پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان تسویه از زهرا حشم فیروز» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 119
رسیدن آمبولانس و بیرون آمدن پرستار از داخل ساختمان هم زمان شد و من پس از راهی کردن همکارانم رو به خانم پرستار که با گوشه ی مقنعه ی سیاهش اشک هایش را کنار می زد گفتم: تسلیت می گم، می شه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
دم عمیقی کشید و به نشانه ی بله سرش را تکان داد، با هم وارد دفتر آقای شاه ملکی شدیم و من از روی میز مدیریت لیوانی آب برای خانم پرستار ریختم و پس از سپردن به دستش صندلی مقابل او را اِشغال کردم.
- بیماریشون ای ال اس بود«als»درسته؟
لیوان را به لبانش نزدیک کرد تا به کمک آب بغضش را هم فرو دهد.
- بله، درسته.
نظرم را از او گرفتم و سمت آقای شاه ملکی سوق دادم.
- چند ساله اوردنشون این جا؟
دستی به پیشانی غرق عرقش کشید.
- تقریباً چهار ساله.
پا روی پا گذاشتم و خودکار را بین انگشتانم گرداندم.
- پس از زمانی که متوجه بیماریشون شدن، آوردنشون این جا، از اول حالشون این قدر وخیم بود؟
آقای شاه ملکی شانه بالا انداخت و نگاهش را به خانم پرستار دوخت.
- راستش نه، اوایل فقط ضعف عضلانی داشتن بعد مشکلات بلع و صحبت کردن بهش اضافه شد و این اواخر هم که دیگه فقط با کمک دستگاه می تونستن نفس بکشن.
متفکر دست از نوشتن کشیدم و زبان در دهان چرخاندم.
- خانواده شون کجان؟
به شدت باران روی گونه های پرستار خوش قلب اضافه شد و آقای شاه ملکی جای او جواب داد: ده ساله که خانمشون فوت شدن و الان دو هفته است که تک فرزندشون بر اثر یه درگیری خیابونی ضربه مغزی شده و توی کماست.
سرم را به طرفین تکان دادم تا افکار مزاحمم را پس بزنم ولی زورم نچربید و یکی از آنان با وقاحت تمام روی زبانم جا خوش کرد.
- و شما این خبر رو به اون پیرمرد دادید و باعث شوک عاطفی اش شدید!
هق هق خانم پرستار کل اتاق را زیر سلطه گرفته بود و آقای شاه ملکی با ماساژ ابروهایش سعی داشت از شدت سردردش کم کند.
- ما مجبور بودیم بهشون بگیم و خانم شیروانی زحمتش رو کشیدن.
از جایم برخاستم و در حالی که یادداشت هایم را درون کیفم قرار می دادم گفتم: پس با این حساب ایشون کسی رو ندارن تا پیگیر کارهاشون باشه.
آقای شاه ملکی هم چون من قیام کرد.
- فکر کنم ارتش کارهاشون رو پیگیری کنه چون پسرشون هم تحت حمایتشونه و هزینه های درمانش پرداخت می شه.
دورترین حدسم رنگ حقیقت گرفته بود و با قدرت خودنمایی می کرد.
- یعنی ایشون نظامی بودن؟
میزش را دور زد و کنارم قرار گرفت.
- آره تا جایی که من می دونم توی منطقه ی خلیج فارس هم فعالیت داشتن.
اطلاعات کنار یکدیگر صف کشیدند و من با لمس احساس تلخ و شیرین همراه هم دچار دوگانگی گشتم.

«چاوجوان»
از موعد ناهار گذشته بود و من میز را با جان کندنی حاضر کردم و آوایم را از پس حال خرابم بیرون کشیدم.
- بیا، ناهار حاضره.
بی حرف آمد و کنارم پشت میز نشست.
- بشقابت رو بده برات بکشم.
نگاه دلگیرش را به عسلی هایم گره زد.
- چرا این کار رو کردی؟
کفگیر را درون سینی برنج فرو بردم.
- نمی دونم، شاید مجبور بودم.
بشقابش را از دستم گرفت و مشغول بازی با محتویات آن شد.
- این همه دکتر توی اون بیمارستان بود، چرا ماهان؟
برای هزارمین بار طعم دهانم گس شد و من برای مبارزه با آن قاشقم را پر کردم و سمت دهانم بردم.
- چون با بقیه فرق داره.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال