پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
انقدر محو متن اهنگ بودم که نفهمیدم فاطمه صدایم زد.
- جانم؟
- حالت چطوره؟ خوبی؟ ارامش همیشه مهمان صدایش بود. دلش دریای بی کران بود و ان چشمان سبز رنگ خوش رنگش جنگلی سرسبز را به نمایش می گذاشت.
- خوبم قربونت. حس خوبیه... عروسی برادر... - خوشبحالت من که هیچ وقت تجربه نمی کنم.
- چرا تجربه می کنی. حداقل از نوع خوهرش. مگه من مردم که تو ارزو به دل بری؟
- راستی از بچه ها کسی رو دعوت کردی؟
- اره میترا قولشو داده. اگر شوهرش بتونه... اونم تحفه با چه کسی ازدواج کرده! یک دیکتاتور به تمام معنا! حرف باید حرف خودش باشه. لامصب حکمش مثل حکم نادرشاه می مونه!
فاطمه از خنده گونه هایش سرخ شده بود و در میان خنده هایش گفت: دیوونه مسخره نکن سرخودت میاد ها! یک شوهر دیکتاتور!
- ایش! بلا به دور فاطمه. این چه چیزیه به من میگی تو این لحظه؟
- شوهر زورگو نعمته دیوونه! مثل ماست باشه!؟
- کلا به شوهر اعتقادی ندارم.
- ایمان بیار. چیز خوبیه! البته گاهی وقت ها!
- من ادم نسبی نیستم! یا همه یا هیچ. الانم بس کن که نزدیک ارایشگاهیم بحث نصفه می مونه.
- چشم خانم زورگو!
از ماشین پیاده شدیم و به سوی ارایشگاه رفتیم. یکی از کارمندان ارایشگاه به استقبال مان امد و راهنمایی مان کرد به سمت جلو که پیش رفتیم مجموعه ارایشی را دیدم. مستقیم پیش مسئول بخش اصلی رفتیم. بعد از سلام و احوال پرسی محو آن نگینی که گوشه ی لبش چسبانده بود شدم. مژه هایش هم اکستیشن کرده بود! از ادمهای مصنوعی هیچ خوشم نمی امد.
سعی کردم تنفرم را از لحن کلامم جدا کنم.
- ببخشید من می خوام ارایشگرم یک نفر باشه.
با صد من کرشمه و ناز دستش را تکان داد و گفت: این که تخصصی کار کنن بهتره بانو!
- من ترجیح می دم همه ی کار صورت و مو زیر دست یک نفر باشه.
- بسیار عالی... بفرمایین راهنمایی تون می کنم.
دنبالش پیش رفتیم. به سالن رسیدیم که پر از عکس های گریم ارایشی و مدل مو بود. طرف دیگر سالن هم انواع مو مصنوعی ها خود نمایی می کرد.
- بفرمایین این جا بشینین تا ارایشگرتون بیان.
با لبخندی تشکر کردم. به بازوی فاطمه تنه زدم.
- چه قدر شیکه اینجا!
- بله خانوم خانوما من شمارو جای بدی نمی برم که!
- هنوز تو کف اون پاساژی که منو بردی هستم اصلا مرکز خریدای قبل اون سویه تفاهم بود! خانمی مهربان و کمی تپل جلوی ما ایستاد.
- فاطمه خانم چطوری؟ فاطمه از جایش بلند شد.
- سلام الهام جون خوب هستین؟
- ممنونم. خیلی به ارایشگاه خودتون خوش اومدین.
به سمتم نگاه کرد.
- پرنسس امشب ایشون هستن؟
لبخندی زد و من سلامی گفتم . دستش را دراز کرد.
- خوشگل خانم امشب خودتو به دست من بسپار.

حسابی نقاشیت می کنم!
لبخندی ژکوند تحویلش دادم.
- فاطمه جان شما برو پیش ملیحه جون کارش کم از من نداره. من باید تمام وقت روی ستاره ی امشب کار کنم.
در دلم ذوق مرگ شدم ولی با همان لبخند معروف لاپوشانی کردم. دستش را دراز کرد. گفت: خوشگل خانم شال و مانتو رو در بیار و انجا اویزون کن. رنگ مو رو هم انتخاب کن. اون ژورنال رنگ مو هست.
اطاعت امر کردم. فاطمه جلو امد.
- نگران نباش کارش حرف نداره. شب عروسیم زیر دست خودش بودم. فقط برای رنگ موهات خیلی بلوند انتخاب نکن. یه رنگ همرنگ موهای خرماییت خوبه... من می رم اون سمت بهت سر میزنم!
دستش را گرفتم و گفتم: برای همه چی ممنونم.
چشمکی زد و دور شد . ژورنال را برداشتم و ورق می زدم همه ی رنگ ها بلوند و لایت بودند. با ناامیدی روی میز گذاشتم.
- چی شد خوشگله کدومش؟
با ناراحتی سرم را پایین گرفتم.
- هیچکدوم! اینا همه خیلی روشن هستن.
- عیبی نداره خودم برات یک رنگی بزنم که خودت به خودت حسادت کنی!
اعتماد به نفس خوبی داشت.
- ساعت چند باید باغ باشی؟
- هفت.
- فقط چهارساعت وقت داریم! اشکال نداره با سرعت بیشتری کار می کنیم. فقط به من بگو ارایش خاصی مد نظرته؟
کمی فکر کردم و گفتم: نه!
- لباست چه رنگیه؟
- رنگ اسمون قطب که وقتی شفق بهش وارد میشه!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
-پاشو عزیز‌دلم، تا این جا اومدی و کم نیوردی. از این جا به بعد رو هم باید بتونی.
-باید...باید...باید.
می گفتم و با مشت روی زمین ضربه می زدم، دیگر کنترلم دست خودم نبودم، تا کجا باید کم نمی آوردم؟ با دستانم خود را به نهال نشان دادم.
-ببین نهال، من همون دیوار پوکی ام که مدعا می کنم قوی ام و می تونم، همون دیواری که از ظاهر محکمه اما اگه یه پشه از کنارش رد بشه می شکنه می پاچه روی زمین. انقدر به من نگو می تونی، انقدر حس خسته ی من رو شیر نکن.
-ساحل، تو به مادرت رسیدی، مگه همین رو نمی خواستی؟
-به کدوم مادر؟ به مادری که نمی تونه از بسترش بیرون بیاد؟ نمی تونه حداقل از جاش بلند بشه و بشینه تا من بتونم درست بغلش کنم.
چوب خط هایی که همچو دریاچه، پر شتاب از حفره‌ی چشمانم وارسته می گشتند، به دست نهال از روی صورتم زایل شدند.
-قربون دل مهربونت برم، بگو داری واسه چی بی قراری می کنی. همه ی این کارها واسه اینه که مادرت نمی تونه بغلت کنه.
-از این بدتر چی می تونه باشه؟
صدایی از آن سو، مرا از مابقی گفته هایم وا داشت.
-این که تو انقدر احساس خود‌کفایی بهت دست بده و فکر کنی حتما باید سالم باشه تا بتونه مرهمی باشه واسه خراش های قلبت.
به طرف صدا برگشتم، توان شوک دوم را دیگر نداشتم، امید بود یا خواب می دیدم؟ قدمی جلو آمد، همه ی شواهد بر علیه من بودند، حتی رایحه ی عطر سردش.
-سلام.
نهال از کمینم برخاست و از اتاق خارج گشت و امید جایش را اشغال کرد.
-ت...تو این جا چی کار می کنی؟
-فضول رو بردن جهنم.
کمی عقب رفته و به دیوار تکیه دادم و مادر بخت برگشته ام را نگریستم.
-می بینیش؟
-بله، یه تیکه جواهر که دلیل تارهای سفید توی موهاش تو هستی.
-من؟
-چرا وقتی می دونی بازم می پرسی خانم؟
-نپرسم؟
-بپرس، ولی چیزی رو که نمی دونی.
شقیقه ام را فشردم، گز‌گز می کرد و امانم را بریده بود.
-چرا نمی تونم بغلش کنم؟
همانند من کمی به عقب آمد و هم فاصله ی مان هم سانت شد.
-خودت بگو.
-دوستش ندارم؟
-نه.
-نمی خوامش؟
-نه.
-نمی خوام کسی دیگه ای جز مامان زهرام مادرم باشه؟
-نه.
-می ترسم؟
-نه.
این دیگر رد خور نداشت! آخر حرف دلم بود.
-ش...شوک شدم؟
-احسنت.
-باید چی کار کنم؟
نگاهش کردم، سرکش و عصیانگر گشته بودم اما دلم برایش تنگ شده بود.
-اول باید خودت رو بشناسی، ببینی کی بودی، کی هستی، کجا بودی، الان کجا هستی، موقعیتت رو درک کن. چشمات رو ببند و همه ی این ها رو توی ذهنت مجسم‌ کن.
لبخند بی جانی به لطف بی پایانش زدم، حقه الزحمه اش رفتار و کردار‌ مغلوط من نبود! چه قدر بی رحم بودم. نگاه ژرف‌ گونه اش، عشق را در وجودم ریشه گزارد، هیچ طول نکشید که کاشته اش جوانه زد و همچو پروانه در قلبم پر گشود، باید اعتراف می کردم، اما نه حال، در یک زمان و مکان مناسب.
-خوردیم و تموم شدم. ببند چشمات رو دیگه.
شرمزده نگاهش کردم.
-ببخشید.
-چشمات رو ببند.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هجدهم
یعنی او چه کسی بود که این مرد خود خواه و مغرور او را از پارمیدا هم عاشقانه تر در آغوش کشید و هر دو صورت یکدیگر را غرق در بوسه کردند.
سرانجام هر دو به سمت ماشین آمدند .
او دخترک را با مهربانی روی صندلی عقب نشاند و خودش پشت فرمان قرار گرفت .
دختر نازی بود .
ناز و شیرین .
او ذوق زده و بی آنکه غریبی کند جستی زد و در حالیکه سلام می داد گونه ام را محکم و کودکانه بوسید :
سلام خاله جون ... .
غافلگیر شده بودم ودر حالیکه نگاه متعجبم برای لحظه ای کوتاه با نگاه گرم آقای زند گره می خورد لبخندی به دخترک زدم :
سلام عزیزم ...
حالت خوبه قشنگم ؟
- ممنون ... اسمم مریمه .
بابام بهم می گه مریمی .
آیا درست متوجه شده بودم ؟
او در حالیکه اسم پدرش را می آورد به آقای زند نگاه کرد .
با تردید گفتم : چه اسم قشنگی داری !
( کیان به راه افتاده بود: )
اسم منم بارانه .
– اسم شما هم خیلی قشنگه خاله ...
( سپس در حالیکه بین دو صندلی ایستاده بود و تکیه اش را به صندلی کیان داده بود رو به اوکرد: )
بابا خاله می آد خونة ما ؟
از حالت چهرة کیان دریافتم که سؤالش حسابی حال او را گرفت .
نفس بلندی که بیشتر به آه می مانست کشید:
نه دخترم ... .
دخترک ملتمسانه پرسید :
خودتم نمی آی ؟
- نمی تونم عزیزم .
دخترک معترضانه پا کوبید : باباجون !!!... .
آقای زند که تقریباً برایم مسجل شده بود پدر اوست دستش را کمی عقب برد و گونة او را آرام کشید :
عوضش اگر دختر خوبی باشی قول می دم فردا بیام دنبالت باهم بریم هرجا تو می خوای .
– هرچی هم بخوام برام می گیری ؟
- معلومه که می گیرم بابایی... .
جداً که او مرد هفت خطی بود .
دیدن آن بچه حسابی تکانم داده بود .
بهتر بود کاملاً از او دوری کنم .
فقط برایم عجیب بود که چطور تا به حال کسی در مورد بچة به این بزرگی که او داشت حرفی نزده بود .
قطعاً این یک راز نبود وگرنه من به راحتی محرم اسرار پنهانی او نمی شدم.
داخل یکی از کوچه های بندر انزلی او بعد از کلی بوسه و آغوش و قربان صدقه رفتن کودک را پیاده کرد و منتظر ماندیم تا کودک تقریباً کوچه را تا به انتها پیش رفت و بالاخره بعد از کمی معطلی جلو درب خانه ای وارد آن شد .
همانطور که آقای زند گفته بود من چیزی نمی پرسیدم چون به من ربطی نداشت ... . بعد از رفتن مریم حرکت کردیم .
کمی در خیابانها گشتیم و سرانجام وارد کوچه ای شدیم و سرانجام جلو درب خانه ای ایستادیم .
بالاخره شازده لطف فرمود و یک کلمه با من حرف زد :
پیاده شو رسیدیم .
خونة مادربزرگمه ... .
منظورش مادر پدرش بود.
کسی که من در عمرم اورا ندیده بودم.
او زنگ درب را فشرد ولی منتظر نماند و با کلیدی که داشت درب را باز کرد.
ابتدا مرا تعارف کرد ... .
یک خانة نقلی یک طبقه با حیاطی نه چندان بزرگ پیش رویم بود .
باغچة بزرگ داخل حیاط که به دیوار سمت چپ آن کاملاً نزدیک بود
پر از بوته های سرسبز گیاهان بود و دو درخت میوة بزرگ یکی نارنج و دیگری انجیر که در آن فصل از سال رو به خشکی بود قرار داشت .
در را که پشت سرمان بستیم پیرزنی خوش رو جلو درب ساختمان پیدایش شد که با ته لهجة شمالی به ما خوش آمد می گفت و پیش می آمد .
ابتدا کیان را در آغوش گرفت .
هیکل کیان دو سه برابر او بود و خودش را خم کرده بود
تا پیرزن بتواند صورتش را ببوسد :
سلام عزیز جون.... خوبی ؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هفدهم
به خاطر بدی هوا امیدوار بودم زودتر به تهران برگردیم .
انتظارم چندان طولانی نشد،
ساعت از هشت صبح گذشته بود که فرشید ازما خواست بعد از صرف صبحانه در اتاقهایمان به لابی برویم .
من تقریباً آخرین نفری بودم که به لابی رسیدم .
نگاه چپ چپ آقای زند به من فهماند که همه منتظرم هستند .
حرف بازگشت به تهران بود .
آقای فتحی پرسید :
کی بقیه برنامه رو پر می کنیم ؟
کیان : بهتون اطلاع می دم .
سعیده : شما با ما نمی آیید ؟
آقای زند نگاه گذرا و سردی به او افکند : نه ...
( و رو به بقیه ادامه داد :)
بهتره زودتر حرکت کنید .
خوشحال شده بودم .
اصلاً حوصلة تحملش را نداشتم .
بی آنکه نگاهش کنم پشت سر یاسمین برخاستم تا با او به اتاقم بازگردم .
همه در حال رفتن بودند که صدای خشک و جدی او مرا به ماندن واداشت :
شما بمون باران .
اعصابم دریک لحظه به هم ریخت .
لبهایم را برهم فشردم و سر جایم روی مبل راحتی نشستم :
متأسفانه تو باید با من بیای.
نگاه معترض و کلافه ام قبل از اینکه لب بگشایم او را واداشت که دلیلش را بگوید :
سیمین جون و خاله امروز صبح پرواز داشتند که برن مشهد زیارت .
خاله سفارش کرد تنها نمونی ...
دو راه داری ...
( مثل یک استاد جدی و سنگدل نگاهم می کرد :)
راه اول : با من بیای ...
راه دوم :
( مکث کوتاهی کرد ) برگردی تهران و تا اومدن خاله بری خونة میلاد که تنها نمونی ... .
بیچاره شده بودم .
هر راه از آن یکی بدتر بود.
وا رفته به او چشم دوختم.
ماندن کنار او و تحقیر شدن را به رفتن به خانة میلاد ترجیح می دادم ،
ای کاش مادربزرگ هوس زیارت نکرده بود .
ای کاش دیروز بازگشته بودیم تا من هم همراهشان میرفتم.
با اخم پرسید : چته ؟!
بجنب ، تا شب وقت ندارم منتظر تو بمونم .
می ری یا با من می آی ؟
با اکراه پرسیدم : شما کجا می رین ؟
- می رم انزلی ...
بیشتر هم نپرس که به تو مربوط نیست ... .
بچه ها رفته بودند و حالا من روی صندلی گرم و راحت ماشین او در کمال نارضایتی در آن هوای مه گرفته و برفی به سمت انزلی می رفتم .
او را گاهی از آینة بغل ماشین که سمت خودم بود زیر نظر می گرفتم .
هیچ حرفی نمی زد .
او هم در افکارش غرق شده بود .
از خستگی و سکوت کسالت بار کفشهایم را در اوردم
و زانوانم را روی صندلی بغل گرفتم .
کمی جابه جا شدم و چشمانم را بستم :
صندلی رو بخوابون راحت بخواب.
نگاهش کردم. چشمش به جاده بود.
حس می کردم سربارش شده ام: خوبه، راحتم... .
حرفی نزد .
چشمانم را بستم وتکیه ام را به در دادم .
نفهمیدم کی خوابم برد ... .
صدای صوت بلند یک کشتی که پهلو می گرفت باعث شد چشمانم را باز کنم .
داخل ماشین که کنار اسکله توقف کرده بود تنها بودم .
همانطور که سرم به شیشة در تکیه داشت اطراف را برانداز کردم .
بعدازظهر بود .
ساعت اسکله از دو گذشته بود.
کمی جابه جا شدم ،
بدنم را روی صندلی کش و قوسی دادم .
اثری از برف داخل جاده نبود اما هوای آنجا هم مه آلود بود و همه جا را باران شسته بود . کشتیهای بزرگ و زیبایی کنار اسکله پهلو گرفته بودند .
آدمهای زیادی در رفت و آمد بودند و حضور دختر بچه های به سن دبستان در لباسهای فرم یکسان حکایت از وجود مدرسه ای در همان نزدیکی داشت .
اطراف را بیشتر پاییدم ...
بالاخره حضرت آقا را کشف کردم .
کمی دورتر از ماشین پشت به من ایستاده بود و ساعتش را نگاه می کرد مسلماً با کسی قرار داشت .
کنجکاوانه منتظر ماندم ... .
با دیدن دختر بچة ده ، دوازده ساله ای که ذوق زده به سمتش می دوید چشمانم از تعجب گرد شده بود !

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 86
مرد مقابلم، چشمانش اشک آلود گشت و تنه بر دیوار کوباند.
-باورم نمی شه، خودتی؟ بی معرفت، تو می دونی عمه ی من توی این چندسال چی کشید؟ چرا انقدر دیر؟ چرا وقتی که...
وخامت و دهشتی، در مجرای قلبِ پر تلاطمم بلوا بر پا نهاد.
-وقتی که چی؟
محرم یا نا محرم را نمی توانستم تشخیص دهم، چه برسد به آن که بتوانم پسری که ادعا می کرد هم خون من است را آنالیز بنمایم. جلو رفته دست بر یقه اش چسباندم.
-مادرم چی شده؟ بگو که زنده است، بگو منتظره من برم ببینمش.
دستانم را از خود وارسته ساخت و صورتِ مرطوبم را قالب گرفت.
-نه، منتظره تو بری پیشش‌ اما فقط چشم به انتظار نشسته.
مقصودش چه بود؟ می خواست چه چیزی را به من بفهماند؟
-ی‌‌...یعنی چی؟
پیشانی اش را بر پیشانی ام تیکه داد.
-آروم باش خواهرم، آروم.
برای رها نمودن خود از حصار آغوش کسی که می خواست حرمت برادری را برایم به جا آورد، مجاهدت به عمل آوردم ولیکن، هر دفعه عاری از فایده بود.
-مادرم کجاست؟
-نزدیک تو، همین جا، می برمت پیشش، اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی، باشه خواهرم؟ می دونم خیلی قوی هستی، قوی تر از منی که چندسال آزگار دارم دنبال نیمه‌ی گم شده‌ی عمه ام می گردم و هیچ نشونی ازش پیدا نکردم تا بتونم یه زخم از هزار زخم مادرش رو التیام بدم.
-من رو ببر پیش مادرم.
مرا از آغوشش وارسته نمود و دستم را گرفت. نهال به دنبالمان آمد، او هم همانند من مات و مبهوت مانده بود، همه چیز مانند یک خواب می ماند نه واقعیت!
لرزش دستانم را که دید، مهربان طلب آرامش داشتن را برایم از خدایش به عمل آورد.
-برو داخل.
-تو چی؟
-نمی خوام عمه فکر کنه من پیدات کردم، نباید به خاطر کاری که نتونستم براش انجام بدم مدیونم بشه.
باز هم سر بسته سخن می گفت، خلقم تنگ گشته بود و حال داشت بدتر می شد.
به نهال نگاه کردم، با چشمانم به او فهماندم همراهی ام کند. آمد و دستم را گرفت.
-بریم.
رمقی در زانوهایم نمانده بود، صبرم نیز آکنده گشته و با تمام قوا، وارد اتاق نه چندان بزرگ، شدم. با جسم لاغری که دیدم، جان بر کف نهادم. چشمانش باز بود، اما پلک نمی زد، شاید می زد و من نمی توانستم تشخیص بدهم، کاش خواب نباشد! کاش کابوس و بختک نباشد! دستانم را از حلقه ی دست نهال رسته نمودم و سوی جسم نیمه جانِ مادرم گام برداشتم. صدای ندبه‌ی نهال، شاید کمی مرا به حوالی موقعیت فعلی ام نزدیک ساخت اما نمی توانست به مغزم بفهماند که اینان، توهمات ذهنم است یا ماهیتِ روزگارم؟
-س‌‌‌...ساحلم؟ د...خترم؟
مگر چند سالش بود که این گونه پیر و فرطوت گشته بود؟‌ مرا شناخت! دخترش، ساحلش! چه قدر شیرین و دردآور بود! چه قدر احساس تنگدلی گریبانم را در هم گرفت!

آوای دخترم گفتن هایش که بلند شد، حسی مبهم را در وجودم دواند. نمی دانستم چه اسمی باید رویش می گذاشتم که می توانست وصف حالم باشد، اگر ترس بود باید تمام می شد. اما گویی به کلماتی که از دهانش خارج می گشتند، فوبیا داشتم و حس دخترش بودن، آغوشم را در بر نمی گرفت. نمی توانست از جایش برخیزد، تنها با دست اشاره می کرد تا من نیز، سویش بروم. همه تن چشم شدم و خیره به اندام های چهراه اش، پلک نزدم. رنگ و حالت چشمانش، همه شبیه به من بودند، روی زمین زانو زدم، ناتوانی را از اجزای کالبد خود نیز گواه بودم، نهال سویم پر گشود، کنارم نشست و صورتم را با دست های گرمش قاب گرفت.
-ساحل پاشو، مادرت منتظره تو بری بغلش کنی.
-چ...چطور بغلش کنم؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 86
آن قدر ذوق کردم که جیغ کوتاهی کشیدم. حدود دوساعت داخل پاساژ گشتیم و در ردیف های اخر بالاخره یک لباس نظرم را جلب کرد. توضیحش، برای شب عروسی بماند.
با خستگی فراوان بالاخره به خانه رسیدم. با فاطمه قرار گذاشتم ظهر ساعت دو دنبالم بیاد و باهم به ارایشگاه برویم.
متوجه نشدم که کی خوابم برد و صبح باسروصدایی که از پذیرایی می امد چشم باز کردم و از اتاقم بیرون زدم.
خاله نسترن و زندایی سمیرا را دیدم که روی مبل نشسته بودند. مامان تا من را دید گفت: چه عجب بیدار شدی!
خمیازه ای کشیدم
. - تازه الا زود بیدار شدم.
- نه پس روز عروسی داداشتم ظهر پا می شدی!
زندایی با مهربانی مامان را مورد خطاب قرار داد.
- ریحانه جان. چکار داری دختر گل منو؟ از دست ما ها که کاری برنمیاد همه چیزو. سپردیم به باغ تالار. شما فقط بعد ظهر باید بری ارایشگاه و مستقیم باغ!
سمتم نگاه مهربانش را روانه کرد.
- راستی ستاره جان. ارایشگاه رزرو کردی؟ با اطمینان گفتم: معلومه زندایی تو این مسائل از همتون جلوترم. ساعت دو، ارایشگاه شهره ی شهر می رم.
لبخند رضایت بخشی رو لب های زندایی شکل گرفت. عزیز نگاهی به من کرد و گفت: چه زود میری مادر! خسته میشی این همه ساعت زیر دست ارایشگر باشی.
خاله نسترن شادلین را بغل کرد و گفت: نه مامان جان. موهای سیتی خیلی بلنده تا بخوا د ارایشگره بپیچونه رو سرش شب شده!
مامان لیوان چای را نزدیک دهانش برد و گفت: کی باهات می ره؟ ما همگی ارایشگاه سر کوچه می ریم!
با تعجب گفتم: پیش عفت خانوم؟! خاله نسترن با خنده از ان طرف خانه گفت: مگه چیه؟ کار بنده خدا حرف نداره. از تجریش هم مشتری داره.
خندیدم و وارد اشپزخانه شدم و لیوان را پر از ابجوش کردم و از داخل کابینت یک بسته نسکافه برداشتم و به جمع برگشتم.
- خوب اینم همشو بریزیم داخل لیوان که باید امروز حسابی فعال باشم.
مامان جلویم را گرفت و گفت: این کوفتی رو نخور اگه مریض بشی، امشب شبی نیست که بخوای ریسک کنی ستاره!
- چیزیم نمیشه مامان انقدر گیر نده دیگه. تمام محتوای نسکافه را داخل لیوان ریختم و با قاشق هم زدم.
- راستی ایها الناس می خوام یه صفایی هم به رنگ موهام بدم.
قیافه ی مامان و عزیز از همه دیدنی تر بود.
با همان لحن اما جدی تر گفتم: یه داداش بیشتر که نداریم!
لیوان را جلوی دهنم گرفتم بخارش و بوی خوش نسکافه مشامم را نوازش داد. کمی نوشیدم. تلخیش زبانم را زد اما اهل شیرین کردن هم نبودم.
امروز ارام تر از همیشه بودم. تمام خاطرات گذشته را الک کرده بودم و دانه درشت هایی که از صافی رد نشدند را هم در قلبم له کرده و دوباره غربال کردم. حالا من تازه متولد شده بودم. برایم خیلی چیز ها دیگر مهم نبود، دیگر در ذهنم هشتگ هایی وجود ندارد که دلتنگی هایم را جار بزند. بگذریم امروز روزی نیست که خاطرات گذشته را پیش بکشم. امروز، روز شادی ست روز عروسی برادرم. خوراکی مختصری خوردم و به فاطمه زنگ زدم . نزدیک خانه بود. لباس را با کاورش کفش و کیف جدید را برداشتم و با ذوق از خانه بیرون زدم. سوار ماشین فاطمه شدم و اهنگ مورد علاقه ی من پخش شد.
"گیرم رگ خام تو توی دستاشه گیرم مثل من باشه مغرور و عاشق
گیرم مثل حرفاشه گیرم دوستت داره اندازه ی خودم که عاشقت شدم
ای داد بی داد داره با اون لحظه رو یادت میاد چشماتو بستی چشمامو یادت بیاد
اگه حتی نخوای دیگه هرکی بگه عشق منو یادت میاد
من از قلبم تورو خط زدم راحت برو ، دیوونه بازی من بد عادت کرد تورو
بد دوست دارم ولی تنها می ذارم تورو
میشم مثله پروانه پر می زنمو میرم دیگه هرجایی که منو میفهمنو میرم واسه حرفایی که درد دارن می فهمتت اره بی رحمه خاطرت"

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 2.56 مگابایت
تعداد صفحه : 363 صفحه
قیمت خرید :
8000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/295865
[عکس 640×640]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی