پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
از جا بلند شد و دکتر بعد دادن پمادی به دستش، کارش را تمام کرد. به در اتاق که رسید، با بی تفاوتی تمام در برابر چشم های متعجب دکتر پماد را در سطل آشغال انداخت و اتاق و بعد بهداری زندان را ترک کرد. کارش نهایت گستاخی بود ولی می خواست تلافی کرده باشد، تلافی این که با حرفش به طوفان یاد آورد که فرصت زیادی برای زندگی ندارد.
زندگی با آدمی مثل طوفان چنان تا کرده که به نهایت کینه توزی و رفتار های زشت رسیده.
وجدان زخمی و نیمه جانش زمزمه کرد:
- مطمئنی؟
کاش او هم می رفت به درک، رهایش می کرد. او این روز ها از همه چیز متنفر بود، حتی از وجدان و دم و بازدمش!
وجدانش پوزخند تلخی زد و سرش را با تاسف تکان داد.
- تو به زندگی باختی!
پوزخندی زد و سرش را هیستریک وار بالا و پایین کرد.
- آره من به زندگی باختم، بدم باختم! حالا برو گمشو، برو همون جایی که بودی. چیزی برای از دست دادن ندارم، نه تو مهمی، نه هیچ چیز دیگه. تو این روزا وجدان هیچ اهمیتی برام نداره، پس... گورتو... گم... کن... .
جمله ی آخر را شمرده و با تاکید گفت و وجدانش بعد از نگاهی مترحم، پشت کرد و رفت. حق داشت، این آدم تلخی را که از خودش ساخته، هیچ کس تحمل نمی تواند کند.
هنوز به سلول نرسیده بود که از بلندگو اسم ها را برای ملاقات خواندند و در کمال تعجب اسم او خوانده شد. چه کسی می خواست او را ببیند؟ طاها همین دیروز به ملاقاتش آمد و آن وکیل نفرت انگیز و بی مسئولیت هم که از پرونده اش را رها کرده، در ثانی ملاقات هایش با او همیشه خصوصی بوده، پس چه خبر شده؟
در حالی که هیچ ایده ای نداشت که چه کسی می تواند باشد، همراه با بقیه به سالن ملاقات رفت.
با دیدن فرد پشت شیشه، مات شده سر جایش ایستاد و به قیافه ی نظارش چشم دوخت. او اینجا چه می کرد؟ آمدنش چه دلیلی می توانست داشته باشد؟
دخترک متوجه طوفان که شد، از روی صندلی بلند شد و دستش را بلند کرد. قلب طوفان با چنان شدتی می کوبید که انگار می خواست کم کاری این مدتش را جبران کند. گرمای خوشایندی در قلبش به جریان افتاد و پشت بند آن حسی به نام دلگرمی را بعد از مدت ها تجربه کرد.
نخواست نشان دهد که دیدن دخترک چقدر خوشحالش کرده، سردی و بی تفاوتی نگاهش را حفظ کرد و به سمتش رفت، روی صندلی نشست و به او هم برای نشستن اشاره زد. گوشی را برداشت و دخترک با صدایی گرفته سلام داد. بی آن که جوابش را بدهد به تلخی پرسید:
-این جا چی کار می کنی؟
نگاه متعجبش روی طوفان ماند.
- منظورت چیه؟
طوفان نیشخندی زد.
- مگه همه چیز تموم نشده پس این جا چی کار می کنی؟ برادرت حتماً ناراحت می شه.
رامش زبانش را روی لب خشکیده اش کشید و نگاه طوفان را به آن سمت کشید و نفسش را سینه حبس کرد. طوفان مسخ شده به او نگاه کرد، طوفان خودش هم در حیرت بود که چطور دختری با چشم های گود رفته و رنگ و رویی زرد می تواند قلبش را این طور بلرزاند؟
آهی که رامش کشید، زیادی بلند بود و به گوش طوفان هم رسید.
- بابت این اتفاقا متاسفم.
طوفان با یاد آوری چشم های خیس و حال بد طاها، لحنش خشن شد.
- طاها خیلی ناراحت شده بود.
می توانست عرق شرم را روی شقیقه های رامش ببیند.
- بازم متاسفم، هر چقدر هم که به برادرت زنگ زدم تا ازش عذر خواهی کنم، جواب نداد.
-حق هم داره. شما نباید بودن اجازه ی خانوادت این پرونده رو قبول می کردی.
لحنش پر از کنایه بود، می خواست هم تلافی ناراحتی طاها را در بیاورد و هم تلافی حالش بد خودش در این مدت!
با نگاه مغموم رامش، انگار قلبش را چنگ زدند.
- بازم من متاسفم ولی خب برادرم چیزی تو دلش نیست، اون من رو خیلی دوست داره، وقتی تصادف کردم خیلی ترسیده و عصبانی بود، می خواست عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه وگرنه هیچ منظوری از حرفا نداشت.
طوفان با حرص دندان روی هم ساباند.
- برادر من کیسه بوکس برادر تو نیست!
طوفان خودش هم نمی دانست که با رامش چند چند است؟ هم از دستش عصبانی بود و هم دلتنگ...

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی