پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 109
روزهای انتهایی سال به سرعت می گذشتند . بعد از مدتها بودن در کنار خانواده برایم طعم دیگری داشت . بیشتر قدر لحظه هایم را می دانستم و کاملاً از حضورشان لذت می بردم . می دانستم این روزهای شاد به زودی به اتمام می رسند . . .
بالاخره سال به پایان رسید . سال تحویل آنسال دقیقاً ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود . سال نو در کنار مادربزرگ و پدر و مادرم تحویل شد . صبح زود خاله اولین و تقریباً آخرین مهمانی بود که برای عید دیدنی به دیدارمان آمد و تا بعدازظهر در کنارمان ماند . . . بعدازظهر آن روز آقای زند بزرگ به مناسبت سال نو جشن باشکوهی گرفته بود . شماره جدیدم را از المیرا گرفته بود و ما را نیز خانوادگی به جشن دعوت کرده بود . برای رفتن به جشن اصراری نداشتم اما مادرم بدش نمی آمد بعد از سالها از نزدیک خیلی ها را ببیند و اوضاع جدید زندگی زند را از نزدیک بسنجد . بخصوص ممکن بود دختر عزیزش به زودی رابطه ای با آنها برقرار کند . اما تنها انگیزه من برای شرکت در جشن تنها دیدار کیان بود که او را بعد از آنشب که گوی شکست دیگر ندیدمش . البته اطمینان نداشتم که او هم حتماً در آن جشن هست اما آرزو می کردم که باشد . دلم برایش تنگ شده بود . می دانستم که احتمالاً بارها با شمارة قبلی ام تماس گرفته است . نمی دانستم چطور به او بفهمانم آن گوشی گرانقیمتی را که به من هدیه داده بود مثل دست و پاچلفتی ها لب دریا گم کردم . نمی توانستم با شمارة جدیدم با او تماس بگیرم چون قطعاً می پرسید "چرا سیم کارتت رو عوض کردی ؟" و من نمی دانستم چه جوابی او را قانع خواهد کرد . بعلاوه ، شاید اصلاً لزومی هم نداشت من با او تماس بگیرم . بین ما چیزی نبود ، بجز محبتی ساده و قابل توجیه در رفتار او که سبب می شد روحاً به او وابسته شوم . . .
داخل اتاقم در حال وارسی لباسهایم بودم که مادرم وارد شد . با لبخند از او استقبال کردم : وای مامان! خوب شد اومدی . کمکم می کنی یه لباس مناسب پیدا کنم ؟ مادرم با مهربانی کنارم ایستاد و نگاهی به داخل کمد انداخت . او هرگز سلیقه اش را به من تحمیل نمی کرد ، اما همیشه سعی می کرد بهترین مشاورم باشد : مهمونی بزرگیه . احتمالاً آدم های سرشناس زیادی شرکت می کنند . دوست داری لباست پوشیده باشه ؟ من یک دختر جوان بودم با تمایل به زیبایی و دیده شدن و مورد تحسین واقع شدن . در خانواده نسبتاً آزادی رشد کرده بودم اما می دانستم برای حفظ شخصیتم باید حریم هایی را رعایت کنم : دوست دارم لباسم مناسب و قشنگ باشه . مادرم بلوز بالا تنه کوتاهی که استین سه ربع بود برایم انتخاب کرد و چون قسمت دامنش مشکی بود ساپورت مشکی جورابی نیز پیشنهاد داد . یقة بلوزم نسبتاً زیبا و گرفته بود و به جای شال کلاه لبه دار مشکی و زیبایی را که با گلهای ریز روی لبه اش تزیین شده بود روی سرم گذاشتم و مادرم گیسوانم را با سنجاقی زیر آن جا داد . سپس در حالیکه کمکم می کرد تا آرایش ملایم و دخترانه ای بکنم پرسید : کیان هم در مهمونی پدرش شرکت می کنه ؟ شانه ای بالا انداختم : نمی دونم . نگاهی به چشمانم کرد : دوست داری اونم اونجا باشه . نه ؟ نیم لبخندی بر لبم نشست : نمی دونم خب راستش . . . فکر می کنم دلم براش تنگ شده . مادرم بوسه گرمش را بر گونه ام نشاند : دختر کوچولوی شیرین و معصوم من ! . . . آرزو می کنم دلت تو رو به راههای خوب ببره . . . و اونقدر صبور باشه که هرگز به ذلت کشیده نشی .
– ممنون مامان . حرف زدن با تو آدمو دلگرم می کنه حتی اگه اشتباه کرده باشه .
– امیدوارم هرگز اشتباه نکنی دخترم . نه به خاطر اینکه اگه اشتباه کنی دیگه جایی در قلب من نداری، بلکه به خاطر اینکه تحمل رنج اشتباه ، بخصوص در مسائل عاطفی کمر سخت ترین و صبورترین آدمها رو می شکنه . چه برسه به تو که نرم و لطیف و شکننده ای عزیزم .
ملتمسانه نگاهش کردم : مامان می ترسم . کاش پیشم می موندی . کاش مجبور نبودی بری . . . او با مهربانی پشت انگشتانش را روی گونه ام کشید : دخترکم ! مهم نیست من چقدر کنارت بمونم . مهم اینه که چقدر به حرفام توجه می کنی و از تجربه یک عمر من استفاده می کنی . . . وقتی قلبت به خاطر کسی بی صبرانه خودش رو به دیوار سینه ات می کوبه و حس می کنی برای یه ذره محبتش حاضری دنیا رو بدی چشمات رو ببند و به خودت فکر کن . . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 21
حس کردم سعی داره خندشو کنترل کنه. یهو دو زاریم افتاد، دستمو کشیدم رو سرم نه تنها روسری نداشتم بلکه عین این دختر هندیا موهامو پریشون ریخته بودم دورم! وای خدایا... با همون سرعتی که اومدم خواستم برگردم تو اتاق که از شانس خوشگلم محکم خوردم به در بسته. از این بدترم میشه؟!
یکم تو اتاق خودخوری کردم و قشنگ آب شدم ؛ صدای خنده ی کسری هم دیگه نمیومد سر و وضعمو مرتب کردم می خواستم هرچه زودتر بریم بیمارستان.
عمه همچنان خروپف میکرد خدایی خنده داره!
حالا باورم میشه درگیری ذهنی داشته باشه همش می خوابه.
هر چی دستم اومد چیدم رو میز ناشی بودم دیگه.چای سازو هم روشن کردم و پس از ده دقیقه جستجو چای خشک رو پیدا کردم.
فنجون های چایی رو روی میز گذاشتم و زیر نگاه های گاه و بیگاه کسری خان صبحونه خوردیم.
تند تندهمه چی رو جمع کردم و ظرف کثیفارم گذاشتم تو ظرف شویی.
پالتوی سفیدی از روی همون تونیک و شلوار جینی که تنم بود ، پوشیدم کیفمو برداشتم شالمو هم مرتب کردم و رفتیم دیدن بابای عزیزم.
الهی نیلا فداش شه،با لباس بیمارستان چقدر مظلوم و ناراحت کننده شده...یهو زدم زیر گریه مامان اومد بغلم کرد،سعی می کرد آرومم کنه ولی مگه من حرف حالیم بود!
دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم و همین جور خودمو خالی می کردم. بابا قربون صدقم رفت و مطمئن شدم از دستم دیگه عصبانی نیست.
دیگه اختتامیه ی گریه زاریم بود دماغمو کشیدم بالا و با دستمال اشکامو پاک می کردم که یکی محکم زد از کمرم : بسه دیگه دختر عمو ...گریه اصلا بهت نمیاد ،انقد زشت میشی که نگو!
-الهی دستت بشکنه محمد...خبرت نمی تونی مثل آدم ...آخ کمرم..
-کشتی دخترمو..بیا اینجا بابا!
نشستم لبه ی تخت و بابا یه بوسه ی خوشگل کاشت رو پیشونیم و من توآغوش امنش غرق خوشبختی شدم.
ساعت 6 بیدار شدم. جلوی پنجره وایسادم و در یک حرکت پرده رو کنار زدم... توقع داشتم حداقل چند سانت برف رو زمین باشه اما با دیدن حیاط خالی لب و لوچم آویزون شد؛ (پیشونیمو چسبوندم به شیشه) دی ماه داره تموم میشه، پس چرا امسال برف نمیاد؟
دیشب آسمون سرخ بود فکر کردم توی یه روز برفی از خواب بیدار میشم اما انگار زمستون امسال، فقط سوز و سرماشو برامون کنار گذاشته... آه بیخیال!
بابا از بیمارستان مرخص شده اما فعلا شرکت نمیاد. دکتر گفته باید استراحت کنه.
کارم یکم بیشتر شده و گاهی وقتا مثل امروز دانشگاهو می پیچونم و به کارگاه سر می زنم .
گزارش کارها مرتب به جناب رئیس می رسه و خلاصه حواسش به همه چیز هست.
بعد از نماز ،اول از هر کاری گوشیمو از شارژ کشیدم و گذاشتم تو کیفم که یه وقت یادم نره
عین یه دختر خوب مسواک زدم و آماده شدم؛ یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار کشی (امروز باید برم کارگاه پس باید لباسم هم ساده باشه، هم راحت!)
موهامو پیچوندم و یه کلیپس کوچولو بهش زدم. یه روسری سفید آبی پوشیدم و پشت سرم گره زدم، شال گردن سفیدمم برداشتم و رفتم پایین. مامان برام تخم مرغ درست کرد اونم با روغن فراوان!
وقتی سیر شدم دستت درد نکنه ای گفتم ویه سیب گنده هم برداشتم (میدونید که برای پیچوندن مسواک!)
همش دکترا میگن وقتی از خواب بیدار میشید مسواک بزنید؛ ما هم میگیم چشم ولی دوباره که نمی تونم!!!
کاپشن نخودی رنگمو از رخت آویز برداشتم. پیش به سوی یه روز پر کار...
بیچاره راننده چند دقیقه ای هست که منتظرمه. تا برسم به ماشین، با چندتا گاز گنده حساب سیب رو رسیدم و باقیشو شوت کردم تو سطل آشغال.
سوار شدم و با همون دهن پر سلام دادم. وقتی جواب سلامم رو شنیدم به صورت راننده نگاه کردم با دیدن یه پسر جوون پشت فرمون به سرفه افتادم. دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم و سرفه می کردم اصلا یه وضعی بود!
_خوبی؟... چی شد؟

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
از جاوید هر دو خداحافظی کردند و نگاهش به فرناز خورد و گفت: تو چرا نیومدی عقدکنان ما؟ فکر نکنی حواسم نبوده ها. واسه عروسی نیای، من می دونم و تو. گفته باشم.
فرناز سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزش داشت: ببخشید دیگه. یه خورده مریض بودم، نشد بیام.
جاوید هم به آنها نگاه می کرد و از حالش معلوم بود چقدر بخاطر فرناز نگران است.
- خب دیگه برید. دیر وقته.
با این حرف جاوید، فضای سنگین به وجود آمده، از بین رفت و هر دو خداحافظی کرده و رفتند.
بعد از رفتن آنها جاوید پرسید: فرناز خوبی؟
سرش را بلند کرد. نم اشک در چشمانش نشسته بود اما لبخندی زد: مگه میشه خوب نباشم؟ خیلی شب خوبی بود.
من هم گفتم: ممنون از دعوتتون. عالی بود، خسته نباشید.
تشکری کرد و با او خداحافظی کرده و از آنجا بیرون زدیم.
تا لحظه ی آخر سنگینی نگاهش را حس می کردم و نمی دانم چرا هول و دستپاچه شده بودم.
به اتاقم رفتم و لباس هایم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد. صدای جاوید توی گوشم می پیچید، آن صدای آرامش بخشش.
گوشی ام را برداشتم و با کنجکاوی پروفایلش را چک کردم.
چند تا از عکس های خودش بود در حالت های مختلف، عکس بعدی را هم ورق زدم و با دیدن چیزی که دیدم، چشمانم از تعجب گرد شد و مبهوت ماندم حتی یک لحظه احساس کردم شاید عکس های یک نفر دیگر را نگاه می کنم اما نه خودش بود.
عکسی که گذاشته بود، عکس نوشته ی یک بیت از شعرهای من بود و بسیار باعث تعجبم شده بود. یعنی شعرهای مرا خوانده و دوست داشته؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد، لبخندی پر از ذوق و هیجان.
صفحه اش را هم پیدا کردم و عکس هایی که پست کرده بود را نگاه کردم.
بیشتر عکس ها از خودش بود که چند تا از آن همراه با گروه موسیقی شان و با خوانندگان معروف.
هندزفری ام را برداشتم و تکه هایی از آهنگ هایی که خودش خوانده و پست کرده بود را گوش دادم.
دانه به دانه عکس هایش را نگاه کردم البته بماند که روی هر عکسش چند دقیقه خیره می ماندم!
به یکباره به خودم آمدم. من داشتم چه کار می کردم؟ برای چه به عکس هایش نگاه می کردم؟ اصلا این ضربان بالای قلبم برای چه بود؟!
هندزفری را از گوشم بیرون آوردم و گوشی ام را کنار گذاشتم.
پتو را بالا کشیدم و چشمانم را بستم. می خوابیدم برایم بهتر بود!
نمی خواستم و نباید به این چیزها فکر می کردم...

یکی دو روز بعد جاوید به شرکت آمد. سعی می کردم کمتر با او رو به رو شوم، تا کاری نداشتم به اتاقش نمی رفتم، می گذاشتم اول او از شرکت خارج شود و بعد خودم می رفتم.
نباید اجازه می دادم حسی که در قلبم ریشه دوانده رشد کند، باید همان ریشه را از همان اول می خشکاندم تا دیگر رشد نکند.
مشغول انجام دادن کارم و بررسی پرونده ها و فاکتورهای خرید و هزینه ها بودم که همتا پرسید: چته خزان؟
بدون آن که سرم را از روی کامپیوتر و برگه های روی میز بالا بیاورم جواب دادم: هیچی. دارم کارمو انجام میدم دیگه!
- آره، منم که گوش هام درازه و نمی فهمم تو چند روزه یه چیزیت هست.
خنده ای بی حوصله کردم: نه بابا، تو خیلی بزرگش می کنی.
تشر زد: خزان. بگو دیگه.
- چیزی نیست همتا جان، بیخود نگران شدی.
به ناچار از جا بلند شدم. باید چند تا از پرونده ها را جاوید امضا می کرد.
تقه ای به در زده و وارد شدم. سعی می کردم نگاهم به چشمانش نخورد و حواسم پرت صدایش نشود.
پرونده را روی میزش گذاشتم و در حالی که به پرونده خیره بودم با صدای جدی گفتم: اینو باید امضا کنید.
خودکار را برداشت و روی کاغذ کشید و نگاهم به دستان مردانه اش افتاد.
پرونده را پس از امضا زدن، برداشتم که گفت: صبر کن.
سمتش برگشتم: بله؟
- چیزی شده؟
سری به طرفین تکان دادم و نگاهم به چشمانش افتاد و امان از این چشمانش...!
- نه، چی باید بشه؟
- اینو من ازت باید بپرسم. اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟
- نه، گفتم که چیزی نیست. ببخشید من باید برم سرکارم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
آهی کشید و چیزی نگفت. خوشبختانه سالن آن قدر ازدحام و شلوغی اش زیاد بود که پریا که کنارم بود، صدایم را نشنود.
چراغ های سالن خاموش شد و تنها نور اندکی به فضا روشنایی بخشیده بود.
پرده ای که روی صحنه زده بودند، کنار رفت و با نمایان شدن گروه موسیقی شان، صدای تشویق های هیجان زده ی حضار کر کنده و بلند شد.
چند دختر و پسر جوان با سازهای سنتی دستشان کنار هم نشسته و جاوید و یک پسر تقریبا هم سن خودش هم بین آنها نشسته و مقابل همگی شان میکروفن بود‌
دقایقی به همان دست زدن و تشویق کردن ها گذشت و سپس صدای آهنگ بلند شد.
مشتاقانه نگاهشان می کردم‌. فرناز هم ناراحتی اش را از یاد برده بود و با ذوق و شوق تشویق می کرد و به صحنه خیره بود.
سپس صدای جذاب و گرم جاوید به گوش رسید و صدای دست زدن ها و جیغ و دادهای پر شوق حضار بیش از پیش شد.
چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست

با شنیدن آهنگی که خیلی دوست داشتم و در حال بازخوانی توسط جاوید بود، لبخندی روی لبم آمد و من هم مانند بقیه شروع به تشویق کردم.
صدای آن یکی پسر آمد. او هم صدایش زیبا بود اما جاوید از او بهتر بود و صدای دلنشین تری داشت‌.
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده

باز هم صدای جاوید بلند شد و نمی دانم چرا حس کردم قلبم تکانی خورد و کوبش هایش محکم و تندتر شد.
لحظه ای سرش را بالا آورد که با من چشم در چشم شد و لبخند محوی روی لبش نشست. قلبم تکان دیگری خورد و دستپاچه نگاه از او دزدیدم.
قلبم به شدت می کوبید و حتی آرامش صدایش هم نمی توانست قلب آشفته ام را آرام کند.
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

بعد از این آهنگ یکی دیگر از آهنگ هایی که دوست داشتم را خواندند.
نمی دانم چرا یک حس و حالی در دلم نشسته بود. تمام لحظات کوتاهی که با هم بودیم را به یاد آوردم. حمایت هایش چقدر خوب بود، صدایش آرامش محض بود.
حال بدی داشتم یا خوب را خودم هم نمی دانستم فقط دلم می خواست زودتر از اینجا بروم، گویی می خواستم از حس های ضد و نقیض دلم بگریزم.
بالاخره تمام شد و حاضران کم کم عزم رفتن کردن و همه دورشان جمع شدند برای گرفتن عکس و امضا.

نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم. دیر وقت شده بود و باید زودتر برمی گشتم.
رو به فرناز گفتم: کم کم بریم دیگه. دیره.
سری تکان داد و سبد گل را در دستش جا به جا کرد.
- آره میریم. بریم اینو بهش بدیم.
ما جلوتر راه افتادیم و هومن و پریا هم پشت سرمان آمدند.
کم کم داشت سالن خلوت می شد و بیشتر فقط از خانواده های این گروه بودند.
جاوید با دیدن ما لبخندی زد و از پله های سن پایین آمد. هومن هم به طرفش رفت و در آغوشش گرفت.
- ایول داداش. چه کردی تو! ترکوندی که!
لبخندی روی لبش آمد، از همان لبخندهای جذاب. جواب او را داد و با من، فرناز و پریا سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و به خاطر آمدنمان تشکر نمود.
فرناز سبد گل را به سمتش گرفت و گفت: گل برای داداش خوشگلم خودم. از طرف منو خزان.
با همان لبخند گوشه ی لبش آن را از دستش گرفت و گفت: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدین چرا؟
فرناز با ذوق گفت: وای عالی بودی. دوست داشتم هی ادامه داشته باشه.
نگاهش مهربان بود اما در عمق آن نگرانی هم به چشم می خورد. می دانستم چقدر نگران فرناز است که در حین اجرا بخاطر غمگین بودن آهنگ اشک ریخت.
هومن پرسید: تو کی برمی گردی؟
- منم میام تا یکی دو ساعت دیگه.
- ماشین آوردی؟ اگه نیاوردی که بمونیم؟
- قربونت. آره، آوردم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 108
حالا که مادرم از احساس واقعی ام نسبت به کیان باخبر بود بیشتر هول شده بودم . اما او در کمال خونسردی به من پیشنهاد کرد کاملاً راحت باشم . بلوز و شلوار اسپرت سفید رنگی تنم بود و موهایم را روی شانه ام ریخته بودم . هیچ آرایشی هم نداشتم . تا به حال با چنان قیافة ساده و بی آلایشی در برابرش ظاهر نشده بودم . جلو در ورودی ساختمان به استقبال آنها رفتم . خاله با دیدنم مرا در آغوش کشید و رویم را بوسید : چشمت روشن قشنگم . پشت سر او کیان مثل همیشه شیک و با کلاس وارد شد . دیدن من با آن سرو وضع راحت و بی آلایش باعث تعجبش شده بود . لبخند گرم و دوست داشتنی بر لبش نشاند و در جواب سلام من سری تکان داد : سلام به روی ماهت . . .
ورود میهمانان جمع مان را گرم تر کرده بود . کیان زند طبق معمول یک شنونده مرموز و موقر بود . کسی که همه حتی مادرم از هم صحبتی با او لذت می بردند . وقتی در حال تعارف کردن سینی چای بودم موهایم مدام از روی شانه ام سر می خورد . کارم که تمام شد مادرم صدایم زد . پایین پایش نشستم و در حالیکه او با آرامش موهایم را می بافت به صحبت سایرین گوش می دادم . لبخندهای اطمینان بخش و آرام کیان پدرم را به ادامه صحبت دلگرم می کرد. اما هنگامیکه گوشی اش زنگ خورد از جمع معذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد . با رفتن او من نیز استکانها را جمع کردم و برای آوردن سینی دیگر چای اتاق را ترک کردم . او داخل سالن روبه روی دکور فانتزی روی دیوار ایستاده بود و در حال صحبت کردن با گوشی به همان گوی زیبا که مصطفی بعنوان یادگاری به من داده بود خیره شده بود . گوی زیبایی بود . جای شکرش باقی بود که نمی دانست هدیة مصطفی ست .

کیان درحالیکه وانمود می کرد به گوی خیره شده است حرکات باران را زیر چشمی می پایید . دخترک چند لحظه پشت سرش ایستاد و با کنجکاوی کودکانه ای به حرکات او دقیق شد. بعد سرش را پایین انداخت و به آشپزخانه رفت .کیان در حالیکه لبخند بر لبش نشسته بود، رفتن اورا از پشت نظاره می کرد. بنظرش می رسید او با آن لباسها از همیشه با نمک تر و ساده تر است اما ترجیح می داد گیسوان صافش را همانطور مانند قبل ریخته بر روی شانه هایش ببیند . بعد از آنکه صحبتش تمام شد.با گوشی اش از آن گوی در چند زاویه عکس گرفت و بعد گوی را برداشت .از اینکه مصطفی به خودش اجازه داده بود به باران هدیه بدهد کاملاً عصبی بود . پوزخندی زد و انگشتانش را آرام از هم باز کرد . . .

لحظه ای که پا به درون سالن گذاشتم کیان را دیدم که گوی در دستش بود و بعد حس کردم او تعمداً گوی را رها کرد. بی اختیار صدایی خفه در حنجره ام پیچید : ه ه ه ه ی !!!
کیان مات و متعجب به من که سینی چای در دستم بود نگریست . من به سرعت به سمت او رفتم و در جواب مادربزرگ که با شنیدن صدای شکسته شدن گوی از داخل اتاق پرسید : چی بود باران ؟ گفتم : هیچی . . . سینی را با عجله روی میز گذاشتم و مستأصل کنار گوی که تکه های شیشه ای اش روی زمین ریخته بود نشستم . کیان با تأسف کنارم نشست : متأسفم . . .
نگاه جدی ام را لحظه ای به او دوختم و بی آنکه حرفی بزنم مشغول جمع کردن تکه های گوی شدم . دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد . با نگاهی حق به جانب به من چشم دوخت : هی ! گفتم متأسفم . حاضرم یکی مثل همین برات بخرم . دستش را کنار زدم : لازم نکرده . همه چی رو با پول نمی شه درست کرد . چند لحظه با تردید به همان حال ماند . فکر می کنم شاید به آخرین جمله ام فکر می کرد . بعد برخاست . سینی چای را از روی میز کنار دستم برداشت و به سمت اتاق رفت . شکسته شدن هدیة مصطفی حالم را گرفته بود . از دست خودم ناراحت بودم . از اینکه نتوانسته بودم هدیه او را حتی دو روز حفظ کنم از خودم بدم می آمد . بعلاوه گوی زیبایی بود. بخصوص وقتی موزیک می زد و می چرخید، دلم می خواست بنشینم و چند دقیقه غرق رؤیاهایم تماشایش کنم . . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 20
ریز خندیدم و زیر لب گفتم :حقت بود!
-که حقم بود آره؟!
-هییییییی..
درست پشت سرم بود با اخم مصنوعی نگام می کرد.
چه گوشای تیزی داره
-نیلا جان... بیا عمه نمی خواد چیزی بیاری
از فرصت استفاده کردم ، بشقاب و کاردا رو برداشتم
-اومدم عمه جون
موقع رد شدن از کنارش گفتم: بازم می گم حقت بود دیگه!
پیش عمه نشستم:شام خوردید؟
-آره مادر ساعت نزدیک 12ست .
کسری روی مبل روبه رویی نشست و گفت:
-خوابتم خوب سنگینه هااا، دزد مزد بزنه اینجا راحت جمع می کنه میره!
(اینو ببین ،فکر کرده خواب بودم خوبه نفهمید از ترس داشتم سکته می کردم)
عمه گفت: همش از ناراحتیه. منم فکر و خیال داشته باشم خوابم سنگین میشه و همش می خوابم!
-اینو راست میگه تو بیمارستانم همش چرت می زد
با اسم بیمارستان یاد بابا افتادم و ناراحت شدم ،بلند شدم :من یه چایی درست کنم الان میام.
-نمی خواد دیر وقته.
کسری یه موز برداشت و گفت:آره خسته ایم فقط بگو کجا باید بخوابیم
-پس میرم جای خوابتون رو آماده کنم.
به سمت پله ها می رفتم که عمه گفت:خونه چرا سرده؟
-اممم...آخه شومینه خاموشه.اگه میشه روشنش کن پسر عمه
با بدجنسی گفت:خوب شد ما اومدیم وگرنه تا صبح منجمد می شدی که دختر دایی!
دستمو به کمرم زدم و گفتم :نخیر ...بخاری اتاق من روشنه و حسابی گرمه
کسری خواست چیزی بگه که عمه صداش دراومد:وای کسری ..پاشو اون شومینه رو روشن کن به جای کل کل.
اومدم بالا.حالا من نمی دونم چه غلطی بکنم؛اتاق مامان اینا که نمیشه می مونه اتاق نیما.
درو که باز کردم لرزم گرفت از بس سرد بود.حالا کجا بخوابن؟
درو بستم و نشستم پشتش گوشی رو از جیب شلوارم درآوردم و شماره ی مامانو گرفتم. اونم خاموشه!
لبمو می جویدم که درو هل دادن یه چند سانت پرت شدم جلو
-نیلا؟ پشت دری چرا؟!
در حالی که کمر بیچارمو ماساژ می دادم بلند شدم و در باز شد:چی شدی؟
-آخه چه طرز اومدنه
-خب تو چرا نشستی این جا؟ تو اتاقت نبودی فهمیدم این جایی...حالا چی شد ..ببینمت
قبل از اینکه انگشتاش بهم بخوره خودمو یکم کشیدم کنار:هیچی، خوبم.فقط...
-چیه چیزی شده؟
-نه فقط میشه امشب...اینجا سرده مجبوری توی هال بخوابی می تونی؟
دستاشو تو جیب شلوارش گذاشت:فکر کردم چی شده .آره اشکالی نداره
-پس خوبه . راستی ...(یه نگاه دقیق به سرتا پاش انداختم؛شلوار جین پوشیده بود با پیراهن تنگ سفید)
بی حرف رفتم سر کمد نیما. چند دست از لباساش مونده .همشو به هم ریختم تا یه دست لباس که به سایز آقا بخوره پیدا کنم نیما موقع رفتن جثه ی ریزی داشت آخه.
یه پولیور پیدا کردم بایه شلوار ورزشی که به نظرم نو بود و بزرگتر از بقیه
-دنبال چی می گردی؟
-یه دقیقه وایسا!
تی شرت کشی هم برداشتم و گذاشتم رو تخت. در حالی که بیرون می رفتم گفتم:ببین اندازت میشه
-چرا؟
-یه نگا به لباسات بکن .با اینا راحتی؟!
برای عمه هم توی اتاق خودم جا انداختم و بلاخره خوابیدیم.
گوشیم داشت خودشو می کشت به سختی چشمامو باز کردم.چشمم که به عمه افتاد سریع صداشو قطع کردم. صد رحمت به من ،ماشاا... خوابشم خوب سنگینه! رفتم بیرون درو بستم و تو راهرو نشستم.یکم با مامان حرف زدم.وقتی خداحافظی کردم کسری در حالی که لباسای خودش تنش بود از اتاق نیما اومد بیرون.این سردش نمیشه با پیراهن؟!
-صبح بخیر...نیلا خانم!
خمیازه ای کشیدم ، انگشتامو تو موهام فرو کردم و زدم عقب
-ساعت چنده؟
در حالی که آستینای پیراهنشو تا می زد گفت:دیر نیست...راستی نمی دونستم انفدر موهات خوشرنگه!
با لحن متعجبی گفتم: موهام؟

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 19
مامان گفت شب می مونه بیمارستان. می خواست خاله رو بفرسته پیشم تنها نباشم اما گفتم نمی ترسم و تقریبا راضیش کردم.)
_چشم غذا هم می خورم... شما هم مواظب خودت باش خداحافظ
پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم، در حیاط خلوت رو هم قفل کردم
پتو رو دور خودم پیچیدم و نشستم پای سریال، ساعت ده بود. نگاهمو از ساعت دیواری به سمت اپن سر دادم.
جمله ی آخر سیاوش توی ذهنم مرور شد:" حتما بخور ناهارم نخوردی!"
پلاستیک غذا رو گرفت جلوم و گفت : وقتی خواب بودی از رستوران گرفتم
(من ذهنم درگیر فعل‌های مفردی بود که به کار می برد اما اون حواسش به گرسنگی من بود)
این کارشو پای چی می ذاشتم؟!
در مقابلش حرفی برای گفتن نداشتم، غذا رو دستم داد و به داخل اشاره کرد: دیگه واقعا شب بخیر! حتما بخوریا ناهارم نخوردی...
پتو رو کنار زدم و بلند شدم آره گرسنمه!
ظرف غذا رو گذاشتم جلوم. زرشت پلو با مرغ، دوست دارم تا تهشو بخورم قاشق اول رو گذاشتم دهنم، سرد شده.
گذاشتمش تو فر تا گرم شه، توی این فاصله توی کتری آب ریختم تا جوش بیاد. دلم یه نوشیدنی گرم می خواد حالا هرچی که می خواد باشه.
تا غذامو بخورم آب جوش آماده شد. تمام کابینت ها رو دنبال چای کیسه ای گشتم اما پیدا نکردم یه کافی میکس درست کردم و نشستم جلوی تلویزیون .
غذا خیلی بهم چسبید.لوسترو روشن گذاشتم و رفتم بالا .با دیدن اتاق های خالی بغض به گلوم چنگ زد،دلم براشون تنگ شده.یعنی بابا حالش خوبه؟ کاش مثل دختر بچه ها قهر نمی کردم و می موندم اونجا
دلم برای داداشیم هم تنگ شده حالا که همه چیزو فهمیدن نیما باید برگرده یعنی برگردن هر دوشون؛ برگردن و بشیم یه خانواده ی درست و حسابی!
سرم به بالش نرسیده بود که زنگ آیفن به صدا دراومد و توی سکوت خونه تونستم به خوبی بشنوم.
ترس برم داشت این موقع شب کی می تونه باشه؟
کاش کله شقی نمی کردم و یکی میومد پیشم.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم که به مامان زنگ بزنم، اما همون لحظه تو دستم زنگ خورد جیغ کوتاهی کشیدم و انداختمش زمین.
صدای آیفون قطع شد. خم شدم گوشی رو برداشتم کسری بود،(خدا بگم چی کارت کنه)
جواب دادم:بله؟
-کجایی تو؟
-خونه
-پس چرا هر چی زنگ می زنم درو باز نمی کنی؟!
نفس حبس شدمو آزاد کردم
-اومدم.
لباسام خوب بود یه روسری پوشیدم و درو باز کردم.
عمه هم همراش بود.
-سلام عمه جون. ببخشید پشت در موندید
صورتمو بوسید:سلام قربونت برم ..عیب نداره،بمیرم برات که تنها موندی،من فکر کردم خالت اینجاست
-خدا نکنه بیا تو عمه هوا سرده.
کسری ماشینشو آورد تو حیاط .من هنوز بالای پله ها وایساده بودم از برخورد امروزم یه کوچولو پشیمون بودم اما نمی خواستم ازش عذر خواهی کنم، یعنی روم نمیشد غرورم نمی ذاشت... نمی دونم.
گوشیم تو دستم بود،براش نوشتنم :"بابت امروز متاسفم . نه اینکه فکر کنی کارت خیلی قشنگ بود، نه ...فقط می خوام بدونی از اینکه بهت سیلی زدم حس خوبی ندارم همین"
پیامو ارسال کردم و برگشتم داخل.
پتو رو از زمین برداشتم و گذاشتم روی مبل.
-خوش اومدی عمه جون
رفتم آشپزخونه ظرف میوه خوری رو برداشتم و میوه چیدم توش چند تا پیش دستی هم برداشتم .
پیام اومد به گوشیم،میوه ها رو گذاشتم رو میز و برگشتم از روی اپن بشقاب بردارم گوشی هم کنارش بود مطمئن بودم کسری ست.
" عذرخواهیت قبوله ولی می دونستی دستت خیلی سنگینه؟!"

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 107
از گردش آن روز صبح حتی سوارکاری و اتفاقات بعدازظهر . . . فکر می کنم چیز زیادی را از قلم نینداخته بودم . گرچه مادرم از بی بند و باری متنفر بود ،اما به داشتن حجاب بین فامیل و نزدیکان چندان اعتقادی نداشت و قطعاً شماتتم نمی کرد . تمام مدت من فقط حرف زدم و مادرم با صبر و مهربانی گوش داد . وقتی به آخر حرفهایم رسیدم مادرم فقط چند لحظه نگاهم کرد و من محتاطانه پرسیدم : بنظرت زیاده روی کردم مامان ؟ مادرم لبخند ماتی زد و در حالیکه گیسوان کنار شقیقه ام را لمس می کرد پرسشم را با پرسشی پاسخ داد : دوستش داری ؟ به سقف خیره شدم و چند لحظه سکوت کردم : بعضی وقتها حس می کنم خیلی احمقانه دوستش دارم . . . اون در اوج مهربونی کاملاً مغروره. شاید هم واقعاً قصدی نداره و من همه چی رو جدی گرفتم . . . ( نگاهم را به نگاه مادرم دوختم :) من نمی خوام دوست دخترش باشم . مادرم پیشانی ام را بوسید : پس نباش . همینطور که تا به حال نبودی . . . دختر ناز و معصوم من . . . اگر کسی قصد سوء استفاده از یک نفر رو داشته باشه، کاملاً از رفتارش معلومه . اینطور که تعریف کردی بنظر نمی رسه آدمی باشه که بخواد از شرایط سوء استفاده کنه . تو یک شب رو با اینکه حال درستی نداشتی تا صبح به سلامت تو خونه ش سپری کردی . خیلی وقتها فرصت سوء استفاده رو داشته اما اینکار رو نکرده و همین نشون می ده که با وجود آزادی روابطش به قوانین و اصول انسانی پای بنده . اما این شناخت اندک برای یک عمر زندگی کافی نیست . ظاهراً اون خیلی با ما فرق داره . گاهی نمی شه شکافهای عمیق بین شخصیتها رو نادیده گرفت . شاید اون مردی باشه که جذابیت و ثروتش جلو دید رو گرفته . . . پس سعی کن قبل از اینکه قلبت رو کاملاً به اون ببازی، بیشتر به آینده ای که با اون خواهی داشت فکر کنی . زندگی پر از خطر چیزیه که حداقل من نمی تونم برای تنها دخترم بپذیرم . ما فقط تو رو داریم . تو حاصل تمام عمرمایی . کسی هستی که حاضریم بی چون و چرا خودمونو فدای زندگیت کنیم . اما . . . ( مادرم مکثی پر از تردید و ابهام کرد :) کوچولوی شیرینم . در نهایت تصمیم تو برای ما قابل ستایشه و در هر راهی که برای ادامه زندگیت انتخاب کنی حتماً حمایتت می کنیم . . . دستم را دور گردن مادرم حلقه کردم و گونه اش را بوسیدم . احساس خوبی داشتم مادرم مرا به آغوش کشید و پیشانی ام را بوسید : بخواب عزیزم . آروم بخواب . . . صبح یا بهتر بگم ظهر وقتی چشم باز کردم هنوز در آغوش مادرم بودم . نور ملایم و گرم خورشید از پشت پنجره تا روی تخت پهن شده بود و تمام اتاق را روشن کرده بود . . . بعد از اینکه صبحانه مان را خوردیم نوبت به باز کردن ساک سوغاتی رسید . مادرم با سلیقه ترین زن دنیا بود . بهترین لباسها را برایم سوغات آورده بود . . . تا فرا رسیدن سال نو فرصت زیادی باقی نبود . مادر و پدرم قول داده بودند تا چند روز بعد از تحویل سال نو کنارم بمانند . آنروز بعدازظهر مادرم اولین کاری که کرد این بود که برایم یک گوشی جدید گرفت و سیم کارت تازه ای داخلش گذاشت . بعد از خوردن شام دور هم نشسته بودیم که خاله و کیان به بهانة دیدن پدر و مادرم به خانه مادربزرگ آمدند . . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
اردلان نگاهی به اطراف کرد. می خواست مطمئن شود کسی پیرامونشان نیست و وقتی اطمینان یافت، سمت گلشیفته برگشت.
- آره.
چشمان گلشیفته از ذوق برق زدند و صدایش پر از هیجان شد: واقعا؟! چه جوری؟ باید چی کار کنیم؟ راهش رو بلدی؟
- این قدر سوال ردیف نکن. الان من باید برم، شب که برگشتم میام همه چیو برات میگم. خب؟
گلشیفته تند تند سری برای تایید تکان داد: باشه.
- کسی چیزی نفهمه ها.
- خیالت راحت. به کسی چیزی نمیگم.
اردلان از جا بلند شد و گلشیفته هم به تبع او از جا برخاست.
- زود بیای ها.
با گفتن خیلی خب، از او دور شد و از خانه بیرون زد و نگاه هیجان زده ی گلشیفته بدرقه ی راهش شد.
نزدیک سه سال می شد که در این خانه مانده بود و چهارده سالش شده بود.
شیطنت هنوز هم داشت اما به قول فروغ داشت خانم می شد و به قول اردلان، عاقل تر.
چرا که از آن همه سادگی آن زمانش و گرفتن تصمیم های ناگهانی و بدون منطق خبری نبود.
اردلان هم حدود بیست سالش شده بود. در اوج جوانی قرار داشت و او هم دلش می خواست زودتر از آنجا برود، کم غرور جوانانه اش خورد نشده بود.
گلشیفته وارد اتاقش شد و با کلی فکر و هیجان منتظر برگشت اردلان و اینکه چه فکری دارد و چگونه می تواند کمکش کند.
* * * * *

با کلی توصیه ی مامان و بابا از خانه بیرون زدم. فرناز دنبالم آمده بود که با هم به سالنی که کنسرت در آن برگزار می شد برویم.
یک بار دیگر نوشته ی روی دعوتنامه را خواندم و پرسیدم: کنسرت گروهشونه یا خودش تنها هم قراره اجرا کنه؟
- گروهشون. یه گروهن که فقط جاوید و یکی دیگه شون می خونه بقیه یه جاهایی همخوانی می کنند. تو گروهش بیشتر موسیقی های سنتی خونده میشه اما وقتی خودش تنها بخواد اجرا کنه پاپ می خونه البته امشب که خودش تنها دیگه اجرا نداره.
سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم که ادامه داد: آخه صداش یه جوریه که هم تو سنتی عالیه و هم تو پاپ.
- پس چه طور من تا حالا اسم گروهشون رو نشنیدم؟
- خب خیلی معروف نیستند. بعدشم اولین باره که کنسرت گذاشتند و کسی خیلی نمی شناستشون.
آهانی گفتم و بقیه ی مسیر در سکوت طی شد. وقتی رسیدیم، از صندلی عقب سبد گلی که خریده بود را بیرون آورد که گفتم: وای فرناز، من همین جوری اومدم. زشت شد.
- نه بابا کجا زشته. این از طرف هر دومونه.
کمی قانع شدم و با هم سمت در سالن می رفتیم که صدای آشنایی از پشت سر شنیدیم.
فرناز با دیدن هومن هول شد و دست و پایش را کمی گم کرد اما خوشبختانه حرف های دیشب و این چند روز من کمی اثر گذاشته بود که سریع خودش را جمع و جور کرد.
هر دو جواب سلامش را دادیم که اشاره ای به دختر جوان کنارش کرد و گفت: پریا جان، همسرم.
رو به پریا ادامه داد: ایشون هم فرناز که بهت گفته بودم و ایشون هم خزان خانوم که همکار شدیم.
فرناز به سختی لبخندی زد. فقط من از جریان خبر داشتم و می دانستم چه قدر برایش سخت است. من هم لبخندی زدم و ازدواجشان را تبریک گفتم.
دختر خوبی به نظر می رسید. لبخندی به هر دویمان زد و جواب تبریک هایمان را داد و هر چهار نفر با هم وارد سالن شدیم.
سالن بزرگ پر از حضار شده و سر و صدا هم زیاد.
با راهنمای یکی از مسئولین سالن، ردیف اول روی صندلی ها در کنار هم نشستیم.
فرناز سمت راستم و پریا هم سمت چپم نشسته و هومن هم آن طرفش.
دست یخ زده ی فرناز را در دستم گرفتم و پرسیدم: خوبی؟
سری به طرفین تکان داد: دارم دیوونه میشم خزان. دلم می خواد همین الان پا شم برم.
تشر زدم: عه فرناز! تابلو بازی در نیار.
مستأصل نالید: میگی چیکار کنم؟
- عادی باش. اصلا فکر کن اون جا نیست.
نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 106
کیان بدن تب دارش را روی تخت دو نفره اش جابه جا کرد و خودش را کمی بالا کشید تا فنجان نوشیدنی گرم را از دست مادرش که لبة تخت می نشست بگیرد : چطور خودت رو سرما دادی ؟ کیان در حالیکه فنجان را از مادرش می گرفت و به لبانش نزدیک می کرد به نگاه معنی دار مادرش چشم دوخت . سیمین لبخندی زد : با باران رفته بودی خرید ؟ . . . کیان نوشیدنی اش را سر کشید و فنجان را روی سینی که هنوز در دست مادرش بود گذاشت : نه . . . من فقط وقتی برمی گشتم اتفاقی باران رو دیدم . سیمین موزیانه لبخند زد : پس اون گوی قشنگ شیشه ای که یه قلب وسطش بود رو همین طور اتفاقی براش خریدی ؟ کیان برای لحظه ای نگاه کنجکاوش را به سیمین دوخت . اه ! پس مصطفی به او هدیه هم داده بود . تحمل رفتار مصطفی برایش زجرآور بود. بخصوص حالا که قصد نزدیک شدن به باران را داشت . هر طور بود خودش را به بی خیالی زد و بار دیگر زیر لحاف فرو رفت : من چیزی بهش ندادم . حتماً خودش خریده . سیمین چشمکی تحویل پسرش داد : اینطور چیزها رو آدم خودش برای خودش نمی خره . سپس برخاست و در حالیکه کاملاً مطمئن بود آن هدیه از طرف اوست اتاق را ترک کرد . کیان مدتی را با خودش کلنجار رفت و سرانجام گوشی اش را برداشت و شماره باران را گرفت . دلش می خواست هدیه ای را که مصطفی به او داده بود زیر پایش له کند . متأسفانه گوشی او خاموش بود و تماسش ناموفق ماند .

وقتی به خانه رسیدیم با دیدن پدر و مادرم که ظاهراً مادربزرگ از آمدنشان با خبر بود غرق در خوشحالی شدم . . . بعد از چهار ماه دوری . . . دلم به قدری برایشان تنگ شده بود که حتی خودم باورم نمی شد . بعدازمدتها آنشب دلم نمی خواست صبح شود . مادرم درست وقتی به بودنش نیاز داشتم پیدایش شده بود . او بهترین مونس و همزبانم در تمام دنیا بود . کسی که بی اندازه به او اعتماد داشتم و با هیچ کس به اندازة او راحت نبودم . . . تا حدود ساعت دو ونیم نیمه شب همه بیدار مانده بودیم . مادرم حرفهای زیادی برای گفتن داشت و سعی می کرد به هر اتفاقی که در آن مدت برایشان افتاده بود اشاره ای بکند . اما بالاخره پدرم پیشنهاد داد بخوابیم و ادامه صحبتهایمان را برای فردا بگذاریم . هرچه با خودم کلنجار رفتم نشد تا صبح منتظر بمانم . ده دقیقه ای بیشتر نبود که سکوت در خانه برقرار شده بود . برخاستم و پشت در اتاق پدر و مادرم رفتم . تلنگری آرام به در نواختم و درپی آن صدای آرام مادرم را شنیدم : بیا تو بچه ی کم صبر من .
با لبخند وارد اتاق شدم . روی تخت دونفره شان زیر لحاف گرم فرو رفته بودند . پدرم با لبخند به من که وسطشان روی تخت می نشستم نگاه کرد : دختر لوس بابا چطوره ؟ ملتمسانه دست گرمش را کشیدم : بابایی !! هردو خندیدند و پدرم گفت : وقتی اینطوری می گی بابایی یعنی من باید تسلیم بشم . حالا برو سر اصل مطلب . . . سرم را کمی کج کردم : بابایی ! . . . می شه امشب جاهامونو عوض کنیم ؟پدرم اخم ساختگی به ابروانش نشاند : نخیر. من یه شبم نمی تونم از مامانت دور باشم برو بچه ننه نباش . مادرم با خنده او را مورد خطاب قرار داد : ا !! احمد ! اذیتش نکن .
من : بابایی برو تو اتاق من بخواب . . . خواهش می کنم .
پدرم دستش را روی سرم گذاشت و موهایم را به هم ریخت : باشه . . . ولی فقط همین امشب . ذوق زده دستانم را به دور گردنش حلقه کردم و صورتش را بوسیدم .
– تو بهترین بابای دنیایی .
– خودم می دونم . . .
پدرم با گفتن اینجمله از روی تخت برخاست و با گفتن شب بخیر اتاق را ترک کرد . چه حس خوبی بود خوابیدن کنار مادرم . مادرم برحسب حس مادرانه اش خوب می دانست انگیزه صحبت در مورد چه موضوعی مرا به آنجا کشانده است . دستش را تکیه گاه سرش کرده بود تا مرا بهتر ببیند و با پرسیدن در مورد کیان زند مرا که بدنبال راهی برای بازکردن سر صحبت با او بودم راحت کرد . برای مادرم تمام اتفاقاتی که در آن مدت برایم افتاده بود تعریف کردم بی کم و کاست . از احساسات ضد و نقیضم برایش گفتم . از ترسها و دلهره هایم . از زندگی اشرافی کیان زند که ثروتش قابل شمارش نبود، از روابط آزادش با امثال سعیده و پردیس . از اینکه یک شب را بی آنکه بدانم در منزل او صبح کرده بودم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی