پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 6
مادربزرگش می گفت که این گل و گیاهان جان دارند و حتی بهتر از بعضی آدم ها حرف هایت را گوش می کنند و از خیلی از آدم های اطراف بهترند و هم طراوت و شادابی این گل ها می تواند روحیه ی آدم را سرزنده کند.
و اکنون با تمام وجود حرف های مادربزرگ مرحومش را قبول و باور داشت و عاشق این لطافت و زیبایی گل هایشان بود.
بخاطر آن که نسرین صدایش کرد، به ناچار از حیاط سرسبز و گل و گیاه های دوست داشتنی اش دل کند و برای کمک به نسرین وارد خانه شد.

بالاخره پس از ساعت ها تمام کارها انجام شد و پدرش و همین طور مهمانان هم رسیدند.
خسته از کارهای زیاد امروزش بود و دلش استراحت می خواست اما مجبور به پذیرایی بود.
در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود اما بیشتر دوست داشت که در معرض دید آنها نباشد و خودش را طوری با کارها سرگرم کند تا پیش مهمانان نرود و خودش را الکی سرگرم کرده بود.
با صدا کردن نسرین پوف کلافه ای کشید و سینی چای را برداشت و به سمت پذیرایی برد.
سیما خانم، خدمتکارشان، برای سر زدن به خواهرش به شهرستان رفته بود و مجبور بود که جور او را هم بکشد و تمام کارها را نیز انجام دهد.
چای ها را تعارف کرد و خواست به آشپزخانه برگردد که پدرش مانع شد: گلشیفته جان، دخترم بیا بشین.
معذب شده و به ناچار عقب گرد کرد و روی مبل سلطنتی دو نفره، کنار پدرش نشست و انگشتان باریک و کشیده اش را درهم قفل کرد.
پدرش و پدر نسرین مشغول حرف زدن بودند و مادر نسرین با نگاه خریدارانه اش براندازش می کرد و خیره اش بود.
گلشیفته سن کمی داشت اما رسم بود که دختر زود ازدواج کند و مادر نسرین هم تصمیم داشت چند سال دیگر که کمی گلشیفته بزرگتر شود، او را برای پسر بیست و هشت ساله اش خواستگاری کند.
نگاهش را میان خانواده ی نسرین چرخاند. پدر نسرین مانند همیشه با کت و شلوار رسمی و کراوات و آن اخم پیشانی اش که انگار عضوی از صورتش شده بود، مشغول حرف زدن با پدرش بود.
حتی از اینکه این مرد به او نگاه کند هم ترس داشت. از بس که خشک و جدی و بسیار بداخلاق بود.
پسرش هم مثل پدرش لباس هایی رسمی پوشیده بود اما اصلا از او خوشش نمی آمد. از کارهایش و ارتباطش با بعضی دختران خبر داشت.
مینو، مادر نسرین، هم با دخترش مشغول حرف زدن و غیبت کردن و تعریف درباره ی پاتختی دختر همسایه شان می گفت و بگو بخند می کردند.
مانند همیشه کت و دامن شیک و خوش دوختی بر تن داشت و چهره ی آرایش شده اش سنش را پایین تر نشان می داد و سرخاب سفید آب جلوه ای زیبا به پوستش داده بود.

میز شام و بساط پذیرایی و کشیدن غذا را همه اش را خودش به تنهایی انجام داد و نگاه های مینو و پسرش که با هم ردوبدل می کردند و پچ پچ کردن هایشان درمورد گلشیفته حس بدی را به او منتقل می کرد.
البته ناگفته هم نماند که دلیل اصلی اصرار مینو برای سر گرفتن این ازدواج بخاطر مال و منال پدر گلشیفته بود.
مهمانی آن شب بالاخره با نگاه های خیره ی مادر نسرین و پذیرایی او به پایان رسید.
آن قدر خسته بود که توان سر پا ایستادن هم نداشت.
از خستگی و درد تنش روی پای بند نبود. چقدر دلش می خواست همه چیز را درمورد رفتار نسرین با او را به پدرش بگوید و نسرین هر بلایی هم سرش خواهد آورد را هم بی خیال شود اما می دانست پدرش آن قدر تحت تاثیر حرف های نسرین است که مطمئن بود حرف هایش را باور نخواهد کرد و اوضاع هم از این بدتر می شود.
آهی کشید و کش و قوسی به بدن خسته اش داد و راه اتاقش را در پیش گرفت.
به عادت هر شب و همیشگی اش یکی از کتاب های داخل کتابخانه اش را برداشت و به سمت تختش رفت.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 5
مادر دخترک از همان بدو تولدش سر زا رفته بود و این دخترک، هیچ مهر و محبت مادرانه ای نچشیده بود و تجربه ی احساس مادر دختری را نداشت.
تا دو سه سالگی کنار مادربزرگ پیرش و پدرش زندگی می کرد تا اینکه همان زمان ها پدرش دوباره ازدواج کرد به امید آن که هم آن زن همدمی برایش باشد و هم برای دخترک تنها و مظلومش مادری کند.
اما چه می دانست که این زن به ظاهر مهربان چه ها که با دختر عزیز دردانه اش نمی کند. روزی نبود که تن نحیف دخترک زیر کتک های این زن سالم بماند و

تهدیدش می کرد که اگر به پدرت بگویی بلای بدتری هم سرت خواهم آورد.
دخترک هم چاره ای جز پذیرفتن نداشت و تمام دردهایش را در دل کوچکش می ریخت و تظاهر می کرد که همه چیز خوب است.

بخاطر آن که نسرین مجبورش می کرد تمام کارهای خانه را انجام دهد، همه جور کاری بلد بود.
مانند کارهای خانه و تمیز کاری منزل، پختن غذا، ایستادن در صف نفت و سایر کارها.
به جای بچگی کردن و بازی با هم سن و سالانش مجبور به انجام دادن کارهای خانه بود و با وجود سن پایینی که داشت، خیلی زود توانست همه چیز را یاد بگیرد و به قول پدرش او خیلی بیشتر از سنش می فهمید و باهوش بود.
فقط سه کلاس درس خوانده بود که یک دلیلش نسرین بود که آن قدر با پدر دخترک حرف زده بود و مغزش را شستشو داده بود که دیگر اجازه ی تحصیل به او ندادند.
امشب هم مهمان داشتند. قرار بود خانواده ی نسرین به خانه شان بیایند که اصلا ازشان خوشش نمی آمد. از نسرین و هر چیز و هر کس که به او مربوط بود، بدش می آمد.
پدر نسرین نظامی بود و آن قدر چهره اش جدی و بداخلاق و آن قدر همه از شکنجه دادن متهم هایش حرف زده بودند که ناخودآگاه از او می ترسید و حس بدی به او داشت.
مادرش هم مدام به او می گفت که عروس خودم هستی و از این بابت بسیار حرصش می گرفت و زیادی پشت سر دیگران حرف می زد و تمسخر می کرد و گلشیفته نیز از این اخلاقش خوشش نمی آمد.
با حرص مشغول جارو زدن حیاط و لعن و نفرین کردن نسرین شد. آن قدر از او بدش می آمد که یک روز نبود نفرینش نکند و آروزی مرگش را نداشته باشد.
حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را آن قدر جارو کرده و شسته بود که از تمیزی زیاد برق می زد. دلش نمی خواست بهانه ای دست نسرین بدهد که باز هم به جانش غر بزند.
با خستگی و در حالی که عرق از سر و رویش جاری شده بود، کنار حوض فیروزه ای رنگ زیبایشان نشست و نگاهی به ماهی های قرمز داخل آن که در آب بودند، کرد و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف هایی که دور حوض چیده بودند را با حوصله آب داد.
عاشق گل و گیاه بود. گاهی اوقات ساعت ها با آنها مشغول می شد. هم بهشان رسیدگی می کرد و هم با آنها حرف می زد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 48
بهادری به خیابان خیس مقابلش چشم دوخت و به بارانی که بی وقفه می بارید :
وقتی فریبرز اون بلا رو سر نیلوفر آورد از عشق تو نسبت به اون دختر بی خبر بود .اونروز مست بوده و وقتی نیلوفر وارد خونه می شه تو عالم مستی به خاطر شباهت زیادش به آهو فکر می کنه ...
( بهادری مکث کوتاهی کرد . نمی خواست بیش از آ ن نام نیلوفر را تکرار کند و آن حادثه را به یاد کیان بیاورد: ) بگذریم ....
من اون طفل معصوم رو ندیدم . خدا بیامرزش ....
آهو و مشکاتی بعد از مرگ بچه شون حسابی داغون شده بودند تا خدا یه بار دیگه اونا رو صاحب بچه کرد . فریبرز نتونست اونو از بیمارستان بدزده . اما بالاخره وقتی بچه فقط دوماهش بود یکی از خدمتکارها رو خرید و اونم بچه رو براش دزدید وبه دستور فریبرز اونو به عنوان بچه خودش فروخت به پدرو مادر فعلیش . خدمتکار هم بعد از اون گم و گور شد .
اینطوری فریبرز داغی به دل مشکاتی و آهو گذاشت که پیرشون کرد ....
کیان به دقت به او چشم دوخته بود و در دل آرزو می کرد حدسش درست نباشد : بچه دوم چی شد ؟
بهادری برای لحظاتی طولاتی و پر از ابهام در سکوت به او خیره مانده بود و بالاخره لب باز کرد :
اون همین بارانه ... کیان بی اختیار چشمانش را بست و سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند . حدسش درست بود . بهادری ادامه داد : اونشب تو مهمونی وقتی دیدمش فکر کردم آهوست که زنده شده و جلوم ایستاده ....
با مادرش مثل سیبی که از وسط نصف کردنه. کاش بودی و بابات رو می دیدی که چطور با دیدنش بعد از اینهمه سال ...( لحظه ای سکوت کرد:)
گاهی دلم براش می سوزه . تو اینهمه سال بعد از آهو یکبار هم ندیدم که چشماش اینطوری برق بزنه . حتی وقتی با مادرت آشنا شده بود .... کیان بی آنکه چشمانش را باز کند میان حرف او رفت : بسه دیگه عمو !... بسه !... .
– نه بس نیست ... اونشب پدرت دم دمای صبح مست و خراب اومد خونم . یه چیزایی می گفت که منو می ترسوند . باورم نمی شه یه نفر بتونه تا این حد عاشق باشه و به انتقام فکر کنه ... فریبرز کینه شتریه ... کیان با غضب به او خیره شد . در تاریک و روشن ماشین چشمان شهلا و زیبایش می درخشید : نمی ذارم دستش به باران برسه ... . بهادری با حسرت به او چشم دوخته بود : بهتره این کار رو بکنی ... فریبرز می خواد از باران یه طعمه بسازه واسه زجرکش کردن مشکاتی . شک نداشته باش مشکاتی به محض دیدن باران بچه اش رو می شناسه و ثابت کردنش هم کار چندان مشکلی نیست . اما اینم به نفع دختره نیست ...می دونی که مشکاتی بعد از آهو دوباره با زنی ازدواج کرد که برادر کوچکش رو به عنوان پسرش بزرگ می کنه.
پسرش آدم روبه راهی نیست . بدجوری خیمه زده رو دارو ندار پدره . اصلاً هم بنظر نمی یاد دلش بخواد ثروت مشکاتی برسه به باران که نوه اصلی حبیب خدابیامرزه ... . بهادری ساکت شد و کیان با ذهنی پرازسؤال و تردید سکوت اختیار کرده بود : خیلی خب دیگه پسر وقتشه تا دیر نشده بجنبی . کیان با تردید پرسید : چرا اینا رو به من گفتی ؟
- چون تورو به اندازه بچه نداشتم دوستت دارم ...( بهادری با گفتن این جمله سرش را به زیر انداخت . گویی این تمام دلیلش برای حضور در آنجا نبود :) دلیل مهم ترش اینه که من تو دزدیدن باران به فریبرز کمک کردم .... احساس عذاب وجدان بدچیزیه ...آهو سالهاست که مرده اما گاهی می یاد به خوابم , تا به حال نشده باهام حرف بزنه . نگاهم می کنه . نگاهش یه دنیا حرف داره . انگار با نگاهش به من می گه : هی ! مرد ! یه روز که خیلی دیر نیست می یای اینطرف و اونوقت باید جواب نامردی که کردی پس بدی . دو مرد برای لحظاتی سرد و طولانی سکوت کردند .... کیان دستش را به سمت در برد تا آن را باز کند . بهادری دست مردانه اش را روی پای او گذاشت . کیان نگاه درمانده اش را به او دوخت .
– اگه کمکی از من خواستی بیا سراغم . اینهمه سال وجدان درد بدجوری منو از پا در آورده (کیان حال او را درک می کرد . دستش را به نشانه هم دردی روی دست او فشرد اما حالش آنقدر خراب بود که هرگز حتی به زور هم لبخندی بر لبانش نقش نبست ) چیزایی که امشب شنیدی همه اش یه راز بود . به روی خودت نیار که می دونی . خوش ندارم فریبرز دنیا رو روی سرم خراب کنه ... .
کیان در سکوت سری جنباند....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 23
گر چه انسان آزاد آفریده شده بود اما این انسان است که آزادی یکدیگر را از او میگیرد.
خبر رفتن دل‌آرام به خارج از کشور همه جا پخش شد و ماندگار چقدر دلش می‌خواست که برای خداحافظی با خاله‌اش برود اما رو نداشت که از پدرش اجازه بگیرد.
در دلش حمید را نیز لعنت می‌کرد که آن قدر جربزه نداشت که حتی یک خبری از او بگیرد.
حمید که بی خبر از حال ماندگار بود، برای دیدنش پر و بال میزد؛ اما چاره‌ای هم نداشت.
فردای آن‌روز حمیده عمه‌ی ماندگار به خانه‌ای شأن آمد. او زن خبر چینی بود و لازم بود تا شروع بگویی و او حرف را تمام بداند. بعد یک حرف را چند حرف به اهالی روستا تحویل دهد.
سوزان هم که شانس بهتر از این پیدا نمی‌کرد، تمام و کمال ماجرا را برای حمیده باز گو کرد.
حمیده هم که سابقه‌ای درخشان گل‌اندام خبر داشت با همان حیله‌گری سیلی به صورتش زد و گفت: ای وای دختره مثل مادرش بود؟
سوزان هم پشت چشمی برای او نازک کرد و با نگاه زیر چشمی به احمدآغا گفت: آره والا! نمی‌دونم نون احمد کم بود، آبش کم بود که رفت این دختره‌ی پیتاره رو زن کرد!
احمدآغا از شدت خشم لحظه به لحظه سرخ‌تر شده می‌رفت.
حمیده هم رو به احمدآغا کرد و گفت: داداش گلم یه زن خوب که با چند مرد رابطه نمی‌داشته باشه، یه زن خوب که از خونه شوهرش فرار نمی‌کنه و نمیاد ازدواج دوم کنه! اگه این ‌گل‌اندام این همه قدسیه‌ی پاکی بود که قبل از عروسی با تو حامله نمی‌شد!
می‌دونی که ازدواجش با تو ازدواج دومش بود یا هم سومش خبر داری؟ نه! تو فقط به عطر و رنگ و لعابش فریب خوردی!
احمدآغا که تکرار گذشته خسته شده بود، با صدای خشم آلودی‌ گفت: بسه خواهر، بس کن!
حمیده با لجبازی ادامه داد.
- چرا بس کنم؟ زنِ به این نازنینی داشتی و رفتی او دختره‌ی هرزه رو زنت کردی! اگه حامله نکرده بودیش الان هیچی اینطوری ‌نمی‌شد!
من میرم براش خواستگار پیدا می‌کنم تا زودتر سرش به کفن بشه و این همه باعث آبرو ریزی نشه!
حرف‌های که در مورد خودش و مادرش گفتند، همه را از پشت درب شنید!
شنید و بی‌صدا اشک ریخت. باز هم نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. آخر تمام گفته‌ها حمیده در مورد گل‌اندام درست و بود و حرفش در مورد خودش هم حرف حق!
آخر کی به دختری که مادرش یک عمر ه.ر.ز.گ.ی کرده باور می‌کرد؟!
×××
چهار ماه گذشته بود و ماندگار بود و باز هم روزهای پر از کارش و حالا که طاها هم بزرگ شده بود، گاو و گوسفندها را به چراگاه می‌برد.
اما چهار پسر احمدآغا مثل پسرای پادشاه دست به سیاه و سفید نمی‌زدند.
صبح یکی ساعت هشت بیدار میشد، دیگری ساعت نُه بیدار میشد، دیگری ده بیدار میشد و همینطور ادامه داشت و ماندگار خدا را شکر می‌کرد که کار غذا گردن او نبود. وگرنه محبال بود، بتواند تاب بیاورد!
- ماندگار!
با صدا زدن‌های مادرش دست از گل دوختن برداشت و از جا بلند شد. از همان دم درب سر سری جواب داد.
- بلی مادر؟
صدای بلند مادرش دوباره آمد که گفت: لباس‌های من و طاها رو آماده کن می‌ریم شهر!

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 22
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد می‌خواستی بزرگ بشی؟
گل‌اندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی‌‌ میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گل‌اندام بدون توجه به تیکه‌های نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری می‌آیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه می‌رفت تا مبادا کسی از خانه‌ی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور می‌شد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر این‌قدر ماشین‌آلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباسهای طاها شد قرار بود طاها را به روستا بفرستد اما خودش همان جام ماندگار بود. خبر آمدن خواستگاری حمید را هم توسط نامه بعد بدست طاها فرستاد.
او که بی خبر از خبر از حال دخترش بود، دل رفتن به روستا را نداشت.
یاهم بهتر است بگوییم دوست نداشت و روستا برود و چهره نحس سوزان را ببیند.
ده روز از عروسی گذشته بود و گل‌اندام قصد رفتن نداشت؛ حتی اجازه نداده بود، تازه‌عروس دست با کاری بزند.
در این ده روز به بهانه‌ی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
این کارش باعث میشد مریم حرص بزند و چیزی نگوید. از طرفی هم پرخاشگری های دل‌آرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود. می‌دانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد. می‌دانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!

بعد از رفتن طاها گل‌اندام مشغول مهمان‌نوازی شد. همان های که برای دیدن تازه عروس آمده بودند.
هانیه از همه چیز با خبر بود و می‌دانست که قرار است به یک شکلی به ماندگار خبر بیاید چهار چشمی مواظب بود. این خبر را نیز برای پدرش رساند.
همین که طاها از درب داخل شد پدرش و برادربزرگش امین شروع به جستجوی او کردند. وقتی از زبان او چیز حاصل نکردند، شروع به گشتن لباس‌هایش کردند. ماندگار از دور با چشم های گریان نظاره گر بود، و حق دخالت را نداشت بالاخره آن نامه‌ی که داخل جوراب طاها بود، را بیرون آوردند و با صدای بلند مقابله پدرشان خوندند.
بین این همه اولادهای احمد تنها و تنها امین، ماندگار و طاها می‌توانست بخواند و بنویسد. زمانی که احمد آقا خبر رسیدن مهمانها برای خواستگاری را شنید دیوانگی‌اش دو برابر شد.
باز دوباره مثل همیشه افتاد به جان ماندگار بی‌چاره!
طاها که از هیچ چیز خبر نداشت با نگاه وحشت زده خواهرش را نگاه می کرد، که در زیر پاهای پدرش قرار بود له شود.
هانیه از دیدن این صحنه ها لذت می‌برد و اصلاً هم دلش بر رحم نمی‌آمد.
شاید گل‌اندام زندگی سوزان را خراب کرده باشد، اما گناه ماندگار چی بود که این همه زجر میدید؟!
روزها گذشت، ماه‌ها گذشت و ماندگار دوباره اجازه رفتن به شهر را پیدا نکرد.
گل‌اندام برگشت و با دیدن حال روزه دخترش فهمید که احمد آقا از همه چیز با خبر شده است.
احمد آقا همه را اخطار داده بود که اگر خانواده‌ای حمید پایش را به نام خواستگاری به خانه‌ی ایشان بگذارند، قلم‌ پاهای همه را می‌شکناند.
این روزها را می شد گفت روزهای خوب ماندگار هستند، حداقل اجازه داشت وقتی که مهمانی می‌آید نزد مهمان برود و چند کلام سخن بگوید.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
بلافاصله به سمت تخت رفت .
خم شد و گوشی اش را از وسط تخت روی ملحفه سفید رنگی که هنوز بوی خوش نرم کننده ای که با آن شسته شده بود از آن به مشام می رسید برداشت.
دیدن شماره آقای بهادری شریک و دوست قدیمی و رفیق گرمابه و گلستان پدرش برای او غیر منتظره بود.
او همیشه بهادری را عمو خطاب می کرد و می دانست این مرد یک دوست واقعیست .
– بله ؟
- سلام پسرم ! خوبی عمو ؟!
-سلام ! ....
شما چطورید ؟
چی شده یادمن کردین؟
- یه توک پا بیا بیرون .
من تو ماشین منتظرتم .
کیان با تعجب خودش را به سمت پنجره کشاند .
باران باردیگر بی وقفه باریدن گرفته بود .
یک ماشین مشکی و شیک داخل کوچه کمی دورتر از خانه پارک شده بود و از دور برایش چراغ داد :
چرا نمی آیید داخل ؟
بهادری پوزخندی زد و با همان لحن داش مشتی گونه خاص خودش گفت :
زکی پسر !
تا همین جاش هم اگه فریبرز بو ببره حسابم با کرام الکاتبینه....
کارم حیاتیه .
زود بیا عموت طاقت انتظار نداره .
– چشم . اومدم .
کیان بلافاصله حاضر شد .
هرچه را لازم داشت برداشت تا دوباره به داخل ساختمان باز نگردد.
بهادری با آن هیکل فربه و قد بلندش پشت فرمان ماشینش نشسته بود و مرد جوان را که زیر باران در حالیکه بلوز سفید رنگ و کت و شلوار تیره ای به تن داشت می دوید می نگریست .
وقتی کیان با رویی خندان درب را گشود و خودش را برای رهایی از باران به سرعت روی صندلی انداخت بهادری نیز لبخندی تحویلش داد سپس در حالیکه با او دست می داد گفت :
خوش تیپ !
مزاحم که نشدم ؟...
اینجوری که بوش می یاد قرار داری ؟!
کیان لبخندش را تکرار کرد .
کمی خیس شده بود .
در حالیکه دستی در موهایش می کشید گفت :
ای کاش می اومدین بالا ....
بهادری سری جنباند :
واسه مهمونی نیومدم ...
باهاس خیلی قبل از این می اومدم سراغت .
– چی شده ؟!
- هنوز چیزی نشده .
اومدنم محض خاطر هشدار دادنه .
بایستی خیلی سال پیش می اومدم و قفل دهنم رو باز می کردم اما خب , حالت خراب بود و بعد از یه مدت که سر پا شدی و با خودت کنار اومدی .
مردونگی ندیدم بیام داغت رو تازه کنم ....
خدا می دونه اگه بعداز اینهمه سال سرو کله این دختره باران پیدا نشده بود محال بود بیام .
شنیدن نام باران کیان را می ترساند .
آن هم از زبان بهادری .
زیر آن باران تند و در یک ملاقات پنهانی :
اینجوری نگام نکن پسر .
رنگ نگاهت فرق کرده .
این نگرانی که تو چشماته یعنی دوستش داری .
یعنی بهش دل بستی .
کیان نگران لب گشود که چیزی بپرسد اما بهادری مانعش شد و قبل از اینکه او حرفی بزند ادامه داد:
تقصیر تو نیست ....
تو و فریبرز خیلی به هم شبیه هستین .
وقتی همه چیزتون اینقدر به هم شبیه معلومه که باید عشقتون هم به هم شبیه باشه ...
سالها قبل من و پدرت و مشکاتی هرسه مون آدمای یه نفر بودیم به اسم حبیب ...
حبیب یه دخترداشت که فریبرز عاشقش بود و هر شب به عشق دیدن اون تو خوابش می خوابید.
مشکاتی هم اینو می دونست .
تا اینکه فهمیدیم حبیب می خواد داماد خودش رو , جانشینش کنه .
فریبرز یه هفته رفته بود سفر .
مشکاتی از غیبتش سوء استفاده کرد و با نفوذی که روی حبیب داشت دخترش رو گرفت .
بعد بابات شد دشمن قسم خورده مشکاتی و آهو دختر بی عاطفه حبیب که اونو فروخته بود .
مشکاتی عاشق بچه بود و آهو خیلی زود براش یه بچه آورد .
بچه اولش رو پدرت بوسیله پرستاری که خریده بود از بیمارستان دزدید و یه بچه مرده رو به جاش گذاشت .
به اینجا که رسید بهادری مکثی کرد و کیان با تردید به نگاه او خیره شد :
اون بچه کی بود ؟!!!
بهادری نفس عمیقی کشید :
اون همون نیلوفر تو بود .
کیان روی صندلی وارفت و آه کوتاهی کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت چهارم
لبخندی زد و کتاب را از دستم گرفت. با همان لبخند دستی روی جلدش کشید و خیره به طرح روی جلدش گفت: دستت درد نکنه عزیزم خیلی هم ارزشمنده.
یکی از صفحات را باز کرد و با لبخند 《به به》 ای گفت و تعریف و تمجید نمود.
جوابش را با تعارفات معمول دادم که گفت: ببین دخترم... راستی اسمت چی بود؟
- خزان هستم.
- چه اسم قشنگی! اسم منم گلشیفته ست. با من راحت باش.
چه اسم قشنگی داشت و چقدر همیشه از این اسم خوشم می آمد.
با لبخند 《چشم》 گفتم که گفت: خب از کی شروع کنیم؟
- هر وقت که شما راحتید.
آهی کشید و شروع کرد به توضیح دادن: قصه ی من از همون بچگی شروع شد. از یازده، دوازده سالگی.

* * * * *
گوشه ی دیوار در خودش چمباته زده و اشک از چشمانش روانه شده.
تمام بدنش از ضربات کمربند درد گرفته و حتی توان تکان خوردن هم نداشت.
دل کوچک و پاکش از کینه و نفرت به این زن سیاه شده بود.
زن با آن شکم بزرگش بخاطر روزهای آخر بارداری اش بود، به سمتش آمد و مقابلش ایستاد و با حرص غرید: جای اینکه بشینی این جا آب غوره بگیری، پاشو بیا کمک من. کلی کار دارم مثلا مهمون داریم ها شب. پاشو ببینمت. این اداها رو هم واسه من در نیار که حنات پیش من دیگه رنگی نداره!
با دستان کوچکش اشک هایش را پاک کرد و به ناچار با بدن دردناکش بلند شد که ادامه داد: در ضمن، بخوای به بابات یه کلام حرف بزنی و مثل اون دفعه فضولیت گل کنه، من می دونم با تو. زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم. فهمیدی؟
با ترس به چهره ی بداخلاق و اخموی زن نگاه کرد و به ناچار سری تکان داد که زن داد زد: نشنیدم.
با صدای گرفته از گریه و بغض آلودش گفت: آره.
زن باز هم داد زد: آره نه و چشم. این هزار بار!
- چشم.
زن به سمت اتاقش رفت و دختر به ناچار سمت اتاقک بزرگی که آشپزخانه محسوب می شد، راه افتاد.
بدنش از شدت ضربات آن زن بدجنس که نامادری اش بود، درد می کرد و تمام استخوان هایش تیر می کشید.
خودش هم نمی دانست چرا این گونه با او رفتار می کند؟ اصلا یک دختر یازده، دوازده ساله چه آزاری به آن زن رسانده بود که مستحق چنین رفتاری شده بود؟
امروز را هم بخاطر آن که بی اجازه دوستش را به خانه راه داده بود، از او کتک خورده بود.
دوستش هم همسایه شان بود و خانواده اش مورد اعتماد و قبول پدر. اما زن با هر چیزی که این دختر دوست داشت، مخالف بود!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 1.17 مگابایت
تعداد صفحه : 273 صفحه
قیمت خرید :
5000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/301984
[عکس 800×533]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت سوم
با تمام زیبایی و شیک بودن خانه اما بعضی وسایل آن قدیمی بود و به زیبایی خانه افزوده بود مثلا گرامافونی که گوشه ای از سالن قرار داشت و یا مجسمه ها و عتیقه ها که جلوه ی خاص به خانه بخشیده بودند.
سلیقه شان را از چیدمان وسایل تحسین کردم.
با آمدن زنی میانسال که عصایی در دست داشت، نگاهم را از خانه گرفته و از جا بلند شدم و احتمال دادم که او همان خانم دهقان باشد.

با وجود سن و سالش که هفتاد و چند سالی را نشان می داد و صورتش چروک شده بود اما هنوز هم زیبایی اش را حفظ کرده بود و هنوز هم صورتش سفید و مهتابی بود و چشمان عسلی مایل به سبز زیبایش هنوز هم برق داشتند جوانی اش مطمئنا زیباتر از اکنون بوده.
سلام کردم که با لبخند و خوشرویی جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد.
هنوز هم استرس داشتم و نگران بودم ولی ظاهرا همه چیز خوب بود و مورد مشکوکی ندیده بودم. از بس که مامان به من و تارا تذکر داده بود که مراقب باشیم و به هر کسی اعتماد نکنیم، من هم سعی می کردم که به توصیه اش عمل کنم البته راست هم می گفت.
رو به رویم نشست و گفت: خوش اومدی دخترم.
ناخودآگاه از لحن مهربانش لبخندی زدم و تشکری کردم.
همان زن که حتما خدمتکارشان بود، سمتمان آمد. خانم دهقان رو به من گفت: چی می خوری عزیزم؟
- یه لیوان آب بی زحمت.
رو به خدمتکار گفت: برای منم یه چایی بیار رعنا جان.
رعنا سری تکان داد و با گفتن 《چشم خانم جان》 از ما دور شد.
سکوت را شکستم صدایم را با سرفه ی کوتاهی صاف کردم و شروع به توضیح کردم: ببخشید که مزاحمتون شدم و ممنونم که قبول کردید. من چند سالی هست که شعر و داستان می نویسم و مدتی هست که تصمیم گرفتم یه رمان بنویسم و دلم می خواست که یه موضوع واقعی رو بنویسم که فرناز هم شما رو بهم معرفی کرد و گفت که شما می تونید کمکم کنید.
لبخندی روی لب نشاند.
- خواهش می کنم عزیزم. هر چی می خوای رو کامل توضیح میدم. فرناز چرا نیومد؟
مهربانی و صمیمیت این زن طوری بود که استرس از وجودم دور شده بود و احساس راحتی می کردم.
- بهش گفتم بیاد ولی گفت که یه کم کار داره.
سری تکان داد و چیزی نگفت. از داخل کوله ام دفترچه ی یادداشتم و یکی از کتاب شعرهایم را که برای او آورده بودم که هم هدیه ای باشد برای آن که می خواست به من کمک کند و هم اینکه در این دیدار کوتاه و حرف های کوتاه ترمان زن بسیار خوبی به نظر می رسید.
کتاب را به سمتش گرفتم.
- این کتاب منه که یکی دو ماه پیش چاپ شد. برای شما آوردم. ناقابله.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
آب گلویم را در اوج شرمندگی فرو دادم و فقط در کمال شرمندگی به عقلم رسید که به پایش بیفتم :
تورو خدا المیرا جون منو ببخش .
همه اش تقصیر من ... .
مقابلم روی زانوانش افتاد و بازوانم را گرفت :
تقصیر تو چیه باران ؟....
دیگه خسته شدم از بس جلو همه وانمود کردم شوهرم خیلی خوبه و من تنها زن زندگیش هستم.
نه !... نه !
تقصیر تو نیست عزیزم .
برای اولین بار حس کردم آن المیرای خوشبخت و جذاب در نظرم به اندازه یک المیرای بدبخت و بی سرانجام کوچک شد .
بیچاره المیرا !
بیچاره دختر نازش !
سرم را پایین انداختم .
نمی خواستم شکستن المیرا را بیش از آن به نظاره بنشینم : من یه آژانس می گیرم برمی گردم خونه .
لحظه ای طول کشیدتا المیرا جوابم را بدهد.
سرم را که بلند کردم داشت با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد :
خاله تورو به من سپرده .
نمی ذارم تنها توی اون خونه بمونی .
برخاست و به سمت گوشی تلفن رفت :
توی این شهر وقتی هوا تاریک می شه دیگه به هیچ مردی نمی شه اعتماد کرد .
من به هیچ آژانسی اعتماد ندارم .

(گوشی را برداشته بود و شماره می گرفت :)
تماس می گیرم کیان بیاد دنبالت .
(شنیدن نام کیان قند توی دلم آب کرد )
کیان تنها کسی یه که می تونم با خیال راحت تو رو بهش بسپرم حداقل می دونم هر چی هست یه آشغال پست فطرت مثل شوهر من نیست .
ساعت از هشت گذشته بود .
کیان در تاریک و روشن نور ملایم آباژور روی کاناپه دراز کشیده بود و در اوج خستگی داشت برای ذره ای خواب دست و پا می زد .
سه روز بود که نخوابیده بود .
کلافه از این پهلو به آن پهلو شد که گوشی اش زنگ خورد.
از فرط بی خوابی داشت بالا می آورد .
گوشی اش را به گوشش چسباند :
بله ؟! صدای المیرا در گوشش پیچید :
سلام عزیزم .
خوبی ؟
- می گذرونیم .
تو چطوری ؟
- زیاد خوب نیستم .
یه زحمت برات دارم .
– بگو ... .
– راستش خاله با سیمین جون رفتن قم زیارت .
باران رو سپردن به من
( شنیدن نام باران اورا شارژ کرد .
بعد از چند روز بی خبری از آن دختر گویی بالاخره خبری از او شده بود .
نیم خیز شد و نشست ) اینجا یه مقدار اذیته .
می خواد بره خونه .
کیان چشمانش را کمی تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید :
به خاطر میلاد ؟ المیرا پوزخندی زد : چی بگم ؟
- بگو حاضر بشه . می آم دنبالش .
– ممنون .
مرد جوان بلافاصله برخاست .
حال خوبی داشت و بی آنکه بخواهد هیجانی دلپذیر و ملایم وجودش را آکنده بود .
خیلی زود دوش گرفت و با وسواس زیاد یکی از بهترین بلوزها و کت و شلوارش را انتخاب کرد.
رو به روی آینه ایستاده بود و گره کرواتش را محکم می کرد که به یاد سعیده افتاد .
او همیشه کراواتش را عاشقانه برایش می بست و از اینکار لذت می برد .
برای لحظه ای گرمای دستان سعیده را که گره کراواتش را محکم می کرد بردستانش حس کرد .
دستانش را بی اختیار از کراوات دور کرد ....
صدای زنگ دوباره و بی هنگام موبایل او را مشوش کرد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی