پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
خندیدم و درِ پراید مدل پایینش را برایم باز کرد. به نشانه ی تایید سر تکان دادم و نشستم و زیر خنده زدم.
پشت فرمان نشست و استارت زد.
سر کوچه با دیدن دکه ی غلام حسین دستپاچه شدم.
- وایسا امید وایسا!
کنار کوچه پارک کرد.
- چرا؟ چی شد؟
- یه روزنامه نیازمندی ها بخرم بیام.
پایین رفتم و غلامحسین در حال چرت زدن بود. دست در جیب مانتوی جین کوتاهم بردم و یک اسکناس دو هزاری در آوردم.
- غلامحسین؟
از خواب پرید.
- بله بله؟
- منم نترس. نیازمندی روزنامه هات رو بده.
- تویی پروا!
- نه دختر یکی از اون هفت پادشاه هایی ام که تو خوابت می دیدی!
نق زد: اونجور که تو منو از خواب پروندی بیشتر به دیو دو سر نگهبان دم اتاق دختر پادشاهه می‌خوری تا خودش.
خندیدم و چه قدر چشم هایش خواب آلوده بود. خنده ام خود به خود جمع شد. برای در آوردن یک لقمه نان بود که شبانه روزش را در این دکه سر می کرد. برگه ها را از دستش گرفتم و به ماشین بازگشتم و بلافاصله پرسیدم: خودکار داری؟
- اول ببین چیزی توشون پیدا می کنی بعد!
در داشبوردش را باز کردم‌. خودکار آبی اش را برداشتم.
- قرمز نداری؟
ماشین را از پارک درآورد.
- مگه می خوای ورود ممنوع بکشی!
خودم هم از این وسواسم در رنگ ها خنده ام گرفت و شروع به خواندن کردم.
- به چند کارگر ساده《آقا》جهت رنگ کاری نیازمندیم.
- این که هیچ!
بعدی را خواندم.
- به چند خانم مجرب جهت کار در تولیدی!
حرص زدم: مجرب نباشه نمیشه!
آدرسش را نگاه کردم. حداقل پنج مسیر باید عوض می کردم تا به آن جا برسم.
- این هم هیچ.
بعدی را خواندم.
- به تعدادی خانم مجرب و مجرد جهت فروشندگی در بوتیک کت و شلوار...
نگذاشت ادامه دهم و غر زد: بسه بندازش اون ور. مردونه فروشیه بعد دختر مجرد می خوان! کاملا مشخصه برا چیه!
از غیرتی شدنش خوشم آمد ولی حیف که حرفش از باد کله اش سرچشمه می گرفت نه جیب پر پولش.
- ببخشید آقای نسبتاً غیرتی! بندازمش اونور شما خرج دوا و دکتر مامانم و شکممون رو میدی؟
دست برد سمت سیستم و صدایش را تا انتها زیاد کرد تا دیگر حرف نزنم. امشب زیادی نمک به زخم تنگ دستی امان ریخته بودم، سوز داشت...
صدای سیستم را کم کردم.
- امید؟
- هوم؟
دلخور بود؛ دوباره صدایش زدم: امید؟
نگاهم کرد و دلم برای چهره ی جذابش و آن سبزهای درشت ضعف رفت. دوباره فهمید چه در دلم گذشته که رفع دلخوری شد.
- جون امید؟
- چقدر از درست مونده؟
- خیلی.
- آقای دکتر بشی پولدار میشیا! تخصص جراحی پلاستیک بگیر. لامصب روزی هیچی نباشه دو تا عمل بری و ده تا مریض ویزیت کنی چهل میلیون درآمدت میشه.
دوباره با حرص صدای سیستم را زیاد کرد، من لج بازتر بودم. کمش کردم...
- چی شد، بد گفتم مگه! نکنه دکترم بشی می خوای تو همون اتاق بمونی همچنان. امید تو اصلاً به پول اعتقاد داری!
- نه ندارم! پول خوشبختی نمیاره پروا! این قدر بهش فکر نکن. تخصصم رو خودم انتخاب می کنم نمی خواد برام تعیین رشته کنی.
- لابد قلب آره؟
به وضوح منقبض شدن اجزای صورتش را از زور ناراحتی دیدم. مادربزرگش بر اثر بیماری قلبی فوت کرده و او که تنها سرپرست مادربزرگش بوده نتوانسته بود خرج عملش را بدهد.
بیست و هشت سال سن داشت؛ بچه نبود که از ناراحت کردنش ابا کنم.
- چرا صورت مسئله رو پاک می کنی! چیزی که زیاد داره مملکتمون جراح قلبه. مادربزرگ تو از نبود دکتر نمرد از بی پولی مرد امید!
اخم کرد و در اتوبان سرعتش بیشتر شد.
- مادر من به خاطر پول من و مادربزرگم رو رها کرد و با اون مرد پولدار ازدواج کرد. از هر چی آز و طمع به پوله بیزارم. اگه روزی تخصص بگیرم فقط بیمارهای تنگ دست رو جراحی می کنم.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی