👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 120
بله ای گفتم روی تخت کنار قهوه خانه نشستم سلیمی دستانش را پاک کرد و نزدیک شد:« خیر باشه ؟»
جواب دادم: شنیده ام یه .... اسمش را یادم رفته بود انگشتم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم اما بیاد نیاوردم مصطفی چه گفته بود.
آقای سلیمی همچنان منتظر بود گفت چی؟
شانه ای بالا انداختم و جواب دادم:
- نمی دانم بمن گفتند یک وسیله ای امده که دیگر نیازی نیست با گاو اهن زمین را شخم بزنی و در ده دولت اباده
سلیمی یک چایی ریخت و به دستم داد و گفت:« اره تراکتور باید پشت زمین های ان طرف رودخانه باشه برای چی میخوای ؟
- می خواهم زمین هایم را شخم بزند.
چایی را گذاشتم و برخاستم که سوالی به ذهنم رسید و رو به سلیمی کردم و گفتم:
- اقای سلیمی پس این ماشین مال کیه؟یادمه قبل عید هم که آمدم همین جا بود.
سلیمی به کناراتوبوس رفت. یک اتوبوس سفید و قرمز با شیشه هایی کوچک
سلیمی گفت:
- پارسال یک شب وسط برف و بروران دی ماه این ماشین اینجا خراب شد و راننده اش دو سه روزی اینجا ماند اما وقتی نتوانست ماشین را، راه اندازی کند، میان برف و سرما، اتوبوس را گذاشت و با تانکرهای نفتی برگشت و گفت می اید سراغ ماشن که الان پاییز نزدیکه و هنوز خبری از صاحب ماشین نشده و من اهالی هم تصمیم گرفته ایم ماشین را راه بیندازیم
با خوشحالی گفتم:
- خیلی خوب میشه دیگه برای رفتن به شهر مجبور نیستیم عقب کامیون سوار بشیم
- اره احتمالا همین دو سه روزه راهش می اندازم...
خودم را به زمین هاین کنار بستر رودخانه رساندم وترا کتوری که سلیمی گفته بود را دیدم به سمتش رفتم مرد راننده با دیدن من کلاه از سرش برداشت و تراکتور را نگه داشت نزدیک رفتم و گفتم:
- من را سلیمی فرستاده از ده پایینی میام اسمم باجی ماهرخ می خوام بیایی و زمین هام را شخم بزنی دستمزدت را هم می دهم.
مرد« چشمی» گفت و ادامه داد:
- حالا دارم زمین ها را شخم می زنم برو خودم بعد از ظهر به ده میام.
و از او قول گرفتم و از زمین های زراعی ده بالایی خود را به خانه رساندم سریع کمی غذا برای بچه ها اماده کردم و به سر زمین ها رفتم.
دو سه ساعتی به دشت های رو به رویم زل زده بودم تا تراکتور را از دور ببینم و بتوانم بر سر زمین ها بیارمش اما انتظارم پایانی نداشت دوباره براه افتادم. میان زمین های سنگ لاخی به زمین می خوردم اما دوباره بلند می شدم وبا خود می خواندم« خدا یکی را دهد تاج و تخت و کلاه. یکی را نشاند به خاک سیاه» گاهی قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده بود را پاک می کردم و نمی گذاشتم بر زمین بریزد خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم روزگار هرچه بر سرم اورد قطره ای اشک نریزم و باهاش بجنگم افتاب نزدیک به غروب بودو سوز سردی به صورتم میخورد که به ده رسیدم تراکتور کنار قهوه خانه بود. پاهای بی جانم را به دنبال خودم کشیدم. سلیمی و راننده ترا کتور با تعجب به من خیره شدند سلیمی گفت:« باجی ماهرخ تو رفتی و دوباره برگشتی»
نفس زنان گوشه ی تخت نشستم گلویم می سوخت ونفسم بند امده بود نمی توانستم حرف بزنم. کمی که نفسم منظم شد و صدای تپش قلبم ارام گرفت به مرد تراکتوری اشاره کردم
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️