پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57 (قسمت پایانی)
به سمتم امد و انگشتش را مثل چاقو زیر گلویم گذاشت. خندیدم و قلقلکش دادم. میان خنده داد زد.
_بی ددبی تنی سلتو میبلم خونت بلیجه!
اخم کردم.
_کی اینو یادت داده؟
او هم جدی شد و لبهایش آویزان شد.
_خاله دفته!
قلبم فشرده شد.
سیما خانم؟ باورم نمیشد...انتظار هر کسی را داشتم اما...
پسرکم را در آغوش گرفتم و اشکهایم سرازیر شد.
_ماما من اساباجی موخوام.
دست به موهایش کشیدم و بیشتر به سینه ام فشردمش. مواظب تنها دارایی ام نبودم؟
_میخرم برات!
ظلم در حق پسرکم میکردم؟ با دور کردنش از پدرش؟
اما...مگر مراسم نامزدی آرشا نبود؟ کسی در اعماق قلبم چراغ میزد.
"احمقی؟ چطور مراسم نامزدیش بود و تورو رسوند؟"
ته قلبم کمی فقط کمی گرم شد.
_ماما؟
پیشانیش را بوسیدم.
_جانم؟
بالا پایین پرید و قلبم به بازی گرفته شد...سخت بود دوری از این بچه.
_منم ببل!
چطور نفهمیده بودم از سیما میترسد؟ اما اصلا سیما خانم همچین آدمی نبود...نباید به حرفهای بچه فکر میکردم و به زن مهربانی مثل سیما خانم شک میکردم. اما...یک چیزی مثل خوره در سرم میچرخید.
بلند شدم و دور خودم چرخ زدم...
باید فکری میکردم.
پلیدی بود اما...برای پسرم هم که شده مجبور بودم.
جعبه دستمال کاغذی رو خالی کردم و دوربینم را داخلش گذاشتم.
"خدایا من رو ببخش."
...
تمام مدت فکرم گیر آرشام بود و تمرکز نداشتم.
بالاخره کارم تمام شد و خسته و کوفته به خانه برگشتم.
وارد خانه که شدم آرشا روی مبل خواب بود و سیما خانم مشغول تماشای تلویزیون.
_سلام.
_سلام مادرجان. من برم یکم کار دارم.
مهلت تشکر هم نداد.
حالا افکارم بازتر شده بود. چرا هروقت بر میگشتم آرشام خواب بود؟
همینکه سیما رفت به سمت دوربین هجوم بردم.
کنار آرشام نشستم و پلی زدم.
دستم بی حس شد.
به پسر کوچیکم که در خواب عمیقی فرو رفته بود و من احمق متوجه نشده بودم.
هق هق کردم و به حال خودم و پسر مظلومم اشک ریختم.
چطور نفهمیده بودم تازگی کسل و آرام شده؟
من ظالم بودم که حواسم به پسرکم نبود.
قرص خواب برای بچه کوچیکی مثل اون...
باید از اینجا میرفتیم.
بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم.
_بله؟
_قبول میکنم!
و قبل از هر عکس العملی از آرشا قطع کردم.

....
_آرشام؟
آرشام که تازگی خیلی بیشتر از آنکه فکر میکردم با پدرش صمیمی شده بود به سمتش دوید.
_بابا!
خندید..شیرین و دلربا!
قلبم دوباره به تپش افتاد. جلو امد و شاخه گل رزی را به سمتم گرفت.
_گل برای گل!
نگاهش کردم...
_ممنون.
پیشانیم را بوسید و پیشانی آرشام را هم! غرق محبتمان کرده بود.
_چقدر خوبه که اینجایی!
قلبم ریخت.
فهمیدم که چقدر دنبالمان گشته اما پیدا نکرده...و نامزدی پسرخاله اش بود!
_امشب باید بریم جایی.
آرشام را از بغلش گرفتم و دست دور شانه ام انداخت.
_کجا؟
به سمت پذیرایی رفت.
_میفهمی...

****

به عروس زیبایی که رو به روم بود و چشمهایش میخندید زل زدم.
_مثل ماه شدی عروس خانم.
اشک در چشمهایم دوید...قرار بود عروس ارشا شوم و عروسی که آرزوشی را داشتم را برایم بگیرد! ممنون بودم و شاد...بالاخره خوشبختی به خانه ی من هم پا گذاشته بود.
_داماد و پسر عروس اومدن.
خنده ام گرفت. به کمک آرایشگر و جولیا تورم را روی سرم انداختم و به استقبال رفتم. در که باز شد خیره مرد خوش چهره ای که توی لباس دامادی خیره کننده شده بود شدم.
با پسرکمان ست کرده بود و هر دو لبخند به لب چال دوست داشتنیشون را به رخ میکشیدند.
اشک شوق از چشمهایم چکید.
_ماما؟
دست آرشام را بوسیدم و آرشا که محو من شده بود با خنده دستم را گرفت و بوسید.
_فرشته شدی!
_فرشته کیه؟
خندید.
_ببخشید شراره!

_شراره؟
_سوگند؟
_آرشا؟
اخم کردم و جولیا بلند خندید.
_اذیت نکن آجیم رو...
آرشا پر خنده به بازوش اشاره کرد...
و من با خوشی و حس خوشبختی دستم را دور بازویش پیچیدم.
_چقدر به هم میاین به پای هم پیر شین!
رو به جولیا لبخند زدم...لبخندی که پر بود از حس خوشحالی و سرزندگی...

نویسنده : رویا آزاد

پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
مثل ماست وا رفته بودم. این کی بود؟ فردی از طرف عماد. خود عماد کجا بود؟ گوشی عماد دست این مرد چکار می کرد؟ انبوهی از سوالات در ذهنم لشکر کشی کردند. بالاخره راضی شدم تا یکی از آن هارا برگزینم و از او بپرسم.
-ببخشید، گوشی عماد دست شما چکار میکنه؟
-اول بفرمایین کی هستین؟ خواهرشی؟ همسرشونی؟
دلم گواهی بد داد. دست هایم شروع به لرزش کردند، برای این که او بگوید چه بر سر عماد افتاده، لازم بود دروغ بگویم...
-نامزدشم. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-من افسر نیروی انتظامی هستم. به علت سرعت غیر مجاز تصادف کردند و الان در بیمارستان خاتم هستند. طبق قانون می بایست مااطلاع می دادیم و شماره ی شماره ی شما تو گوشیشون بوده. لطفا برای توضیحات بیشتر و یک سری کارهای قانونی خودتون رو سریع به اینجا برسونین.
و تلفن قطع شد.
قلبم نمی زد. نفسم در سینه ام حبس شده بود... خدای من، چه بلایی بر سر عشقم افتاده بود. دستی برقلبم کشیدم، کند می زد... چند نغس عمیق کشیدم، نه! فایده ای نداشت... از جایم بلند شدم. به نزدیک ترین مانتویی که رسیدم پوشیدم و شلوار و شالی که کنار تخت افتاده بود را به تن کردم و کیفم را برداشتم.
خدا خدا می کردم کسی خانه نباشد. شانس یار بود و مامان هم پیدایش نبود. به آزانس زنگ زدم. کفش اسپرت را پوشیدم و از منزل خارج شدم. بعد از چند دقیقه آزانس درب منزل ترمز کشید و من سوار شدم.
-آقا سلام. لطفا بیمارستان خاتم برین. فقط لطفا، خواهشا سریع تر...
خداروشکر راه بلد بود و از میان بر ها می رفت وگرنه آن مسیر همیشه ی خدا پرترافیک ترین خیابان تهران بود. حدود نیم ساعتی بازهم، طول کشید. وقتی رسیدیم از نگرانی زیاد هول شدم و سریع پیاده شدم و راهم را کشیدم که راننده گفت: خانم، ببخشید کرایه تون چی میشه؟
روی پیشانیم زد و گفتم:آخ ببخشید آقا، حواسم نبود. و پول را تقدیمش کردم.
دوتا دوتا پله های وودی بیمارستان را رد کردم و به پذیرش رسیدم. طرف خانم جوانی که هفت قلم آرایش کرده بودم و فکر کنم لب و دهن و دماغ را همه را کوبانده بود و از نو ساخته بود؛ نگاه کردم.
-ببخشید ، بخش تصادفات کجاست؟
با صدخرمن ناز و عشوه گفت: نام بیمار؟
فوری گفتم: خسروی... عماد خسروی.
در سیستم جست وجویی کرد.
-طبقه ی دوم، انتهای راهرو سمت چپ.
کیفم را محکم در دستم گرفتم و با سرعت دوتا دوتا پله هارا رد کردم. به راهرو که رسیدم، نفس نفس می زدم. انتهای راهرو دیده می شد. یک سرباز و یک افسر با لباس انتظامی را دیدم.
ناگهان استرسی در دلم روانه شد؛ اگر از من سوال شخصی بپرسن؟ اگر پایم داخل پرونده باز شود؟ اگر...
دیگر به آن ها رسیده بودم و جای فراری نبود.
افسر با پوشه ای به دست جلوآمد.
-شما همون خانمی هستین که باهاتون تماس گرفتم؟
سرم را بالاگرفتم و گفتم: بله. چی شده؟ جریان چیه؟
سمت صندلی های آهنی بنفش رنگ بیمارستان اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینین تا براتون بگم.
روی صندلی نشستم و گفتم: بفرمایین. تروخدا زودتر بگین؟ راستی الان حالش چطوره؟
به آرامش دعوتم کرد.
-نگران نباشین خانم. خطر رفع شده. بعدا با دکترشون حرف بزنین. لطفا این جارو امضا کنین و این جارو هم اثر انگشت بزنین. این فرم رو هم پر کنین.
چند برگه تحویلم داد. برگه هارا سمتش گرفتم و گفتم: ببخشید من الان حال خوبی ندارم. باید برم ببینمش...
با تحکم گفت: خانم نمیشه! بفرمایین امضا کنین، همینجوریش چندساعته الاف شدیم.
قلبم از تپش ایستاد. عشق من، زندگی من الان روی تخت بیمارستان افتاده بود ومن داشتم بااین مردک، جرو بحث می کردم.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم. بغض لعنتی گلویم را محکم در آغوش گرفته بود. دلم می خواست برود و گورش را گم کند و من بمانم و عشقم...
بی توجه به حرف های افسر سمت مراقبت های ویژه رفتم.
از پشت شیشه دیدمش... صحنه را نمی خواستم باور کنم. عشقم، تمام زندگیم الان روی تخت بیمارستان افتاده بود. به دهنش اکسیژن و پایش و دستش هم در گچ بود. دور سرش هم باندی سفید پیچیده بودند. دنیا روی سرم خراب شده بود. آن لحظات هرگز فراموش نمی شنود... شوک سنگینی به من وارد شده بود و از همان دوران بود که فشار عصبی گاهی من را می گرفت و سردرد های شدیدی که الان دارم مربوط به همان زمان هاست... افسوس... از اتفاقات زندگی هیچ وقت سردرنمی آوریم... اما در هر حرکتی که در این جهان ایجاد می شود به حتم، حکمتی دارد، که فقط خداوند متعال از آن باخبر است.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
ادامه نداد، سعی کردم خودم تکه ی جا گذاشته پازل روانشناسم را بیچینم.
-مرده باشه؟ حواسم هست، من بیدی نیستم که با این باد ها بلرزم، این مدت بلا هایی سرم اومده که دیگه شمشیر از رو بستم، بحث می کنم، قهر می کنم، اما وقتی به خودم میام و می بینم کسی نیست که بخواد نازم رو بکشه، به خودم میام‌ و میگم بلند شو، تو فقط خودت رو داری‌.
نگاهش در نگاهم تلاقی پیدا کرد، چشم های خیسم را نگرفتم، آهی کشیدم که مجرای سینه ام سبک شد.
-در حق اطرافیانت بی انصافی نکن، تو می دونی چه قدر برای من و خانواده ام و از همه مهم تر دریا ارزش داری، پس ادامه نده و اون منطقی رو که بوسیدی و گذاشتی کنار و برگردون به عقلت. هم زمان اشک درشتی از دو چشمانم سقوط کرد، روی پیشانی ام قطره های ریز عرق را احساس می کردم.
-چه طور منطقی عمل کنم وقتی از ریسمان سیاه و سفید گزیده شدم؟ امروز مادرم می میره، فردا پدرم، پس فردا می فهمم من رو به فرزند خوندگی قبول کردن؟
نزدیک شد و در یک قدمی ام ایستاد‌.
-کاملا حق داری، شاید اگه یکی دیگه توی شرایط تو جا می گرفت هیچ کدومش رو نمی تونست تحمل کنه، اما تو قوی هستی، هیچ کس ندونه منی که یک ساله بهت مشاوره می دم می دونم، ته این همه نشدن، یه شدنی می شه که عین عسل می پاشه توی دلت و همه ی وجودت رو شیرین می کنه، بهت قول می دم، فقط جا نزن و تا آخر این داستان پر پیج و خم رو برو.
حرف هایش آرامم کرد، قولی مردانه گرفته بودم، قولی که باب میلم بود‌، پس باید می جنگیدم.
-جا نمی زنم تا وقتی که ته مونده ی انرژی رو توی بدنم احساس کنم.
خندید، احساس کردم دلم لرزید، قلبم چرا از انعکاس صدای خنده اش یکه خورد؟
-ته مونده ی انرژیت به درد خودت می خوره، باید سرشار از حس مثبت باشی و نگاهت رو نسبت به همه چیز قشنگ کنی تا بتونی به نتیجه ی مطلوب برسی‌‌.
کلافه اما خوش حال پایم را به زمین کوبیدم.
-خب الان میگی چی کار کنم؟
-حالا شد، شب چهار تایی شام می ریم بیرون، اعتراضی داری؟
-جرات نقض حرف هات رو وقتی ندارم، جرات می خوام چی کار؟
خنده ی دیگری کرد.
-جرات که داری، حال بحث کردن نداری.
-دقیقا درسته، فعلا امری نداری؟
-صبر کن با هم بریم، من هم می خوام برم بلیط ها رو جور کنم، منتها فکر نمی کنم واسه فردا بتونم گیر بیارم. اگه افتاد واسه پس فردا مشکلی نیست؟
-نه، این همه صبر کردم، یک روز دیگه هم روش.

نگاه غضب آلودش روحم را شکافت و در عمق وجودم رسوخ کرد. با چشمان و ابروان مشکی و تا حدودی وحشی مانند نره شیری درنده، با بینی کشیده به من خیره شده بود. طوری که انگار در فکر پاره کردن طرف مقابل و شکار است.
-مگه من نگفتم کاری رو بدون هماهنگی من انجام نده؟
-اگه می گفتم به هیچ عنوان قبول نمی کردی و می خواستی از در قانون وارد بشیم.
دستی میان توده ی اعظم ریش هایش کشید و کلافه قدمی به عقب برداشت.
-تو با بچه طرف نیستی، من ازت خواستم و تو باید واسم ارزش قائل می شدی و کاری رو سر خود انجام نمی دادی.
به دریا که سوار بر تاب تاب، توسط نهال عقب و جلو می شد و از هیجان فریاد می کشید نگاه کردم. افکار منفور و آغشته از ترسم بوی جراحت پس دادند و رگ شقیقه ام را تحریک به جنبیدن کردند.
-به جون دریا من قصد سر باز کردن از حرفات یا بی احترامی کردن نداشتم، اون اوایل شما بودی و می دیدی من توی چه حالی بودم، هر تصمیمی که می گرفتم ضد عقلم بود.
-سعی نکن با دلیل تراشی و تبیین، اشتباهت رو رنگ بزنی، می دونی اگه اون شماره جواب می داد ممکن بود چی پیش بیاد؟ اصلا مگه تو نبودی که به دست همین افراد دزدیده شدی؟ با کدوم جرات تونستی بهشون زنگ بزنی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
چیزی نگفتم و بی اهمیت به مردی که سالها بود منتظرش بودم و حالا که دیده بودمش نمیخواستمش! کفش هایم را پوشیدم.
_دیرم شده.
جدی شد و دستم را گرفت.
_این موقع شب چطور میخوای بری؟ خودم...
به شدت دستم را عقب کشیدم. این مدت کجا بود؟ حالا نگرانم شده بود؟
_لازم نیست.
بلند شدم و کمی سرم گیج رفت اما دستی که به سمتم دراز شد را پس زدم.
_لطفا کارمزدم رو بدین باید برم.
_الان پایین مهمونیه چطور میخوای بری؟
پوزخند زدم...نامزدیش اومده بود اینجا پیش من؟
_پس تو اینجا چیکار میکنی؟
شانه بالا انداخت
_اینجا بودنم واجب تر بود.
چشم غره رفتم و به سمت در رفتم.
_باید برم.
دستم را گرفت و به تخت سینه اش خوردمو قلبم ریخت.
_پس یه من تکیه کن...خودم میبرمت!
نمیدانم چرا اما مقاومتی نکردم.
آرام از گوشه گذشتیم و به حیاط رفتیم.
_بشین.
سوار ماشینش شدیم و به سرعت خارج شدیم. دلم برای عروس سوخت که وسط مهمونی داماد برای عذاب وجدانش همراه زن اولش شده بود. اما با بدجنسی تمام چیزی نگفتم!
_خونه ات کجاست؟
از نیمه شب گذشته بود و نمیتوانستم تنها برگردم.
پس آدرس رو گفتم و دیگه حرفی نزدیم.
بچه ی من توی گرسنگی و سختی میگذراند و پدرش در کاخ زندگی میکرد.
بغضم گرفت و لباس کهنه ام را توی مشت فشردم. حس کردم بو میدهم! بوی غذا و گرد و غبار...خجالت کشیدم و به سمت شیشه متمایل شدم
دنیا به من پشت کرده بود!
حتی جولیایی که بزرگ کرده بودم هم اونطور که باید جبران نکرد!
جلوی خانه که نگه داشت بدون خداحافظی پیاده شدم و رفت...
چانه ام لرزید! انتظار داشتم حداقل...
سرم را تکان دادم و افکار پر از دلخوری و ناراحتی را دور کردم.
کلید انداختم و وارد خانه شدم. در را که باز کردم سیماخانم جلویم ظاهر شد و ترسیده به در چسبیدم.
_وای ترسیدم!
دستم را روی قلبم گذاشتم.
_چقدر دیر کردی...آرشام کلی بی تابی کرد. آخرم با گرسنگی خوابید.
سیماخانم را بغل کردم و بغضم شکست. کمی آغوش میخواستم و کمی مادرانه.
سکوت کرد اما به خودش امد و او هم بغلم کرد.
_چی شده دخترم؟
میان گریه نالیدم.
_چرا من انقدر بدبختم سیما خانم؟
_چرا؟
_باباش رو دیدم!
سیما خانم میدانست منظورم کیست! سنگ صبور این روزهای سختم بود.
کمی که حالم بهتر شد از سیما خانم معذرت خواهی کردم و خواستم برود بخوابد.
سیما خانم که رفت روی مبل نشستم و توی تاریکی به اتاق آرشام زل زدم.
_پس اینجا زندگی میکردی!
از جا پریدم و قبل از اینکه جیغ بزنم جلوی دهانم بسته شد و پرتو نور مهتاب روی صورت آرشا نشست.
_میدونی چقدر دنبالتون گشتم؟
حالا تنها صدایی که میامد...صدای نفسهای ما بود!
صورتم را میان دستهایش گرفت و توی صورتم دقیق شد.
_چقدر قشنگ شدی!
و چشم هایی که از اشک می درخشیدند دروغش را فریاد میزد!
شکسته شده بودم و ...شادابی هم نبود!
_تو دنبال ما گشتی؟
باورم نمیشد.
خواستم عقب بکشم اما اجازه نداد و...
_ماما؟
تند از هم فاصله گرفتیم و به آرشامی که به طرز بانمکی مشغول مالیدن چشم هایش بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و بغلش کردم. آخ که چقدر دلتنگ شده بودم. پسرک عزیزم.
دستهایش را دور گردنم سفت کرد. حسم را درک کرد؟
آرشا شوکه جلو امد.
_این...
چشم هایم را دزدیدم.
_برو بیرون!
نگاهش سرد شد.
_اون بچه منم هست.
لج کردم و عصبی تشر زدم.
_نیست!
پوزخند زد...چه سریع تغییر موضع داد!
_تو مشخصش نمیکنی
_ما تورو نمیخوایم! پس برو بیرون.
قلبم از گفتن این کلمات درد نگرفت اتفاقا آتش خشمم شعله ورتر هم شده بود.
_مجبورت میکنم برگردی به من!
پوزخند زدم و ازش فاصله گرفتم.
_فقط برو بیرون!
سعی کرد توضیح بدهد..به سمتم آمد و مستاصل به حرف امد.
_من کلی دنبالت گشتم اینکه نبودی تقصیر من...
نمیخواستم چیزی بشنوم!
به سمت در رفتم و در را باز کردم تا بیرون برود.
عصبی بودم و ناراحت!
وقتی رفت ارشام را محکمتر بغل کردم و به سمت تختش رفتم.
****

_ماما؟
گونه ی همیشه سرخش را بوسیدم و با تمام عشقم جانم را نثارش کردم.
_جانم؟
دستهایش کوچکش را بالا برد و اخم کرد.
_میخا خونت بلیجم؟
چشم هایم گرد شد. اما به خیال بازی بودن زبان دراوردم
_بلیج.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
دنده را عوض کرد و گفت‌: این چیزا تو دوران آشنایی و عقد برای همه پیش میاد، مهم اینه که نباید جدی بگیریم.
- بالاخره حواست باشه، قهرها طولانی نشه که باعث کدورت و... بشه.
- ای به چشم خانم دکی!
ناخودآگاه لبخندی زدم.
- دکی نه و دکتر! این برای بار هزارم... به تو نمیاد مهندس مملکت لاتی حرف بزنی.
به خانه رسیدیم.
درب منزل را تا باز کرد، بابا و مامان به شتاب سمت من آمدند ؛ وقتی پایم را دیدند خیلی تعجب نکردند! و من بعد فهمیدم، سینا جان به خاطر این که روحیه ی من خیلی خراب نشود به آن ها از قبل اطلاع داده بود که من این طوری شده بودم.
دم داداش باغیرتم گرم...
خلاصه با عشق همدیگر را در آغوش گرفتیم.
پدر و مادرم انگار کمی پیر تر به نظر می رسیدند! این کمی خاطرم را آشفته کرد.
خانه ی ما بوی عطر مهر و محبت می دهد.
شام را چهارتایی خوردیم. من عشق را با تمام وجود در این شش دانگ یافتم.
وارد اتاقم شدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم، اتاقم مثل روزی که از این جا رفتم، بود. لباس هایم را در آودم و روی تختم دراز کشیدم. به سقف اتاقم زل زدم و با خودم گفتم «بالاخره یکی دیگه از آرزوهات هم محقق شد و تو به اردوی جهادی رفتی»
یادم آمد که برای رفتنم به این اردو چه اسراری کردم...
صبح شد . اول از همه گوشی ام را چک کردم. یک تماس ناشناس و یک پیامک از غفاری.
ابتدا پیامک را باز کردم « سلام خانم توکلی، خوبی؟ طبق گزارش پزشک،امروز می تونین آتل پاتون رو باز کنین. خواستین من آشنا دارم.»
جواب پیامش را ندادم، مگر باز کردن پا هم آشنا می خواهد؟
زیاد فکرم را درگیرش نکردم. تا خواستم از تخت بلند شوم که شماره ی میترا روی گوشی افتاد.
-ای رفیق بی معرفت.
- چی میگی اول صبحی؟ علیک سلام.
- سلام بخوره تو سرت کثافت!
- اول صبحی چرت و پرت نگو میترا میام درخونتون باهمون کفش۱۱سانتی میزنم تو دهنت ها...
- جونم، تو فقط بیا بااون کفش ها...
- ای بمیری بهتره، رفیق بی معرفت عالم که تویی
باتعجب از این که توپ را در زمین او شوت کردم،گفت: واسچی خره؟
- اول تو بگو من برای چی بی معرفتم؟!
- چون خبر ندادی بیام فرودگاه، استقبالت، قیافه ی قناستو ببینم!
- خیلی ممنون عزیزم. قناس قیافه عمته.
هر دو خندیدیم.
-خوب دیگه، ستاره خانم زرنگ ، نوبت تویه.
-بی معرفت عوضی.
وسط حرفم پرید.
- خوب چرا فوش می دی؟
- برای این که دلم ازت پره.
ادامه دادم.
- خبر نداری که رفیقت پاش شکسته! ( حالا واقعا نشکسته بود، برای این که پیاز داغش را زیاد کنم ، گفتم).
با تعجب تمام پرسید: راست می گی؟ آخه چرا؟
با خنده گفت :نکنه باهمون پاشنه ها، پخش زمین شدی؟
- ای دل غافل... بله ای دوست، چنان پخش گشتم که پخش باید بیاد پیشم آموزش ببینه...
خلاصه بعد از کلی سروکله زدن باهم گوشی را قطع کردم.
روز خوبی را اراده کردم، شروع کنم.
به آشپزخانه رفتم و مادر را دیدم که سر قابلمه را گذاشت و رو به سمت من کرد: ستاره، من می رم باشگاه، حواست به قابلمه باشه، قرمه سبزی بار گذاشتم. راستی یک چیزی می خواستم بهت بگم ولس یادم رفت دختر...
- حتما چیز مهمی نبوده مامان. برو من حواسم به غذا هست.
در یخچال را باز کردم و پنیر خامه و خیار و گوجه را برداشتم و ... صبحانه را هم میل کردم.
تلوزیون را روشن کردم. یک مستندی از سیستان بلوچستان نشان می داد. نیم ساعتی نگاه کردم.
صدای ویبره گوشی...
گوشی را برداشتم.
‌- بله؟ بفرماید.
صدای دورگه ای پیچید.
موبایل را به گوشم چسباندم.
-بله؟ چرا صحبت نمی کنین؟
صدای بمی پشت خط گفت: سلام...
چند ثانیه مکث کردم.
-بفرمایید؟
-شما کی هستی؟
باتعجب پرسیدم.
-شما زنگ زدی!
-شماره ی شما آخرین شماره تو لیست تماس های آقای عماد خسروی بود. پس شما معرفی کنین.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
صدایش کرد، با مهربانی و لطافت، بارها و بارها، اما از او خبری نشد و من ته دلم عجیب خالی گشت و به استقبال بیمی عظیم رفت. جلو رفتم و به امید نزدیک شدم، اشک هایم سرازیر شده بود، با صدای مرتعشی لب به اعتراض گشودم.
-چرا نیست پس؟ م...مگه نیومد داخل؟
نزدیکم شد، خیلی نزدیک، آن قدری که گرما در وجودم غلطید. صدایش را در دهانه ی گوشم حس

کردم، ولی آتشِ بر پا شده درونشان برایم قابل درک نبود.
-من اگه تا خود فردا بشینم دریا رو صدا کنم بیرون نمیاد، اون منتظره تو ازش بخوای بیاد.
کمی مکث چاشنی صحبتش کرد و دوباره نجوا کرد.
-زود باش دخترخوب، با خودت لج نکن وقتی می دونی نقطه ضعفت دریاست و رگ خوابت دستش!
تعجب کردم، کلمه به کلمه ای که می گفت را قبول داشتم، چه ها که نمی فهمیدند این روان شناس ها!
-اگه نیومد چی‌؟
-اول کاری که گفتم رو بکن، اگه اونی شد که تو گفتی یه حرکت دیگه می زنیم.
-باشه.
جلو رفتم و در اتاقش را باز کردم، دلم برای این گونه صدا زدنش تنگ شده بود.
-دریای من؟
سیلاب عظیم درون چشمانم، به قلعه ی بی روح سیمایم حمله کرد، هر چه قدر اشک ریخته می شد، نمی توانست بغض گلویم را کم کند. دستیگره ی در را در مشتم فشردم و ناخن هایم در دستم فرو رفتند، برای دومین بار صدایش زدم.
-خانم کوچولوی من؟ دلت واسه بغل کردن من تنگ نشده؟
صدای باز شدن درب کمد که آمد، روح و روانم آرام شد و جلو رفتم، از بین لباس هایش بیرون آمد، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم، اما دریا وقتی در آغوشم کشید فهمیدم درست ترین کار چه بود. نشستم و سرش را روی سینه ام چسباندم، کلاهش را برداشتم و موهایش را بوییدم، عطش داشتم، یک ماه خودم را از وجودش محروم کرده بودم و حالا که غم هجرانم به پایان رسیده بود، باید سیراب می شدم. صورتش را بوسید** هم اشک می ریختم و هم رفع گرسنگی می کردم، خواستم دوباره برای بوسیدنش پیش داوری کنم، اما عقب رفت و با وجود نور بسیار کم گوشی، متوجه شدم به چشم هایم خیره شده و پلک نمی زند. زیاد انتظار نکشیدم، در آغوشش غرق لذت و آرامشی شدم که با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه اش نمی کردم، اما صدای گریه ی جان سوزش، فرصت نداد آرامشم مستدام باشد. هیچ حرفی نزدم و فقط آرام نوازشش می کردم، چند دقیقه گذشت و چراغ ها با آمدن با خانه ی مان صفا دادند. نگاهم به امید که با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود، متوجه ی چشمان خیسش از اشکش شدم.

غم آلود چهره ی پر جذبه اش را از نظر گذراندم.
-شما داری می گی به خودم فرصت بدم، اما من آمادگی دیدنش رو دارم.
کلافگی از تک تک حرکاتش هویدا بود، گویی با این حرفم در تلاطمی عمیق پرتاپش کرده بودم که منحنی میان ابروهای پر پیچ و تابش نقش بست.
-چه طور فهمیدی آمادگی دیدنش رو داری؟ الان می شه خودت روی مقابلش فرض کنی؟
-آقا امید، یکم منطقی فکر کن، اون مادرمه و من باید هر چه سریع تر ببینمش، اص...اصلا باید ببینم هنوز زنده ست یا نه.
دسته ی صندلی را در قاب دستم محبوس کردم. نکند زنده نباشد؟ نکند دیر رسیدم؟ اشک در چشمانم نقش بست و زخم قلبم سر باز کرد‌.
-هر لحظه ای که داره از دست می ره شانس دیدنش کم تر نصیبم می شه، من باید ببینمش چون دیگه تحمل ندارم.
لیوان آب را بالا برد و نفس سوزناکی از عمق وجود کشید.
-کی می خوای بری؟
یکه خوردم و برایم قابل باور نبود که از تصمیش دست برداشته.
-ا.‌‌‌..اگه بشه همین فردا.
-پس برو وسایلت رو جمع کن، نهال رو همراهت می فرستم، دریا دست من امانت‌.
-اما می خوام دریا باشه.
عصبی نگاهم کرد.
-ساحل؟ نهال همراهت میاد و دریا این جا می مونه، لازم بود من میارمش.
مستاصل بلند شدم و کیفم را برداشتم.
-باشه، بابت همه چیز ممنون‌.
-باید قبل رفتن یه قولی بهم بدی؟
برگشتم و نگاهم را به نیم رخش دوختم.
-چه قولی؟!
-که هر چیزی شنیدی خودت رو نبازی‌، فقط به این فکر نکن که وقتی رفتی راحت می تونی پیداش کنی، شاید نقل مکان کرده باشه و شایدم...

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17501

قسمت 55
بعد از اینکه آشپزخونه را تمیز کردم به اتاق رفتم و کنار آرشام دراز کشیدم. صبح باید سر کار میرفتم و چند ساعت دوری از آرشام برایم مثل مرگ بود!
.....
آرشام را بوسیدم و رو به سیماخانم سفارش کردم.
_مواظبش باشی ها...دیگه سفارش نکنم.
سیما خانم مهربان شانه ام رو فشرد.
_برو دختر دیرت شد.
دوباره آرشام را بوسیدم و بیرون رفتم.
به شرکت که رسیدم فیضی طبق معمول جلوی در اتاقش ایستاده بود.
_دیر کردی.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم و عصبانیتم را قورت دادم...زودتر هم آمده بودم.
_برو به این آدرس...کارت رو تمیز انجام بده.
سری تکان دادم و برگه را از دستش گرفتم...
من...
بعنوان خدمتکار به خانه ها میرفتم و تمیزکاری میکردم...سیماخانم زن تنها و مهربان صاحبخانه بود که وقتی موقعیتم را فهمید بهم اجازه داد طبقه بالای خونه اش که خالی بود بمانم!
گفت هر وقت توانستم پول رهن را بدهم و الان بعد از دو سال سخت تلاش کردن...کمی از پول را پس داده بودم و با خوش رویی گفت دیگه نمیخواد چیزی بپردازم...مدیونش بودم!
وارد خانه که شدم دیگر متحیر نمیشدم از دیدن شکوه و زیبایی ها! ذوق جوانی هم نداشتم!
همراه پیشخدمت با لباس مرتب و عروسکی به داخل هدایت شدم.
_امشب نامزدیه آقاست. پس حواست باشه همه چیز باید حسابی برق بیفته...گفتن آشپزیتم خوبه. آشپزمون رفته مرخصی پس اگه بتونی چند نوع غذای عالی درست کنی...دستمزد خوبی میگیری!
به جایی رسیده بودم که برای پول هر کاری میکردم آشپزی که خوب ترینش بود.
_معلومه که میتونم...شما فقط بگید چه نوع غذاهایی میخواید.
سر تکان داد.
_فعلا تمیزکاری رو شروع کن.
نمیفهمیدم پس این همه خدمتکار برای چه بود؟
شروع کردم و به درد زانویی که به یادگار از ادوارد همراهم مانده بود و درد کمری که از کارم بهم داده شده بود هیچ چیز را جا نینداختم. وقتی به خودم آمدم ساعت ۳ ظهر بود و ۷ ساعت بی وقفه این قصر را تمیز کرده بودم!
بازهم خداراشکر تمیزکردن اتاقها برای من نبود.
_تموم شد؟
به زنی که لحظه اول دیده بودم نگاه کردم و لبخند خسته ای زدم.
_بله!
به سمت میز رفت و انگشتش را روی میز کشید.
_خوبه! برو توی آشپزخونه و لیست رو بگیر شروع کن.
به آشپزخانه که یک طبقه پایینتر بود رفتم و دخترجوانی که لباس فرم تنش بود! لیست را به دستم داد.
_بیا، قورمه سبزی آقا خیلی دوست داره برای همین توی لیست هست.
سری تکان دادم و دست به کار شدم.
سر و صدا می آمد و مشغول آماده کردن عمارت برای جشن نامزدی بودند.
من هم با همکاری چند دختر جوان چندین نوع غذا درست کردم.
دختری که خوش خلقتر از بقیه بود و اسمش را نمیدانستم بازویم را گرفت.
_وای چه بویی دارن!
لبخند زدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
خسته بودم و ساعت از ۸ گذشته بود.
_من دیگه باید برم.
سر تکان داد و بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با خنده برگشت.
_بوی غذات کل عمارت رو برداشته، آقا و خانم گفتن کمی ببری طعم کنن...اگه مثل بوش خوب باشه بیشتر دستمزد میدن.

کمی از هر غذا داخل ظرف ریختیم و روی سینی گذاشتند.
_آقا و مادرشون داخل پذیرایی نشستن.
سری تکان دادم و به سمت پذیرایی رفتم.
بدون اینکه نگاهشان کنم سینی رو روی میز گذاشتم و کمی عقب رفتم.
تجربه نشان داده بود هر چقدر سر به زیرتر ظاهر میشدم، خوششان می آمد.
_واو خیلی خوب شده.
لبخند زدم.
_آره!
تند سرم را بلند کردم...صدای...آرشا؟
چشم تو چشم که شدیم او هم شوکه شد!
نامزدی آرشا بود؟
پاهایم یخ زدند و روی زمین سقوط کردم.
دنیا دور سرم چرخید و آخرین صحنه ای که دیدم...دویدن آرشا به سمتم بود!
وقتی چشم باز کردم روی تخت بودم و آرشا کنار دستم نشسته بود.
چشم های خمارش را به چشم های نیمه بازم دوخت.
هر دو در سکوت فقط به هم نگاه کردیم.
آرشام؟ باید بر میگشتم.
نشستم و ارشا هم ایستاد.
_چی شد؟
_باید برم.
نگاهم را دزدیدم. حرفی برای گفتن نداشتم.
_کجا؟

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

قسمت 67
دریا و امید وارد خانه حیاط خانه شدند، دلم برای فرشته ی کوچک و همدم تنهایی هایم تنگ شده بود، اما با خود عهد بسته بودم سمتش نروم و حال خودمان را از این بدتر نکنم. کیف مدرسه اش روی دوشش سنگینی می کرد، قاب فربه و رنگ سیمگون سیمایش احساسم را تحریک کرد تا بروم و در آغوشش بگیرم و مثل گذشته نازِ چشمانش را بکشم و پای عشوه دادنش جانم را قربان کنم، اما نمی توانستم زیر عهدی که بین خود و قلبم بسته بودم بزنم و با احساساتم کاری دست خود یا دریایم بدهم، می گفتم دوستش ندارم چون؛ از پوست و استخوان من نیست اما تا نگاهم رویش می افتاد، قند در دلم آب می شد و شیرینی اش با طعم تلخ عقلم گرد هم می آمدند و مزه ی ملسی را به وجود می آوردند. رو به رویم ایستاد، منتظر بود به پیشوازش بروم، راستش خودم هم انتظار در آغوش کشیدنش را داشتم اما نمی شد دیگر! شاید این طور برایش بهتر بود، هیچ نباشم بهتر است تا نصف و نیمه وقتم را صرفش کنم و وقتی نیستم در فراغ دوری ام اشک بریزد و چشمان آبی اش خیس شود.
امید وقتی متوجه شد هیچ بخاری از من بلند نمی شود دست پشت دریا کشید.
-دریا جان برو داخل عزیزم، سرما می خوری.
دریا برگشت و سرش را بلند کرد تا بتواند مسلط حرف بزند‌.
-عمو امید می شه آبجی نهال رو بیاری این جا؟ یا من برم پیشش؟
با تقاضایی که از امید کرد، کاردی زهرآگین به استخوان هایم برخورد و به جگرم رسوخ کرد، نتیجه اش شد نگاه تاسف بار امید. جلوی پای دریا زانو زد و چهارچوب صورتش را در حصار دست های مردانه و برای دریا شاید پدرانه اش کرد.
-آره عزیزم می شه، برو لباس های فرمت رو با یه پالتوی گرم عوض کن و تکلیفت رو بردار تا بریم.
دریا خندید و امید را در آغوش گرفت.
-الان برمی گردم، نری ها؟!
امید او را از خود فاصله داد و لپش را کشید.
-حرفت رو نشنیده می گیرم خانم کوچولو، زود بیا دارم آدم برفی می شم.
دریا سرخوشانه خنده ی دیگری کرد و بدون آن که به من نگاهی کند، دوید تا برای رفتن به خانه ی امید حاضر شود. امید طرفم آمد، حس کردم با هر قدمی که بر می دارد سرمایی را به طرف تنم سوق می دهد و می خواهد وجودم را در بند سرمایی قرار دهد که بتوانم گرمای قلبم را احساس کنم و دست از تصمیم اشتباهی که گرفته ام بردارم و به دریا نزدیک شوم‌.
مقابلم ایستاد، شال گردن زغالی رنگم را سفت تر دور گردنم محصور کردم و نگاهم را به زمین دوختم، نمی دانم چرا شهامت سابق را نداشتم و از این که نگاهم را به چشم هایش بدوزم خجالت می کشیدم. بوت های قهوه ای رنگ و براقش در راس دیدم قرار گرفت و انعکاس صدایش در لاله های گوشم پیچید.
-سلام.
چندین باری دهان باز کردم تا کلمه ای روی زبان کلوپه شده ام جاری کنم، اما نمی توانستم و احساس می کردم زبانی در دهانم نبوده و نیست.
صاعقه ای در آسمان پدید آمد و انعکاس پرتو های از هم گسیخته اش با آب درون حوض برخورد کرد. امید نزدیک تر شد و دستکش های مشکی اش را در آورد.
-هیچ وقت بابت رفتاری که به خواست خودت ازت سر می زنه شرمنده نباش؛ باید حرف بزنیم.
من اکنون در گردابی قرار داشتم که خود انتخاب کرده بودم، پس باید جسارت جواب پس دادن به اطرافیانم را هم در خود پرورش می دادم، سر بلند کردم و به حرف آمدم.
-الان هم داریم حرف می زنیم، ب‌‌‌‌...
صاعقه ی وحشت برانگیز دیگری آمد تا خودی نشان دهد و با این که ساعت یک ظهر بود هوا را تاریک و باران شدیدی را نازل کرد، ترسیدم و کمی به امید نزدیک شدم. هوا یک دفعه تغییر رویه داده بود، مثل من و ساخت یک آدم دیگر در قالب خودِ سابقم. خواستم بگویم داخل برویم که یک دفعه همه جا خاموش شد و چشم، چشمی را نمی دید. ترس درون وجودم صد هزار مرتبه افزایش یافت و پالیوی امید را چنگ زدم و اسم دریا را نالیدم. صدایی نمی آمد، فقط آوای قطرات باران به گوش می خورد و صاعقه هایی که ناهنگام در آسمان از خود مهمان نوازی می کردند. امید چراغ تلفن همراهش را روشن کرد و دست من سپرد.
-برو طرف خونه، من هم پشت سرت میام‌. حواست باشه عادی رفتار کنی تا دریا نترسه، الان از شوکی که بهش وارد شده منتظره یه تلنگره که بزنه زیرِ گریه.
از ذهنم گذشت که خواهرم را بیشتر از من می شناسد، اما وقت نداشتم کارهایم را سبک و سنگین کنم که چه باعث این شناخت شده، باید به دریا می رسیدم. در چارچوب ورودی ایستادیم و گوشی را به امید سپردم.
-امید؟ صداش کن.
-باشه، تو آروم باش.
همان جا ایستادم تا امید بتواند زود تر پیدایش کند، قلبم درون سینه نا آرامی می کرد و دریایش را می خواست.
-دریا؟ دریا جان بیا بیرون، من و ساحل این جاییم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
بعد از خرید های من و خرید های خیلی جزئی غفاری، فالوده شیرازی هم خوردیم و حوالی ساعت دو ظهر بود که به استراحتگاه برگشتیم.
ساعت پنج بعدظهر تایم پرواز بود.
و ... پرواز خوبی بود.
به تهران برگشتیم...
به سینا زنگ زده بود و در راهروی انتظار او را دیدم. دستم را برایش تکان دادم.
قبل از جدا شدن از اکیپ مان به هم دیگر قول دادیم که یک برنامه ای بچینیم و همدیگر را ببینیم.
از زحمات اقای شاکری و همسرش تشکر، و با بقیه بچه ها هم خداحافظی کردم و به سمت سینا که من را ندیده بود، اما من او را دیدم، رفتم.
از دوستان جدا شده بودم و لنگ لنگان به سمت درب خروجی حرکت کردم‌، چون پشت شیشه ای که سینا رادیدم ازدحام جمعیت زیاد بود و با وضعیتی که من داشتم رفتن سخت بود.
به محض این که به خروجی رسیدم، گوشی را از جیب مانتویم درآوروم و شماره سینا را گرفتم، بعد از چند بوق صدایش را شنیدم.
- سلام داداش من سالن خروجی منتظرتم.
- کی اون جا رسیدی، من پشت شیشه چشمام کور شد انقد که دنبالت گشتم!
خندیدم و گفتم: زود خودت رو برسون.
چند دقیقه بعد قد رعنایش از میان جمع به چشمم خورد.
نمی دانستم پایم را ببیند چه عکس العملی نشان می دهد...
از دور مرا دید و برایم دست تکان داد، کمی لاغر به نظر می رسید!
وقتی جلوتر آمد و پای آتل بسته ام را دید، چشمانش گرد شده بود.
- ستاره؟ چت شده؟ با پات چکار کردی دختر؟
لبخند ملیحی زوم و گفتم: هیچی بابا جان، طوری نیست.
نگاه چپی به من انداخت و گفت: خوب چی شده؟ هان‌؟
دسته ی چمدانم را سمتش گرفتم و گفتم: بریم تو راه برات تعریف می کنم.
اطاعت کرد و داخل ماشین که نشستیم، با چشمان مشکیش که همیشه مثل دو تا ستاره در دل آسمان چشمک می زد، زل زدم.
- ابجی جان چه بلایی سرخودت در آوردی؟
با خنده جواب دادم.
- از کجا انقدر مطمئنی که خودم خودمو به این روز انداختم؟
ماشین را روشن کرد و گفت: تو خودت همیشه برای خودت دردسر درست می کنی...
بد بیراه هم نمی گفت! خودم همیشه دردسرساز بودم...
جلوی صف کشیدن خاطرات بد گذشته را گرفتم و با پخش کردن موزیک حواسم را پخش کردم.
آهنگ " گمت کردم از شادمهر عقیلی پلی شد.
یک تکه از آهنگش را زیر لبم زمزمه کردم:

«من از وقتی گمت کردم تمام رویاهام گم شد
تو چی می دونی از اونی که قصش حرف مردم شد؟!
کجای زندگیمی تو ؟ که من میگردم نیستی.
یک روزی مطمئن بودم پای حرفات وای نمیستی...
تو هرجارو بگی گشتم،که شاید باز پیدا شی
به عشقت زنده موندم ... »
رویم را از مردم شهر که در حال رفت و آمد بودند،گرفتم و سمت سینا خیره شدم.
- تو چرا انقدر لاغر شدی؟
سکوتی کرد و معلوم بود که می خواد قضیه را بپیچاند.
- شکمم شبیه این زنای نه ماهه شده بود دیگه بابا !
‌- اره... منم ساده، قبول کردم حرفت رو!
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت: حالا این آتل پات رو کی باید باز کرد؟
آهی کشیدم و گفتم: فردا و پس فردایی.
- دیگه نبینم کفش پاشنه بلند بپوشی ها!
ابرویم را بالا دادم.
-عمرا... من؟ من از کفش پاشنه بلند دست بکشم؟ کور خوندی! عمرا.
-عجب دختره ی خیره سری هستی تو .
یک حرکت عشوه و ناز برایش آمدم و گفتم: خیره سر اون همسر گرامی شما هست که افتخار نداد با شما بیاد‌!
هاله ای از ناراحتی روی صورتش نقش بست.
- سینا؟
- جان خواهری؟
- چی شده؟ چرا اینجوری می کنین؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
اسم مادر واقعی ام، امضایی که بنابر شنیده هایم احتمال داشت برای پدرِ مادرم باشد. دستم را روی نامش کشیدم، گلویم متورم تر شد، بیچارگی در تک تک سلول هایم رسوخ کرد اما باز لطف خدا شامل کویر دیدگانم نگشت و من داشتم برای مادر هایم بال بال می زدم. توانی در خود ندیدم که بیشتر از این بیدار بمانم، صندوقچه را همان جا رها کردم و با ضعف از جایم برخاستم، دیوار را تیکه گاه پیکر بی جان خود کردم و روانه ی بیرون شدم. مغزم فرمانی نمی داد و می خواست با ضعفی که به جانم انداخته بود به ناقوس خطرش گوش فرا دهم، اما من هیچ چیزی برایم قابل درک نبود. احساس می کردم در خانه در حال شکستن است ولی نمی دانستم باید چه عملی انجام دهم که درست از آب در بیاید، خانه را وارونه می دیدم و خود را در هوا و زمین معلق. دیدم که کسی در خانه را از هم شکافت و داخل آمد، مردی بود زیبا اندام و بزرگ جثه‌. شاید می شناختمش، شاید بارها برای خوب شدن حالم تلاش کرده بود، دیوار را در چنگ گرفتم، برخورد ناخن هایم در دیوار احساس بدی را در وجودم دواند اما مغزم فرمان درک کردنش را نمی داد. سیلی ای در گوشم زده شد، چهره ی غضب ناکی که حالا فهمیده بودم امید است در تیررس دیدم قرار گرفت، نمی دانم کارم از نظر شرعی حرام بود یا روا اما جلویش زانو زدم و گلوی خود را فشردم و دست هایش را محکم گرفتم و وقتی مقابلم نشست سرم را روی پایش گذاشته و آرامیده برای بی پناهی ام اشک ریختم.

چشمانم را باز و بسته کردم تا به انعکاس اشعه ی خورشید عادت کنم و بتوانم اطرافم را ببینم. خانه ی مادری ام، یا شاید هم نا مادری!
بی رمق از جایم برخاستم و پتو را کنار زده و بافت ظریف و سبز رنگ را روی دوش انداختم، جلوی آینه ایستادم اما از نگاه کردن به خود هراس داشتم، نمی دانم چرا اما خیال می کردم از زمین تا آسمان تغییر کرده ام، دگرگونی را در سلول به سلول تنم احساس می کردم و حال و هوایم عجیب بود‌، نه درکش می کردم و نه ترک! نه کنترلی روی حرکات خود داشتم و نه می توانستم کمی حال دلم را مساعد کنم؛ شبیه عروسکی شده بودم که هر کس به طرفی که دلش می خواست آن را سوق می داد. فقط نفس می کشیدم و همانند آدمی که همه چیزش را از دست داده و آینده برایش مهم نبود، زندگی می کردم. دوست داشتم فقط ثانیه ها سریع تر بگذرند. خسته شده بودم و می خواستم تحولی در زندگی ام ایجاد کنم، خوب یا بدش را نمی دانستم، فقط می دانستم باید چیزهایی را تغییر دهم تا فاجعه ای بدتر بار نیاورده و آینده ام را تباه تر نکرده اند. به عقب برگشتم و تلفن همراهم را برداشتم، قسمت فلزی اش همانند تیغ در شاهرگم نشست و سردی اش خون در بند بند انگشت های بی جانم را ماسید، با لرزش خفیفی که درون دست هایم بود، آرام، آرام صفحه اش را گشودم و برای هزارمین بار طی یک هفته شماره ناشناس را لمس کردم، اما باز مثل همیشه کسی خبر از نبودنش می داد و من مایوس آهی از عمق وجود در حفره ی سینه بیرون فرا دادم، دیگر چاره ای نداشتم جز این که با پای خود به دیدن زنی که مرا به دنیا آورد بروم و بگویم چرا؟ همین یک کلمه همه ی بیست و سه سالگی ام را در خود پنهان کرده بود و کاش بفهمدش!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی