پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 17
کرشمه خنده‌ی ریز و کم صدایی کرد و گفت: وا چیه بنده خوا به این خوبی!
ماندگار با چندش صورتش را جمع کرد و گفت: پوستش پر لک است.
کرشمه خنده‌اش بیشتر شد و با زذن چند دست به پشت ماندگار او را وادار کرد تا این افکار از ذهنش بپرد.
حمید دورا دور نگاهش به ماندگار بود و ماندگار هم زیر چشمی نگاه حمید می‌کرد. وجود یک حس نا شناخته را هر دو در وجود خود حس می‌کردند.
همه در شور و شوق بودند جز دل‌آرامی که اخم‌هایش در هم بود و مشغول امر و نهی کردند.
عروس بین مهمان‌ها کنار داماد قرار گرفت و چندی بعد فامیل داماد شروع به ترک خانه‌ای عروس به مقصد خانه‌ای داماد کردند.
زن‌های فامیل با دف و وسایل موسیقی می‌سرودند و سر خوشانه می‌خواندند.
حراف‌های فامیل هم مشغول حرف در آوردند بودند. یکی گفت «این دیگه چجوری عروسه! از کجا به کجا خواستگاری اومدند دختر هم مقبول نیست!»
آن یکی گفت «ولا حیف شد دختر بیچاره که زیر دست دل‌آرام رفت!»
حرف‌ها ادامه داشت و عروسی هم. انگار هیچکسی برای عروسی نیامده بودند و همه برای تماشا و ریشخند زدن آمده بودند.
خانه‌ای داماد که خانه‌ای عزیز ماندگار به حساب می‌آمد که فقط دو اتاق داشت یکی را برای محمد گذاشته بودند و آن یکی هم مال عزیز و خاله‌اش بود.
اتاق عروس را با گل‌های مصنوعی آراسته بودند ولی کثیفی اتاق از همان دور هم مشخص بود.
مهمان‌ها نگاه معنا داری به هم دیگر می‌انداختند، که باعث میشد ماندگار آن نگاه‌ها، لبخند‌ها و ابرو بالا انداختن‌ها را که به منظور نشان دادن کثیفی خانه به یک دیگر شاه را ندیده بگیرد و مشغول مهمان نوازی شود. ولی مگر میشد ندیده گرفت؟
عروس لباس سبزش را با لباس سفید عوض کرده بیرون آمد و صدای هلهله‌ای مهمان‌ها نیز به هوا رفت. داماد هم دستار بر سر کنار عروس قرار داشت و لبخند بر لب، اما عروس بخاطر دور شدن از فامیلش چشم‌هایش به تیرگی خون شده بود. آخر آن همه گریه کارش را ساخته بود.
حمید و ماندگار به بهانه‌ی کمک به یک دیگر از کنار هم جم نمی‌خوردند و لبخندی آب‌های شأن حس درون شأن را فریاد میزد.
آفتاب هنوز میانه‌ی آسمان بود و اقوام داماد هم بساط رقص و پایکوبی را راه انداخته بودند.
گل‌اندام و طاها هر دو چنان به سبک روستایی می‌رقصیدند که دهان همه‌ی حضار به خنده باز کرده بود.
زمان طالب‌ها بود و زیاد اجازه نداشتند صدای آواز خوانی شأن را بالا ببرند.
با همان صدای کم می‌خواندند و می‌رقصیدند.
عروسی رو به پایان بود و برای ختم محفل کیکی را که در نظر گرفته بودند را مقابل عروس داماد گذاشتند. به رسم همیشگی افغان‌ها عروس داماد کیک را بریدند دهان یک دیگر را شیرین کردند.
قاشقی را که برای کیک آورده بودند در روی میز نبود برای همین هم داماد با دست برشی از کیک را سمت دهان عروس گرفت اما او با تند خویی کیک را پس زد.
لحظه‌ای سکوت حاکم فرما شد اما با ماست مالی دل‌آرام همه چیز به روال عادی برگشت.
باز هم گوش‌های ماندگار شکار حرف‌های حرف‌ها شد.
- وای وای حالا خدا ره شکر که دل‌آرام عروسی کرد وگرنه زیر دست این طور زن سلیطه چی می‌کرد؟
دیگر با خنده گفت: دیدین با چه اخمی کیک و پس زد؟ ولایت اگه جا اون بودم زهر رو هم می‌دادن واسه آبرو داری می‌خوردم.
- خدا روز دل‌آرام و این تازه عروس را بخیر کند هر دو تند اخلاق هستن.
ماندگار چشم‌هایش را بست تا بر عصابش مسلط شود و آبرو ریزی راه نندازد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 41
فرشید کیان را خوب می شناخت و اصلاً دلش نمی خواست با او روبه رو شود حتی همین حالا هم به قدر کافی از کارش پشیمان بود : حالا هم اگه تو اون دهن کثیفت رو ببندی کسی بامن کاری نداره.منم ... .
صدای زنگ در هراس هولناکی به دل هر دو انداخت و برای چند ثانیه سکوتی وهم آور فضا را در برگرفت . ساعت از یازده گذشته بود . برای کسی مثل کیان که همه جا جاسوس و دست نشانده های ریز و درشت داشت دو ساعت نه تنها زمان کمی برای پیدا کردن مسببین اتفاق آن بعدازظهر نبود بلکه کمی هم طولانی بنظر می رسید . فرشید وحشت زده خودش را پشت در رساند و از چشمی در بیرون را نگریست، سپس با نگاهی که از فرط ترس داشت از حدقه بیرون می زد به سعیده که ایستاده بود و اورا نگاه می کرد چشم دوخت : بدبخت شدیم .... کیان ... با دوتا از گردن کلفتاش. تمام اینها بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و یکی از مردها با لگد درب را شکست . کیان می دانست که نباید به آن دو کرم کوچک فرصت فرار بدهد . از نظر او آن دو نفر به تمام خوبیهایش خیانت کرده بودند . قبل از اینکه فرشید بتواند کوچکترین حرکتی بکند دو مرد قوی هیکل به جانش افتاده بودند و بنظر نمی رسید پسر جوانی به جثة او جان سالم از دست آنها به در ببرد.. .کیان در کمال آرامش به سمت سعیده که از ترس قدرت تکان خوردن نداشت رفت . چند لحظه مقابلش ایستاد و به چشمان وحشت زدة سعیده خیره شد. صدای فریادهای فرشید که فقط جرمش اغفال از سمت سعیده بود آزارش می داد : بسه ! .... ولش کنید ! جمله او در حالیکه حتی یک ثانیه چشم از سعیده برنمی داشت دو مرد را به آرامش فرا خواند . فرشید خونین و مالین گوشة سالن کوچک خانه مچاله شده بود و حتی قدرت آه و ناله کردن هم نداشت . کیان کلت کوچکش را از زیر کتش بیرون کشید . یقة سعیده را گرفت و اورا به سمت خودش کشید . کلت را روی شقیقه اش گذاشت ، حقش بود کارش را برای همیشه تمام کند. اما ناگهان پشیمان شد . مدتی بود که دیگر دلش نمی خواست دستهایش را بیش از آن آلوده کند : می تونم مثل یه کرم بی سرو صدا زیر پام لهت کنم ... از نظر من فقط لایق مرگی ... می خوام آخرین باری باشه که می بینمت... و البته بهتره یادت باشه بعدازاین حتی اگه از آسمون بلایی سر باران نازل بشه و هیچ ربطی هم به تو نداشته باشه من یکراست می یام سراغ تو و کاری می کنم که هر لحظه هزار بار آرزوی مرگ کنی... . جمله اش که تمام شد با انزجار دخترک را روی مبل پرت کرد . سپس در حالیکه هنوز نگاهش را از او برنداشته بود کلتش را پشت کمرش گذاشت . بالاخره نگاهش را به سمت فرشید که کنج دیوار مچاله شده بود و سروصورتش کبود و خونی بود چرخاند :
دیگه نمی خوام ریختتونو ببینم .....
سپس به سمت درب خروجی رفت و با اشاره ای دو مرد را به دنبال خودش کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 16
بعد از اینکه خیالش بابت خوب بودن ماندگار راحت شد، لبخند جزابی زد یه هم به قول عام «لبخند ماندگار کُشی» زد و گفت: خب تنهایی اومدی تو این باغ در نداشت واسه چی؟
ماندگار صادقانه شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: هیچ! کاری نبود اونحا انحام بدم دلم تنگ شد اومدم اینجا. هوا خوبه جون میده واسه گردش تو باغ!
لبخند حمید عمیق‌تر شد و گفت: البته هوا کاملاً دونفرس!
لرزی زیر پوست ماندگار با این حرف حمید دوید.
چشم‌هایش را بست تا بر خود مسلط شود و ای امان از حرف‌های تحریک کننده‌ای هانیه!
صدای حمید او را به خود آورد.
- چی‌شدی؟
ماندگار نگاهش را به او داد و چیزی نگفت ولی در عوض با تکان دادن سرس به چپ و راست به او فهماند که چیزی نیست. ولی دروغ گفته بود، او در سر داشت تا این دوستی را عمیق‌تر کند.
بعد از کمی گفت و گوی دیگر از باغ برگشتند و سوز هوا باعث شده بود او داخل اتاق عزیزش شود.
پرده‌های چند رنگ و کهنه، دوشک‌های سفت و قدیمی که کثیف هم شده بودند خبر از عروس آوردن نداشت. خانه‌ای که عروس می‌آورد باید کمی پاک میشد تا حد اقل وقتی دوست و دشمن به عروسی‌ می‌آمدند به سر و وضع شأن نمی خندید.
این عروسی به قول قدیم همان جمله‌ای معروف بود. که گفت «هم نانش رفت و هم نامش رفت!»
آوردن عروس آن هم در چنین اتاق و خانه‌ای کاملاً مهر تأیید بر آن جمله بود و ماندگار می‌دانست فردا این موضوع نقل مجالس خواهد شد. اما کاری هم نمی‌توانست از پیش ببرد. آخر مگر کسی پیدا میشد به دل آرام حرفی بزند؟
خانواده حمید و چند تن از اقارب در خانه‌ی سامع جمع شده بودند تا از شوق عروس آوردن کمی بگوید و بخندند.
بد خلقی‌های دل‌آرام از وجود مهمان‌ها بود، اما چون همه با اخلاقش آشنا بودند اصلاً اهمیتی به اخم‌های درهمش نمی‌انداختند.
دو روز به سرعت برق و باد گذشت و امروز روز عروسی بود.
آرایشگاه رفتنی وجود نداشت چون پول خرج میشد.
فقط عروس را برده بودند آرایشگاه و تمام. حمید با برادرانش استخوانی شده بودند زیر دندان‌های دل‌آرام و دم نمی‌زدند. هر حرف او را به شوخی می‌گرفتند و به حرف‌های او توجه زیادی نداشتند.
یک ماشین درب و داغان که همه زن‌ها و دخترها با شور و شود به همان رسم قدیم به خانه‌ای عروس می‌رفتند؛ را در وسط راه طالب‌ها دنبال کردند.
صدای هلهله، شور و شوق به یک باره خاموش و شد و جایش را ترس گرفت. می‌دانستند طالب‌ها بلکه اسم اسلام ساز و آواز را بد می‌دیدند. همه‌ی زن‌های داخل ماشین فاتحه‌ای خودشان را خواندند، اما این موضوع به خوبی گذشت. به دلیلی که برای هیچکس معلوم نبود، طالب‌ها دنبال ماشین آنها را رها کردند و به راهی دیگری رفتند.
خانه‌ای عروس با پا گذاشتن فامیل داماد ناگهان مثل‌ بم ترکید و ماندگار که هنوز زن دایی‌اش را ندیده بود مثل دزدها به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید تصویر از زن دایی‌اش شکار کند.
با دیدن عروس که با لباس سبز از داخل خانه بیرون شد چشم‌های ماندگار گرد شد و رو به کرشمه دوست و نوه‌ی عمه‌ی مادرش کرد و گفت: کرش این چیه خاله واسه دایی گرفته؟

نویسنده : نرگس واثق

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 40
فکر کنم اون سعیده رو کشت ... .
مستأصل نگاهم کرد :
درست بگو ببینم چی شده ... .
سعی کردم آرام باشم و بعد همه چیز را برایش گفتم .
گرچه سعیده قصد کشتنم را داشت
اما مرگش آنهم به آن صورت حالم را بد می کرد.
مطمئنم که جنازه اش رو انداخت توساک و برد ....
او که با دقت به حرفهایم گوش داده بود نفس بلندی کشید
و در حالیکه از نگاهش می فهمیدم که دلش به حالم می سوزد
لبخند ماتی زد :
نگران نباش... .
حس بدی داشتم :
سعیده رو کشت .
– مطمئنم که اون زنده ست.
حرفش حالم را کمی بهتر کرد :
ولی ... .
حرفم را ناتمام گذاشت
و در حالیکه برمی خاست دستی در موهایش فرو برد :
اگه مرده بود زحمت بردنش رو به خودش نمی داد ....
بهتره ماهم زودتر از اینجا بریم ...
می تونی راه بیای ؟
حالت خوبه ؟
حالم اصلاً خوب نبود
اما ترجیح می دادم
هرچه زودتر ازآن خانة لعنتی
که درودیوارش بوی خون می داد بیرون بزنم ... .

ساعت از نه گذشته بود
و سکوت سنگین ماشین برای کیان آزار دهنده شده بود .
دختری که کنارش در آن ماشین نشسته بود ،
در آن بعدازظهر تا سرحد مرگ ترسیده بود
و رنگ پریده اش نشان می داد
برخلاف ظاهرش حال چندان خوبی ندارد ....
چند ساعت قبل وقتی او را با آن وضعیت
داخل اتاق خانة سعیده پیدا کرده بود
تازه فهمیده بود چقدر نگرانش شده است .
او واقعاً از دیدن باران در آن شرایط تکان خورده بود.
سعیده در اوج حماقت به او فهمانده بود
آنقدر ها هم که وانمود می کند
نسبت به دخترک بی تفاوت نیست....
باران غرق در افکار آزار دهنده اش به خیابان چشم دوخته بود:
می خوای بریم یه جایی شام بخوریم تا حالت بهتر بشه ؟!.. .
جملة او گویی رشتة افکار دخترک را پاره کرد.
باران تکانی خورد
و بهت زده برای چند لحظه به نگاه جذاب و درخشان او چشم دوخت .
– نه ... .
کیان جداً نگرانش بود :
حالت خوبه ؟!
باران سری جنباند و به گره دستانش چشم دوخت .
حالش بدبود .
آنقدر بد که خودش هم نمی توانست میزانش را بفهمد :
نه ... .
جواب کوتاهش کیان را متأثر کرد .
مرد نفس بلندی از سراستیصال کشید
و باران بار دیگر به خیابان چشم دوخت ....
بالاخره ماشین کیان بعد از ساعتی سرکوچة تنگ خاله اش توقف کرد .
نگاهش را به سمت دخترک برگرداند
و او به قدری توی خودش بود که بی آنکه حرفی بزند پیاده شد .
در را بست و حتی خداحافظی هم نکرد.
کیان در حالیکه رفتنش را نظاره می کرد زیر لب نجوا کرد :
مواظب خودت باش ....
همانطور که به صندلی اش تکیه کرده بود به خیابان خیره شد .
رفت و آمد ماشینها را نظاره می کرد
اما ذهنش چنان مشغول بود که عبور هیچ ماشینی را نمی دید.
فقط چهره سعیده را می دید.
تسویه حساب کردن با سعیده حتی از پیدا کردنش هم برایش مهم تر بود و بنظر می رسید اینکار چندان هم برایش دشوار نباشد ....
فرشید در یک آپارتمان کوچک که می شد گفت تقریباً در مرکز شهر و در قسمت شلوغی قرار داشت ساکن بود .
او آنروز ساعتی بعداز غروب خورشید
با ساک بزرگی در حالیکه به شدت هراسان بود
وارد منزلش شده بود ،
اما حالا با گذشت چند ساعت کمی حالش بهتر بود .
حداقل حالا می دانست
هرچقدر آشغال باشد یک قاتل فراری نیست ... .
سعیده در حالیکه قرص مسکنی می خورد
و پیشانی پانسمان شده اش را در آینه ورانداز می کرد
با لحنی توهین آمیز بدوبیراهی نثار پسرک کرد :
باید می دونستم تو عرضة کمک کردن نداری .
فرشید بیشتر در مبل راحتی اش فرو رفت
و با خیال راحت لیوان آب میوه اش را سر کشید :
دهنت رو ببند سعیده .
باید ممنونم باشی که نگذاشتم گیر کیان بیفتی .
سعیده با انزجار نگاهش را به سمت او چرخاند :
لاش خور عوضی .
– من لاش خور نیستم .
قرار بود جنازه اش رو گم و گور کنم و پولمو بگیرم .
اگه دبه نکرده بودی حالا همه چی تموم شده بود .
سعیده پوزخندی زد : آره بدبخت ...
ولی حالا این من و تو هستیم که تموم می شیم ...
کیان حساب جفتمونو می رسه .
– حساب تو رو می رسه نه من ...
اگه اسمی ازمن بیاری حاشا می کنم .
نمی خوام منو قاطی کثافت کاریهات بکنی .
سعیده چند قدم به سمت مبل برداشت
و جثه اش را روی کاناپه رها کرد:
اون بو می کشه و جفتمونو پیدا می کنه ...
اگه گذاشته بودی خلاصش کنم
حالا برده بودیش تو یه بیابون سربه نیستش کرده بودی
و آب از آب تکون نمی خورد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 15
گل‌اندام با دل‌آرام، محمد با طاها، عزیزش هم دراز کشیده بود و چرت میزد.
او دوباره نگاهش را سمت حمید سوق داد می‌فهمید در خانواده مادریش حرف زدن با پسر نامحرم اصلأ ایرادی ندارد ولی امان از دل‌چرک پدرش!
- خوب دوباره حرفت رو بگو!
با این حرف ماندگار حمید خنده‌ای کرد و گفت: نه حرفم رو عوض می‌کنم. میگم بیا دوست بشیم؟!
بعد اتمام حرف‌هایش دستش را سمت ماندگار دراز کرد تا با هم دست دوستی بدهند.
ماندگار کمی با تردید نگاهش کرد و بلافاصله دستش را در دست‌های مردانه‌ی حمید گذاشت.
***
ماندگار به خانه برگشته بود و از شوق دوستی با حیمد در پوست خود نمیگنجید.
بسی دختر ساده و پاک دلی بود با شوق تمام قضیه را به هانیه توضیح داد.
هانیه با لبخند ظاهری و باطنی شرور از دوستی آنها استقبال کرد و چقدر شاد بود ماندگاری که بی باکانه دوستی‌ می‌کرد و عشق می‌ورزید.
دو هفته گذشته بود و گل‌اندام با طاها بر نگشته بود. در این دو هفته ماندگار تنها بار دوش کارهایش را به دوش نمی‌کشید بلکه بار کارهای مادرش را نیز به دوش می‌کشید.
آن روز از شهر برایشان در نامه‌ای خبر رسید که خواستگاری محمد درست شده بود و برای ادای مراسم نامزدی خانواده‌ی سادات را نیز دعوت نموده بودند.
خستگی‌های این دو هفته‌ای ماندگار با شنیدن این حرف‌ها پر کشید و به دستور پدرش شروع به آماده شدن کرد. گر چند بخاطر این که پدرش اجازه دهد او یکی دو روز قبل از نامزدی به شهر برود سوزان و هانیه پا در میانی کرده بودند و ماندگار ساده‌دل هم این موضوع را پای خواهرانگی‌های هانیه و دوستی سوزان گذاشته بود.
نه شور و شوقی بود و نه ساز و آوازی!
انگار نه انگار مراسم نامزدی و عروسی پسر خانواده‌ای سامع بود.
اما شور و شوق ماندگار برای این عروسی وصف ناشدنی بود.
با ذوق فراوان سمت دل‌آرام رفت و با لبخند پت و پهنی گفت: خاله میشه من برم ظرف‌های تو کمد و پاک کنم؟
دل‌آرام همیشه تند خو مثل همیشه با تند خویی جواب داد.
- نه لازم نکرده تو دست به چیزی بزنی.
جمله‌ی که گفت را اگر مهربان‌تر ادا می‌کرد شاید دل ماندگار را خوش می‌کرد؛ اما امان از لحن زننده و اخم‌های درهمش!
آخر عروسی بود و به قول دل‌آرام همه کارها گردن او بود و کسی دیگر نمی‌توانست مثل او کارها را به وجه احسن انجام دهد!
ماندگار که بیکار مانده بود، راهش را سمت باغی که پشت حیاط خانه‌ای عزیزش بود کج کرد. آن باغ بزرگ و، وسیع را خیلی دوست داشت؛ سبزه‌ها، درخت‌های بادام و گل‌های سفید و زرد گلابش روح نواز بود.
درب چوبی و کهنه‌ای باغ را هل داد و قدم به جلو گذاشت. هوای پاک و بینظیر باغ به یک باره صورتش را نوازش کرد، اوهم با یک نفس عمیق تمام آن هوای پاک ره به ریه‌های خودش فرستاد.
قسمت‌های آخرباغ درخت‌های سیب بود. چون اواخر زمستان بود و هوا هم نسبتاً خوب بود درخت‌های بادام و سیب کم‌کم برگ انداخت بودند و سبزه‌های‌ روی باغ تا قسمت زانو می‌رسیدند.
کم‌کم بخار فرا می‌رسید و همه چیز برای پذیرایی بهار آماده بود.
- حوا خیلی خوبه نه؟
صدای حمید درست در چند قدمی پشت سرش او را از جا پراند. با وحشت «هین» ی کشید و به عقب برگشت.
حمید که قصد ترساندن او را نداشت با سرعت دست‌هایش را تسلیم وار بالا برد و گفت: ببخشید نمی‌خواستم بترسومنت. خوبی؟
ماندگار که خیالش راحت شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: خوبم.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 39
با چشمانی که از ترس داشت از حدقه بیرون می زد به در اتاق چشم دوخته بودم . تازه وارد جلو در مکثی کرد . ثانیه ها اصلاً نمی گذشت ... و گام آخر را برداشت تا من هم بتوانم او را ببینم . مردن بهتر از آنهمه ترسیدن بود . از وحشت داشتم سکته می کردم . او مردی بود با قامتی معمولی که جوراب نازک مشکی روی سرش کشیده بود تا شناخته نشود . چند لحظه به من که تمام وجودم شده بود اشک و التماس و از چشمانم می بارید خیره شد ... به سمت کمد لباس ها رفت . در آن وضعیت اسف بار همین که به سمت من نیامده بود نفس راحتی کشیدم ... .خبری از سعیده نشد . صدایی هم نمی آمد . آه ! ای کاش هرگز به آنجا نیامده بودم ... . او ساک خالی بزرگی را از کمد بیرون کشید . ناگهان چشمم روی چند لکه خونی که بر کفشهای کرم قهوه ای مردانه اش بود میخکوب ماند . حس کردم تمام اتاق دور سرم می چرخد ... . یعنی آن خون متعلق به سعیده بود؟! او در چه وضعیتی بود؟! چرا خبری از او نشده بود.بار دیگر صدای زنگ در شوکه ام کرد . مرد ناشناس برای لحظه ای وحشت کرد و نگاهی به من انداخت . حس کردم دست و پایش را گم کرده است . ساک را برداشت و به سمت سالن دوید. باز هم صدای زنگ قلبم را لرزاند ...وحشتناک بود. از روی صداهایی که می شنیدم حس کردم او قصد حمل جنازة سعیده را با آن ساک دارد .... ساک بزرگی بود و دختری با اندام سعیده به راحتی درآن جا می گرفت . صدای مبهمی از پشت در می شنیدم : سعیده !.... سعیده ؟!!.... آهنگ صدایش آشنا بود . اما مغزم هنگ کرده بود .... انگار صدای آشنایی بود . صدای پای ناشناس را شنیدم که به سمت چپ سالن می رفت یعنی به سمت آشپزخانه . بعد صدای بازشدن درب پشت آشپزخانه را که به پله های اضطراری می خورد شنیدم و همزمان صدای کلید که در قفل در ورودی می چرخید ...هر که بود خودش کلید داشت ، در را باز کرد و وارد شد : سعیده ؟!... باران ؟!...آه! این صدای آشنای کیان بود . ناگهان تمام وجودم گرم شد و اندکی از آن همه وحشت و اضطراب تحلیل رفت . صدای پایش مثل صدای پای فرشته ای نجات بخش در جانم می نشست، همه جا را با گامهایی سریع می گشت و به اتاق نزدیک می شد . داشتم از حال می رفتم . تا سرحد مرگ ترسیده بودم . وارد اتاق شد و با دیدن من در آن وضعیت آه از نهانش برخاست : خدای من !!! (به سمتم دوید و به نگاه اشکبارم چشم دوخت:) چی به روزت اومده ؟!؟! من فقط بی رمق می گریستم. چسب دهانم را بایک حرکت کند . کم آورده بودم . داشتم از فرط آنهمه فشار عصبی می مردم و با صدای بلند گریستم و او در حالیکه طنابم را باز می کرد و چهره اش رنگ هم دردی به خود گرفته بود سعی کرد آرامم کند : آروم باش ... همه چی تموم شد... سعیده کجاست ؟در حالیکه بلند می گریستم با هق هق گفتم : ن....ن....نمی دو....دونم ... . حالم بد بود . آنقدر بد که نه چیزی می فهمیدم و نه به چیزی فکر می کردم : آروم عزیزم .... توروخدا آروم باش باران . طنابم را باز کرد . مثل کودکی بی پناه برخاستم . اما آنقدر ترسیده بودم و بی رمق بودم که نزدیک بود بیفتم . بازویم را گرفت و مرا به آغوش کشید . آغوشش گرم و امن بود . آنقدر امن که راحتم می کرد . سرم را به سینه اش چسباند : گریه نکن عزیزم .... گریه نکن . آخه سعیده با تو چیکار داشت ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ تمام تنم می لرزید و گریه می کردم . مرا لبة تخت نشاند و من میان اشک و ترس گفتم : نمی دونم کی بود اومد .....
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 14
حمید که در حیاط بود با دیدن آن‌ها با خنده رو به ماندگار گفت: یه بار نشد من بیام و تو رو تنها ببینم.
با این حرف حمید دل ماندگار شروع به لرزیدن کرد. مقصودش از تنهایی چه بود؟
عرق شرم راه تیره پشت کمرش را گرفت و بدون جواب سمت اتاق خاله‌اش پا تند کرد.
کرشمه هم به دنبالش دوید تا داخل اتاق شدند ماندگار نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.
کرشمه با خنده و شوخی گفت: خاطر خواهت شده؟
با این حرف کرشمه سر ماندگار با سرعت سمتش چرخید، اصلأ این مورد در ذهنش جا نگرفته بود.
گوش‌هایش اوتوماتیک وار صدای هانیه را زنگ زدند.
«تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه...»
ذهن ساده‌اش با خود اندیشید که آیا حمید جذاب گزینه‌ی خوبی برایش است یا نه؟!
چیزی تا آمدن امین نماندن بود و حمید هم قصد رفتن نداشت.
دل‌آرام و گل‌اندام با طاها آمده بودند و طوری که از حرف‌های شأن پیدا بود، دختر را قبول کرده بودند.
از آن‌طرف سوزان در پوست احمدآغا رفته بود و اجازه نمی‌داد تا امین برای آوردن ماندگار برود. او که از نقشه‌ی شوم دخترانش خبر داشت از هر دری که لازم بود وارد شد تا ماندگار امشب را در خانه‌ی عزیزش بماند.
وقتی احمد آغا موافقتش را اعلان کرد سوزان با سرعت سمت خانه‌ی برادر شوهرش رفت، تا به برادرزاده‌ی احمدآغا خبر بدهد؛ که به خانه‌ی مادری‌ گل‌اندام برود و خبر ماندن ماندگار را بدهد.
سمیر برادر زاده‌ی احمد آغا که یک ماشین درب و داغان داشت و برای مسافر بری از آن استفاده می‌کرد. حرف زن عمویش را قبول کرد و به شهر رفت.
وقتی خبر را محمد در خانه بازگو کرد، خوشحالی ماندگار وصف ناشدنی بود.
در آن زمان‌ها خاله‌اش معلم بود و آنشب ماندگار هم با سواد کمی که داشت کتاب‌های به قول خودش شهری را در دست گرفت و شروع به خواندن کرد.
حمید زیر چشم حرکات ماندگار را در نظر داشت و بدش نمی‌آمد کم‌کم طرح دوستی با دخترک زیبای روبرویش را بریزد.
سپس آرام خودش را از این گوشه‌ای خانه سمت ماندگار کشاند و آرام پرسید: خواندن بلدی؟
ماندگار که متوجه آمدن او نشده بود تکانی خورد که باعث خنده‌ی حمید شد. اما خودش را نباخت و با جرأت پاسخ داد: البته که بلدم!
خودش را از این گونه جواب دادنش نیز خنده گرفت. آخر به قول عمه خانم یا همان عمه‌ی مادرش دخترهای روستایی چشم دریده‌اند و او هم یک دختر روستایی بود!
از لقبی که عمه خانم روی او و امسال او مانده بودند خنده‌اش گرفت که باعث شد حمید بپرسد: جواب سوالم خنده داشت؟ این یعنی قبول؟
ماندگار گیج به حمید نگاه کرد، مگر او سوالی پرسیده بود؟
آرام گفت: متوجه نبودم. چیزی گفتی؟
حمید چشم گرد کرد و گفت: یه ساعته برای کی سخنرانی می‌کردم؟ نگو خانم اصلاً تو باغ نبوده!
حمید منتظر به ماندگار چشم می‌دوزد اما ذهن مانگار روی حرف‌های هانیه کلید کرده!
با تکان دست حمید به خودش می‌آید.
- تو حالت خوبه ماندی؟
ماندگاری که از مخفف شدن اسمش توسط حمید شوکه شده بود؛ زیر چشمی به افراد داخل اتاق نگاه انداخت. همه مشغول حرف زدن با یکدیگر خودشان بودند.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 13
هنوز به اتاقک‌ عزیز شان نرسیده بودند که صدای عمه خانم در آمد.
- چه خبره باز قشلاقی‌ها اومدند و ما هم باید با راحتی خداحافظی کنیم؟
این بود آن بهشتی که همان نگهبان دم درش هم عصاب نداشت!
ماندگار با خنده گفت: نه عمه خانم شما راحت باش ما که کاری به تو نداریم.
بعد هم بی توجه به نگاه‌های خمصانه‌ی عمه خانم سمت خانه‌ی عزیز شان دویدند.
دم در خروجی حیاط اتاق عمه خانم بود و هر باری که به شهر می‌آمدند، نیش و کنایه‌های عمه خانم تنها چیزی بود که همان دم در پذیرایی شان می‌کرد.
وارد اتاقک گنبدی و کوچک عزیز شان شدند و با سر و صدای بر سر و صورت عزیز هوار شدند.
عزیز هم خنده کنان سر و صورت نوه‌هایش را بوسه می‌کاشت و قربان و صدقه‌ای شان می‌رفت.
همان روز برای محمد خواستگاری رفتند. معلوم شد که دل‌آرام برای خواستگارش جواب مثبت داده است و حالا می‌خواهد برادرش را سر و سامان بدهد.
گل‌اندام، دل‌آرام و طاها هر سه باهم رفتند خواستگاری و ماندگار با عزیزش خانه ماند.
دلش روزهای کوچکی‌اش را می‌خواست، روزهایی که همراه خاله دل‌آرامش به خرید می‌رفت و یک روز تمام را فقط دو یا سه جنس خرید می‌کردند و بقیه فقط در حد دیدن و چانه زدن بود!
دل‌آرام عادت داشت وقتی برای خرید می‌رفت روزها شام میشد ولی خریدهایش تمام نمی‌شد؛ و جالب‌تر هم این‌که یک روز کامل دو یا سه جنس بیشتر هم نمی‌خرید و هی فروشنده‌ها را سردرد می‌داد و بالاخره جنس را نخریده رها می‌کرد.
حالا دیگر او آن ماندگار هفت، هشت ساله نبود که سر به دل خود با خاله‌اش به خرید برود.
او دیگر دختر پانزده ساله‌ای بود که بیرون رفتن برایش ننگ حساب میشد!
گاهی دلش از آن قفس دو طبقه‌ای و این حرف‌های مضخرف می‌گرفت اما چون چاره‌ای نبود، مجبور به سکوت بود و بس!
ماندگار با عزیزش در خانه تنها بودند و ظهر را با خوردن کمی سبزی گذراند.
چیزی به عصر شدن نمانده بود که پسردایی مادرش به خانه‌ی عزیزش آمد.
حمید پسر جذاب و قد بلندی که چند سال از ماندگار بزرگ‌تر بود.
دلهره در دلش خانه کرد. اگر برادرش امین از راه می‌رسید و حمید را می‌دید قطعاً برای ماندگار خیلی تاوان سنگین را در راه داشت.
بعد از احوال پرسی سرسری با حمید سمت کوچه‌ی تنگ و باریک که راه خروجی خانه‌ی عزیزش هم بود دوید و با سرعت کرشمه که نوه‌ی عمه‌ی مادرش میشد را صدا زد.
کرشمه هم چون همیشه در خانه بود و دوست خوب ماندگار، با شنیدن صدای ماندگار حرفش را به سرعت قبول کرد و نزد ماندگار آمد.
هر دو، دوستانه هم را در آغوش کشیدند و دوباره به خانه‌ی عزیز برگشتند.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 38
گوشی او خاموش بود . دلش را به دریا زد و شمارة سعیده را گرفت .
وقتی گوشی اش چند مرتبه زنگ خورد و به جای جواب دادن خاموش شد کیان به پایین ساختمان رسیده بود
و در حالیکه با عجله سوار ماشین می شد به اتفاق بدی فکر می کرد که ممکن بود برای باران رخ داده باشد....
سعیده با قساوت تمام دخترک بیگناه را به صندلی داخل اتاق خواب طناب پیچ کرده بود .
دهانش را باچسب چسبانده بود و در حالیکه باران مثل ابر بهار می گریست و با نگاه و تکانهای ناامیدانه اش به او التماس می کرد رهایش کند لبخند می زد .
او در حالیکه داخل کیفش به دنبال سرنگ مورد نظرش می گشت لبخند زد :
نگران نباش خوشگلم درد نداره ...
همچین زود راحتت می کنم که اصلاً نفهمی .
باران ناامیدانه و به زحمت خودش را اندکی تکان می داد و باورش نمی شد به آن زودی و در اوج جوانی به آخر خط رسیده باشد .
سعیده حتی به او توضیح نداده بود که به چه جرمی مجازاتش می کند.
باران دیوانه وار و از فرط ترس می گریست و باورش نمی شد این سعیده همان سعیدة به ظاهر مهربان باشد .
زن جوان در حال آماده کردن سرنگ بود و باران از فرط ترس قالب تهی کرده بود ....
آنجا برای او آخر خط بود بی آنکه امیدی به نجات داشته باشد .
سعیده با لبخندی پراز آرزو به سمت او رفت :
کوچولوی بیچاره ...
واقعاً برات متأسفم .
نفس باران به شماره افتاده بود و با تمام قدرت بدنش را که محکم به صندلی طناب پیچ شده بود تکان می داد.
اما هرچه بیشتر تلاش می کرد نا امیدتر می شد ... .
صدای زنگ در ناگهان هردوی آنها را شوکه کرد .
سعیده منتظر میهمانی بود که دیر کرده بود اما مطمئن نبود خودش باشد، باتردید به باران خیره شد:
صدات در نیاد ... .
او از اتاق بیرون رفت .
باران تا سرحد مرگ ترسیده بود و گوشهایش را تیز کرده بود.
صدای پای سعیده را می شنید که هر چه به سمت در می رفت در فضا کم رنگ ترمی شد... لختی سکوت برقرار شد .
باران تمام قدرتش را در گوشهایش جمع کرده بود تا صداها را بشنود .
در کمال ناباوری اش در باز شد صدای خندان سعیده را شنید که گویی میهمان را می شناخت : بیا تو ...
منتظرت بودم ، خوب موقعی اومدی .
صدای ناشناس مردی به گوش رسید :
تنهایی ؟
باران از ترس به خود می لرزید .
ترجیح می داد حرکتی نکند و صدایی ندهد.
اگر سعیده به او اعتماد نداشت در چنان شرایطی در را برایش باز نمی کرد :
نه خیلی ...
یه کمی دیر اومدی .
دختره رو بستم .
داشتم کار رو تموم می کردم .
– پول من کجاست ؟
- همه اش تواین کیفه .
بازهم سکوت ...
سکوت آنها باران را بیشتر می ترساند .
صدای افتادن چیزی به گوش رسید و درپی آن سعیده وحشت زده داد زد :
داری چه غلطی می کنی عوضی؟! گویی او ترسیده بود .
صدای پاها و برخورد چیزی به زمین نشان می داد آن دو درگیر شده اند و ناگهان صداها تمام شد .
بازهم سکوت ...
باران آنقدر قوی نبود که بتواند دوام بیاورد .
او موجود ترسویی بود و فشار ترس کاملاً او را به هم ریخته بود .

آنقدرترسیده بودم که قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
سینه ام درد گرفته بود و نفسم در نمی آمد.
بار دیگر صدای پایی آرام سکوت وهم انگیز خانه را در هم شکست .
گامهایی که با تردید به اتاق نزدیک می شدند.
اینجا آخر خط بود و با مرگ فاصله ای نداشتم .
آب دهانم را از گلوی خشکیده ام پایین دادم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 37
طبق قرار رأس ساعت شش بعدازظهر باران باید آنجا می بود اما ترافیک خیابانهای شلوغ او را کمی معطل کرده بود .
وقتی سر آن کوچة پهن از تاکسی پیاده شد ، گوشی اش زنگ خورد .
دیدن شمارة کیان بیشتراز هرچیزی خوشحالش کرد .
شب گذشته هزار بار خواسته بود شماره اش را بگیرد و از حالش باخبر شود اما به زحمت جلو خودش را گرفته بود .
ذوق زده در حالیکه وارد کوچه شده بود گوشی را به گوشش چسباند :
سلام آقای زند ....
صدای گرم و مغرور اما مهربان کیان در گوشی پیچید :
سلام دختر خوب...
حالت چطوره ؟
بهتری ؟
لطف کلامش چنان در جان باران نشست که تمام اتفاقات را برای لحظه ای فراموش کرد و تنها به این می اندیشید که جداً شیفته این صداست :
خوبم... .
– لبت چطوره ؟ هنوز درد می کنه ؟
لبخند با تمام زیبایی اش بر لبان باران نشست و با لحنی به سادگی و معصومانة یک دختر گفت : مهم نیست ... .
صدای نفس گرم کیان در جانش پیچید :
چرا دختر مهمه ...
من همه جوره روزت رو خراب کردم ... توی خیابونی ؟ صدای ماشین می آد ؟
- بله .
دارم می رم خونة سعیده جان .
شنیدن نام سعیده کیان را کمی عصبی کرد و صدای بوق هشدار گوشی باران در آمد:
آقای زند شارژ گوشیم داره تموم می شه، الان قطع می شه .
کیان با تردید پرسید : خونة سعیده چه خبره ؟
-خبر خاصی نیست ... من و یاسمین رو دعوت کرده چند ساعت دور هم باشیم.
- خیلی خب ...خوش بگذره .
- ممنون . شما هم بعدازظهر خوبی داشته باشید ... .
باران تماس را قطع کرد وکیان همانطور که در دفتر کارش پشت میز نشسته بود به فکر فرو رفت .
همه رفته بودند و او در شرکت تنها بود .
ازکار سعیده سر در نمی آورد.
رفتارش توجیهی نداشت و اورا سردرگم می کرد اما هرچه بود حس خوبی نداشت ...
اصلاً سعیده با داشتن آنهمه دوست صمیمی چطور فقط از باران در کنار یاسمین دعوت کرده بود ...
سرش هنوز درد می کرد .
نفسش را یکجا بیرون داد و گوشی اش را روی میز گذاشت ...
فکرش آنقدر متمرکز نبود که بتواند کاری انجام دهد.
دلش بیهوده شور می زد و اصلاً نمی دانست نگران چیست .
سرش را بی اختیار روی دستانش برمیز نهاد .
روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و جداً نیاز به استراحت داشت .
گویی هیچ چیز آرامش نمی کرد .
تلنگری به در نواخته شد.
با تعجب سرش را بلند کرد !
چه کسی می توانست باشد ؟!
- بله ؟!!... .
در باز شد و یاسمین با لبخند میان در قرار گرفت :
ببخشید آقای زند من فراموش کردم لپ تاب تون رو ببرم .
کیان از دیدن او کاملاً تعجب کرده بود و در حالیکه مؤدبانه به لپ تاب اشاره می کرد گفت :
بفرمایید ...
منم اصلاً موقع رفتنت حواسم نبود بهت یادآوری کنم .
یاسمین با لبخند به سمت میز او آمد .
لپ تاب را برداشت و با تشکر به سمت در بازگشت .
هنوز از اتاق خارج نشده بود که چیزی مثل برق از ذهن کیان گذشت و با تردید خطاب به او گفت :
مهمونی خوش بگذره یاسمین جان.
یاسمین با لبخندی آمیخته با تعجب اورا نگریست :
مهمونی ؟!...
شوخیتون گرفته آقای زند ؟
شما اینقدر کار روی سرمن ریختید که باید تمام شب هم بیدار بمونم ...
( بعد لبخندش را تکرار کرد :)
فعلاً خدانگهدار .
او رفت و کیان تا چند ثانیه با تردید به درب اتاق خیره مانده بود ... .
آه ! خدای من !
پس قضیه این مهمانی شوم چه بود ؟!
گوشی اش را برداشت و به سرعت شمارة باران را گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی