پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 118
دست هایم را مشت کردم و دندان هایم را به هم سابیدم دادم و به سمت زمین ها به راه افتادم. زمین ها مال بچه ها بودند و نمی دانستم به چه حقی ان ها رابیرون کرده بود، مش رجب اجاره را هم پرداحت نکرده بود. به زمین ها نزدیک شدم اما با خودم گفتم حالا وقتش نیست چون زمین ها در اجاره ی مش رجب اند کمی به زمین نشستم و افکارم را سروسامادن دادم و به خانه برگشتم
چندروزبعد صدای مادرم را در خانه شنیدم از دار پایین پریدم و به حیاط رفتم که دیدم مادرم دست زهرا را می کشد و می آورد و رو به من گفت:
«ماهرخی بدبخت شدی» با ترس گفتم:« چی شده ننه؟ »
مادرم گفت:
- - دخترت جنی شده با از ما بهترون حرف میزنه
با نگرانی به زهرا که سر به زیر ایستاه بود چشم دوختم طاقت این یکی را دیگر نداشتم مادرم همانطور که مرتب سرش را تکان می داد و بر پشت دست هایش می زد، ادامه داد: :
-- در کوه که بودیم دیدم مدام با یکی حرف میزنه میگم دختر، تو با کی داری حرف میزنی؟ میگه با «این» مگه تو نمیبینیش؟ هرچی دور و برم را نگاه کردم کسی نبود، یهو می نشست، یهو پا میشد،یکم می خندید یکم میزد زیرگریه.
مادرم آهی کشید و گفت: بردارببر این دختر را پیش سید، شوهر فاطمه بلکه یه دعایی چیزی بده این دختره خوب بشه.

مادرم رفت و من دیدم زهرا پشت اتاق از خنده ریسه رفته لحظه ای به عقلش شک کردم که زهرا گفت:
- نترس ننه من چیزیم نیست بسکه در کوه ننجون بهم دستور می داد و از تپه ها بالا و پایینم می فرستاد گفتم خودم را به دیوانگی بزنم تا دست از سرم بردارد. مادر من پیر شده بود و به زور راه می رفت اما مثل جوانی اش اهل کار و تلاش بود و در تابستان می رفت و در کلبه ی خاله رقیه که سالها بود کلبه ی چوپانان شده بود چند روزی با پدرم می ماند و از شیر بزها کشک و ماست درست می کرد و هنوز هم عقیده داشت دختر باید وقتی دستورش می دهند از جا بپرد.
اول پاییز بود که بچه ها خبر اوردند، مش رجب می خواهد زمین ها را شخم بزند
خودم را به سر زمین رساندم. هوا رو به سردی بود اما خورشید مستقیم می تابید و آسمان یک دست بدون لکه ای ابر بود. قدم هایم را تند کردم و از دور به مش رجب سلام دادم
مش رجب گاو اهن ها را برای شخم زدن زمین آماده می کرد نگاهی به من انداخت و جواب داد:« علیک سلام باجی ماهرخ»
چند قدم فاصله را برداشتم و رو به رویش ایستادم:
- می خواهم زمین ها را خودم بکارم
مش رجب سرش را با تعجب بالا اورد و گفت : " چیکار کنی؟"
جواب دادم :
- گفتم که خودم میخام زمین ها را بکارم ، پسرها بزرگ شده اند کمکم می کنند
مش رجب مثل کسی که حرفم خنده دار باشد پوزخندی زد، چشم و ابروهایش را بالا و پایین داد و گفت:
- برو زن از سر راه من کنار، بگذار کارم را بکنم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 148
سر تکان دادم و جلوتر از او وارد سالن شدم و تیر نگاهم سمت تک مُهره ی سفید پوش سالن نشانه رفت.
پیش از همه به احترامم قیام کرد.
- به، دکتر جان بداخم خوش آمدی!
دست در دستش گذاشتم.
- سلام، ممنون.
به میز اشاره کرد.
- همیشه همین بودی، سر بزنگاه پیدات می شد.
دیدگانم روی کارت های درون دستان عرفان نشست.
- راستش وقت ندارم وگرنه بدم نمی اومد یه ذره حساب هاتون رو بالا و پایین کنم.
دروغ محض بود من قمار را همراه جام های دوست داشتنی ام در گذشته جا نهاده بودم.
روی صندلی اش نسشت و چند ثانیه ای منتظر ماند تا ما هم چون او عمل کنیم.
- باشه، بگو ببینم کارت چی بوده؟
دو طرف صندلی ام را گرفتم و در یک حرکت کمی خودم را به او نزدیک تر کردم.
- یه درخواست کوچیک داشتم.
دو انگشت اشاره و میانی اش را بالا گرفت.
- اگه خواهشت برگردوندن پولته باید بگم زود اومدی.
نظرم را از آرش بیخیال سمت عرفانی که با دقت به حرف هایمان گوش سپرده بود، حواله دادم.
- بحث من پول نیست.
سیگاری روشن بین انگشتانش قرار گرفت.
- پس چیه؟
بی شک هر واژه هزاران تُن وزن داشت که زبانم قعر نشین دهانم شده بود.
- راستش من چند وقته همه اش تحت فشارم و مدام تهدید می شم.
ابرو بالا انداخت و از سیگارش کام گرفت.
- دخلش به من چیه؟
دم عمیقی کشیدم و سعی کردم بُت ساختگی ام همچنان اعظم بماند.
- می خوام این دشمن ناشناخته رو برام پیدا کنی، قبول؟
دستی بر سر براقش کشید.
- نه تا وقتی ندونم این وسط چی عاید من می شه.
در چشمان بی فروغش خیره شدم.
- پولی که دستت دارم رو به عنوان مزد بردار.
سوتی زد و منحنی ماه از لبانش رو دست خورد.
- واو! چه دست و دلباز! حتماً طرف کار بلده که این جوری تو خرج افتادی، آره؟
شانه بالا انداختم.
- نمی دونم ولی دلم می خواد قبل پلیس ها بهش برسم.
پس از شنیدن هر واژه ام لبخندش نمایان تر می شد و بینی عقابی اش حجم بیش تری را در صورتش می گرفت.
- جالب شد ولی من چند هفته وقت می خوام.
کمر آزرده ام را مهمان تکیه گاه پشتم کردم.
- نه دیگه، دیره؛ من عجله دارم.
گَرد سیگارش را درون زیر سیگاری محبوبش تکاند.
- هر چی ازشون می دونی یا داری رو بده الناز.
سپس به عرفان اشاره کرد تا ورق ها را پخش کند که هول زده برخاستم.
- از اول که گفتم، وقت ندارم؛ جای من با الناز بازی کنید.
نگاه تحقیر آمیزش روی الناز که کنارم ایستاده بود، نشست.
- خوبه می دونی ضعیفه ها جایی تو زندگی من ندارن پس بار آخرت باشه خُلق من رو با چرندیات تنگ می کنی، مفهومه؟
قبل از آن که زبان در دهان بچرخانم بانگ گوشی ام در سالن طنین انداز شد، از چشم هزاران سرباز گریختم و در پناه امن ترین سقف جهان پناه گرفتم و به مخاطب پشت خطم گوش سپردم ولی صدای قهقهه ای که در حلزونی هایم دوید لرز به جانم ریخت و پاهایم سست شد.
- شقایق؟!
جوابم چیزی جز تشدید خنده اش نشد و من پر از واهمه گشتم.
- شقایق چیزی شده؟ چاوجوان کجاست؟
اندک اندک آوای مرعوبش پژواک خنده هایش را خفه کرد.
- دم در...کلی آدمه، چاوجوان...گفت...بگم خودت رو...برسونی.
دست به دامن نرده های بالکن اتاقم شدم تا از سقوطم پیش گیری کنم.
- خوب گوش کن ببین چی می گم، اگه تو حیاطی برو تو خونه، بیرون هم نیا؛ من خودم رو تا چند دقیقه دیگه می رسونم.
آه عمیقی که کشید تک تک سلول هایم را سوزاند.
- فقط زود...باش تا...نکشتنش!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
هیجان جمعیت به منم سرایت کرده بود و با ذوق منتظر قرعه ها بودم. رعنا گفت:
-کاملا مشخصه امشب مانکناشون نیومدن که این اطوارا رو میان!
امیر کنار گوشم زمزمه کرد.
-انتخابم نشدی هر کدومو خوشت اومد می گیرم برای عروسیمون!
سعی داشتم سرمو دیگه نزدیک صندلی امیر نبرم و مدام بیخ گوش رعنا از در اومدن قرعه ها ذوق می کردم.
این بشر حالش خوب نیست و احتمالا چیزی مصرف کرده که امشب این قدر حرفای عجیب می زنه!
ولی ته ذهنم که می دونم نه امیر اهل چیزیه و نه این حرفا اثر مصرف چیزی!
حرفاییه که اون سالا باید می زد و چه قدر برای گفتنشون دیره...
بماند که خودمم اگرچه دیر، شنیدشنون از امیرو دوست دارم..
چه اعتراف دلگیر و تلخی!
به خاطر جو دادن به مجلس لامپای قسمت تماشاچیا رو خاموش کردن و فقط مسیر تردد مانکنا با نورپردازی تیره و روشن، روشن مونده و چه قدر خوبه که قیافه هامون قابل دیدن نیستند.
رعنا دوباره به شونه ام تنه می زنه و صدای جیغش گوشمو کر می کنه.
سرش نق می زنم.
-رعنا جان دست و گوش برام نموند اینقدر کوبیدی بهش.
باز مثل کیسه خرید بازومو بالا کشید و همونطور که از ذوق جیغ می کشید بلند شدم.
-پاشو برو اتاق پشت سن، انتخاب شدی!
متعجب به خودم اشاره کردم.
-من؟
-پاشو برو ضایع نکن، نخواستیش بده به آزاده!
منشی مراسم هم شماره م رو از روی صفحه ای که مقابلش روشن بود، تکرار کرد و در مقابل تشویق جمع مجبور شدم از بین صندلیا بیرون بیام تا به اتاق پشت سن برم و از کنار امیر که می گذشتم، صدای آرومش باز پاهامو سست کرد.
-تو تکِ تکی ها...
موندم بین کادر درمانگاه چرا این طور بی پروا برخورد می کنه؟
با راهنمایی چند تا از منشی های مراسم سمت اتاق پرو راهنمایی شدم و چون مراسم مختلطه اول فکری به حال پوشش سر کردند و با هدبند و آرایش مختصری سریع سراغ پوشیدن لباس میرم.
حق انتخابی وجود نداره و به ترتیب ورود به هرکدوممون یه لباس می پوشونن. برخی خانما مشکل سایز دارن و از این که سایزمناسبی دارم کیف می¬کنم.
جو صمیمانه و مهیجی به جمع تماشاچیا و خانمایی که انتخاب شدند حاکمه، هیچ کدوم علاقه ای به برنده شدن ندارن، همه می خوان با این لباس و این حس که یه مدل لباس هستند روی سن برن و مقابل چشم عزیزانشون تحسین بشن.
حتی اون خانمی که سه شکم زاییده و لباس عروس به زور تن پوش تنش شد!
منم دست کمی از دیگران ندارم و شوق دارم نگاه امیر رو ببینم.
نمی دونم نگاه امیر برام دل چسب تره یا اگه با پارسا بودم حس بهتری می داشتم؟
می خوام به پارسا اعتنماد داشته باشم
مرد روزهایی که هیچ کس رو نداشتم/ اون روزا تنهام نذاشت، الان چه طور می تونم با ورود یه زن غریبه ببازمش؟
شماره ی برنده ها خونده می شه و بی این که بدونیم دوساعتی از حضورمون در پشت صحنه گذشته تا حاضر بشیم و تمام مدت با نمایش شومن ها تماشاچیا رو سرگرم کرده بودن و بالاخره وقت ورودمون به روی صحنه می رسه.
یکی از خانما طرز راه رفتن و مسیر رفت و آمد رو نشون می ده و از اولین شماره ی انتخابی به ترتیب وارد صحنه می شن.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 48
از رنگ رژ خوشم نمیاد و یکی دیگه برمی دارم، همزمان با من امیرم سرشو جلو می کشه تا جلوی آینه موهاشو مرتب کنه و محکم سرامون به هم می خوره.
نگاش می کنم و می خوام نق بزنم تا حد خودشو نگه داره ولی دهنم قفل می شه بین لباش و با دستش دو طرف صورتمو سفت می گیره تا نتونم کنارش بزنم.
بدنم سرد و گرم می شه و بالاخره رهام می کنه.
-گفتم که از این به بعد فقط عمل می کنم، حالا راحت رژ بزن...
مات موندم و در ماشین با خروجش بسته میشه ولی هنوز رد دستاش دو طرف صورت و لباش روی لبم، مثل ذغال گداخته می سوزوندم.
از جلوی ماشین رد می شه و باز ساعتشو نشُون می ده و به داخل اشاره می کنه.
یعنی دیر شد، زود بیا...
و من تا ساعتی نمی تونم خودمو جمع و جور کنم تا تلفنم زنگ می خوره و اسم پارسا مقابلم می لرزه و نمی دونم تماسشو وصل کنم یا رد؟ که خودش بی خیال می شه.
فضای ماشینشو نمی تونم تحمل کنم و بدون این که آرایش چندانی کنم از ماشین بیرون می رم و چون سوییچاشو جا گذاشته، دزدگیرو می زنم و داخل سالن میرم.
گوشه ای دور و خلوت می شینم و امیرو می بینم که بین بچه های درمانگاه نشسته و راحت بگو و بخند راه انداخته و اصلا عین خیالشم نیست که آتیش به جون کسی انداخته و رهاش کرده!
-هیوا؟ چرا این جا نشستی؟ بیا بریم پیش بقیه!
موندم تو این دنیا چرا همیشه این رعنا به تورم می خوره تا بکشوندم سمت آتیشی به اسم امیر؟
مستاصل به رعنا چشم می دوزم و می نالم.
-همین جا نشستم خوبه دیگه...
بازومو می گیره و به زور بلندم می کنه.
چی چیو خوبه؟ مگه دل به خواهه؟ بلیطا شماره صندلی داره همه مون همون جاییم.
نگاه امیرم سمت ما کشیده شده و نمی تونم اون اعتماد به سقف کاذبمو کنار بذارم.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده پیش میرم و با اشاره ی رامتین روی یکی از صندلیا می شینم.
رامتین شروع به خوندن شماره های صندلی می کنه.
من 57، امیر 58، آزاده59 و...
غر می زنم.
-نمیشه زنونه مردونه کنیم؟
رامتین اونور آزاده می شینه و به رعنا برای نشستن اینورم اشاره می ده. همه شون احترام خاصی برای امیر که مثلا از بقیه سمت بالاتری داره قائلند و تو رفتارشون در مقابلش کاملا مشهوده!
-امشب سورپرایزه، هرکی صندلی خودشو سفت بچسبه که اگه تو قرعه کشی اسمش در بیاد برگش برنده است!
رعنا ذوق داره.
-چه خبره مگه؟
-لباسای این طراح گرونن، هر کی اسمش در بیاد و اون لباسو بپوشه، می تونه برای خودش برداره! ظاهرا برای خانما لباس عروسه و واسه آقایون کت و شلوار!
رعنا به شونه ام تنه می زنه .
-اوه! هیوا باید دوست پسرتو می آوردی!
امیر شق و رق می شینه و به جای من جواب رعنا رو میده.
- دوست پسر داره؟
رامتین و آزاده با چشمای باز نگاهش می کنن.
-یعنی خبر نداری دکتر؟ چه قدرم غیرتیه لامسب!
امیر علنا نق می زنه.
-آره جون عمه اش! واق واقش واسه همسایه است.
لبمو می گزم تا جواب دندون شکنی بهش ندم و آذر کنار گوشم حرف می زنه.
-با دکتر صمیمی شدی؟
لپامو پر از هوا می کنم و بیرون می فرستم. روی گوشیم پیام میاد. پارساست.
- بلیط اینترنتی گرفتم برای همون شویی که دوست داشتی، بریم؟
براش جواب نوشتم.
-ممنون، من با همکارام اومدم، فکر کردم وقت نداری.
جوابی ازش نیومد.
سالن رفته رفته پرتر شد و خانمی میکروفون به دست مراسم رو استارت زد.
ظاهرا ده شب پیاپی شو داشتن و امشب اختتامیه بود و از اونجا که مراسم ویژه داشتن، ترجیحا اول مراسم بین شماره صندلی ها قرعه کشی برگزار شد و قرار بر اینه که منتخبین لباس ها رو بپوشند و هر کدوم در انتها بیشترین رای رو بیاره، می تونه لباس رو برای خودش برداره!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 147
با یک تیر دو نشان زدم، هم او را از پشت خط بودنم مطلع ساختم؛ هم به صدایم قوت بخشیدم.
- إ، سلام چه عجب قابل دونستی و جواب دادی!
در خانه را باز کردم و روی پله ی اول نشستم.
- سلام، چیزی شده؟
گویا از جمعیت کلان دورش فاصله گرفته بود که آوایش واضح تر به گوش می رسید.
- نه ولی نیم ساعتی می شه که سردین از فرانسه برگشته و می خواد قبل رفتنش ببینتت.
نظرم روی تک درخت گوشه ی حیاط ایستاد.
- خیلی خب شب میام، کاری نداری؟
به محض خاتمه یافتن جمله ام، کلماتش یکی پس از دیگری از دهانش گریختند.
- شب چیه؟ پاشو الان بیا، سردین چند ساعت دیگه داره می ره.
قطره ای باران روی صورتم فرود آمد و من سرم را رو به آسمان بلند کردم.
- باشه، فعلاً.
تماس را قطع نمودم و اجازه ی حرفی دیگری را به او ندادم و در عوض نوای قلب بی پناهم را از زبان نظامی زمزمه کردم:«خدایا چنان کن که سرانجام کار تو راضی باشی و ما رستگار!»
دل از نم نم باران گرفتم و صورتک لبخند به چهره زدم و وارد خانه گشتم؛ صبر کردم تا کار شست و شوی ظرف ها تمام شد سپس شقایق را مخاطب قرار دادم.
- عزیزم کاری پیش اومده، باید بریم.
بی حرف سمت اتاق خوابش رفت و پس از چند دقیقه آماده برگشت، کتم را از روی آرنجش برداشتم.
- اگه دوست داری بمون، من مشکلی ندارم.
سد چشمانش لبریز شده و او تمام سعی اش را به کار گرفته بود تا مبادا پلک بزند و رسوایی به بار آورد.
- میام.
صورتک لبخند از چهره ام افتاد و هزار و یک تکه شد و خط نشسته بر پیشانی ام جان بیش تری گرفت ولی زبان به دهان گرفتم تا همسرم روضه خداحافظی با خانواده اش را در آرامش بخواند.
حد فاصل کوچه تا خیابان اصلی را کنار هم قدم برداشتیم و شقایق اشک هایش را با باران ادغام کرد و هر لحظه به عمق دره ی احادث شده بر پیشانی من افزوده گشت.
خیابان خلوت بود اما من نخواستم بانگم بلند گردد و انگشتان رهگذران سمت ما نشانه رود.
- الان برای چی داری گریه می کنی؟
جوابم تشدید زلزله ی نشسته در چانه اش شد و واژگانم در آز غوطه ور گشت.
- جواب من رو بده، کسی حرفی زده؟
دم عمیقی کشید و سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت؛ تاکسی مقابل پایمان ترمز زد و من بیخیال ادامه ی بحث شدم.
آسمان نعره کشید و کودکان هق هق زدند و اشک هایشان نهر شد و از آسمان جاری گشت.
بقیه پول را به راننده بخشیدم و در ماشین را محکم تر از آن چه که باید بستم، چندین بار پشت سر هم زنگ زدم و به محض باز شدن در به گام هایم چاشنی سرعت اضافه کردم.
- سلام، این دیگه چه وضعشه؟ حداقل یه چتر برمی داشتی.
کتم را از تنم خارج کردم و سمتش گرفتم.
- سلام، وقتی زنگ زدی خونه نبودم.
به بینی اش چینی انداخت و قدمی عقب رفت.
- چه کار می کنی؟
انگشتانم را میان موهایم لغزاندم.
- گفتی هانیه رو بیاره؟
شاکی دست به کمر زد.
- گفتم ولی ردش کرده، رفته.
دندان هایم روی هم قفل شدند و کت را روی شانه اش انداختم.
- پس یادت نره که در نبودش خدمتکار خصوصی منی!
دریای چشمانش مهمان آتش شد و او جان داد تا کلماتش بیش از آن کامم را تلخ نکنند.
- سردین با گروهش منتظرته.
قبل از آن که به پاهایم فرمان حرکت دهم پرسیدم: جز اون و گروهش کی تو سالنه؟
صدایش را پس سرش انداخت و یکی از خدمه را صدا زد و کتم را به دستش سپرد.
- خودمونیم، آتیش بازی واسه شبه.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 117
من شش بچه داشتم و پسر اخرم دوساله بود که نصیر هم من را تنها گذاشت و رفت . با این چشمانم چه چیزهایی از این زندگی ندیده بودم. تا مدت ها وضع زندگی مان بهم ریخته بود . پولی در بساط نداشتیم و زمستان را به سختی گذراندیم پدرم هر وقت من را می دید می گفت: « الهی برات بمیرم ماهرهخی که همیشه لباس داغ به تن داری»
مادرم بیشتر هوایم را داشت و مدام بهم سر می زد و روزهای زیادی بود که از من می خواست حلالش کنم اما نمی توانستم من زن کینه ای بودم خودم را که نمی توانستم گول بزنم.
در این مدت که من گوشه ای کز کرده بودم و به بچه ها بی توجهی می کردم فقط گلرخ و مصطفی بودند که هوای زندگیم را نداشتند خواهرم گلرخ هر شب با بسته ای نان وخورا کی به خانه می امد و بچه ها را غذا می داد و کمی خواباند و مصطفی هوایم را داشت.
اصغر در اتاق خودش زندگی می کرد و قباد و بچه هایش هم در اتاق های خودشان یادم است یک شب بچه ها گرسنه بودند که بوی برنج از مطبخ می امد می دانستم بچه ها گرسنه اند اما ادمی نبودم که زیر منت کسی بروم. ساره بلند شد و گفت می خواهد به خانه ی عمویش سر بزند با اخم سر جایش نشاندمش
از این روز ها و شب ها برای من زیاد پیش می آمد و تصمیم گرفتم دوباره قالی بزنم و همراه دوتا دختر کوچکم قالی ببافم زمین ها را هم دست یکی از اهالی ده اجاره دادم تا خودم بتوانم کشک و ماست وشیره و کشمش بیشتری تهیه کنم و برای فروش به شهر ببرم. خسته بودم درمانده بودم اما بچه هایم را نمی توانستم به حال خود رها کنم تا زیر منت و دین کسی بزرگ شوند باید خودم، خودم را از زیر روح له شده ام بیرون می کشیدم و فرزندانم را سر و سامان می دادم. حتی بیاد نداشتم در تمام سالهای گذشته وقت برای سوگواری کردن داشته باشم..

بچه ها بزرگتر شده بودند و در ان اتاق دیگر جایمان نمی شد و نمی دانستم باید چه کنم اما در فکر ساختن یک خانه افتاده بودم اما با کدام پول و زمین نمی دانستم . مادرم گاهی به خانه ی مان می امد و می خواست بگذارم کمک حالمان باشد اما قبول نمی کردم.
به وقت چیدن خرمن ها بود بالای سر سیلو رفتم اما خالی بود چند سالی بود که سیلو خیلی زود تر از پاییز خالی می شد.
از سرداب بیرون رفتم که دیدم دو پسر کوچکم علی و جمشید میان حیاط باهم بازی می کنند صدایشان زدم و سطلی به ان ها دادم و گفتم::
- - به سر زمین ها بروید و به رجب بگید مادرم گفته یک سطل گندم بده می خواهم نان بپزم آرد سیلو تمام شده.
جمشید و علی چشمی گفتند و از حیاط بیرون رفتد که دیدم مادرم چادر را به کمرش بسته و به حیاطمان امد . جلو رفتم و گفتم:
- خیر باشه ننه
مادرم کنار اتاقم نشست و گفت:
- می خوام برم کوه اومدم این دخترت را همراهم کنی اونجا کمک حالم باشه
چشمی گفتم و زهرا را صدا زدم . زهرا از دار پایین امد که گفتم
- ننجون شهربانو میخاد بره کوه میگه توام همراهش بری
زهرا در اتاق چشم وابرویی آمد که نشان داد دلش نمی خواهد برود و زیرلب غرولندی کرد اما آماده شد و همراه مادرم رفت کمی گذشته بود و من سنگ وزنی را از سرداب در آوردم و باخود گفتم :
-حالا که گندم ها زیاد نیستند با همین سنگ ها اردشان می کنم
و چشم براه بودم که بچه ها گندم بیاورند که دیدم صدای گریه می اید از سرداب بیرون امدم و دیدم علی و جمشید گریه کنان گوشه ی حیاط ایستاده اند به سمتشان رفتم و پرسیدم:
- چی شده چرا گریه می کنید؟
علی که دست برادر کوچکش را محکم گرفته بود دماغش را بالا کشید گفت: :
ر فتیم سر زمین و یک سطل گندم برداشتیم اما مش رجب گوشمون رو گرفت و بهمون گفت شما دزدید و سطل را هم از مون گرفت و از زمین بیرونمون کرد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
آن روز هم من مثل همیشه داشتم اتاق را جارو می کردم که دیدم رنگ نصیر پریده به سرداب رفتم و دانه ای پرتقال برداشتم و کنارش نشستم و پرتقال را برایش پوست گرفتم و به دستش دادم
نصیر نگاهش را به من انداخت و در چشمانم خیره شد و گفت:« من تو را خیلی دوست داشتم »
لبخندی زدم و تکه ای پرتقال دیگر به دستش دادم نصیر سر جایش نیم خیز شد و گفت: « تو چی؟ در تمام این سالها که عمرت را در خانه ی من گذاشتی من را دوست داشتی؟ »
نصیر چشم به لب هایم دوخته بود که جواب دادم : « خب معلومه تو پدر بچه هایم هستی؟ »
نصیر لبخند تلخی زد و گفت: » جدا از پدر بچه ها بودن چه؟ »
من در تمام این سال ها چیزی جز عشق و عاطفه و مهربانی از نصیر ندیده بودم او مهربان ترین مردی بود که در کل زندگی ام دیده بودم شاید اگر قدم اول را به اجبار بر نمی داشت و مادرم من را به هوای چند تکه زمین راهی این خانه نمی کرد من بی انکه زخمی بر روحم باشد می توانستم همان گونه که او من را می پرستید من هم عاشقانه دوستش داشته باشم اما من هیچ وقت به چنیین چیزی فکر نکردم یعنی هیچ گاه در زندگی به یک آرامش تقریبی نرسیدم که دلم بخواهد چیزی را برای خود داشته باشم یا چیزی را برای خودم بخواهم کل زندگی دویده بودم بخاطر فرزندانم برادرم خانواده ام و حتی همسرم قطعا دووستش داشتم که در خانه اش زحمت کشیدم کل زندگیم داغ عزیزانم را برتن داشتم و روحم انقدر زخمی بود که هیچوقت نتوانستم عاشق همسرم باشم و به گذشته که نگاه می کردم هیچ احساسی هم ته قلبم به بصیر نداشتم انگار که سالهای خیلی قبل من دلم مرده بودم و هیچکس در ان نبود من سالها بود بی عشق برای خودم زندگی کرده بودم من فقط برای دیگران زندگی کرده بودم و خودم در همان کودکی مرده بودم
نصیر دستم را گرفت و گفت:
- در خانه ی من محنت زیاد دیدی و کشیدی سالهایی که در تهران بودم با چنگ و دندان زندگی ام را چرخاندی تو زن جسوری بودی من را ببخش اگر سرنوشتت را اینگونه رقم زدم قطره ی اشکم چکید و گفتم:
- - هر چه سختی بوده تمام شده تو که برگشته ای زمین ها را هم پس گرفته ایم بچه ها هم از اب و گل در امده اند دیگر الان به بودنت در این خانه احتیاج است تا باهم فرزندانمان را سر و سامان بدهیم و گذشته های از دست رفته را برای هم دیگر جبران کنیم
در همین وقت محمد به اتاق آمد و گفت:
- ننه می خواهم برم مدرسه ثبت نام کنم گفتند باید دو تومن پول داشته باشی.
از جایم برخواستم و در پستوی اتاق به سراغ گنجه رفتم پسرم هم به دنبالم آمد دوتومن تومن را شمردم و به دستش دادم و با هم از پستو بیرون آمدیم که با دیدن صحنه ی رو به رویم در جایم خشک شدیم به سمت نصیر دویدم و کنارش نشستم که دیدم پرتقال از دستش افتاده و دندان هایش روی هم کلید شده اند دماغش تیر کشید و سیاهی چشمانش رفت و تنش مثل یخ سرد شد و محمد که با بغض نگاهم می کرد را به دنبال عمویش فرستادم اما برگشت و گفت عمو در خانه نیست او را به دنبال جهانبخش برادرم فرستادم و نصیر را صدا می زدم اما با چشمانی باز نگاهم می کرد
چرا آیه ی شوم مرگ دست از سر من بر نمی داشت؟ تا کی باید بالای سر عزیزانم می نشستم و مرگشان را به چشم می دیدم؟ این چه طالعی بود من داشتم ؟ دلم مچاله شده بود و سرم را روی نصیر گذاشتم وهای های گریه کرم انقدر گریه کردم که حتی برای از دست دادن مصیب نگریسته بودم من خسته بودم دلم می خواست حالا که زندگی کمی از چرخیدن و چرخاندن من ایستاده کمی همسری که عاشقم بود بنشینم و خستگی در کنم نه اینکه او را از دست بدهم. دیگر بریده بودم. موجی غم بار، بار دیگر من را در هم کوبید، موجی سهمگین و قوی، داشتم در این سیلاب غم غرق می شدم و نای دست و پا زدنی نداشتم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 146
لبخندش دندان نما شد.
- خیلی هیجان دارم، بعد از مدت ها امروز اولین باره که قراره بی فکر کنار هم باشیم.
ابرو بالا انداختم.
- عجیب شدی!
پشت میز نشست و لقمه ای کوچک گرفت و بحث را به بن بست کشاند، کنارش نشستم و دل به دلش دادم سپس بی سر و صدا از خانه بیرون زدیم و سوار آژانس شدیم؛ کل مسیر را در سکوت به واژگان سنگین خواننده که به زیبایی روی نت های موسیقی موج سواری می کرد، گوش سپردیم.
با آن که همسرم از وجودم خرسند بود و گله ای از دستان تهی ام نداشت ولی حس شرمندگی گریبانم را رها نمی کرد.
انگشتان ظریف شقایق میان پنجه های مردانه ام لغزید و دست دیگرش روی زنگ نشست.
هنوز چند ثانیه بیش تر نگذشته بود که بانگ مادرش از درون حیاط برخاست.
- کیه؟
نگاهی به من انداخت و آوایش را کمی تغییر داد.
- من خانم گرگم، اومدم ب...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که در باز شد و در آغوش پر مهر مادرش فرو رفت.
- سلام مادر به فدات شه.
صورت یکدیگر را غرق بوسه کردند و نگاهشان درهم گره خورده بود که سرفه ی تصنعی من ارتباط چشمی شان را به نابودی کشاند.
- سلام پسرم، شرمنده ام یه لحظه از خود بی خود شدم راستش فکر نمی کردم دیگه شماها رو این جا ببینم.
- بفرمایید داخل.
کنار ایستاد تا ما وارد حیاط گردیم.
- دشمنتون شرمنده، حق دارید ولی باور کنید همه اش از مشغله ی زیاده نه بی لطفیِ ما به عزیزهامون.
دو پله ای که بین حیاط نقلی شان و ساختمان فاصله انداخت بود را بالا رفت.
- می دونم پسرم ولی ما هم دیگه پیر شدیم و یه سری توقعات داریم اون هم از شمایی که جای پسر نداشته ی مایی.
شقایق تک فرزند بود و باید خیلی بیش تر هوای دل مادر و پدرش را می داشت ولی من آن قدر بی اعتماد شده که از سایه ی خودم هم گریزان بودم تا حدی که حتی فکر تنهایی او و خطا رفتنش لرز به جانم می ریخت.
کفش هایمان را روی پله ی اول از پا درآوردیم و من جعبه ی شیرینی را به دستان مادر زنم سپردم.
- این کارها چیه؟ زحمت کشیدید.
وارد خانه شدیم، دیدگان کاوشگر شقایق جای خانه را از نظر گذراند تا روی پدرش ثابت ماند بعد گام های مشوشش را سمت پیرمرد هدایت کرد و سر روی زانوهایش گذاشت.
- بابا؟
دست پدر زنم روی موهای دخترش نشست و تیر چشمان کم سویش من را نشانه گرفتند.
- سلام، خیلی خوش اومدی باباجان.
قدم هایم را در پس یکدیگر برداشتم و کنار ویلچرش ایستادم.
- سلام.
هر چه کردم لغات یش تری در جنگ با شرمساری ام پیروز نگشتند.
- سلام بهترین دکتر مملکت، منور کردی!
قامت خم کردم و بوسه ای روی سر تاس شده اش نشاندم.
دقایق تلخ و شیرین پشت هم صف کشیده بودند و سرعتشان دست کمی از نور نداشت.
سر میز ناهار بودیم که صدای گوشی ام سکوت سنگین حاکم بر فضا را درهم نوردید اما قبل از من شقایق جنبید و رد تماس زد.
- ماهان خواهش می کنم فقط امروز.
قاشق و چنگالم را درون ظرف رها کردم و دست پیش بردم.
- باشه، بده من.
جای سپردن گوشی به دستم آن را بین من و خودش قرار داد، هنوز نگاهم در سیاهی چشمانش غرق بود که مخاطب پدرش قرار گرفتم.
- پسرم بی زحمت اون نمکدون رو بده.
دست از خیرگی دیدگانم کشیدم، نمکدان را به دست پدر زنم سپردم و قصد بازی با غذایم را داشتم که پژواک دوباره ی گوشی ام مُحرک عکس العمل سریعم شد.
- ماهان؟!
ابروهایم را به یکدیگر گره زدم و زیرلب عذر خواستم.
- شرمنده ام.
وقتی تأیید بزرگترهای جمع را گرفتم از جایم برخاستم و رو به شقایق گفتم: حتماً واجب بوده که دوباره زنگ زده، باید جواب بدم.
قطره اشکی روی گونه اش لغزید و من نماندم تا شوریش باز دامن گیرم کند، از جمع فاصله گرفتم و تماس را وصل کردم و جمله ی اعتراضی مخاطبم حلرزونی هایم را به بازی گرفت.
- یا رد تماس می زنه یا جواب نمی ده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
زبونم بند میاد ولی من تو یه رابطه ام و نمی خوام خائن اول من باشم.
-من دیگه نیستم، سهم یکی دیگه ام!
-داره بهت خیانت میکنه احمق!
سرم رو محکم بین دستام می گیرم و کاش کنترلی روی گریه های دم دمی ام داشتم.
-خیانت نیست، پارسا حتما یه توضیحی داره؛ ما قراره ازدواج کنیم!
-اگه می دونی توضیح داره چرا می ترسی ازش بپرسی؟
با لجبازی استارت می زنه و سرعتش رو بالا می بره. نق نقش تو صدای سرعت ماشین خوب شنیده نمیشه، فقط می دونم به من بد و بیراه حواله می کنه.
-پاک عقلشو از دست داده! ازدواج، ازدواج!
و یک مرتبه صداشو بالا می بره.
-این قدر ازدواج دوست داشتی صبر می کردی به اون دره ستاره های لعنتی برسیم، قصد داشتم ازت خواستگاری کنم اون جا! چرا من نه، اون آره؟ فقط چون درس داشتم و همون دوره فرصت وقت گذرونی باهات نبود؟
از سرعت ماشین و حرفاش سفت به صندلی چسبیده بودم و شاکی از زمین و زمان فقط گریه از دستم برمی اومد. گریه رو دوست داشتم، جای حرف زدن و نق زدن برای تخلیه ی روحیم کار می کرد.
جای همه ی حرفایی که جایی برای گفتنشون نداشتم.
چه طور می گفتم اون سفر اون قدر لبریز بودم که حتی اگه خواستگاری ام می کرد، جوابم قطعا مثبت نمی شد.
کشته مرده ی ازدواج نیستم، فقط می خوام مسیر زندگی ام مشخص بشه!
تا کی می تونم هی از این شاخه به اون شاخه دنبال راه زندگی ام بپرم؟
ماشینو مقابل سالنی که داخلش شوی لباسه نگه می داره و اشکا روی صورتم خشک شدن. دست و پام از ترس سرعت هنوز می لرزند و امیر زودتر پیاده میشه. چیزی از صندوق عقب برمی داره و در سمت منو باز می کنه.
بطری آب رو مقابلم باز می کنه و بهم اشاره می کنه تا دست و صورتمو بشورم.
-هنوز یاد نگرفتی وقتی آرایش داری گریه نکنی؟
می چرخم به پهلو تا روی دستم آب بریزه و صورتمو بشورم و جوابشو سربالا می دم.
-واسه فضول شناسی خوبه!
آب می پاشم به صورتم و جوابمو میده.
-بله، فضولی که لباسش گند کشیده شده! چه جوری برم تو سالن الان؟
دوباره آب می پاشم و بی توجه به اشاره اش به آغوشش، بازم سربالا جواب میدم.
-کی گفت بیاری این جا؟ می رفتی خونه ات لباس عوض می کردی، منم باید برم.
-لازم نکرده بری، همین لباسا خوبه؛ بریم و برگردیم دیر می شه.
-خوش ندارم با تو بیام داخل و هی حرف مفت و اراجیف بشنوم.
بطری آب رو می بنده و داخل سطل زباله ای که کمی فاصله داره پرتاب می کنه.
-غصه نخور، دیگه حرف نمی زنم، عمل می کنم از این به بعد! بی فایده ترین چیز تو دنیا حرف زدن با توئه!
حسابی عصبی و حرصی نشون میده و از حرص خوردنش لذت می برم.
چند تا دستمال کاغذی هم بیرون می کشه و روی صورتم می چسبونه.
-خشک کن همین جام اگه چیزی به صورتت می زنی، بزن!
دور می زنه تا دوباره سوار ماشین بشه و قبلش از صندلی عقب کیف سامسونتش رو جلو می کشه.
بی توجه بهش کیفمو باز می کنم و چند تکه لوازم آرایشم که همراه دارمو روی داشبورد می چینم، امیرم از کیفش لباس بیرون می کشه و شروع به باز کردن دکمه هاش می کنه و من قلبم تندتر می زنه.
سعی می کنم بی توجه باشم و حواسمو به ارایشم جمع کنم ولی فکر آغوش چند لحظه پیشش و بازوهای مردونه اش که بیخ چشمم خودنمایی می کنن، خودداری رو سخت می کنند. یه زیرپوش رکابی جذب تن داره و چون لباسی که از کیف درآورده تی شرته، قصد داره رکابی رو هم از تنش بکشه و ناخواسته چشمام رو می بندم.
-پوشیدم، باز کن.
چشم باز می کنم و تیشرت رو از پهلوش پایین می کشه و مرتبش می کنه و در واکنش چشم بستنم پوزخند می زنه.
-تو که قبلا هیکلمو دیدی، چشم بستنت واسه چیه؟
رژ لبمو باز می کنم و صورتمو مقابل آینه وسط می کشونم.
-قبلا، قبلا بود. الان متعلق به کس دیگه ام.
-تو متعلق به کسی نیستی، مال خودتی!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
اصغر هم که دیگر برای خود مردی شده بود با دختر بصیر ازدواج کرد و سهم رعیتی بصیر را می کاشت و با همسرش در یکی از اتاق های خانه ی کربلایی ساکن شدند. در خانه ی کربلایی همگی با هم زندگی می کردیم. اصغر دیگر به شهر نرفت و همراه نصیر در ده ماند اما قباد به تهران برگشت.
بچه های من هم بزرگتر شده بودند و در کارهای کشاورزی کمک حال پدرشان بودند اما نصیر از زمانی که از شهر برگشته بود خیلی شکسته شده بود و نمی توانست خوب کار کند. معلوم بود این چندسال فکر جور کردن ان همه پول و دوری از زن و بچه هایش کمر او را تا کرده بود.
اما همچنان مثل قبل من را دوست داشت و با دیدن من جان می گرفت و هر بارمن را می دید از دلتنگی و علاقه اش می گفت که هنوز بعد از این همه سال نسبت به من در دل داشت. اما من روز گار انقدر شلاق به روحم زده بود که بر خلاف زن های دیگر زن احساساتی نبودم و و روحم خراش هایی بزرگ داشت. وقتی به گذشته نگاه می کردم می دیدم که هنوز مادرم را نبخشیده ام که به هوای چند متر زمین باعث شد در تمام طول جوانی ام لباس داغ بر تنم باشد وبرای هر لحظه زندگی کلی جان بکنم.
اما خدایم را هم نمی توانستم ببخشم چون عزیزانم را بارها و بارها از دستانم بیرون کشیده بود و زخم های عمیقی بر روحم به جا
گذاشته بود شاید همین ها باعث شده بود من نتوانستم مثل سایر زنان سر هر موضوعی کوچکی گریه کنم یا زنی جسور و نترس شوم که برای نجات زندگی پیش بردن آن باهرچیزی یا هر کسی بر سر راهم بجنگم. شاید من هم اگر مثل سایر زنان زنی زجر ندیده بودم هیچ گاه جرات نمی کردم سپیده ی یک صبح زمستانی به سمت شهری رهسپار شوم که نمی دانستم مسیرش از کجاست و نامش چیست... من هرچه بودم بی پروا، جسور، بی احساس یا حتی به گفته ی بعضی ها زبان تلخ، چیزی بودم که زمانه ازمن ساخته بود، شرایط ساخته بود، ادم ها ساخته بودند..
نصیر اما مردی مهربان و صبور بود. هر بار که کشمش وتوت خشکه وشیره و کشک تهیه می کردم به نصیر می دادم و او برای حاج حلبیان می برد.
از وقتی نصیر از شهر برگشته بود افتاده تر شده بود، آن شانه های پهن خمیده شده بود و هیکل درشتش لاغر شده بود و صورتش را چین های روزگار پر کرده بود. اما توانسته بودیم پول طلایی را پس انداز کنیم و یک روز همه ی پول های گنجه را برداشتیم و به پیش طلایی رفتیم و با گرفتن کاغذ زمین ها به ده برگشتیم.

خانواده ام هم بچه ها را بزرگ کرده بودند و پدرم که حالا پیر شده بود بعد از سالها تصمیم به بازسازی خانه ی جهانگیر برای برادر کوچکم جهانبخش کرد.
گلرخ سر خانه و زندگی اش بود و رخساره الان شانزده هفده ساله بود یعنی از روزی که زینب مرده بود شانزده هفده سال می گذشت و غبار پیری بر شانه های نصیر و چروک های زمانه بر چهره ی من نشسته بود. نصیر هم بر اثر کارهای زیادی که در مدت چندسال در شهر انجام داده بود شکسته شده بود. چند ماهی بود که نصیر قوای جسمی اش را از دست داده بود و نمی توانست، مثل قبل در باغ و بر سر زمین ها کار کند و خانه نشین شده بود و من شب و روز مراقبش بودم..

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی