پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 120
بله ای گفتم روی تخت کنار قهوه خانه نشستم سلیمی دستانش را پاک کرد و نزدیک شد:« خیر باشه ؟»
جواب دادم: شنیده ام یه .... اسمش را یادم رفته بود انگشتم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم اما بیاد نیاوردم مصطفی چه گفته بود.
آقای سلیمی همچنان منتظر بود گفت چی؟
شانه ای بالا انداختم و جواب دادم:
- نمی دانم بمن گفتند یک وسیله ای امده که دیگر نیازی نیست با گاو اهن زمین را شخم بزنی و در ده دولت اباده
سلیمی یک چایی ریخت و به دستم داد و گفت:« اره تراکتور باید پشت زمین های ان طرف رودخانه باشه برای چی میخوای ؟
- می خواهم زمین هایم را شخم بزند.
چایی را گذاشتم و برخاستم که سوالی به ذهنم رسید و رو به سلیمی کردم و گفتم:
- اقای سلیمی پس این ماشین مال کیه؟یادمه قبل عید هم که آمدم همین جا بود.
سلیمی به کناراتوبوس رفت. یک اتوبوس سفید و قرمز با شیشه هایی کوچک
سلیمی گفت:
- پارسال یک شب وسط برف و بروران دی ماه این ماشین اینجا خراب شد و راننده اش دو سه روزی اینجا ماند اما وقتی نتوانست ماشین را، راه اندازی کند، میان برف و سرما، اتوبوس را گذاشت و با تانکرهای نفتی برگشت و گفت می اید سراغ ماشن که الان پاییز نزدیکه و هنوز خبری از صاحب ماشین نشده و من اهالی هم تصمیم گرفته ایم ماشین را راه بیندازیم
با خوشحالی گفتم:
- خیلی خوب میشه دیگه برای رفتن به شهر مجبور نیستیم عقب کامیون سوار بشیم
- اره احتمالا همین دو سه روزه راهش می اندازم...
خودم را به زمین هاین کنار بستر رودخانه رساندم وترا کتوری که سلیمی گفته بود را دیدم به سمتش رفتم مرد راننده با دیدن من کلاه از سرش برداشت و تراکتور را نگه داشت نزدیک رفتم و گفتم:
- من را سلیمی فرستاده از ده پایینی میام اسمم باجی ماهرخ می خوام بیایی و زمین هام را شخم بزنی دستمزدت را هم می دهم.
مرد« چشمی» گفت و ادامه داد:
- حالا دارم زمین ها را شخم می زنم برو خودم بعد از ظهر به ده میام.
و از او قول گرفتم و از زمین های زراعی ده بالایی خود را به خانه رساندم سریع کمی غذا برای بچه ها اماده کردم و به سر زمین ها رفتم.
دو سه ساعتی به دشت های رو به رویم زل زده بودم تا تراکتور را از دور ببینم و بتوانم بر سر زمین ها بیارمش اما انتظارم پایانی نداشت دوباره براه افتادم. میان زمین های سنگ لاخی به زمین می خوردم اما دوباره بلند می شدم وبا خود می خواندم« خدا یکی را دهد تاج و تخت و کلاه. یکی را نشاند به خاک سیاه» گاهی قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده بود را پاک می کردم و نمی گذاشتم بر زمین بریزد خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم روزگار هرچه بر سرم اورد قطره ای اشک نریزم و باهاش بجنگم افتاب نزدیک به غروب بودو سوز سردی به صورتم میخورد که به ده رسیدم تراکتور کنار قهوه خانه بود. پاهای بی جانم را به دنبال خودم کشیدم. سلیمی و راننده ترا کتور با تعجب به من خیره شدند سلیمی گفت:« باجی ماهرخ تو رفتی و دوباره برگشتی»
نفس زنان گوشه ی تخت نشستم گلویم می سوخت ونفسم بند امده بود نمی توانستم حرف بزنم. کمی که نفسم منظم شد و صدای تپش قلبم ارام گرفت به مرد تراکتوری اشاره کردم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 119
دستم را روی گاواهن گذاشتم و گفتم:
- همین که گفتم یک سال رعیتی دستت بوده دیگه نمی خواهم اجاره بدم
مش رجب بی توجه به حرف من گاو اهن را، براه انداخت. نمی توانستم اجازه دهم زمین ها را بکارد و می دانستم مش رجب کسی نیست که زبان خوش سرش شود.برای همین جلوی گاو اهن دراز کشیدم
مش رجب کلاهش را از سر برداشت و گفت::
- وخیز ضعیفه ابروریزی نکن.
- تا وقتی که گاو اهن را از زمین بیرون نبری پا نمیشم
مش رجب« استغفر الللهی» گفت در همین وقت اوس رحمت الله خمیده خمیده رسید و گفت :

چی شده مشهد رجب؟» بعد رو به من کرد و گفت»
باجی ماهرخ چرا اینجا خوابیدی؟
از جایم نیم خیز شدم و نشستم و رو به اوس رحمت گفت:
- - اوس رحمت بگو گاو اهن ها رو از زمین ببره بیرون تا بلند بشم.
اوس رحمت با تعجب کمر خم شده اش را صاف کرد و رو کرد به مش رجب گفت:«قضیه چیه؟»
مش رجب آستین پیراهنش را بر عرق نشسته بر پیشانی اش کشید و گفت:
- والله من پارسال رعیتی نصیر خدابیامرز و آقا قباد را کاشتم سهمشونم همین چند روز می دهم اما حالا که اومدم زمین ها را بکارم جلوم را گرفته
رو به اوس رحمت جواب دادم:
- اوس رحمت چند وقت سیلو خونه خالی شد و می خواستم نون پزم دوتا بچه کوچیکه را فرستادم یه سطل گندم بگیرن از مش رجب اما این از خدا بی خبر دوتا بچه یتیم که هنوز دست چپ و راستشون را نمی تونند بشناسند کتک زد و از زمین ها بیرون کرده، از زمین های خودشون. منم قصد کرده ام رعیتی نصیر خدابیامرز را خودم بکارم
اوس رحکمت اهی زیر لب کشید و چشم غره ای به مش رجب رفت وگفت:
- راس میگه مرد مومن نمیخواد زمین بهت بده اینکه دیگه اما و اگر نداره.
مش رجب بی توجه به اوس رحمت خواست گاو اهن را راه بیندازد که من دوباره سر جایم دراز کشیدم. او هم که دید من روی حرفم ایستاده ام گاو اهن را از زمین بیرون برد و گفت:
- من اجازه نمیدم که رعیتی را بکاری به همین خیال باش باجی ماهرخ
ان روز به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم خودم زمین را شخم بزنم اما در خانه ی هر کسی که می رفتم گاو اهنش را به من نمی داد تا من را مجبور کنند زمین ها را به آن ها اجاره دهم چون همه فهمیده بودند که من زمین ها را پس گرفته ام و مثل یک گناهکار با من رفتار می کردند درمانده شده بودم که به خانه ی گلرخ رفتم و برای او درد و دل می کردم که مصطفی گفت: « در ده بالایی تازگی تراکتوری آورده اندد که می تواند زمین ها را شخم بزند و دیگری نیازی به گاو اهن نباشد».
مصطفی گفت: « باجی ماهرخ خودم فردا به دولتاباد می رم و ترا کتور را میارم تا هم زمین های تو را شخم بزند هم زمین های خودم را»
تشکر کردم از خانه ی گلرخ بیرون امدم اما از انجا که زن صبوری شاید نبودم دنبال رودخانه را گرفتم و خودم را به ده بالا رساندم به کافه ی سلیمی رفتم که محل گذر مسافران بود باید از او پرس و سوال می کردم که دیدم سلیمی با دست و صورتی سیاه دارد، اتوبوسی را که کنار قهوه خانه اش پارک شده تعمیر می کند. صدایش زدم به سمتم برگشت و گفت: « زن مشهد نصیر تویی؟»

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
من آخرین نفر انتخابی بودم و طبیعتا باید آخرین نفر هم وارد صحنه بشم.
شور و نشاط بی وصفی تو سالن میفته و جوگیر از این حس لحظه شماری می کنم تا نگاه امیر رو ببینم و وقتی نوبتم می رسه، با ذوق پا روی صحنه می ذارم و مسیری که نورپردازی شده رو قدم می زنم تا به محل نشستن امیر و کادر درمانگاه می رسم.
مسئول شو گفته بود می تونیم مقابل همراهانمون ژست بگیریم تا ازمون عکس بگیرن و منم دقیقا همین کار رو انجام می دم ولی با دیدن پارسا که درست کنار امیر جای من رو گرفته ماتم می بره.
امیر شروع به عکس گرفتن کرده و پارسا دستشو جلوی دوربینش می گیره.
امیر سماجت به خرج می ده و پارسا تو همهمه ی جمعیت چیزی بهش می گه و من چیزی از بحثشون نمی شنوم.
پارسا مچ امیر رو میگیره و از روی صندلی بلند می شن. رامتین و آزاده و رعنا حواسشون به منه و متوجه اون دوتا نیستند.
از پوزخند امیر به پارسا و اخمای پارسا هراس به دلم میفته و بدون ادامه دادن مسیری که برای دور زدنمون مشخص شده سریع سمت اتاق پرو برمی گردم.
دیدم که پارسا و امیر از سالن بیرون رفتند، سریع لباسم رو درمیارم و لباسای خودمو تن می زنم.
خانم مسئول مراسم سرم نق می زنه.
-چرا تا آخر نرفتی؟ لباست حتما امتیاز می آورد.
-کیفمو برمی دارم و ازش عذر می خوام.
-معذرت می خوام، مشکلی پیش اومد.
از پشت تماشاچیا، از سالن بیرون می زنم و اطراف سالن سر می چرخونم.
برخلاف داخل، بیرونش خلوته و راحت از روی صداشون می تونم پیداشون کنم.
صدای پارسا از امیر بلندتره بین ماشینای پارکینگ می بینمشون.
پارسا: گوشیتو بده پاک کنم!
امیر: خر کی باشی که از گوشی من بخوای چیزی رو پاک کنی؟
پارسا عصبی می غره: از زن من عکس گرفتی!
امیر ولی خونسرده و بدش نمیاد با پارسا گلاویز بشه:
-هه، زنت؟ شناسنامه هیوا سفیده! حلقه ای هم دستش ندیدم. از کجا معلوم من شوهرش نباشم؟
پارسا بهش حمله می کنه.
-ببند دهنتو!
مشت اولو پارسا می زنه و امیر هم زود گلاویز میشه و با پشت پا پارسا رو نقش زمین می کنه.
-هیوا یه دختر مجرده، هر کسی می دونه خواستگارش باشه! حق نداری با این الفاظ آینده اش رو خراب کنی!
دارن همدیگه رو می زنن و رجز خونیاشون برام جذابیت داره.
-میگم زن منه، بفهم و دهنتو ببند. آینده ی هیوا بامنه!
امیر: چندتا چندتا زن می گیری؟
امیر غالب شده و دوتا مشت حسابی به صورت پارسا می کوبه و ذوق زده از دفاع پارسا سمتشون می دوم.
-بس کنید.
امیر تخت سینه ی پارسا می کوبه و روی کاپوت ماشینی رهاش می کنه و سمت من می چرخه!
-دیگه نبینم با این مردک بچرخی!
نگاش نمی کنم و سریع بازوی پارسا رو می کشم تا صاف بایسته و دماغش غرق از خونه.
-خوبی پارسا جان؟
سر امیر داد می کشم.
-ببین چی کار کردی؟ خوبه زنگ بزنم پلیس؟
خودشم زخمی شده، روی گونه اش رد خراش افتاده و فقط نگاهم می کنه.
دست پارسا دور شونه ام حلقه می شه و به خودش می چسبوندم.
-بریم عزیزم، محلش نذار...
و من گوش می دم.
و همه ی معادلات ذهنمو در مورد امیر خط می زنم و دوباره سرفصل همه ی قضایا تیتر می زنم. «من متعلق به پارسام، امیر گذشته و دیگه حق نداره سمتم بیاد و دوباره گول بخورم! اگه قراره گول بخورم، باید از همین رابطه و تجربه ی جدیدم باشه...»
پارسا اگه نقشه ی دیگه ای داشت، حداقل مقابل دعوای امیر ازم دفاع نمیکرد، اگه می خواست دکم کنه خیلی راحت امیرو بهونه می کرد و رهام می کرد و می رفت پی زندگی خودش با اون دختر خاله و عشق اول!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 149
هوا آن قدر پاکیزه شده بود که شیطان پیشنهاد بلعیدن تمام اکسیژن جهان را می داد ولی صد افسوس که من دیگر نفسی برای کشیدن‌، نداشتم!
با زحمتی بسیار خودم را به طبقه ی پایین رساندم و نخواستم نگاهم در دیدگان پرسشگر الناز گره بخورد.
- چت شد یهو؟
پشت به او ایستادم و در خانه را باز کردم.
- هیچی.
قدم های نالانم را روی سنگ ریزه ها گذاشتم و سعی کردم ته مانده ی جانم را به پاهایم تزریق کنم بلکه سرعت برایشان معنا پیدا کند.
- بشین، می رسونمت.
قدرت تحلیل نداشتم که لاجرم به او پناه بردم.
- کجا برم؟
آدرس را گفتم و تا رسیدن به مقصد در دل هزار و یک بار معبودم را به اسم های جلالش خواندم.
ماشین مقابل در خانه ایستاد و من بی تعلل از آن پیاده شدم و الناز به خواسته ام جامعه عمل پوشاند و تنهایمان گذاشت.
- چه خبرتونه؟
توجه ها سمتم کشیده شد و جوان ترین فرد جمعیت مقابلم قد علم کرد.
- کیسه کنی ماست خودت رو کیسه کن، مسئله خانوادگیه.
تمسخر را چاشنی حرکاتم ساختم.
- چه جالب پس چرا من در جریان نیستم؟
هیاهو فروکش کرد و مرد میان سالی که بی شباهت به آن جوان نبود قدم پیش گذاشت.
- دیالوگ قشنگی بود ولی یه مشکلی هست یه نمه دمده شده حالا من برات یه پیشنهادی دارم تا ندادم فکت رو جا به جا کنن دُمت رو بذار رو کولت و برو.
نگاهم روی تک تک افراد نشست و در آخر نظاره گر چاوجوان که لب به دندان گرفته و انگشتانش را به در بند زده بود تا مبادا کالبدش فرو ریزد، ثابت ماند.
فاصله ی بینمان را به صفر رساندم و افراد همراهش دورمان حلقه زدند.
- مثل این که تنت می خاره، نه؟
پوزخندی فاخر لبانم را دربر گرفت و من دست پیش بردم و زیپ کاپشنش را تا جایی که امکان داشت بالا کشیدم.
- شما می خوای بخارونی؟
پسر جوان خواست پیش قدم گردد که مرد با بالا بردن دستش مانع شد.
- ببین پسر جون این باره آخره که می گم، برو رد کارت.
با اشاره ی سر به همسرم فهماندم که باید وارد خانه شود ولی او ممانعت کرد و من به ناچار کنارش قرار گرفتم.
- من کارم این جاست، حالا شما شر رو کم کن.
برای لحظه ای خون جلوی چشمان مرد را گرفت و سمتم هجوم آورد.
- می کشمت بی ناموس.
فریادش آن قدر غضبناک بود که چاوجوان هراسان نامم را خواند و سپر بلایم شد.
- ماها...
هنوز اسمم را کامل ادا نکرده بود که ناله اش برخاست.
- آخ!
خون همسرم بر صفحه ی سیاه کوچه طرح گل کشید و من پر پر شدنش را به چشم دیدم.
- یا ابوالفضل!
مرد چون من کنار گل واژگونم زانو زد.
- یا خدا!
سمتش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم.
- خانتون رو به عزای تک تکتون می نشونم اگه یه تار مو از سر زن و بچه ام کم شده باشه!
رنگ رخسارش دست کمی از ابرهای برفی آسمان نداشت، پسر جوان نزدیک شد و زیر بازویش را گرفت.
- بابا همه رفتن، پاشو تا دیر نشده بریم.
دستش را از حصار انگشتان پسرش رها کرد و آرام آرام به چاوجوان نزدیک شد و اول نبضش را گرفت سپس رو به من گفت: کمک کن ببریمش بیمارستان، بجنب تا خان خون همه مون رو حلال نکرده.
آن قدر در اتاق رژه رفتم و به عقربه های ساعت چشم دوختم که بالاخره تکانی به خود دادند و چادر سیاه شب را از سر آسمان ربودند.
خسته روی صندلی کنار تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم که تقه ای به در اتاق خورد.
- بفرمایید.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی