پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 204
آه !المیرا وحشت زده به باران چشم دوخت.او بهت زده به تصویر مقابل چشمانش خیره مانده بود. تنها کاری که توانست بکند این بود که دستش را مقابل چشمان باران بگیرد. باران تکان نمی‌خورد نفس هایش شمرده و با صدای کوتاه و وحشتناکی بود. تمام بدنش یخ بود و المیرا وحشت زده نجوا کرد: باران التماس می کنم به خودت مسلط باش.... اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که در برابر نگاه حیرت زده اش باران به زمین افتاد. صدای برخورد سنگین بدنش با سرامیک کف باشگاه مثل پتک در مغز المیرا صدا کرد کیان در حالی که اشک می ریخت و از آن فاصله وانمود می‌کرد که آن دو را نمی بیند با افتادن باران دختری را که در دستانش بود رها کرد و وحشت زده به سمت باران دوید. المیرا نفس زنان در حالی که خودش را به خاطر وضعیت پیش آمده مقصر می‌دانست پیاپی به صورت باران سیلی میزد: باران!... باران چت شده؟! پاشو... باران تو رو خدا پاشو...
بهادری و چند نفر دیگر سعی داشتند به او کمک کنند که کیان ناباورانه در حالی که نگاهش می لرزید و لب هایش از ترس سفید شده بود کنار باران زانو زد و خواست او را در آغوش بگیرد که المیرا با نفرت سیلی محکمی به صورتش نواخت. او را به عقب هل داد و سرش فریاد زد: بهش دست نزن حرومزاده ی کثافت....
المیرا با کمک بهادری جسم بی‌جان باران را در آغوش گرفت و در حالی که همچنان خودش را سرزنش می کرد به سمت در خروجی سالن رفت. کیان برای لحظاتی کوتاه شوکه شده بود .نفسش در راه گلو مانده بود. زانو انش می لرزید و قدرت حرکت اش را از دست داده بود بالاخره توانست با کمک برخی دوستانش از زمین برخیزد. به سختی می توانست تعادلش را حفظ کند اما بلاخره خودش را به جلوی در باشگاه رساند .المیرا با ماشین خودش باران را به بیمارستان برده بود و بهادری با دیدن کیان به سمتش دوید و شانه‌های او را که به نظر نمی‌رسید تعادل روحی و جسمی داشته باشد گرفت: چیکار می کنی؟ کجا... .کیان او را عقب راند و در حالی که به سختی نفس می کشید و بی صدا اشک می ریخت ناباورانه و گیج پرسید: کجا رفت؟ کجا بردنش؟
بهادری بازویش را گرفت: به خودت مسلط باش پسر. آروم باش من میبرمت.
ساعتی بعد وقتی پدر و مادر باران سراسیمه وارد سالن بیمارستان شدند المیرا پشت در آی سی یو ایستاده بود و سرش را ناباورانه به دیوار تکیه داده بود. گوشه دیگر سالن کیان کنج دیوار نشسته بود و وضع آشفته و نگاه خیسش در سکوتی تلخ دل را ریش می کرد .با شنیدن صدای مادر باران سرش را بلند کرد و نگاه خیس اش را از پس پلک های سنگین و ورم کرده اش به پدر باران دوخت. دیدن او حالش را بد می کرد .ناراحتی اش خنده دار بود وقتی خودش باعث این وضع بود. خوشبختی کوتاه آن دو را به گند کشیده بود .کیان با اکراه در حالی که رمقی در زانوانش نبود برخاست و به سمت او هجوم برد .یقه اش را گرفت بهادری سعی داشت مانع شود . نفس کیان از فرط اندوه بالا نمی آمد. بریده بریده فریاد زد: خیالت راحت شد؟ همه اش به خاطر تو بود... .
نگاه مادر باران با یک چرای بزرگ روی همسرش متمرکز شد نفس کیان گرفته بود و هر لحظه بدتر می شد :قاتل... تو اونو از هر دوتامون گرفتی ...ما خوشبخت بودیم... . سر کیان بی رمق روی شانه آقای نیکخواه افتاد و مشتش را بی رمق تر از قبل به سینه او کوبید:بیرحم! قاتل!... . بهادری زیر بغل اول را گرفت و او را از آقای نیکخواه جدا کرد .آقای نیکخواه نگاه پشیمانش را از او عبور داد و به المیرا دوخت. وضع باران وخیم تر از حد تصور بود .شوک عمیق روحی باعث خونریزی مویرگهای مغز شده بود و به کما رفته بود. دیدن جسم بی جان باران روی تخت بیمارستان در حالی که ادامه زندگی اش به کار آن همه دستگاه که به بدنش متصل شده بود بستگی داشت آقای نیکخواه را از زندگی بیزار می کرد. او هرگز تصور نمی کرد خودش دختری را که سالها مثل جان شیرین به ثمر رسانده بود به کام مرگ فرستاده باشد. اگر بلایی به سر او می آمد قادر به ادامه زندگی نبود. همسرش با دیدن دخترش به پهنای صورت اشک می ریخت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 161
سرم را برگرداندم و رو به مامان گلی پرسیدم: شما خوبین؟
لبخندی روی لب هایش نشست.
- آره عزیزم، خوبم.
لبخندی به چهره ی مهربانش زدم. جاوید پرسید: می دونید کدوم خونه ست؟
- همین خونه دست چپی فکر کنم باشه. البته من دقیق یادم نیست.
جاوید در حالی که سرعتش را کم می کرد جواب داد: عیب نداره، الان از اون آقاهه می پرسم.
توقف کرد و پیاده شد و سمت مردی که کمی آن طرف تر ایستاده و گوسفندهایش را به چرا آورده بود رفت و مشغول حرف زدن با او شد.
دوباره نگاهم را به مامان گلی انداختم. چهره اش متفکر و کمی غمگین بود. حتم داشتم اکنون آن روزها را جلوی چشم می بیند و آن خاطرات به یادش آمده اند.
نخواستم مزاحم فکر کردنش شوم به خاطر همین سکوت کردم.
همان لحظه جاوید دوباره سوار ماشین شد که پرسیدم: چی شد؟
- اون خانوم چند سال پیش فوت کرده. خونه ی دخترش یه کم بالاتره.
مامان گلی با بهت و غم زمزمه کرد: ای وای!
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم. با اینکه نسبتی با او نداشت اما به هر حال نزدیک یک سال پیش او زندگی کرده بودند و آن زن پناهشان داده بود. حتی من هم که فقط از حال آن روزها نوشته بودم، از مرگ آن زن مهربان یعنی همان گلاویژ خانم ناراحت شده بودم.
جاوید دوباره ماشین را متوقف کرد و گفت: همین جا باید باشه.
کمربندم را باز کردم که گفت: کاپشنت رو بپوش، بیرون سرده.
سری تکان دادم و همان طور نشسته کاپشن را تن کردم و از توجهش لبخند محوی زدم و هر سه پیاده شدیم.
هوا دیگر کامل تاریک شده و هوا هم سرد شده بود. دستانم را داخل جیبم فرو بردم.
جاوید جلو رفت و تقه ای به در زد و رو به من گفت: یادت نره زنگ بزنی به مامانت.
چه خوب بود که حواسش به همه چیز بود. سری تکان دادم و گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و در مکالمه ی کوتاه چند ثانیه ای، خبر رسیدنمان را دادم و همزمان با قطع کردن تماس، در توسط زنی باز شد.
جواب سلام ما را داد و پرسید: بفرمایید؟
قبل از آن که جاوید چیزی بگوید، مامان گلی جلو رفت و با لبخندی غمگین گفت: نشناختی آهو؟ گلی ام، گلشیفته.

توی اتاق کوچک اما زیبایشان نشسته بودیم. آن پشتی های قرمز قدیمی، قاب عکس های کوچک روی طاقچه، آن بخاری نفتی خانه شان را شبیه آن خانه هایی که در فیلم ها دیده بودم کرده بود و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف به آنجا طراوات و تازگی بخشیده بود.
آهو خانم که زنی حدود هشتاد ساله بود و لباس محلی بر تن داشت کنار مامان گلی نشسته و دستش را لحظه ای رها نمی کرد؛ انگار دیدنش را باور نمی کرد.
با اشک نگاهش کرد: باورم نمیشه گلی. احساس می کنم دارم خواب می بینم.
مامان گلی نیز با چشمانی که از اشک برق می زد، خیره اش بود.
- چرا این قدر دیر آمدی؟ مه خیلی وقته منتظرتم. دلم مُخواست بیام ببینمت ولی نمی دانستم چه جور پیدات بکنم.
- منم دوست داشتم ببینمت اما از اون موقع که از اینجا رفتم، کلی اتفاق افتاد و نمی تونستم بیام. یعنی توانش رو هم نداشتم.
آهی کشید.
- خوش هاتی گلی گیان.
مامان گلی لبخندی زد و دست او را فشرد.
آهو خانم رو به من و جاوید گفت: ببخشید تو رو خدا، حواسم پرت شد. خوش آمدید.
هر دو تشکری کردیم که مامان گلی گفت: جاوید جان، نوه ام. اونم خزان عزیزم، خانوم جاوید.
لبخند مهربانی روی لبانش آمد.
- چه به هم میاین. خوشبخت بشین الهی.
لحنش پر از مهر بود و چشمانش لبریز از محبت و لهجه ی زیبایی داشت.
لبخندی زدم و تشکری دوباره کردم.
مامان گلی با بهت به قاب عکس روی دیوار اشاره کرد و گفت: آقا جلال فوت کرده؟
لبخند آهو خانم محو شد و با غم سری تکان داد.
- آره. توی جنگ رفت جبهه و شهید شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
چشم غره ای رفت.
- همین روزاست که از حرص خوردن تلف شم، هر چی گوشت بود، آب شد، شدم یه لا استخوون از دست تو.
- تو که باید از خدات باشه که من نمیام، می شینی استراحت می کنی.
- از خدام که هست، نمیای نیا ولی لااقل از شبش بهم خبر بده که اون همه راه نکوبم و تا دفتر نرم. اصلاً صبر کن یه مدت دیگه درسم تموم می شه، پروانه ی وکالتم رو که گرفتم، خودم کار موکلات رو راه می ندازم.
خندیدم و گفتم: 《هنوز هیچی نشده افکار شوم داری؟ می خوای موکلام رو بپرونی؟》
همان طور که روی صندل نشسته بود، پا هایش را آویزان تخت کرد و دست هایش را پشت گردنش گذاشت.
- آره، تمام هدفم همین بود.
با چشم حالت راحت و لمیده اش را برانداز کردم.
- بهت بد نگذره؟
- نمی گذره، اصلاً نگران من نباش.
پاهایش را از روی تخت پایین انداختم.
- پاهات رو از حلقم بکش بیرون.
-چرا وحشی بازی در میاری؟
- به همون دلیلی که تو بی شعور بازی در میاری.
تقه ی کوتاهی به در خورد و رزا صاف سر جایش نشست و شالش را مرتب کرد‌ و بفرماییدی زد که باعث خنده ام شد.
- چه زود صاحب خونه شدی.
شانه ای بالا انداخت.
-ما اینیم دیگه.
باز شدن در مانع از ادامه ی کلکلمان شد. با دیدن طاها سمیعی در لباس سفید بیمارستان هول کردم و روی تخت نشستم.
- نیازی نیست بشینید.
صدایم را صاف کردم و به او که وارد اتاق شد و در را بست، گفتم: 《سلام، خوبید؟》
- سلام، ممنون خوبم، شما خوبید؟
جوابش را دادم و اشاره ای به رزا که باز در جلد متین و خانمانه اش فرو رفته بود، کردم.
- معرفی می کنم، ایشون دوستم و همکارم رزا هستن.
طاها سمیعی سری تکان داد.
- خوشبختم، منم طاها سمیعی هستم.
و من در ادامه ی حرفش گفتم: 《برادر یکی از موکلاست》.
رزا جوابش را داد.
- منم از آشناییتون خوشبختم آقای سمیعی.
رزا گل و پلاستیک های کمپوت را از دست طوفان سمیعی گرفت و من هم دعوتش کردم تا روی صندلی بنشیند.
طاها سمیعی با کنجکاوی پرسید:
- چطور تصادف کردید؟
دستی به پیشانی ام کشیدم.
- یه موتور بهم خورد.
ابرو هایش با تعجب بالا پرید.
- یه موتور؟ الان حالتون چطوره؟
- ضربه اش شدید نبود، فقط یکم کوفتگی دارم.
- موتوریه فرار کرد؟
- بله متاسفانه، من شوکه بودم و حتی نتونستم پلاکش رو بردارم.
- دوربین مدار بسته اون اطراف نیست؟
- چرا هست.
- خب، پس چرا فیلم رو در نمیارید و شکایت نمی کنید؟
- نیازی نیست، یه تصادف کوچیک بود.
مشکوک نگاهم کرد و من نگفتم که این فکرت همان دیروز به ذهن رامبد رسیده و دوربین ها را چک کرده، موتور را وقتی بی هوش بودم، کمی جلوتر از محل تصادف پیدا کرد و بدتر آن که بعد از استعلام فهمید، سه روز پیش اعلام سرقت شده است و این یعنی قاتل با زرنگی تمام هیچ سر نخی از خود به جا نگذاشته .
تقه ای به در خورد و پرستاری در را باز کرد. طاها سمیعی به وضوح با دیدن پرستار هول کرد، این را از مشت شدن دست ها و دو دو زدن چشم هایش فهمیدم.
- شرمنده مزاحم شدم‌ آقای دکتر.
- اتفاقی افتاده؟
- نه، فقط می خواستم بپرسم به مریض تخت بیست و شش چقدر مسکن تزریق کنم؟
طاها سمیعی ابتدا کمی گیج نگاهش کرد و با پرسیدن دوباره ی سوال، به خودش آمد.
‐ آهان، خیلی کم بهش بزنید.
پرستار سری تکان داد.
- شرمنده که مزاحم وقت استراحتتون شدم.
- نه، مشکلی نیست.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 203
المیرا :تو هنوز دوستش داری....
کیان در حالی که پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد ترجیح داد ساکت بماند. المیرا جلو رفت و کنار او ایستاد. کیان کمی از محتویات بطری مشروبی را که در دست داشت سر کشید و المیرا در حالی که ناباورانه نگاهش میکرد نجوا کرد: نمی فهمم چرا اینقدر احمقی!.... کیان نگاه سرخ و خسته اش را به چشمان المیرا دوخت :فقط دست از سرم بردار....
- اما اون میخواد ببینتت. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
کیان جرعه ای دیگر از مشروبش سر کشید و به بیرون چشم دوخت : برش دار بیارش سالن بیلیارد... .

- میخوای بری اونجا چه غلطی کنی؟ تا جایی که یادمه امروز اونجا یه شو خصوصی لباسه. جای مناسبی واسه حرف زدن نیست.
- تو فقط بیارش... مگه نمیخواد منو ببینه؟ من امشب اونجا دعوتم.
ساعت از هشت شب گذشته بود .مدعوین صاحب باشگاه بیلیارد تقریباً همه آمده بودند. یکی از آن مهمانی های آزاد و تمام عیار بود و صاحب باشگاه سعی کرده بود همه جور اسباب عیش و نوش و خوشگذرانی را در اختیار مدعوینش که اکثراً از میان میلیاردرهای شهر بودند قرار دهد .گروهی مشغول عکاسی از مدل های لباس بودند. عده‌ای به پایکوبی و رقص روی آورده بودند .گروهی نیز در گوشه و کنار سالن با همراهان یا رقاصه هایی که صاحب باشگاه برایشان فراهم آورده بود سرگرم بودند. بوی انواع نوشیدنی های الکلی و بوی مواد مختلف به همراه دود و بوی انواع عطرهای گران قیمت در قسمت‌های مختلف پیچیده بود و شامه کسی را که تازه وارد سالن می‌شد اذیت میکرد. بهادری که شاید بهتر از هر کسی از حال کیان باخبر بود سعی در متقاعد کردن او داشت تا دست از بازی نمایشی اش بردارد. تعداد بطری های مشروب نوشیده شده روی میز کیان کم کم از تعداد انگشتان دست هم تجاوز میکرد و حالش به قدری بد بود که بهادری را نگران می کرد .تا به آن روز دوست جوانش را به آن حال ندیده بود و هر بار که می‌خواست لب به نصیحتش بگشاید کیان اشاره‌ای به سمت ورودی سالن می‌کرد و می‌گفت: فقط حواست باشه کی میاد. بهادری با اکراه به او و رقاصه ای که با لباس نیمه عریان و زننده کنارش نشسته بود انداخت : لعنت به من! کاش هرگز سراغت نیومده بودم پسر.
کیان لبخند تلخی زد: نگران من نباش رفیق. حالم خوبه....
بعد از گذشت چند دقیقه دیگر بهادری در حالی که به ورودی سالن می‌نگریست برخاست: دختر بیچاره اومد. سپس به سمت باران و المیرا به راه افتاد. نگاه نگران المیرا در میان ازدحام جمعیت، اطراف را می کاوید که ناگهان چشمش به آقای بهادری افتاد.
او با لبخند به آنها نزدیک شد: سلام دخترا! خوشحالم میبینمتون. انتظار دیدن شما رو نداشتم.
از ظاهر باران و رنگ پریده اش می شد فهمید که او نیز حالی بدتر از کیان دارد. هر دو احوالپرسی او را پاسخ گفتند و المیرا با تردید پرسید: کیان رو ندیدین....
آقای بهادری با اکراه نگاهی به باران و سپس به المیرا انداخت . به سالن پشتی اشاره کرد: چرا اونجا بود.... هنوز جمله اش تمام نشده بود که باران مثل مرغ سرکنده به همان سمت دوید. المیرا نیز به دنبالش دوید و در حالی که احساس خوبی نسبت به آن ملاقات نداشت ، سعی کرد دست باران را بگیرد و او را وادار به راه رفتن کند. مقابل سالن پشتی پاهای المیرا ناگهان سست شد و سر جا خشکش زد. باران نگاهش را به انتهای سالن جایی که میز مدور و کاناپه نیم دایره ای چرمی به دورش قرار داشت دوخت. از دیدن آنچه پیش رویش بود قلبش تیر کشید و یکباره تمام وجودش سست شد. رقاصه نیمه عریان در آغوش گرم کیان عزیزش بود و کیان بی‌پروا در حالیکه لبانش روی لب های رقاصه قفل بود ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 160
لبخندی به رویش زدم و دیگر چیزی نگفتم.
مامان گلی به گفته ی خودش، خیلی زود به خواب رفت.
جاوید از آینه نگاهی به چهره ی غرق در خوابش کرد و گفت: حالش زیاد خوب نیست.
نگران پرسیدم: چرا؟ چی شده؟
- چند روز پیش باز حالش بد شد و بردمش بیمارستان. دکترش می گفت اوضاع قلبش بدتر شده. خیلی نگرانشم.
نگران گفتم: یعنی نمیشه عمل شه؟
کلافه سری به طرفین تکان داد.
- نمی دونم. با چند تا دکتر حرف زدم ولی میگن ریسکش خیلی بالاست و حاضر نیستند عملش کنند. کلی با یه دکتر دیگه حرف زدم و کلی اصرار کردم تا زودتر وقت بده.
- خب؟
- برای یه هفته ی دیگه وقت داده. ولی خب خیلی نگرانم خزان. می ترسم.
خودم هم پر از دلشوره بودم اما باید کمی به او امید می دادم.
- نگران نباش عزیزم. انشاالله مشکلی پیش نمیاد و حالش خوب میشه.
- امیدوارم.
نگاهم را به چهره ی ناراحتش دوختم. می دانستم چه قدر دلشوره دارد و چه قدر مامان گلی را دوست دارد و به او وابسته است.
سعی کردم بحث را عوض کنم؛ طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.
- راستی چه قدر راهه تا اونجا؟
نیم نگاهی سمتم انداخت: یه هفت، هشت ساعت تا خود شهر. نزدیک یک ساعت هم احتمالا تا روستا طول می کشه.
- چه زیاد! می خوای هر وقت خسته شدی، تا من رانندگی کنم.
لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست.
- نمی خواد عزیزم.
دوباره سکوت کرد. دستم سمت ضبط رفت و صدای آن را پایین آوردم تا سکوت بینمان شکسته شود.
- چیزی می خوری؟
- نه عزیزدلم. دستت درد نکنه.
دوباره بینمان سکوت حکمفرما شد. بی حوصله و نگران سرم را به شیشه تکیه دادم و نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدا زدن هایی چشمانم را باز کردم و به جاوید که مشغول رانندگی بود نگاهم را دوختم.
نیم نگاهی سمتم انداخت و با لبخند گفت: نمی خوای پا شی خانوم خانوما؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: نفهمیدم کی خوابم برد.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و چشمانم گرد شد.
- من این همه خوابیدم؟!
خنده ی آرامی کرد و سرش را تکان داد.
- اصلا خوابت هم نمی اومد و می خواستی تو پشت فرمون بشینی. خوابت هم که سبکه ولی هر چی واسه ناهار صدات زدیم، بیدار نشدی.
با اعتراض صدایش زدم که خنده اش بلند شد و گفت: خانوم خوابالو، اون ساندویچ رو برای تو گرفتم. هیچی نخوردی از صبح.
ساندویچ را از روی داشبورد برداشتم و با اشتها مشغول به خوردن شدم و در همان حال گفتم: چه قدر دیگه مونده برسیم؟
- یه نیم ساعتی.
آن قدر غرق در خواب بودم که متوجه ی گذر زمان نیز نشده بودم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. جاده ی خاکی و پر از سنگریزه و همچنین گله ی گوسفندها و گاوها که مشغول چرا بودند، نشان می داد وارد روستا شده ایم.
- چه روستای قشنگی!
مامان گلی جواب داد: آره خیلی قشنگه. مخصوصا فصل بهار که دشت های این جا پر از گل میشه و رودخونه و جوی آب ها پر میشه از آب زلال.
با هیجان و شوق به همه جا نگاه می کردم. درختان خشک شده بودند و کمی برف روی زمین نشسته بود.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 202
آقای نیکخواه با همان نگاه جدی در برابر او ایستاده بود و کیان در حالی که تمام حرف های او را در مورد زندگی سیاه و تاریکش قبول داشت از درون به خودش اجازه متقاعد کردن آن مرد را نمی داد .چطور می توانست چنین کاری بکند در حالی که خودش دقیقاً به همین علت تمام این مدت از دلبستگی به باران گریخته بود.
- فکر هاتو کردی؟
آقای نیکخواه منتظر جواب او بود و کیان نگاه ناامید اش را به نگاه مردی دوخت که می ترسید او حاصل عمرش را به یغما ببرد: سکوتت نشون میده اونقدر بی منطق نیستی که حرفامو قبول نداشته باشی....
- شما به نظر نمیاد اون قدر بی منطق باشین که ندونین باران تا چه حد این وسط آسیب میبینه.
- مرور زمان بهش کمک میکنه فراموش کنه پس...( کیان نگاه لرزانش را به آقای نیکخواه دوخته بود) اگر خیلی مردی یا ادعای دوست داشتنش رو داری قبل از اینکه از این در بری داخل به این فکر کن، که هر لحظه کنارش باشی، این جدایی رو براش سخت تر میکنه.
کیان در حالی که صدایش از فرط اندوه میلرزید بغضش را فرو خورد: دارین منو تبدیل می کنید به بی رحم ترین آدم زندگیش .
آقای نیکخواه با همان نگاه خشک و جدی به او خیره شده بود و ترجیح می‌داد تا پای زندگی دخترش در میان است، به حال مردی که مقابلش ایستاده بود و به نظر می رسید هر لحظه ازفرط اندوه قامتش خم می شود دل نسوزاند: بی رحم ترین آدم زندگیش باشی بهتر از اینه که قاتلش باشی. کیان در اوج ناتوانی دستش را به ماشین گرفت. اندوه دوری از باران به قدری ضعیفش کرده بود که حس می کرد بدون کمک تکیه گاه به زمین سقوط خواهد کرد….
****

انتظار آن روز بعد از ظهر انتظاری طولانی بود .دقایق طولانی، ساعت ها، روزها و... او هرگز نیامد .سه روز است که او را ندیدم و حتی گوشی اش را جواب نمی دهد. نگرانش هستم. همه چیز پیش چشمم سیاه و تاریک است. دو روز است که به تهران بازگشتیم و در این دو روز سراغش را از هر کس می شد گرفته ام .حتی خاله سیمین هم از او بی خبر است. اما میلاد می‌گفت به یک سفر کاری رفته است. اندوه دوری اش دیوانه کننده است، آن هم در این شرایط که دیوانه وار وابسته اش شده‌ام. هیچ لقمه‌ای از گلویم پایین نمی رود. دلم می‌خواست نفسم بالا نمی آمد. احساس خفگی بدترین چیزی است که تجربه اش می کنم. گویی هیچ هوایی برای نفس کشیدن و تازه شدن وجود ندارد .با کوچکترین حرفی اشکم در می آید. آنقدر گریه کرده‌ام که چشمانم ورم کرده است. حتی تصور کنار گذاشته شدن توسط او دیوانه ام میکند. چطور این اشتباه احمقانه را کردم. چطور دلبسته مردی شدم که به این راحتی نقش آدم های شیفته را برایم بازی کرد و فریبم داد. تنها یک سوال مدام در ذهنم تکرار میشد" چرا؟" یک چرای بزرگ پر از حرف... خدای من کاش میمردم .این زندگی را بدون اینکه او دوستم بدارد نمی‌خواهم. آخرین امید م المیرا است. امروز به دیدنش می روم.او حتما از کیان خبر دارد. التماسش خواهم کرد، به پایش می‌افتم تا مرا نزد کیان ببرد .فقط می خواهم او را ببینم. دلم می خواهد به آن چشم های عاشق و زیبا نگاه کنم و ببینم چطور می‌توانند تا این حد بی رحم باشند. آه! خدای من احساس خفگی می کنم .گویی هیچ اشکی بغض خفه شده در گلویم را از بین نمی‌برد .قلبم دیگر در سینه ام نمی تپد و هجوم اندوه شانه هایم را له کرده است .خدای من، نمی‌توانم طاقت بیاورم. در بدنم هیچ نیرویی ندارم و هیچ انگیزه‌ای مرا به نفس کشیدن وادار نمی‌کند .ای کاش مرده بودم قبل از غرق شدن در این تاریکی مفرط….

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
نفس آسوده ای کشیدم، چقدر خوب که بابا و حمایت های خالصانه اش و بی هدفش بودند.
- بابا گاهی با حرفاتون حسابی گیجم می کنید، مثل الان!
کوتاه خندید و گفت: 《همه استادای فلسفه همین طورین، تو با این همه سال کنار من بودن، هنوز نتونستی کنار بیای و حرفای من رو بفهمی؟ ناسلامتی دخترمی؟》
- حرفاتون رو می فهمم فقط بعضی جاها درکش برام سخت می شه.
- من با مامانت حرف می زنم و تمام سعی ام را رو می کنم که از حرفش کوتاه بیاد ولی خب مامان رو که می شناسی چقدر یه دنده است؟ پس نمی تونم اطمینان بدم که صد درد صد رضایت ازش می گیرم.
چشم های نگرانم را به صورتش همیشه آرام و به دور از تنشش می دوزم.
- اگه قبول نکرد چی؟ اون وقت باید چی کار کنم؟
- بازم باید تلاش کنی!
لحن محکم بابا به انگیزه ام افزود. آره! اگر مامان راضی نشد باز با او حرف می زنم، دوباره و دوباره صحبت می کنم، آن قدر می گویم تا خسته شود و رضایت بدهد، همه می دانند که من چقدر با سماجت هستم.
بیماری و روی تخت افتادنم انگار سبب خیر شد، زیرا نشستم و ساعت ها بی هیچ دغدغه ای با بابا حرف زدم و از حرف هایش لذت بردم. ساعت از نیمه گذشته بود که چشم هایم گرم خواب شد و بابا هم روی کاناپه دراز کشید و خوابید.
صبح با صدای صحبت بابا با یکی اط همکار هایش، از خواب بیدار شدم و با چشم هایی نیمه باز و نیمه بسته، به او که ظاهراً آرام صحبت می کرد، نگاه کردم.
چشم های بازم را که دید، لبخندی زد و به شوخی به فرد پشت خطی اش گفت: 《محمدی جان دخترم رو بیدار کردی با پر حرفیات، کارت تموم شد؟ قربانت، خداحافظ》.
تماس را قطع کرد و در پنجره را هم بست و سمتم برگشت.
- صبح بخیر عزیزم.
هین خمیازه کشیدن جواب نامفهومی دادم و پرسیدم:
- مامان و رامبد نیومدن؟
- نه، نیومدن.
- کی مرخص می شم؟
- تا ظهر مرخص می شی، شاید تا اون موقع مامانتم بیاد.
نمی آمد! هم من و هم بابا مامان را می شناختیم و هر دو خوب می دانستیم که به این راحتی از موضعش کوتاه نمی آید، حالا هر چقدر هم که نگران باشد، فرقی نمی کند.
سرم را به آرامی از دستم بیرون کشیدم و به سرویس رفتم وش دست و صورتم را شستم، وقتی کارم تموم شد، پرستار صبحانه آورد. بعد از خوردن صبحانه، منتظر آمدن دکتر و معاینه ی نهایی اش ماندیم، دوست داشتم زود مرخص شوم و به خانه برگردم.
گوشی ام را برداشته و مشغول چک کردن پیام هایم بودم، رزا از نبودم و این همه بی نظمی ام غر می زد و این که چرا دیروز و امروز به دفتر نرفته ام، او که نمی دانست دلم سریده، نمی دانست که آدم دل سریده کارش، زندگی و احساس و قلبش و هر چه که دارد و ندارد روی هواست. او نمی دانست!
از اتفاق دیروز برایش تعریف کردم و این که در بیمارستان هستم، نگران شد و گفت دفتر را تعطیل می کند و به ملاقاتم می آید، هر چقدر گفتم که به زودی مرخص می شوم، قبول نکرد.
چهل و پنج دقیقه بعد بود که رزا آمد، بابا سلام و احوال پرسی گرمی با رزا کرد و رزا کنارم نشست.
بابا دقایقی پس از آمدن رزا بلند شد و گفت: 《من جایی کار دارم، زود برمی گردم، شما پیشش می مونی رزا جان؟》
- آره عمو جون، شما برو به کارت برس، من حالا حالا ها هستم.
- ممنون دخترم.
بابا بعد از خداحافظی کوتاهی از هر دویمان، کتش را پوشید و رفت. بعد از رفتنش رزا متین و خانوم بودن پوشالی اش را کنار گذاشت و به سمت یخچال رفت. بعد از خالی کردن نصف یخچال که نیم ساعتی طول کشید، رضایت داد و با سنگینی روی صندلی کنارم لم داد.
- نمیری از گشنگی؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی