👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57 (قسمت پایانی)
به سمتم امد و انگشتش را مثل چاقو زیر گلویم گذاشت. خندیدم و قلقلکش دادم. میان خنده داد زد.
_بی ددبی تنی سلتو میبلم خونت بلیجه!
اخم کردم.
_کی اینو یادت داده؟
او هم جدی شد و لبهایش آویزان شد.
_خاله دفته!
قلبم فشرده شد.
سیما خانم؟ باورم نمیشد...انتظار هر کسی را داشتم اما...
پسرکم را در آغوش گرفتم و اشکهایم سرازیر شد.
_ماما من اساباجی موخوام.
دست به موهایش کشیدم و بیشتر به سینه ام فشردمش. مواظب تنها دارایی ام نبودم؟
_میخرم برات!
ظلم در حق پسرکم میکردم؟ با دور کردنش از پدرش؟
اما...مگر مراسم نامزدی آرشا نبود؟ کسی در اعماق قلبم چراغ میزد.
"احمقی؟ چطور مراسم نامزدیش بود و تورو رسوند؟"
ته قلبم کمی فقط کمی گرم شد.
_ماما؟
پیشانیش را بوسیدم.
_جانم؟
بالا پایین پرید و قلبم به بازی گرفته شد...سخت بود دوری از این بچه.
_منم ببل!
چطور نفهمیده بودم از سیما میترسد؟ اما اصلا سیما خانم همچین آدمی نبود...نباید به حرفهای بچه فکر میکردم و به زن مهربانی مثل سیما خانم شک میکردم. اما...یک چیزی مثل خوره در سرم میچرخید.
بلند شدم و دور خودم چرخ زدم...
باید فکری میکردم.
پلیدی بود اما...برای پسرم هم که شده مجبور بودم.
جعبه دستمال کاغذی رو خالی کردم و دوربینم را داخلش گذاشتم.
"خدایا من رو ببخش."
...
تمام مدت فکرم گیر آرشام بود و تمرکز نداشتم.
بالاخره کارم تمام شد و خسته و کوفته به خانه برگشتم.
وارد خانه که شدم آرشا روی مبل خواب بود و سیما خانم مشغول تماشای تلویزیون.
_سلام.
_سلام مادرجان. من برم یکم کار دارم.
مهلت تشکر هم نداد.
حالا افکارم بازتر شده بود. چرا هروقت بر میگشتم آرشام خواب بود؟
همینکه سیما رفت به سمت دوربین هجوم بردم.
کنار آرشام نشستم و پلی زدم.
دستم بی حس شد.
به پسر کوچیکم که در خواب عمیقی فرو رفته بود و من احمق متوجه نشده بودم.
هق هق کردم و به حال خودم و پسر مظلومم اشک ریختم.
چطور نفهمیده بودم تازگی کسل و آرام شده؟
من ظالم بودم که حواسم به پسرکم نبود.
قرص خواب برای بچه کوچیکی مثل اون...
باید از اینجا میرفتیم.
بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم.
_بله؟
_قبول میکنم!
و قبل از هر عکس العملی از آرشا قطع کردم.
....
_آرشام؟
آرشام که تازگی خیلی بیشتر از آنکه فکر میکردم با پدرش صمیمی شده بود به سمتش دوید.
_بابا!
خندید..شیرین و دلربا!
قلبم دوباره به تپش افتاد. جلو امد و شاخه گل رزی را به سمتم گرفت.
_گل برای گل!
نگاهش کردم...
_ممنون.
پیشانیم را بوسید و پیشانی آرشام را هم! غرق محبتمان کرده بود.
_چقدر خوبه که اینجایی!
قلبم ریخت.
فهمیدم که چقدر دنبالمان گشته اما پیدا نکرده...و نامزدی پسرخاله اش بود!
_امشب باید بریم جایی.
آرشام را از بغلش گرفتم و دست دور شانه ام انداخت.
_کجا؟
به سمت پذیرایی رفت.
_میفهمی...
****
به عروس زیبایی که رو به روم بود و چشمهایش میخندید زل زدم.
_مثل ماه شدی عروس خانم.
اشک در چشمهایم دوید...قرار بود عروس ارشا شوم و عروسی که آرزوشی را داشتم را برایم بگیرد! ممنون بودم و شاد...بالاخره خوشبختی به خانه ی من هم پا گذاشته بود.
_داماد و پسر عروس اومدن.
خنده ام گرفت. به کمک آرایشگر و جولیا تورم را روی سرم انداختم و به استقبال رفتم. در که باز شد خیره مرد خوش چهره ای که توی لباس دامادی خیره کننده شده بود شدم.
با پسرکمان ست کرده بود و هر دو لبخند به لب چال دوست داشتنیشون را به رخ میکشیدند.
اشک شوق از چشمهایم چکید.
_ماما؟
دست آرشام را بوسیدم و آرشا که محو من شده بود با خنده دستم را گرفت و بوسید.
_فرشته شدی!
_فرشته کیه؟
خندید.
_ببخشید شراره!
_شراره؟
_سوگند؟
_آرشا؟
اخم کردم و جولیا بلند خندید.
_اذیت نکن آجیم رو...
آرشا پر خنده به بازوش اشاره کرد...
و من با خوشی و حس خوشبختی دستم را دور بازویش پیچیدم.
_چقدر به هم میاین به پای هم پیر شین!
رو به جولیا لبخند زدم...لبخندی که پر بود از حس خوشحالی و سرزندگی...
نویسنده : رویا آزاد
پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️