پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 111
منتظر جواب من بود : بله . . . من و پدر و مادرم . نگاهی به اطراف انداخت : پس پدر و مادرت کجا هستند ؟
- تو باغ . . .
سر تا پایم را با نگاه ورانداز کرد و من با ترس دستهایم را پشتم بردم چرا که گوشی موبایلم در دستم بود و نمی خواستم او آن را ببیند : چرا گوشیت همیشه خاموشه ؟
- خاموش نیست .
– پس چرا اون هزار باری که من باهات تماس گرفتم . . .
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای گوشی ام بی موقع درآمد و قبل از آنکه بتوانم صدایش را خفه کنم او متوجه صدا شد . نگاه دقیق و درخشانش را به من دوخته بود و مثل کسی که به مجرمی می نگرد، بازویم را گرفت و مرا کمی چرخاند . گوشی ام را که پشتم پنهان کرده بودم از دستم گرفت . به سمت او چرخیدم . در حالیکه به گوشی چشم دوخته بود آرام پرسید : کی اینو برات خریده ؟
- مادرم . . .
فکر می کنم جوابم حداقل خیالش را کمی راحت کرد : پس گوشی که من بهت هدیه داده بودم کجاست ؟ مستأصل نگاهش کردم : راستش . . . ( نگاهش اعتماد به نفسم را می گرفت و شرمنده ام می کرد :) به جون خودم اصلاً نفهمیدم چطور افتاد تو آب دریا . بعدش هم هرچی گشتم دیگه پیداش نکردم .
در حالیکه نگاهم می کرد پوزخندی زد و گوشی را به من پس داد : از گم شدنش همونقدر که از شکسته شدن اون گوی مسخره افسرده شدی ، ناراحت شدی ؟ منتظر جوابم نماند و در کمال ناباوری تنهایم گذاشت . گوشی هنوز در دستم زنگ می خورد . المیرا بود . در حالیکه دور شدن او را تماشا می کردم به خودم فحش می دادم . " دست و پا چلفتی احمق . حقته که دیگه بهت توجه نکنه " او از ساختمان خارج شد . از پنجره های قدی سالن او را دیدم که به رسم ادب نزد پدر و مادرم رفت . با آنها خوش و بش کوتاهی کرد و بعد در میان جمعیت گم شد . ادامه مهمانی برایم به تلخی زهرمار گذشت . خبری از او نبود . دلم می خواست زودتر به خانه برگردیم . صدای موزیک اذیتم می کرد و دیدن کسانی مثل پردیس که فاتحانه همه را به دور خودش جمع کرده بود آزارم می داد. حتی المیرا هم به جشن نیامده بود تا کمی با او سر گرم شوم . . . آنشب وقتی به خانه رسیدم به قدری خسته و ناامید بودم که بی هیچ حرفی به اتاقم رفتم و برای فرار از دنیای اطرافم خودم را زیر پتو روی تخت پنهان کردم . . . صبح روز بعد وقتی نور خورشید اتاقم را از سیاهی در آورده بود و روشنی اش را به همه جا پاشیده بود چشم باز کردم . پلکهایم سنگین و خسته بودند . روز خوبی نبود . دلم نمی خواست بیدار شوم . پدر و مادرم برای آنروز بلیط برگشت گرفته بودند . دلم به اندازة یک دنیا گرفته بود . حس می کردم چیزی راه گلویم را بسته است . با هر تلنگری اشک در چشمانم حلقه می بست و به زحمت جلو ریزش اشکم را می گرفتم . در مقابل پدر و مادرم وانمود می کردم خوشحالم، اما بغضم را مدام فرو می خوردم . هرچه به بعدازظهر و شب نزدیک می شدیم دلم بیشتر می گرفت . ساعت هشت شب بود و باید به فرودگاه می رفتیم . مادرم با اصرار توانست مانع آمدن مادربزرگ به فرودگاه شود اما حریف من نشد . دلم می خواست حتی اگر شده یک لحظه هم بیشتر در کنارشان باشم . . .
روی صندلیهای انتظار فرودگاه که نشسته بودیم دیگر توان جلو گیری از ریزش اشکهایم را نداشتم . بی آنکه صدایم در بیاید قطرات اشک روی گونه ام می لغزید . مادرم مدام مرا در آغوش می کشید . می بوسید و نوازشم می کرد . بالاخره وقت جدایی فرا رسید . احساس تنها ماندن بدترین احساس دنیا بود . احساس بی پناهی ، حس اینکه هیچ کس قلب تنهایت را نمی فهمد . وقتی برای آخرین بار از پشت شیشه برایشان دست تکان دادم و از دیدم پنهان شدند با صدایی آرام دلمرده تر و غمگین تر از همیشه می گریستم . هنگامیکه از بلندگوی سالن اعلام کرد که پروازشان از زمین برخاست نا امیدانه در حالیکه به حال خودم بودم و می گریستم از سالن خارج شدم . هرچه گریه می کردم بغضم سبک نمی شد و می دانستم که این بغض تنها به دلیل دوری از پدر و مادرم نبود . فضای بیرون از سالن نسبتاً خلوت بود . صدای گریة بی پناهم باعث می شد دلم بیشتر به حال خودم بسوزد . دلم به حال معصومیت و بی پناهی خودم می سوخت . بیچاره من که از همه تنها تر بودم . بیچاره من که هیچ کسی را نداشتم دل به حالم بسوزاند .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
او هم از یکدندگی ام کلافه شد: وای خزان، خیلی خب. دارم میگم وقتی اومدند، این جوری قیافه نگیر و الانم تا شب کارات رو بکن.
با ناراحتی گفت: طفلی مامان هم خیلی ناراحت شد. توام تند حرف زدی.
کمی من هم ناراحت شدم: خب چی کار کنم؟ آخه یهو میگه قراره اونا بیان خواستگاری واقعا عصبی شدم.
- حالا عیب نداره عزیزم، درکت می کنیم ولی دیگه این اخمات رو باز کن خب.
زورکی لبخندی زدم که بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا بلند شد و سمت کمدم رفت.
- بذار یه لباس خوشگل برات انتخاب کنم.
در کمد را باز کرد و لباس هایم را نگاه کرد.
- تارا ول کن، حوصله ندارم ها. حالا یه چیزی می پوشم دیگه!
توجهی نکرد و به کارش ادامه داد.
بی حوصله نگاهش می کردم که بالاخره رضایت داد و از بین لباس هایم، تونیک بلند طوسی روشنی بیرون آورد و با شال زرشکی رنگی به دستم داد.
- زوده خب هنوز.
- پاشو یه کم به سر و وضعت برس و بیا کمک مامان.
بی حوصله باشه ای گفتم و بعد از رفتن تارا، من هم بلند شدم.
تا شب همه ی کارها را انجام دادیم و حاضر شدم.
طولی نکشید که زنگ به صدا درآمد و مهمانان آمدند. علیرغم میل باطنی مجبور بودم لبخند بزنم و کنارشان بنشینم اما دلم می خواست هر چه زودتر تمام شود.
به اتاقم رفتیم تا مثلا به قول بزرگتر ها سنگ هایمان را با هم وا بکنیم.
روی تختم نشستم و او هم روی صندلی جای گرفت.
نمی دانستم چطور شروع کنم که هم جواب قاطعم را اعلام کنم و هم باعث دلخوری نشود و به او و خانواده اش هم برنخورد.
- خب نمی خواین چیزی بگین؟ شرطی، شروطی؟
نگاهش کردم. من داشتم به این فکر می کردم چگونه بگویم نه و او در فکر شرط و شروط من.
- من باید یه چیزی رو بگم.
مشتاقانه گفت: بفرمائید.
- خب نمی دونم چی باید بگم اما...
سکوتم را که دید گفت: اما چی؟ چیزی شده؟
- خب، چطور بگم شما پسر خوبی هستید از هر لحاظ و مطمئن باشید که مورد‌های خیلی بهتر از منم می تونید داشته باشید.
- یعنی چی این حرفا؟ متوجه نمیشم!
- یعنی من قصد ازدواج ندارم.
- خب این که چیزی نیست. هر چه قدر بخواین من صبر می کنم تا آمادگی پیدا کنید، خودتون هم می دونید که من نه با کار کردنتون مشکل دارم و نه اگه بخواین بازم درس بخونید. من همه جوره حمایتتون می کنم.
از این همه خوب بودنش شرمنده شدم.
- نه بحث این حرفا نیست.
- پس چی؟
- من جوابم منفیه.
اخم هایش درهم شد و پرسید: واسه چی؟
کلافه شدم از این همه اصرارها.
- ببینید، شما دوست داداشم هستید و فقط در همون حد هم می مونید. یعنی... چطور بگم؟ یعنی بیشتر از این نمی تونم به شما فکر کنم مخصوصا به عنوان شریک زندگی.
حرف هایم که تمام شد، سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. چشمانش ناراحت بود و گره ی اخم پیشانی اش کور.
- مادرم به مادرتون گفته بود که من قصد ازدواج ندارم ولی خب ایشون اصرار کرده بودند وگرنه من قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
- یعنی حتی نمی خواین فکر کنید؟
با ناراحتی زمزمه کردم: نه.
از جا بلند شد و گفت: خیلی خب، بریم. دلم نمی خواد تو رودربایستی بذارمتون.
از درک بالایش خوشم آمد و سری تکان دادم و پشت سرش از اتاق خارج شده و پیش بقیه رفتیم.
مادرش گفت: خب چی شد؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کامیار انداختم که بی توجه به سوال مادرش گفت: بهتره رفع زحمت کنیم دیگه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 22
حالم که جا اومد، یه نگاه به ماشین انداختم که مطمئن شم اشتباهی سوار نشدم، وقتی مطمئن شدم توپیدم بهش:
_تو دیگه کی هستی؟
_هه.. اینو که من باید بپرسم دختر خانم!
_بله؟
_بهت یاد ندادن اول اجازه بگیری بعد بپری تو ماشین مردم؟
_چی میگی تو؟ تا جایی که من می دونم این ماشین شرکته... آقای نسبتا محترم خیلی خودمو کنترل می کنم که چیزی بهت نگم. من خانم آریا هستم معاون شرکت... حالا میشه بگی آقای نادری کجاست؟!
چشاش گرد شد: _واقعا؟!... تو، یعنی شما دختر جناب آریان پور هستی؟
_تموم شد؟
_ ببخشید، من "امیرم" پدر حالش خوب نبود من به جاش اومدم!
_خب نباید قبلش هماهنگ می کردید که این همه وقتم گرفته نشه؟!
_عذر تقصیر خانم! الان سه سوته می رسونمت.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
_اول بریم کارگاه قالی بافی.
_چشم.
برعکس پدرش که همیشه توی سکوت رانندگیشو می کرد، آهنگ شادی گذاشت.
شماره ی نرگس رو گرفتم: سلام چطوری؟!
...
_مزه نریز، کارت دارم
...
می تونی کلاس سلطانی رو برام حاضری بزنی؟
...
_نه نمی رسم بیام
...
_نرگسی!... حالا یه کاریش بکن دیگه، اگه بتونی بپیچونیش برات یه شام توپ میگیرم چطوره؟!
...
_باشه آیلا هم روش... دیگه؟
...
_ببین، نفهمه هااا شده خودتو به جای من بزن. جزوه هارم میام جلو دانشگاه ازت میگیرم... بای

پسره امیر داشت از آینه نگام میکرد. حتما مکالمه ی من براش جذاب بوده.
با اخم گفتم :حواستون به جلو باشه می خوام سالم برسم.
_خیالت تخت سالم می رسی!
_میشه انقدر راحت با من حرف نزنید؟! یادم نمیاد پسرخاله ای به اسم شما داشته باشم
_آخه قیافت خیلی آشناست
_آهان... چه دلیل موجهی واقعا!
دیگه حرفی نزد. نیم ساعت بعد رسیدیم کارگاه. وقتی پیاده می شدم پرسید: کی بیام؟
_نمیدونم یا منتظر بمون یا دوساعت دیگه بیا.
_چشم سرکار خانم آریا!
"آریا" رو عمدا تاکیدی گفت.
برگشتم طرفش : شمارتو بده
_بله؟
گوشیمو در آوردم :شمارت!
_آهان.. 0912
_خب می تونی بری.
وقتی ازم دور شد، بهش زنگ زدم: آقای امیر نادری دیگه لازم نیست بیای دنبالم... نه امروز، نه هیچ وقت دیگه!
قطع کردم. زنگ زد که ریجکت کردم و با لبخند پیروزمندانه ای وارد کارگاه شدم.
این محیط رو خیلی دوست دارم‌؛ کلی آدم با محبت این جاست که از صبح تا عصر گره رو گره می زنن تا روی پای خودشون بایستن. زنایی که با عشق رنگها رو ترکیب می کنن و هنر دستاشونو به رخ امثال من می کشن که هیچی از این هنر نمی دونیم!
ناهار همشونو مهمون چلوکباب کردم و بگم که حسابی از خجالت جیبم دراومدم.
دفتر حساب کتابها رو برداشتم، یادداشت های خودم رو هم جمع کردم و گذاشتم لایه ی پوشه .
از خانمها و آقای امامی خداحافظی کردم و در محوطه منتظر آژانس بودم که رخش خودمونو جلوی در دیدم از نگهبانی عبور کرد و جلوی پام ترمز کرد.
می دونستم میاد! از اینکه موفق شدم بترسونمش حس خوبی دارم.
پیاده شد و در عقب رو برام باز کرد:بفرمایید خانم آریا.
_گفته بودم دیگه نیاید

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
چیزی نگفت و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون زدم.
کمی زودتر از وقت اداری از شرکت خارج شدم و سمت خانه به راه افتادم.
رو به مامان که داخل حیاط نشسته بود گفتم: سلام مامان.
- سلام دخترم. خسته نباشی.
بی حوصله کفش هایم را از پا کندم و داخل رفتم. مامان هم پشت سرم آمد.
- راستی خزان؟
- جونم مامان؟
- امشب قراره عطیه خانوم اینا بیان.
بی حوصله همان طور که راه اتاقم را پیش می گرفتم گفتم: اینا که تازه اینجا بودند اما خوش اومدند.
با چیزی که گفت، پایم به زمین میخ شد.
- برای خواستگاری می خوان بیان.
متعجب گفتم: برای خواستگاری؟ امشب؟
سری تکان داد: آره مامان جان.
اعتراض کردم: مامان! اونا امشب می خوان بیان اون وقت من الان باید بدونم؟ اصلا کی گفته من موافقم؟
- خزان جان، من که نگفتم جواب مثبت بده. حالا یه کم فکر کن، کامیار پسر خوبیه.
- من نمی خوام. جوابم از همین الان منفیه.
به دنبال این حرف وارد اتاقم شدم و در را با حرص به هم کوبیدم.
روی تختم نشستم و بی حوصله شالم را از سرم کشیدم و گوشه ای با حرص پرتش کردم.
در این حال و وضع من همین یک چیز را کم داشتم!
به فکر فرو رفتم. یعنی من عاشق شده بودم؟ عاشق جاوید؟
آخر چگونه؟ مگر ما چقدر باهم در ارتباط بودیم؟ مگر حرف هایمان از چند جمله بیشتر شده بود؟
به عادت مواقع کلافگی ام، دستم را مابین موهایم فرو بردم و نفس کلافه ترم را بیرون فرستادم.
این کامیار را باید چه کار می کردم؟
پسر خوبی بود، خوش اخلاق، تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت و وضع مالی شان هم نسبتا خوب بود و در یک کارخانه کار می کرد. سنش هم سی و دو، سه سال بود.
اما با تمام این ها دل من پیشش نبود و در قلبم جایی نداشت و تنها حسی که به او در دلم حس می کردم، بی تفاوتی بود.
فکرم به جاوید کشیده شد و قلبم ضربان گرفت. چه کرده بود که حتی فکرش هم به این حال می انداختم؟
سرم را تند تند تکان دادم تا شاید این افکار ضد و نقیض از آن خارج شود.
تقه ای به در خورد و تارا داخل آمد. حتما برای حرف زدن آمده. بی حوصله چنگ دیگری داخل موهایم زدم و نگاهش کردم.
کنارم نشست و گفت: قبلا هر چی می شد مامان به تو می گفت که بری نصیحتش کنی اما الان منو فرستاده.
حرص زدم: من نصیحت نمی خوام.
- أه چته خزان؟ چرا این جوری می کنی؟
کلافه شدم: قرار خواستگاری گذاشتند اونم اینکه اصلا به من بگن. کلا منو حساب نکردین دیگه!
چشم غره ای برایم رفت.
- چی میگی واسه خودت؟ مامانش زنگ زد و کلی اصرار کرد و با مامان حرف زد، خب مامان هم روش نشد بگه نیاین اونم بعد اصرارهای زیادش. خودت هم که می دونی پسره ازت خوشش میاد. بعدشم پسر بدی هم نیست و من چیزی نمی بینم که بخوای به خاطرش جواب منفی بدی.
دهان برای اعتراض باز کردم که اجازه ی حرف زدن نداد و خودش اضافه کرد: حالا توام ازش خوشت نمیاد، خب نیاد. بذار اینا بیان بعدش بگو نه. چون که زشت می شد اگه مامان می گفت نه. به هر حال فامیلیم دیگه. بذار اینا بیان اون موقع میگیم نه تا بهشون هم بر نخوره.
- آخه من نمی خوام این طوری شه. از اولش جوابمون رو بدونند بهتره تا این که بیان اینجا و بگیم نه. اون جوری به قول تو بیشتر بهشون برمی خوره.
- می دونم ولی خب وقتی زنگ زدند، مامان بهشون گفت تو قصد ازدواج نداری و به کسی هم فکر نمی کنی و این چیزا ولی خب مامانش هی می گفت اجازه بدین ما بیایم، شاید خزان راضی شد. می گفت تو و کامیار حرفاتون رو بزنید، شاید به تفاهم رسیدید. بدم نگفته به نظرم.
- من جوابم منفیه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 110
به اینکه تو یه دختری . و اگر زیباترین و جذاب ترین دختر دنیا باشی و مردی دوستت داشته باشه، باید بهش این فرصت رو بدی که با تمام قلبش دوستت داشته باشه . عشقی که یکباره بیاد ذره ذره می ره . اما عشقی که ذره ، ذره تو قلب مردی جا بگیره دیگه از قلبش بیرون نمی ره . و تو با ارائه خودت به یک عشق آتشین همه چیزت رو از دست می دی حتی عشقت رو . . . لازم نیست زیاد به خودت سخت بگیری . فقط اصول رو رعایت کن و چشم بسته خودت رو به دست دلت نسپار . . . به آینده فکر کن . فقط یه شروع خوب می تونه آینده ات رو تضمین کنه . . . سعی کن نسبت به این مرد بی تفاوت باشی و اگر واقعاً اونو برای همیشه می خوای اجازه بده ذره ذره محبتش نسبت به تو عمیق بشه و اگر این اتفاق نیفتاد و اونو از دست دادی هرگز گریه نکن. چون می تونی مطمئن باشی که هرگز اونو نداشتی و در واقع برای اون فقط یه هوس بودی . . . یه عطش زودگذر . . .
-با تو ؟! . . . چرا با تو ؟ ترجیح میدم خودم همراهم رو انتخاب کنم .
پردیس لبخند دلفریبی بر لب نشاند و پا روی پا انداخت : پدرت هر کسی رو قبول نداره . فقط به من اعتماد داره . کیان نگاه موشکافانه ای را به او که سعی داشت در آن لباس زیبای دکلته تأثیر گذار بنظر برسد دوخت . برایش اهمیتی نداشت که پردیس چه افکاری در مغزش می پروراند. اما دلش نمی خواست با آن زن جسور و یاقی همسفر باشد . با خونسردی نگاهش را دور تا دور سالن بزرگ چرخاند و در حال تماشای سایر مدعوین که هر کدام مشغول کاری بودند، گیلاس کوچک نوشیدنی را که در دست داشت یکباره سر کشید : پس بهتره با هم برید .
– در جایگاهی نیستی که نافرمانی کنی .
کیان در حالیکه سعی می کرد خونسرد بنظر برسد، نفس بلندی کشید و با انزجاری پنهان پردیس را از نظر گذراند . پردیس مدتها بود که او را پنهانی زیر نظر داشت حتی در سفر شمال وقتی عاشقانه در سرما روی نیمکت رو به دریا انتظار بازگشت باران را می کشید او داخل ماشین گرمش نشسته بود و به حسادت کودکانه آن مرد مغرور به آن پسر جوان که حالا خوب نامش را می دانست پوزخند می زد . . . سر و صدایی که از سمت ورودی سالن به گوش رسید باعث شد کیان سرش را به آن سمت برگرداند . دیدن باران به وضوح باعث تعجبش شد . . .
سرو صدای جشن زیاد بود و صدای گروه ارکستر فضا را پر کرده بود . مادر و پدرم داخل باغ یکی از آشناهایشان را دیدند و همانجا ماندگار شدند .اما من کم کم حوصله ام سر رفت و چون کیان را داخل باغ پیدا نکردم وارد ساختمان شدم . راه رفتن با کفشهای پاشنه بلند مشکی ام کمی برایم دشوار بود . وارد سالن که شدم در همان ابتدای ورودم گند زدم . بی هوا اطراف را نگاه می کردم که ناگهان متوجه حشرة کوچک ملخ مانندی شدم که روی شانه ام نشسته بود و با دیدن او بی آنکه دیگر برایم مهم باشد که هستم و کجا هستم در حالیکه حشره را از روی شانه ام پرت می کردم جیغی از ترس کشیدم و به سمتی پریدم . چشم بسته به سینة مردی خوردم که در حال عبور از کنارم بود و اگر او مرا نگرفته بود و خودش را کنترل نمی کرد هر دو نقش زمین می شدیم . او با نگرانی به من خیره شد : چی تا این حد ترسوندت ؟ اگر اجازه می داد و دستش را از دور کمرم باز می کرد قصد جدا شدن از او را داشتم. اما گویی او قصد رها کردنم را نداشت . قبل از اینکه جوابی بدهم دستی محکم بازویم را کشید و مرا از او جدا کرد . با دیدن کیان غافلگیر شده بودم و خجالت زده نگاهش کردم . او با غیض خفته ای که پشت نگاه خونسردش پنهان کرده بود و کاملاً برایم آشنا بود لبخندی نثار مرد جوان کرد و البته مغرورتر از آن بود که با زبان از او عذرخواهی کند . تنها با تکان سر به جای من عذرخواهی کرد و تقریباً مرا به دنبال خودش کشید . گوشه ای از سالن ایستاد . من نیز روبه رویش ایستادم . گرچه از او می ترسیدم اما سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت بنظر برسم . در برابر نگاه سنگینش به زحمت لب جنباندم : سلام . . . چند لحظه فقط نگاهم کرد .نفس عمیقی کشید و بعد در حالیکه سعی می کرد مهربان باشد پرسید: تو اینجا چیکار می کنی ؟ با قیافه ای حق به جانب گفتم : آقای زند دعوتمون کردن .
– دعوتتون ؟!!

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰



👈 بروزرسانی به آخرین نسخه تلگرام
👈 نشانه گذاری روی پیام ها
👈 ارتقای چت مخفی
👈 ارتقای سرعت پروکسی ها

👌رفع برخی اشکالات نسخه ی قبلی

🤩برای امنیت بیشتر، برنامه رزگرام رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:
👇👇👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۴.۴ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی