پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
من از انجام دادن هر کاری عاجز بودم و فقط ایستاده بودم و هاج و واج او را نگاه می کردم
- راستی تو اینجا چه می کنی؟ ولی خیلی خوشحال شدم دیدمت. فکر نمی کردم اینقدر زود دعام مستجاب بشه
جوابم فقط نگاهی بود که خودم هم نمی دانستم چه معنایی دارد
- خیلی خشگل شدی، خشگل تر از اون چه که با تصورت این دوسال را پشت سر گذاشتم
جوابم قطره های اشکی بود که گونه هایم را خیس کرد
•چرا گریه می کنی؟ آهان! اشک شوقه. حداقل جواب سلامم را بده دختر خوب...
با لبانی که خشک شده بود تمام تلاشم را کردم تا جواب دهم، اهسته زیر لب سلامی دادم. بصیر لبخندی زد و ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشد دست در کوله اش کرد و چیزی بیرون آورد و از من خواست دستم را جلو ببرم، بی اراده دستم را روبرویش گرفتم و او دستبندی که با مهره های چوبی ساخته شده بود و روی آن نقش های ریز و کوچکی بود را در دستم گذاشت.
- این را خودم برات درست کردم
می خواستم بخندم اما گریه نمی گذاشت .
باز که داری گریه می کنی؟ رویم را برگرداندم و بر لب چاه نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم.
بصیر نگران کنارم نشست. چیزی شده اتفاقی افتاده؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ چرا همه جا ساکته دختر مردم از نگرانی بگو چی شده ؟
اما باز هم جوابی نداشتم . بصیر دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد، اما خود را کنار کشیدم
در همین وقت کربلایی او را صدا زد. نمی دانم از چه وقت پشت سرمان ایستاه بود.
بصیر به سمت پدرش رفت و خود را در آغوشش جای داد. من هم نگاهی به کربلایی انداختم که گوشه ی چشمانش از اشک پر بود،ازغم شکست بصیر بود یا از ذوق برگشتن او نمی دانم.
از کنارشان گذشتم و وقتی به اتاقم بر می گشتم بصیر چند بار صدایم زد
-ماهرخ.. ماهرخ... کجا می ری؟
برگشتم و نگاهی به او انداختم که کربلایی اشاره کرد که به اتاقم برگردم
من هم پا تند کردم و به اتاق کوچکم برگشتم در را محکم بستم روی زمین نشستم
کمی بعد بلند شدم و زیر در را کمی باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بصیر هنوز مات، وسط حیاط ایستاده بود و به اتاق نگاه می کرد که کربلایی او را صدا زد و کنار خود نشاند.
نمی دانم که چه حرفی به او می زد اما نصیر کنار چاه نشسته بود و نگاهش را بین اتاق و کربلایی می چرخاند و ناگهان از روی زمین بلند شد و ساکی که در دست داشت را آن چنان پرت کرد که میان شاخه های درخت سپیدار اسیر شد و شروع به داد و فریاد کرد. سپس صورت بر افروخته اش را به سمت اتاق برگرداند و فریاد زد:
- من که قول دادم نمیرم ....
کربلایی هم سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت صدای داد و فریاد بصیر گوش هایم را کر کرده بود دستم را روی آن ها گذاشتم و چشمانم را بستم.
ولی طاقت نیاوردم در اتاق بمانم انگار این اتاق می خواست نفسم را بند بیاورد برای همین به بیرون دویدم.
بصیر مثل، گرگ زخمی به خود می پیچید، مطمئن بودم که اگر در آن لحظه نصیر را می دید، حتماً او را می کشت... چند قدمی به سمتش برداشتم در چشمان به خون نشسته اش نگاهی کردم. نزدیکم شد و
گفت: چرا؟؟ مگه قول نداده بودی؟
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم حرف بزنم و فقط دوتا کلمه از دهانم خارج شد
- مجبورم کردند.
بصیر دستی به صورتش کشید، سرش را جلو آورد و فریاد کشید:
- گفتند بصیر مرده! شوهر نکنی به نصیر ترش می شی می مونی گوشه ی خونه؟
جوابم فقط قطره ی اشکی بود که پایین چکید بصیر چند بار به سمت کربلایی رفت تا به او چیزی بگوید اما هر بار پشیمان می شد. بعد درحالی که دستش را مشت کرده بود آن چنان بر تنه درخت، کوبید که خودش از درد ابروهایش را درهم کشید وبعد پا تند کرد وبه سمت اصطبل رفت اسب سیاهش را که این دوسال کربلایی خوب مواظبت کرده بود را بیرون آورد و در پلک بر هم زدنی از حیاط بیرون رفت

من هم همان گوشه ی ایوان نشستم و سرم را بر دیوار کاه گلی تکیه دادم، نگاهم به مشت بسته ام افتاد، مشتم را باز کردم، دستبند، هنوزدر دستم بود نمی دانستم باید با آن چه کار کنم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
از روی صندلی اش برخاست.
- باشه، ممنونم دکتر.
پلک روی هم گذاشتم و او از اتاق خارج شد.
لپ تاپم را روشن کردم و منتظر ورد بیمارم ماندم، خوشبختانه انتظارم طولانی نشد و مرغ خیالم به پرواز در نیامد.
به رسم ادب کمی به احترامش نیم خیز شدم و او را دعوت به نشستن کردم.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
جوان خوش قامت مقابلم لب به لبخند زد و دعوتم را لبیک گفت.
- سلام آقای دکتر، سپاس.
پوشه ای جدید در لپ تاپم باز کردم و مشغول پرونده سازی از روی مشخصات دفترچه اش شدم.
- آقا ابراهیم من گوشم با شماست.
کمی روی صندلی اش جا به جا شد.
- آقای دکتر چند وقت بود احساس می کردم سرعت کارهام پایین اومده، اولش گفتم شاید خیالاتی شدم ولی این مسئله تا جایی پیش روی کرد که من مجبور به ترک کارم شدم چون یکی از مهم ترین ملاک ها توی کار ما آتشنشان ها سرعت عمله.
دیده از صفحه ی نمایش و لغات تایپ شده گرفتم و به او دادم.
- این تنها علامتیه که متوجه اش شدید؟
دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و به پشتی آن تکیه داد.
- نه، راستش الان چند وقته که تو حالت استراحت یا وقتی نیاز به تمرکز بالا دارم دست و پاهام شروع به لرزیدن می کنه و این مسئله حسابی روی اعتماد به نفسم تأثیر منفی گذاشته.
سر تکان دادم و پرسیدم: این لرزش ها توی هر دو سمت بدنتونه یا فقط یه طرفه؟
انگار نیاز به یادآوری چیزی داشته باشد کمی مکث کرد و سپس دستی به چانه اش کشید.
- تا جایی که یادمه اوایل فقط یه طرف بود ولی الان کل بدنم رو در برگرفته البته لرزش سمت راست بدنم خیلی بیش تره.
ابرو بالا انداختم.
- گفتید اویل، مگه چند وقته که این حالت ها رو دارید؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و منحنی لبانش را به نشانه ی تفکر کمی به پایین خم کرد.
- حدود یه ساله.
اطلاعاتش را ذخیره کردم و مشغول نوشتن آزمایش و فیزیوتراپی در دفترچه ی بیمه اش گشتم.
- به احتمال نود و نه درصد بیماری تون پارکینسونه اما من برای اطمینان یه آزمایش براتون نوشتم که توی همین بیمارستان می تونید انجام بدید و جوابش رو برای من بیارید تا اون موقعه لطفاً مدام جلسات فیزیوتراپی رو دنبال کنید.
دستانش را در هم گره زده بود و سعی داشت آرام باشد.
- بیماری خطرناکیه؟ از چی میاد؟
از پشت میز بلند شدم و مقابلش نشستم.
- بیماری واگیر داری نیست و اغلب توی افراد مسن قابل مشاهده است البته هستن جوون هایی که دچار این بیماری شدن، علت بروزش از بین رفتن سلول های ترشح کننده ی ماده ای به نام دوپامینه که یه نوع انتقال دهنده ی عصبیه.
نفس عمیقی کشید و لبه ی صندلی نشست.
- با این حساب یعنی درمان دارویی نداره، درسته؟
نگرانی اش را درک می کردم، جوان بود و هزاران رویای کوچک و بزرگ در سر داشت.
ظرف شیشه ای پر از شکلات روی میز را برداشتم و مقابلش گرفتم.
- داره ابراهیم جان حتی گاهی عمل جراحی هم پیشنهاد می شه ولی چه کاریه وقتی می تونیم با مصرف مواد طبیعی مثل گوجه و فلفل به خواستمون برسیم، بریم سراغ مواد شیمایی؟
شکلاتی را از درون ظرف برداشت.
- حق کاملاً با شماست، شرمنده که با سوال هام این قدر اذیتتون کردم.
من هم مثل او ایستادم.
- ببینم پسر اهل سیگار و قلیون که نیستی؟
چشم درشت کرد و گفت: نه، بهم می خوره باشم؟
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
- نه، خواستم بگم اگه اهلشی نیکوتینش می تونه بهت کمک کنه ولی حالا که نیستی دیگه سمتش نرو چون سودش به ضررش نمی صرفه.
او هم مانند من خندید و سمت در رفت.
- حتی اگه سودش به ضررش می ارزید هم نمی رفتم، خدانگهدار آقای دکتر.
خنده ام به لبخند تحسین آمیز تبدیل شد.
- خدا پشت و پناهت.

نیم روز پر کاری را پشت سر گذاشته و همان طور که در پارکینگ منتظر خانم انتظاری بودم، جبرهای درون ذهنم را سبک و سنگین می کردم تا مقادیر دو معادله ام برابر شوند و هدفم در تیرس قرار بگیرد.
با صدای باز و بسته شدن در ماشین بی حرف استارت زدم و پایم را روی پدال گاز فشردم، دقایقی بعد به کافه رستوران مورد علاقه ام رسیدیم.
دکمه ی آسانسور را لمس کردم و کنار خانم انتظاری منتظر رسیدنش به پارکینگ برج شدم.
فضای باز و دیدن نمای شهر بدون شنیدن هیاهویش مسبب پر شدن تک تک میزها بود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
چهره ی علی بدون تغییر ثابت می ماند.
ـ علی من ازدواج کردم با کامران که چند ماه منو به مرز جنون برد. اون خواستگاریم امد! مادرم قبول نکرد. پدرم روی حرف مادرم حرفی نزد. ولی من پا فشاری کردم. غذا نخوردم با خودم لجبازی کردم بخاطر رسیدن به خواسته ام. ضعیف شدم نحیف شدم. تا اینکه کامران وقتی دید این وصلت شدنی نیست گفت که میرم. واسه همیشه میرم. از ایران میرم که من و اثری از من نباشه. ولی فکرش منو دیونه کرد. باز مریض شدم. خودمو باختم. تا مرز جنون رفتم.
هق هق کنان اشک می ریزم.
ـ ازدواج کردی! مخفیانه ازدواج کردی! با برگه ای که دادگاه بهت داده بود ازدواج کردی. همین که کامران رو بدست آوردی برات کافی بود. حس خوشبخت ترین ادم روی کره زمین داشتی درسته.؟
چشمانم از تعجب گرد می شود.
ـ شما می دونستید ازدواجم مخفیانه بود.
از روی صندلی بلند می شود و نزدیک پنجره می رود.
ـ زندگی مثل یه رود خونه اس. وقتی یه مسیر رو رفتی دیگه نمی تونی برگردی. باید ادامه ی مسیر رو بری. مثل زندگی الان تو!
تو باید ادامه ی مسیر بری بدون هیچ دغدغه ای. بدون هیچ استرسی ولی...
نگاهم می کند. مردمک هایش آرامم می کند.
ـ باید تجربه ها را گوشه ی ذهنت بزاری توی یک قاب قشنگ که همیشه چشمت بهش بخوره. تجربه باید توی ذهنت موندگار باشه. نباید توی صندوقچه پنهونش کنی و بگی گور پدر زندگی. فریماه باید تجربه ها رو تو زندگیت عملی کنی. نمی گم افسوس گذشته رو بخور نه حرف من چیز دیگه ایی. می گم تجربه رو معلم زندگیت کن. اشتباهات اگه تجربه بشن از تو انسان میسازه اگه در حد حسرت بشه . تو رو از پا در میاره بیمارت می کنه. ضعیف و افسردت می کنه مثل چند ماه پیش...
باورم نمی شود از تمام ماجرا با خبر باشد.
ـ قوی باش فریماه. با مشکلات مبارزه کن نه اینکه دست و پنجه نرم کنی. مشکلات رو با قدرتت از بین ببر. خودتو دست کم نگیر فریماه تو یک انسانی. تو اشرف مخلوقاتی. تو اختیار داری. قدرت انتخاب و تصمیم گیری داری پس راه درست رو انتخاب کن.
لب هایم می لرزد فکم منقبض است.
ـ شما از اینکه ازدواجم پنهونی بود خبر داشتید؟
می خندد لطیف و مهربان.
ـ اره می دونستم فریماه. می دونستم و خودم رو گذاشتم جای تو. تو دروان سختی رو پشت سر گذروندی و از اون سخت تر مادر و پدرت بیشتر اذیت شدن و این می تونه دردناک باشه.
دستش را روی گودی کمرش می گذارد.
ـ تو می تونستی صبوری کنی. می تونستی با پدر و مادرت بیشتر حرف بزنی. تو تنهاترین راه انتخاب کردی فریماه.
روی تخت حالت نشسته می گیرم.
ـ بهم نمی گید کی بهتون گفته؟ نکنه کار مژگان؟
مصمم جواب می دهد.
ـ نمی گم چون قرار نیست هر حرفی هر کسی بهم گفت جار بزنم که کی گفته.
نزدیک سرم می شود..
ـ یکم استراحت کن من میرم حیاط یکم حال و هوام عوض بشه.
باورم نمی شود این همه مدت می دانست که من چه کرده ام ولی به روی خودش نمی آورد.
روی تخت دراز میکشم و خیره به سقف به فکر فرو می روم. به مادرم چه بگویم؟ با چه رویی به پدرم نگاه کنم؟ لحظات برایم مبهم است و دعا می کنم که هر چه زودتر زمان برایم بگذرد.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال