنی باید می رفت؟ از کجا باید پدرش را پیدا می کرد؟
آهی کشید و تصمیم گرفت کمی بیشتر صبر کند تا شاید خبری شود.
کمی دیگر ماند اما باز هم خبری نشد و آه تلخی کشید و گفت: بریم بچه‌ها.
اما هنوز قدمی برنداشته بود که از دور قامت پدرش را دید و متوقف شد.
هیجان و دلشوره به جانش افتاد و به پدرش که داشت نزدیک تر می شد نگاه می کرد.
او هم نگاهش به گلشیفته افتاد و مات و مبهوت ماند.
هر دو همان طور مات به یک دیگر خیره بودند. باورش نمی شد پدرش این قدر پیر و شکسته شود؛ سن زیادی نداشت که این قدر شکسته شده بود.
او هم به دخترش نگاه می کرد؛ دختری که اکنون بیست و شش سال داشت و به قول معروف خانم شده بود.
گلشیفته هم قدمی جلو رفت و اکنون مقابل یک دیگر ایستاده بودند.
لب های گلشیفته لرزید و با بغض گفت: بابا.
وقتی میان آغوش پدر اسیر شد، بغضش شکست و هق هقش اوج گرفت.

همراه یک دیگر وارد خانه شدند. برعکس چیزی که فکر می کرد، پدرش اصلا مانند گذشته بداخلاقی نمی کرد و با بچه‌ها نیز به خوبی و مهربانی برخورد کرد.
- چه خبرا؟ این چند سال کجا بودی؟ یه سراغ از من نگرفتی.
گلشیفته آهی کشید.
- می دونید اون روزا چند بار اومدم این جا و خواهش و التماس کردم تا در رو باز کنید؟ شما حتی حاضر نشدین تو محضر بمونید و بله گفتن منو بشنوید. می دونستید من هیچ کس رو نداشتم و هر جا می رفتم غریب بودم. جایی رو نداشتیم بریم. خونه ی غریبه و یه شهر دیگه زندگی می کردیم. می دونید اگه شما بودید، منو حمایت می کردید و اون طوری طرد نمی شدم، الان زندگیم این جوری و این قدر تلخ و پر عذاب نمی شد.
پدرش با ناراحتی سرش را زیر انداخت. چه قدر پشیمان بود که حتی حاضر نشده حرف های دختر دوست داشتنی اش را هم بشنود.
گلشیفته حرف می زد و تعریف می کرد و می گفت و به پهنای صورت به یاد روزهای از دست رفته اش اشک می ریخت و پدر هر لحظه سرش پایین تر می افتاد و شرمزده تر می شد.
- نسرین همه چی رو بهم گفت. چهار پنج سال پیش بود که مریض شد؛ از این مریضی ها که نمی دونم چی ان، من که سر در نمیارم. به خاطر اینم خیلی زجر کشید و عذاب دید. همون روزا بهم گفت که ماجرای دزدی اون شب تقصیر خودش بوده. اون شب خودش هر چی تو اون صندوق بوده رو برداشته و قایم کرده بود که بعدش به تو تهمت بزنه چون دلش می خواست از این جا بری.
گلشیفته مات و مبهوت خیره اش بود. یعنی به خاطر دروغ او این قدر زجر کشیده بود؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
بابا که کم کم داشت کلافه می شد، پیشانی اش را ماساژ داد.
- اگه رامش موضوع رو می گفت، می ذاشتی بازم پرونده رو ادامه بده؟
- معلومه که نه، چیزی مهم تر از جون آدم هست؟
- آره هیچی مهم تر از جون آدم نیست، برای همینم بود که رامش دست نکشید، چون پای جون یه آدم وسطه.
مامان برگشت و سفت و سخت در چشم هایم زل زد.
- کی می خوای بفهمی که باید جون خودت تو اولویتت باشه؟
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم. بابا با عصبانیت گفت: 《یعنی اون آدم بره به درک؟ مرگ یه آدم برات مهم نیست؟》
- در برابر جون بچه هام نه!
- دست از خودخواهی بردار نیلوفر. خدا رو شکر که چیزی نشده.
مامان به من اشاره کرد.
- اگه ضربه به سرش محکم تر می خورد چی؟ اون موقع هم همین حرف رو می زدی؟
پر از سرزنش به رامبد که کنار پنجره ایستاده بود و در سکوت به این بگو مگو نگاه می کرد، چشم دوختم. در جواب نگاهم شانه ای بالا انداخت.
بابا نفسش را به شدت بیرون داد.
- آخه چرا در مورد چیزی که اتفاق نیفتاده بحث می کنی نیلوفر جان؟
- ولی ممکنه دفعه ی بعد اتفاق بدتری بیفته.
- دفعه ی بعدی در کار نیست عزیزم، آروم باش.
مامان سرش را تکان داد.
- من نمی تونم با خوش خیالی مثله تو آروم باشم. اصلاً تا وقتی رامش این پرونده رو تحویل نداده، نه تو و نه رامش حق ندارید اسم من رو بیارید. رامبد بریم.
به سمت در رفت و رامبد هم پشت سرش به راه افتاد. روی تخت نیم خیز شدم.
- مامان؟
جوابم را نداد و همراه رامبد از اتاق بیرون رفت. عاجزانه به بابا نگاه کردم که روی صندلی نشست و در همان حال گفت: 《ببین به خاطرت بعد سال ها دعوا کردیم》.
- بابا من نمی تونم این پرونده رو ول کنم، من قول دادم! نمی تونم زیرش بزنم! اون وقت تا آخر عمر عذاب وجدان ولم نمی کنه.
- مامانت لج کرده و دلخوره که چرا ازش پنهون کردیم، بعدشم از اتفاقی که برات افتاده، ترسیده.
بغض کردم.
- بابا تو رو خدا یه کاری کن.
- بزار یکم بگذره و عصبانیتش فروکش کنه، باهاش حرف می زنم.
- همش تقصیر رامبده، بهش اصرار کردم که چیزی نگه.
- مامانت اگه این حرفت رو بشنوه، خیلی عصبانی می شه. مامان حق داره که به خاطر پنهون کاریمون عصبانی بشه، کارمون درست نبود.
چیزی نگفتم و چشم هایم را بستم، سعی کردم به اوضاع پیچیده ای که گرفتارش بودم فکر نکنم چون ممکن بود بغضم بشکند و پیش بابا رسوا شوم.
نه راه پس دارم و نه راه پیش، سر دو راهی مانده ام و باید انتخاب کنم. مامان نباید مرا در این معذوریت قرار می داد.
- رامش جان؟
چشم هایم که تازه گرم خواب شده بودند را باز کردم.
- بله بابا؟
گوشی ام را به سمتم گرفت.
- گوشیت داره زنگ می خوره.
- کیه؟
- نگاه نکردم.
گوشی را گرفتم و به تماس بی پاسخم نگاه کردم، از طرف طاها بود. شماره اش را گرفتم و بابا از جا بلند شد.
- ساعت هشت شبه، مثله این که مامانت واقعاً تحریممون کرده و خبری از غذا نیست.
- غذای بیمارستان که هست.
- اون رو تو مجبوری بخوری، نه من.
به لحن بامزه ی بابا خندیدم و تماس وصل شد.
- سلام آقای سمیعی.
حرفم با رفتن بابا از اتاق مصادف شد.
- سلام، ببخشید که این موقع مزاحم شدم.
- نه، خواهش می کنم.
- راستش برای موضوع امروز زنگ زدم.
متعجب پرسیدم:
- شما از کجا موضوع رو فهمیدید؟
- از اداره ی پلیس بهم خبر دادن.
- اداره ی پلیس؟
- آره.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 199

لبخند زدم: باورم نمیشه اینجاییم. اینجا رو یادته؟ به پهنای تاریک دریا چشم دوخت. نسیم خنکی از سطح آب بر می خاست و به دورمان می پیچید :خوب یادمه ...چقدر با خودم جنگیدم تا مزاحم زندگی کردنت نشم... وقتی روی اسب جلوم نشسته بودی، هزار بار دلم می‌خواست همینطور در آغوش بگیرمت... دختری به سرسختی تو به عمرم ندیدم.
نگاهش کردم و او در فاصله ی کوچکی در حالیکه گرمی نفسش را روی پوست صورتم حس میکردم، به نگاهم خیره شد: تو از من یه مرد عاشق ساختی... . در حالی که با حسرت و لذت نگاهم می کرد لبخند زدم: پس یعنی تا به حال عاشق نشدی؟ به نگاهم خیره مانده بود. نگاه تب دار ش تنم را در حرارتی دلپذیر می‌سوخت. وقتی محو تماشایم می‌شد، در احساسش ذوب میشدم: هرگز اینقدر عاشق نبودم... تو به من فهموندی که عشق چیزی فراتر از هوس و شیفتگی... و اینکه عشق مثل هوس کثیف و خودخواهانه نیست. نگاهش مرا را تا حد جنون بیقرارم می‌کرد. بی اختیار دستم را کنار صورت اش گذاشتم: خوشحالم که با توام ... .قبل از اینکه جمله ام تمام شود کمرم را روی دستش خوابانید. صورتم را غرق بوسه کرد و مرا در آغوش فشرد :خیلی منتظرم گذاشتی.... . مرا روی دستانش بلند کرد و برخاست تا به سمت ویلا برویم .چراغ های خاموش ویلا نشان می‌داد که سایرین در خوابند.
***
صدای دانه های ریز باران بهاری در تاریکی شب سکوت را می شکست. این اولین شبی بود که کیان به دور از تمام ترس‌ها و تردید هایش با باران عزیزش بود .او به آرامی کودکی شیرین در آغوشش آرمیده بود و کیان خواب زده زیر نور آباژور به چهره معصوم و پر آرامشش چشم دوخته بود .نفس کشیدن در کنار او برایش لذت بخش ترین چیز در دنیا بود و حالا که او رام آغوش گرمش بود، هیچ چیز از دنیا نمی خواست. از تماشای او سیر نمی شد و دلش نمی‌خواست پلک بزند. دیوانه وار عاشق آن موجود دوست داشتنی بود و هرگاه ذره‌ای از او دور می شد، احساس خفگی می کرد .جای زخم های روی صورتش کاملا بهبود یافته بود. اما روی سرشانه اش هنوز ردی از بریدگی بود، که به نظر می‌رسید برای همیشه بر آن قسمت از بدنش نقاشی شده است. دیدن اثر آن بریدگی آن شب وحشتناک را برایش تداعی کرد. تمام تنش سست شد و بی اختیار او را به سینه اش فشرد .هنوز افکارش سامان نیافته بود که صدای آرام و کوتاه گوشی اش به او فهماند پیامی دارد. گوشی اش را از کنار بالشت برداشت و نگاهی به صفحه اش انداخت. باورش نمی‌شد اما درست می‌دید. پیام از طرف پدر باران بود." اگر بیداری بیا زیر آلاچیق". آن وقت شب... زیر باران... پیامک بی دلیل دلشوره به جان کیان انداخت . او در کمال بی‌میلی آرام و بیصدا از کنار باران برخاست.
لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد .به نظر نمی رسید در آن وقت شب، کسی جز آن دو بیدار باشد. وقتی به زیر آلاچیق رسید اندکی خیس شده بود و از دیدن چهره گرفته آقای نیکخواه قلبش در سینه فشرد: سلام... .
پدرباران لبخند تلخی بر لب نشاند و دست او را به گرمی فشرد: متاسفم پسرم، مجبور شدم این وقت شب مزاحمت بشم.
کیان به فاصله اندکی از او روی نیمکت چوبی دور آلاچیق نشست و در حالیکه بسیار برای دانستن دلیل حضور آقای نیکخواه در آنجا کنجکاو بود لبخند زد: بفرمایید آقای نیکخواه من در خدمتم .پدر باران با تردید به او چشم دوخت .از نگاهش می شد فهمید برای بیان خواسته اش با خود کلنجار می رود. مکث طولانی او، صدای بی وقفه بارش باران و کنجکاوی ،همه و همه کیان را آزار می داد بالاخره آقای نیکخواه نجوا کرد: میتونم باهات راحت باشم؟
- البته ...من در خدمتتون هستم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی