پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 21
دهان باز کرد تا اعتراضی کند، اما با شنیدن حرف بعدی پدر دهانش به یک باره بسته شد و واژه‌ها را گُم کرد.
- حتی حق نداری پاتو از در این خونه بیرون بذاری!
اشک در چشم‌هایش حلقه زد. اینقدر محکم حرف زدن پدرش یعنی (غلط می‌کنی حرف اضافه می‌زنی!)
بی حرف به سمت اتاق‌شان دوید و حتی نایستاد تا حرف‌های دیگر پدرش را گوش دهد.
از آن‌طرف گل‌اندام دنبال حمید بود تا زودتر به خواستگاری ماندگار برود.
ماندگار که ساده بود، ولی این زن حریص درست شدنی نبود. مهم نبود چه کسی زندگیش خراب شد! مهم این بود که زندگی خودش درست شود!
به خانه‌ای حمید شان رفت و با پدر حمید که دایی خودش بود شروع به حرف زدن کرد.
- دایی می‌دونی که حمید و ماندگار هم و دوست دارن. خصلت آغای ماندگار و هم می‌دونی! پس بهتر نیست این رابطه رسمی بشه؟
نثار نگاهی با کریمه خانم که زنش بود رد و بدل کرد و سپس رو به گل‌اندام گفت: اینطور دست خالی که نمی‌شه بیام خواستگاری! من هیچی دستم نیست دخترم.
گل‌اندام ته دلش خالی شده بود، ولی خودش را نباخت و با ماست مالی گفت: پول مهم نیست، مهریه رو کم‌تر می‌گیرم. فقط بیا و دخترم رو از اون زندونی نجات بده!
نثار با لحن تند که عادتش بود گفت: چرا این همه عجله داری؟ میگم پول نداریم! حتی اگه مهریه هم نگیری عروسی نمی‌خوایین؟ من حتی پول اونم ندارم!
گل‌اندام پوفی کشید و گفت: یه راهی درست کنین ترو خدا دلم نمی‌خواد ماندگار دیگه اونجا بمونه!
نثار به رسم تعنه گفت: اون روز که به همه مون پشت پا زدی و شدی زدن دوم همین آقا زادت که خونش بهشت بود!
گل‌اندام معترض گفت: دایی گذشته دیگه گذشته اون موقع‌ها خام بودم نمی‌فهمیدم.
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد می‌خواستی بزرگ بشی؟
گل‌اندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی‌‌ میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گل‌اندام بدون توجه به تیکه‌های نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری می‌آیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه می‌رفت تا مبادا کسی از خانه‌ی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور می‌شد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر این‌قدر ماشین‌آلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباس هایشان شدند. تا بار سفر را برای رفتن به روستا بندند.
دوازده روز از عروسی گذشته بود و گل‌اندام اجازه نداده بود، تازه‌عروس کاری را انجام دهد.‌ اما حالا که دیگر گل‌اندام بار سفر بسته بود؛ کارهای خانه گردن تازه عروس مانده بود. نه اینکه از انجام کارهای خانه هراس داشته باشد، حتی از رفتن گل‌اندام هم خوشحال بود.
در این دوازده روز را به بهانه‌ی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
از طرفی هم پرخاشگری های دل‌آرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود می دانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد. می‌دانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت دوم

طاها هم تأیید کرد: مامان راست میگه. یه کم حرف گوش کن.
مامان هم سری تکان داد: آره مامان جان. این روزا نمیشه به کسی اعتماد کرد.
- نگران نباشید. خودم مواظب هستم.
مامان دوباره اصرار کرد: منم باهات باشم، بهتره. خیال ما هم راحت تر میشه.
با اطمینان گفتم: باور کنید مشکلی نیست. مراقب خودم هستم. فرناز هم خیلی از اون خانومه تعریف می کرد. بخاطر همونم خیالم تقریبا راحته.
هر دو مردد نگاهم کردند و طاها با جدیت گفت: پس اگه دیدی محیطش نامناسبه و خوب نیست، بی خیال داستان نوشتنت میشی. خب؟ دیگه هم اون جا نمیری.
به نگرانی هایشان لبخندی اطمینان بخش زدم: چشم خیالتون راحت. مشکلی باشه دیگه نمیرم.

بلند شد و در حالی که کتش را تن می کرد گفت: خیلی خب. تا من میرم ماشین رو روشن کنم و ببرمش از حیاط بیرون، توام زودتر بیا.
سری برایش تکان دادم و ادامه ی صبحانه ام را سریع خوردم و از مامان و تارا خداحافظی کرده و کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
طاها ماشین را از حیاط بیرون برده بود.از حیاط زیبا و دلبازمان بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.
سوار ماشین شدم و طاها هم به راه افتاد. نگاه دوباره ای به ساعت مچی ام انداختم. بیست دقیقه ای را وقت داشتم و عجله ای نبود اما دلم می خواست در اولین دیدارمان، به موقع برسم و خوش قول باشم.
خوشبختانه مسیر سر راست و کم ترافیکی بود و باعث شد زودتر از موعد هم برسم.
طاها هم کلی دیگر سفارش و توصیه کرد که مراقب خودم باشم و اگر موردی بود، قید داستان نوشتنم را بزنم و اینکه کاش مامان هم با من می آمد.
به او اطمینان دادم که مراقب خودم هستم و خیالش را اندکی راحت کردم.
خداحافظی کرده و پیاده شدم.
کاغذی که آدرس را درونش نوشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و برای اطمینان از درست آمدنم، آدرس را بار دیگر خواندم و نگاهی به پلاک کردم. وقتی از درست آمدنم مطمئن شدم، کاغذ را به جیبم برگرداندم و زنگ را فشردم که صدای زنی از آیفون آمد.
- بله؟
- سلام، عظیمی هستم. با خانوم دهقان قرار داشتم.
《بفرمایید》ای گفت و در با صدای تیکی باز شد.
در بزرگ سفید رنگ را هول دادم و وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
نگاهی به حیاط بزرگ و زیبایشان انداختم. به آرامی روی سنگریزه های زمین راه می رفتم. بوی گل های رز و میخک که مشخص بود تازه آب داده بودنشان، فضای حیاط را معطر کرده بود. با لذت بو را استشمام کردم و از حس لذت بخشی که پیدا کردم، لبخندی روی لبم نشست. رو به مرد مسنی که توی حیاط مشغول رسیدگی به درختان بود، گفتم: سلام.
با مهربانی جوابم را داد: سلام دخترم. خوش اومدی.
لبخندی به چهره ی مهربان پیرمرد زدم و تشکری کردم. از چند پله ی داخل حیاط بالا رفته و داخل شدم.
زنی حدودا چهل و پنج ساله به استقبالم آمد و خوش آمد گفت. پشت سرش داخل خانه ی بسیار بزرگ و دوبلکس شان شدم.
اشاره ای به یکی از مبل های سلطنتی و شیک طلایی رنگ کرد.
- شما بفرمایید. منم میرم به خانوم بگم شما اومدید.
تشکری کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. دکور خانه به رنگ های طلایی و سفید بود و همه چیز شیک و گران قیمت.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
کیان قصد داشت فقط وسایل شخصی اش را از آنجا بردارد و بعد .....
تقریباً مطمئن بود که تمام دارایی سعیده را برای خودش خیرات می دهد .
وقتی وارد اتاق خواب شد با دیدن صندلی طناب پیچ شده گوشه اتاق برای لحظه ای به یاد آنروز افتاد ... .
چقدر از دیدن باران در آن شرایط به هم ریخته بود .
یادآوری لحظه ای که دخترک را در آغوش گرفت و سرش را به سینه اش چسباند نفسش را برای یک لحظه حبس کرد .
قدمی به سمت تخت برداشت .
پایش به چیزی خورد و دراثر آن ضربه آن را کمی روی پارکت کف اتاق به جلو هل داد .
نگاهی به زمین انداخت . یک گوشی موبایل بود.
خم شد و در حالیکه آنرا از زمین برمی داشت دریافت که گوشی متعلق به باران است .
باردیگر قامتش را صاف کرد و نفس راحتی کشید .
پس باران در تمام این مدت گوشی اش را گم کرده بود و جوابش را نمی داد .
ناگهان کسی اورادرسکوت مبهم اتاق صدا کرد "کیان "!
سرش رابه عقب برگرداند .
مطمئن بود که صدای سعیده را شنیده است اما هیچ کس در مسیر نگاهش نبود .
بجز قاب عکس کوچکی که روی میزکوچک داخل سالن کنار کاناپه بود .
سعیده از داخل قاب کوچک عاشقانه او را می نگریست و لبختد شیرینش را به او هدیه می کرد .
بی اختیار برای لحظه ای در مورد سعیده احساس گناه کرد .
گوشی باران را در مشتش فشرد و ترجح داد خیلی زود آنجا را ترک کند.. .
آن چند روز بعد از آن ماجرا المیرا حسابی تنهایی ام را پر کرده بود .
روحیه ام را دوباره به دست آورده بودم .
میلاد از دو روز پیش به سفر رفته بود و من هم به واسطه نبود مادربزرگ و خاله سیمین که برای زیارت به قم رفته بودند در منزل میلاد بودم .
آن روز بعداز گشت و گزار زیاد در باران بعدازظهر به خانه بازگشتیم .
المیرا بیشتر روز را در خیابانهای شلوغ رانندگی کرده بود و به پاساژهای خرید مختلفی رفته بودیم .
قبل از خوردن شام پارمیدا خوابید .
با اینکه گرسنه بودم وقتی المیرا پشنهاد داد قبل از خوردن شام به حمام برود با لبخند از پیشنهادش استقبال کردم ... .
تنها در آشپزخانه در حال تهیه سالاد بودم .
پشتم به در ورودی آشپزخانه بود و غرق در افکارم بودم .
از اینکه تمام این چند روزه بعد از آن تجربه تلخی که آن شب داشتم کیان حتی سراغم را هم نگرفته بود دلخور بودم .
نمی دانم چرا با آنکه می دانستم دوروبرش آنقدر سرگرمی دارد که حتی به یاد من هم نیست باز دوستش داشتم و خودم را به هر طریقی توجیه می کردم .آه !....
شاید دیوانه شده بودم اما هرچه می گذشت بیشتر حس می کردم شیفته اش شده ام. من شیفته همه چیزش بودم .
نگاهش, قدوقواره اش , لحن کلامش هرچند بی احساس اما جذاب ... .
من شیفته اش بودم .
حتی شیفته عطر تنش و آن آغوش گرم و لذت بخش که برای لحظه ای کوتاه تجربه اش کرده بودم .... :
سلام کوچولو ! .....
با شنیدن صدای میلاد وحشت زده به عقب برگشتم .
دریک قدمی ام ایستاده بود و با نگاه هرزه اش مرا که تاپ و شلوارک به تن داشتم نگاه می کرد .
لبخند زد :چته ؟ لولو که ندیدی عزیزم !
قبل از هر چیز خواستم آنجا را ترک کنم تا لباس مناسبی بپوشم .
یک قدمی برنداشته بودم که بازویم را گرفت:
کجا ؟!
با اکراه گفتم :
ولم کن وگرنه جیغ میزنم .
قبل از اینکه مرا به سمت خودش بکشد تقلا کردم و در یک لحظه با شنیدن صدای المیرا که جلو در ایستاده بود دستانش شل شد و من از دستش گریختم . وحشت زده و شرم آلود خودم را پشت سر المیرا پنهان کردم .
داشتم از خجالت آب می شدم و المیرا که تا آن لحظه ندیده بودم نازک تر از گل به میلاد حرفی بزند با اکراه رو به او گفت :
خیلی آشغالی میلاد ...
خیلی پستی .
سپس دست مرا گرفت و به دنبال خودش به داخل اتاق کشاند .
در رابست و به پشت آن تکیه کرد .
تمام تنش می لرزید و عصبی شده بود .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 20
واویلایی در خانه‌ای سادات پیچید. برای حالت احمدآغا عصبانیت که هیچ خشم هم کمی می‌کرد.
صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود. صدایش را پشت سر انداخت و سمت اتاق ماندگار رفت.
دخترک تنها بود و حتی مادرش هم نبود که از دست این گرگ عصبانی نجاتش دهد.
- دختر بی‌شرفت چطور جرأت کردی؟
صدای داد پدرش لرزه بر اندامش انداخت و کارگاه گل دوزی که دستش بود روی زمین پرت شد.
احمدآغا که در قاب درب ظاهر شد، ماندگار ترسیده و لرزان از جا برخواست.
نگاه لرزانش تک تک کارهای پدرش را شکار می‌کرد.
فریاد دوم پدرش او را تا مرز سکته پیش برد.
- چه غلطی کردی؟
هنوز گناهش را نمی‌دانست. وحشت زده به هانیه نگاه کرد که یک پوزخند سرد دیگر چیزی دستگیرش نشد.
دیگر مطمئن شده بود، هانیه دوباره گناهی را بر دوش او گذاشته است.
با سیلی که به صورتش خورد برق از سرش پرید.
با اشک‌های روان و صدای لرزانی گفت: پدر من...
داد بعدی پدرش حرفش را قطع کرد.
- تو چی هان؟ تو چی؟ زیر سایه‌ای من بزرگ شدی و مثل مادرت رفتار می‌کنی! نونت کم بود؟ آبت کم بود که رفتی با اون پسره؟
ماندگار که حالا موضوع را فهمیده بود خون در رگ‌هایش یخ بست بست، روح از تنش رخت بست.
می‌دانست امروز قطعاً روز مرگش خواهد، چون رگ غیرت پدر بی غیرتش بیرون زده بود.
سوزان در حالی که با چشم‌هایی طلب‌کار نگاه ماندگار می‌کرد، گفت: من که بهت گفته بودم احمد آغا این دختر مثل مادرشه حمتاً گلی رو به آب میده!
چشم‌های اشکی ماندگار چشم دیدن می‌خواست که در آن خانه نبود. زجر کشیدنش دلِ رحم می‌خواست که در آن خانه وجود نداشت.
گریه کرد، ضجه زد، جیغ کشید اما کسی نبود به حرفش باور کند. وقتی دل شأن خنک شد از اتاق‌ بیرون رفتند و او را همانند جنازه‌ی رها کردند.
نگاهش را به چشم‌های پر نفرت هانیه دوخت و با درد لب زد.
- الان میفهمم چرا هیزم جهنم انسان‌هاست. چون ما انسان‌ها همیشه دوست داریم زندگی یک دیگر رو به آتش بکشیم و لذت ببریم! ولی یادت بمونه وقتی کسی رو تو این دنیا می‌سوزونی تو اون دنیا برای ابد الابد می‌سوزی.
هانیه پوزخندی زد و با گفتن «برو بابا» اتاق رو ترک کرد.
اشک‌های گرمش نوازشگر گونه‌های زخمی‌‌اش بود.
در دل نفرین کرد خودش و سادگیش را که این گونه راحت فریب حرف‌های هانیه را خورده و خامش شده بود. نفرین کرد پدری را که حتی یک روز هم برایش پدر نکرده بود، نفرین کرد مادری را که به خاطر حرص و طمعه‌اش او را به اینجا کشانده بود.
پدرش او را همانند مادرش خطاب کرد و او یک لحظه فکر این که مثل مادرش باشد دیوانه‌اش می‌کرد.
با اشک‌های روان و تن دردمند خوابش برد. یک خواب بدون رویا اما راحت نه!
تمام تنش از کتک‌های که خورده بود درد داشت.
صدای هانیه او را از عالم خواب بیرون کرد. چشم‌هایش به که چشم‌های سبز و شرور هانیه خورد، دعا کرد کاش این خواب‌ می‌بود او هرگز دیگر بیدار نمی‌شد.
دلش حمید را می‌خواست که دلداریش بدهد، موهایش را نوازش کند و دوستت دارم‌هایش را در گوشش زمزمه کند.
- چرا یک ساعتها زل زدی به من بیا که آغا صدات داره.
با نفرت از او چشم گرفت و با آن درد مند از جا بلند شد. سپیده زده بود و آفتاب کم کم دل به آسمان آبی رنگ داده بود.
بعد از شستن دست و صورتش سمت اتاق پدرش رفت.
وقتی داخل شد پدرش شد، پدرش را نشسته روی تختش دید. بع آرامی سلام کرد مه مثل همیشه بی جواب ماند.
نگاه طلبکار احمدآغا روی صورت ماندگار چرخید و با صدای خش داری گفت: از این به بعد حق رفتن به شهر رو نداری!
نفس ماندگار با این حرف احمد آغا به یک باره رفت. حس این که نتواند دیگر به شهر برود دیوانه‌اش می‌کرد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت اول

با لبخند صفحات کتابم را ورق می زدم. دستی روی کاغذ و نوشته ها کشیدم. لمس صفحات کتاب خودت، آن هم با زحمت و تلاش چند ساله وقتی نتیجه می دهد، زیادی لذت بخش است.
بعد از چندین سال توانسته بودم کتاب شعر و دلنوشته هایم را توسط یکی از نشرهای خوب و معتبر به چاپ برسانم و هر وقت کتاب را دستم می گرفتم، حس لذت بخشی به من دست می داد.
مشغول خواندن یکی از شعرهایم بودم که با شنیدن زنگ گوشی ام کتاب را کنار گذاشتم و گوشی را برداشتم و تماس را متصل کردم.
- جانم؟ سلام.
- سلام. خواب که نبودی؟
در حالی که نگاهم به صفحات کاهی کتابم و یکی از شعرهایم هم که خیلی دوستش داشتم، بود، پاسخ دادم: نه.
- خواستم قرار فردا رو بهت یادآوری کرده باشم.
- خودم یادم بود.
می توانستم قیافه اش را تصور کنم. اگر پیشش بودم حتما از آن نگاه های چپ چپ و چشم غره هایش بی نصیب نمی ماندم!
- بله چقدر هم که تو یادت می مونه! حافظه ی سه ثانیه ای ماهی از تو بهتره!
خنده ای کردم: یه کم استرس دارم. اگه این کارامون جواب نده و نتونم موفق بشم چی؟ نگرانم!
پوف کلافه ای کشید: یه چیزی بهت میگما خزان! روزی صد دفعه اینو میگه. با اینکه اولین باره ولی می دونم که می تونی بخاطر همین هم خودم اون پیشنهاد رو بهت دادم. مطمئنم که موفق میشی. من بهت اطمینان دارم.
از دلگرمی هایی که همیشه می داد، لبخندی روی لبم نشست.
-کاش می اومدی باهام. یه کم استرس دارم آخه. اولین باره می خوام برم تو خونه ی غریبه.
- باور کن نمی تونم باهات بیام وگرنه می اومدم. ولی نگران نباش. عمه ام خیلی مهربون و ماهه. باهاش هم که موضوع رو در میون گذاشتم خیلی هم استقبال کرد. پس نگران هیچی نباش.
《امیدوارم بتونم از پسش بربیام》 ای گفتم و پس از کمی حرف زدن تماس را قطع کردم.
کتابم را روی میز عسلی گذاشتم و سعی کردم فکرم را از نگرانی آزاد کنم.
چشمانم را بستم و به دلیل خستگی زیاد، خیلی زود خواب مهمان چشمانم شد.
با صدای مامان چشمانم را باز کردم.
- پاشو خزان. مگه امروز قرار نداری؟ زشته دیر برسی.
با شنیدن اسم قرار و یادآوری رفتن به خانه ی عمه ی فرناز خواب از سرم پرید و نگاهی به ساعت انداختم. خوشبختانه فعلا وقت داشتم.
دست و صورتم را شستم و در حالی که صورتم را با حوله ی بنفش رنگ کوچکم خشک می کردم، در کمدم را باز کردم.
نگاهم را میان لباس هایم چرخاندم و مانتوی زیتونی رنگ اسپورتم را بیرون آوردم و روی شلوار جین مشکی رنگم پوشیدم.شالم را روی موهایم مرتب کردم و مقابل آینه ایستادم. خوشبختانه پوستم صاف و سفید بود و به آرایش چندانی نیاز نداشت. تنها به زدن رژ کمرنگی اکتفا کردم سپس سر رسید و دفترچه یادداشتم را داخل کوله ام جای دادم و آن را روی شانه ام انداختم و در حالی که از اتاق بیرون می آمدم، ساعت مچی نقره ای رنگم را دور مچم بستم.

سمت آشپزخانه قدم برداشتم. با دیدن جمع همیشه صمیمی خانواده لبخندی روی لبم نشست 《سلام، صبح بخیر》ی گفتم که همگی با خوشرویی جوابم را دادند.
مامان گفت: بشین برات چایی بریزم.
در حالی که موهایم را زیر شالم مرتب می کردم، جواب دادم: نه مامان. دیرم میشه، باید برم.
طاها که مشغول خوردن صبحانه اش بود گفت: بشین خزان، خودم می رسونمت.
مردد جواب دادم: آخه دیرت میشه.
اشاره ای به صندلی کرد و گفت: گفتم می برمت دیگه. بشین.
رو به رویش و کنار تارا نشستم. تارا هم برای رفتن به سر کارش آماده شده بود. در یک مزون لباس کار می کرد و رشته ی طراحی لباس خوانده بود.
بابا هم که در جمعمان حضور نداشت و به مدرسه رفته بود.
یکی دو سال به بازنشستگی اش مانده بود و آن قدر وابسته به بچه‌ها و آن مدرسه بود که نمی توانست از آنجا دل بکند و بعد از سال ها درس دادن در آن دبیرستان، در قسمت اداری اش مشغول به کار شده بود البته بچه‌ها هم خیلی دوستش داشتند.
طاها پرسید: می خوای خودمم باهات بیام؟
قبل از آن که من پاسخ دهم، مامان گفت: نه نمی خواد خودم باهاش میرم.
میان بحث هایشان آمدم: نه بابا. شما کجا بیاین؟ خودم میرم دیگه!
مامان چای را مقابلم گذاشت و کنارم نشست.
- وا خزان! مهمونی که نمی خوای بری. خونه ی غریبه ست اونم اولین باره می خوای بری.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
حالش بی اندازه بد بود .
ترجیح می داد بمیرد و بیش از آن شاهد جنایات پدرش نباشد.
خیابانهای خیس و شلوغ حالش را بدتر می کرد.
سرعتش به قدری زیاد بود که باورش سخت بود .
باورش نمی شد سعیده مرده باشد .
بالاخره به ویلای بزرگ پدرش رسید .
پشت درب میله ای ویلا دستش را روی بوق ماشین گذاشته بود و مستخدم در حالیکه با عجله درب را برای او می گشود دریافت که حال زند جوان به هیچ وجه خوب نیست .
مسافت باقی مانده را تا جلو ساختمان به سرعت طی کرد ... .
فریبرز با خیالی آسوده در سالن نشیمن کنار دوستش نشسته بود و پیپ می کشید و هر دو از گذراندن اوقاتی فرحبخش درآن بعدازظهر بارانی ودر کنار یکدیگر راضی بنظر می رسیدند.
کیان بی توجه به مداخله مستخدم به سمت سالن نشیمن هجوم برد و با عصبانیت وارد سالن شد .
حضور بی موقع او فریبرز را نگران کرد .
کیان عصبی و بی مقدمه در حالیکه کمی خیس شده بود فریاد زد :
چرا کشتیش آدم کش ؟!
فریبرز با اشاره ای از همه خواست آن دو را تنها بگذارند.
کیان مثل دیوانه ها فقظ فریاد می کشید و
صدایش به راحتی از پشت در بسته سالن به گوش می رسید
اما فریبرز بی آنکه خودش را نگران کند در آرامش پیپ می کشید
ودست آخر تنها به لبخندی موزیانه قناعت کرد و با آرامش خاطری که خاص خودش بود گفت :از چی نگرانی پسر ؟
اون یه مهره سوخته بود .
من فقط منتظر بودم تو کنار بذاریش ...
به یه معتاد عاشق زخم خورده اصلاً نمی شد اعتماد کرد پسرم .
فریبرز در حالیکه حالا روبروی پسرش درمیان سالن ایستاده بود به نگاه او خیره شد :
البته .... من فکر می کنم این مرگ سعیده نیست
که تورو تا این حد نگران کرده پسر ... .
جمله او اشاره ای مستقیم به باران داشت و کیان آنقدر احمق نبود که متوجه کنایه پدرش نشود .
اما حتی دلش نمی خواست نام باران را در حضور او بیاورد .
او آنقدر پلید بود که ممکن بود هر نقشه ای برای آن دختر بدبخت کشیده باشد .
کیان چندلحظه به او خیره ماند و بعد سری به تأسف تکان داد :
حالمو به هم می زنی آدم کش ! دیگر حتی دلش نمی خواست چیزی بشنود .
به سمت در رفت دستش را بر دستگیره در نهاد و قبل از اینکه آن را بفشارد صدای کثیف فریبرز در گوشش پیچید : دختر قشنگیه این .... باران .
جمله اش تمام وجود کیان را تکان داد .
به زحمت خودش را کنترل کرد که چیزی نگوید .
شاید می ترسید ....
آری می ترسید مبادا او از احساسش به باران مطلع شود .
نباید باران را تبدیل به طعمه ای برای فریبرز می کرد که به وسیله آن به جان زندگی پسرش بیفتد .
او با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت خودش را کنترل کرد .
درب را گشود و از سالن خارج شد ... .
صبح روز بعد هنگام دفن سعیده باران تندی می بارید ...
سعیده مثل کسی که هیچ کس را در دنیا نداشت به خاک سپرده شد .
فریبرز با پول جواز دفن اورا گرفته بود بی آنکه پرونده قتل دخترک تشکیل شود .
مأمور تدفین تمام کارهایش را کرد و همراه با همکارش قبر را پوشاند و رفت .
کیان هنوز شوکه بود و باورش نمی شد ،
این سعیده بود که جسمش در این خا ک سرد به خواب ابدی فرو می رفت .
او سرتاپا مشکی پوشیده بود و چتر پهن سیاه رنگی را روی سرش نگه داشته بود و به نوای آهنگین صدای پیر مردی که با گرفتن چند اسکناس بر سر مزار سعیده نشسته بود و سوره الرحمن را می خواند گوش می داد... .
گورستان تقریباً خلوت بود و زیر آن باران اکثر مردم متفرق شده بودند .
کیان چشمانش را بست و قطره ای اشک از کنار چشمش لغزید .
حالش خوب نبود .
بغضش را فرو خورد و به خاک سردی که گور را پوشانده بود چشم دوخت:
خداحافظ عروسک !.... خداحافظ !....
آهی کشید و با گامهایی آرام از آنجا دور شد .
چند قدم دور تر صدای قرآن خواندن پیرمرد نیز در صدای باران گم شد و همان آرامش چند لحظه قبل هم در وجود او رنگ باخت ...
یکراست به آپارتمان سعیده رفت .
دلش نمی خواست آنچه را در زمان حیاتش به او بخشیده بود از او بازپس گیرد .
کلید را در قفل تاب داد و در با صدای قیژ آرامی باز شد .
فضای تاریک و روشن خانه در آن ظهر بارانی و غم آلود پر از صدای سکوت بود و پر از حس مرگ .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 19
بعد با کمی شکر و بادام به اتتق برگشت و مقابل مریم و خاله‌اش گذاشت. نان که سخت شده بود و زن پیر و بی دندان که خورده نمی‌توانست.
مریم حرصی از کارش خواست اعتراضی کند که خاله‌اش به آرامی گفت: آرام باش دخترم! حرفی نیست. نیاز نیست روز اولی مخالفت و شروع کنی. یکم آروم‌تر رفتار کن.
با حرص دندان روی هم سابید از این همه بی محلی‌های آنها ولی چیزی نگفت.
باز هم نگاهش به ماندگار افتاد که در حال بگو و بخند با حمید بود.
دورا دور چیزی از حساسیت‌های احمدآغا می‌دانست و می‌فهمید این دختر با این بی سری‌هایش حتماً سرش را به باد می‌داد.
ساعت دوازده شده بود و مهمان‌ها کم کم از راه رسیدند؛ به خاطر اینکه زمان طالب‌ها بود حق نداشتند زیاد سر و صدا کنند، برای همین حتی صدای آواز خوانی‌هایشان هم کم صدا بود.
×××
سه روز گذشت و این سه روز ماندگار و حمید خیلی با هم صمیمی شده بودند. این موضوع از نظر مریم هم پنهان نمانده بود.
صبح بود و باز هم به عادت هر روز وقتی حمید از خواب بیدار شد، ماندگار کوزه‌ی آب به دست به سمت حمام رفت تا آب را برای حمید بدهد. باز هم مریم دید و این بار نتوانست سکوت کند.
وقتی ماندگار از حمام بیرون آمد مریم او را خواست.
ماندگار با حرص سمتش رفت و با لبخند مصنوعی گفت: جانم زن دایی کارم داشتی؟
مریم لبخند واقعی زد و گفت: بشین کمی حرف بزنیم.
در دل حرص زد ولی بی حرف نشست. مریم دستش را روی زانوی او گذاشت و با لبخند گفت: عزیزم حمید چیکارته؟
ماندگار چینی به ابرو داد و گفت: یعنی چی؟
- یعنی در قوم چی هم می‌شید؟
حق با جانب گفت: خب پسر دایی مادرمه.
لبخند محوی روی لب‌های مریم نشست و گفت: بنظرت این همه صمیمی بودن با پسر دایی مادرت خوبه؟
اخم‌های ماندگار در هم شد و گفت: منظورت چیه؟
در جواب تند خویی او مریم تسلیم وار گفت: منظور بدی ندارم عزیزم. تا جایی که من خبر دادم بابات یه سری قید و شرط خودش رو داره و...
ماندگار بی حوصله پرید وسط حرف و گفت: که چی؟
مریم که فهمید دوستی او با حمید او را بلند پرواز کرده، گفت: اگه بابات بفهمه می‌دونی چی میشه؟
ماندگار بی حوصله چشم در کاسه چرخاند و گفت: قصد ما ازدواج!
در جوابش مریم حق به جانب گفت: خب بره خواستگاریت نه این که اینطور با آبروی هر دو تون بازی کنه.
عکس العمل تند ماندگار حرف مریم را شکار کرد.
- شما خیلی ذهنت و درگیر نکن حمید چند وقت دیگه میاد خواستگاریم.
با اتمام حرفش از جا بلند شد و از اتاق بیرون زد. حمیدی که روی حیاط بود را با اشاره چشم سمت باغ خواست و خودش زودتر از او رفت. چندی بعد حمید هم به باغ آمد و رو به ماندگار مشوش پرسید: چیزی شده؟
بدون مقدمه‌ای، بدون حرف اضافه‌ای یک راست گفت: حمید تو که میای خواستگاریم نه؟
حمید با تعجب چشم گرد کرد و گفت: البته که میام این چه حرفیه؟
مشوش گفت: دلم یجوریه!
دست حمید روی شانه‌های ظریف ماندگار نشست و گفت: دلت یجوری نباشه عزیز من، همین که پات برسه روستا مادرم و می‌فرستم.
دل ماندگار با این حرف‌های حمید تسلی شد و دیگری چیزی در این باره نگفتند. همان روز ماندگار به روستا رفت ولی قبل رفتنش به مادرش خبر داد که اگه قرار شد بیان خواستگار بهش احوال بده.
تا رسید روستا شروع به پاک کاری کرد و با ذوق تمام ماجرا را برای هانیه و محبوبه تعریف کرد.
تمام خانه را بیرون کرد و پرده‌ها را شست، همه جا را خاک گیری کرد. همه چیز برای آمدن خواستگارها آماده بود.
تا اینکه هانیه رفت و به احمدآغا تمام حرف را باز گو کرد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
آقای فتحی شانه ای بالا انداخت :
چی بگم ...
ما همه جوره درخدمتیم .
حداقل باران رو ... .
نگاه مات و پر تردید کیان باعث شد او جمله اش را ناتمام رها کند .
کیان در یک لحظه کوتاه حس کرد با آقای فتحی آنقدر راحت است که حسی از درونش را با او باز گو کند: از باران بی خبرم ...
نمی دونم چه شرایطی داره ... .
یاسمین خندید : شرایطش روبراهه ...
یه سه , چهار روزیه که از گروه جواد اینا بیرون زده.
کیان با تردید رو به او کرد و محتاطانه طوری که پدر و دختر متوجه کنجکاوی او نشوند پرسید : ازش خبر داری ؟ .... .
یاسمین در حال کار نیم نگاهی به رئیسش انداخت :
بی خبر نیستم ...
دیروز با هم رفته بودیم خرید .
– خرید چی ؟ دنبال چیز خاصی بود ؟!
او بی دلیل کنجکاو شده بود و یاسمین با لبخند ادامه داد :
لباس می خواست ... .
دنبال یه لباس مناسب می گشت برای یه مهمونی مختلط ...
می خواست دیشب با خانم اقا میلاد , داداشتون بره تولد .
کیان حالا کاملاً کنجکاو شده بود و چشمانش را تنگ کرده و یاسمین را می نگریست : تولد کی ؟!!
- خانم آقای زند ...
پدرتون .
حرفش مثل تیری بود که در سینه کیان نشست .
تمام وجودش وارفت و بی دلیل وحشت و دلشوره به جانش افتاد .
کلافه برخواست و در حالی که شماره باران را می گرفت اتاق را ترک کرد .
گوشی خاموش او سرش را به درد می آورد .
دلیل رفتار پدرش را نمی فهمید .
چرا اوتا این حد مشتاق آشنایی با باران بود ؟!
پدرش را آنقدر خوب می شناخت که یقین می دانست نیت پلیدی پشت این رفتارش پنهان است ....
بعدازظهر هوا هنوز تاریک و روشن بود که به منزلش رسید .
ابر خاکستری صیقلی بطور یکدست آسمان را پوشانده بود و هنگامیکه او خسته و درمانده در سایه روشن اتاق روی تختش رها شده بود باران تندی باریدن گرفته بود .
آنقدر خسته بود که خیلی زود پلکهایش سنگین شد.
هنوز خواب او را کاملاً از دنیای اطرافش جدا نکرده بود که صدای زنگ موبایلش مثل پتک در سرش کوبید.
دلش می خواست آن را خاموش کرده و بخوابد.
نیم نگاهی به صفحه گوشی انداخت ...
انتظار تماس هرکسی را بجز سعیده داشت .
بی اراده در حالیکه سعیده کاملاً برایش تمام شده بود به تماس او جواب داد.
گوشی را به گوشش نزدیک کرد :
چیه دختر ؟ چی می خوای ؟!
صدای لرزان سعیده وحشتی به وسعت مرگ با خود داشت .
او آهسته و ملتمسانه در حالیکه گویی در کنجی پنهان شده باشد حرف می زد : غلط کردم کیان ! تورو خدا !...
بگو با من کار نداشته باشن ...
کیان به مقدساتت قسم می رم گورم رو گم می کنم ...
کیان ! کیان !...
خواب از سر کیان پریده بود .
به خودش تکانی داد و نیم خیز شد :
بازی در نیار سعیده ....
درست حرف بزن ببینم !...
کسی اونجاست ؟
سعیده به گریه افتاده بود :
تو رو خدا کیان ...
دیگه دور و برت آفتابی نمی شم ...
من نمی خوام بمیرم ...
التماس می کنم ... .
صدای جیغ ناگهانی سعیده قلب کیان را از جا کند.
با صدای بلند فریاد زد :
سعیده ! سعیده !... الو ؟!...کی اونجاست ؟!
صدای درگیری .
صدای جیغ های پروحشت سعیده و بعد سکوتی که در صدای گامهایی سنگین که شاید متعلق به چند مرد بود گم شد .
کیان ناامیدانه فریاد زد :
کی اونجاست ؟!...
سعیده ؟! سعیده ؟!...
اما همه چیز تمام شده بود ....
حالش بد بود .
آنقدر بد که داشت بالا می آورد .
کسی بجز پدرش نمی توانست در این قضیه دست داشته باشد .
وحشت زده در حالیکه هنوز هوا روشن بود و باران به شدت می بارید خودش را به ماشینش رساند .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 18
صدای حمید او را از دنیایش بیرون کرد.
- سرت گیج میره؟
چشم‌هایش را باز کرد و متعجب پرسید: نه چطور؟
- آخه چشم‌هات رو بسته بودی واس اون پرسیدم.
- ها نه موضوع مهمی نبود.
حمید هم با تکان دادن سری برای او بحث را خاتمه داد. عروسی تمام شد و مهمان‌ها رفتند.
ماندگار از خستگی در کناری خوابش برد و فردای آن روز هم محفلی قرار بود که برگذار شود، صبح زود همه از خواب بیدار شدند و مشغول تدارکات محفل بعد از عروسی!
وقتی حمید بیدار شد ماندگار با ظرف پر از آب به دنبالش به سمت حمام رفت.
تا حمید داخل حمام شد ماندگار هم ب دنبالش رفت و به شوخی کمی آبرویش پاشید. حمید که از این کار او تعجب کرده بود وا مانده بر جا ایستاد؛ اما ماندگار پیش روی کرد و بدون این که کسی به آنها شک کند، درب حمام را بست.
حمد به خود آمد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به به ماندگار خانم! را افتادی؟!
خنده‌ای دلبر ماندگار روی صورتش نقش بست و با لبخند گفت: دیدم راه راست و زیباست راه افتادم!
خنده‌ای بلند حمید فضای کوچک حمام را در کرد، که نصفش گِلی بود و نصفش سیمانی شده بود. آن هم بخاطر این که راحت‌تر بتوانند حمام کنند و بدن شان گلی نشود.
حرف‌های عاشقانه و یا هم به قول معروف «جیک، جیک» این دو عاشق لحظاتی دوام کرد و بخاطر این که کسی مشکوک نشود ماندگار از حمام بیرون شد.
با ذوق و خنده و حسی که تازه متولد شده بود مشغول تدارکات محفل شد. بدون این که متوجه باشد تازه عروس شأن او را با حمید دیده است.

تازه عروس که فرد جدید خانواده بود، فکر کرد شاید اشتباه دیده است.
دل‌آرام رفته بود برای خرید و کسی جرأت نداشت بدون اجازه‌ی او چیزی را مصرف کند.
تازه عروس که خاله‌اش همراهش بود به جلز و ولز افتاده بود تا صبحانه‌ای برای خاله‌اش تدارک ببیند. اما نه راهی بلد بود و نه جای مواد خوراکی را می‌فهمید.
با صدای آرامی ماندگار را صدا زد
- ماندگار!
ماندگار سمت زن دایی جدیدش رفت و با لبخند مصنوعی گفت: جانم زن دایی؟
مریم با حرص گفت: روز یازده شد، نمی‌خوایین یه لقمه صبحونه به خاله‌ام بدین؟
ماندگار در دل غر زد.
- هوف چقدر این حرف میزنه! قیافه‌اش و نگاه!
بعد هم لبخند مصنوعی زد و گفت: خاله دل‌آرام بیاد صبحونه رو آماده میکنه.
با گفتن این حرف از مقابل مریم مات مانده گذشت و او اندیشید که آیا کسی دیگر نمی‌تواند یک صبحانه‌ای کوفتی آما کند؟!
ساعت‌های یازده و رب بود که دل‌آرام خسته از خرید برگشت.
وقتی مریم چشمش به دل‌آرام افتاد، فاطمه خواهر حمید را صدا زد.
- فاطمه جان!
فاطمه که دید تازه عروس او را صدا می‌زند لبخند زیبایی روی لب کاشت و سمت عروس رفت.
- جانم مریم جان؟
دختر نسبتاً خپلی و قد کوتاهی بود، لب‌های گوشتی، دماغ کمی گنده و پوست سبزه‌ی داشت. اما اخلاق خوب و صورت همیشه خندانش او را دلبر کرده بود.
مریم که خوش برخوردی او را دید آهسته و بدون حرص به او گفت: عزیزم میشه به خاله دل‌آرامت بگی یه صبحونه‌ای واسه خالم بده؟ بیچاره پیره گرسنش میشه.
فاطمه هم با لبخند محوی گفت: چرا که نه عزیزم.
با گفتن این حرف سمت دل‌آرام رفت و این حرف را برای او بازگو کرد. نگاه خمصانه‌ی دل‌آرام چشمان منتظر مریم را شکار کرد و بعد از تکان دادن سری به فاطمه راهی آشپزخانه کهنه و کثیف شأن شد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 42
شام نخوردن و رنگ پریده ام مادربزرگ را نگران کرده بود ....
آخر شب خوابم نمی برد .
حتی از مادربزرگ خواستم چراغ را خاموش نکند .
او خوابیده بود ومن در حالیکه در رختخوابم نشسته بودم و بالشتم را به دیوار تکیه داده بودم وانمود می کردم فیلم تماشا می کنم ... . اما ،
تنها چیزی که نمی دیدم آن فیلم بود ...
ذهنم آشفته بود و ترس هنوز در وجودم بود در آن دو روز آنقدر ترسیده بودم که اصلاً به حال خودم نبودم .
تنها چیز شیرین آن بعدازظهر فقط یک چیز بود .
چیزی که شاید برای کیان کاملاً پیش پا افتاده بود اما مرا بدجوری شیفته کرده بود . هنوز شیرینی آن کلمه در جانم بود و هر بار که صدای گرمش را در ذهنم تکرار می کردم که گفت «عزیزم » ته دلم قند آب می شد .
اما بلافاصله چهرة سعیده و آن اتفاق شوم جلو چشمانم به تصویر کشیده می شد و ترس با تمام سیاهی اش مرا می بلعید ... .
کیان در حالیکه هنوز تردید داشت پرسید :
جواد جان !
می شه با باران صحبت کنم .
گوشیش خاموشه ... .
جواد لبخندی زد :
باران نیومده . صبح باهاش تماس گرفتم می گفت یه کمی حال نداره .
بهش گفتم کاملاً استراحت کنه خوب بشه ....
بعدازگفتگو با جواد کیان نا امیدانه گوشی اش را خاموش کرد و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود موبایلش را روی آن رها کرد ....
او باران را با تمام بچگیهایش خوب می شناخت .
تنها یک چیز باعث شد او گوشی اش را جواب ندهد .
او ترسیده بود ... .
آنقدر ترسیده بود که شب گذشته بر خلاف همیشه که سعی در جلب توجه کیان را داشت حتی یکمرتبه هم موقع پیاده شدن از ماشین نگاهش نکرده بود .
آنهم درست حالا ...
حالا که توانسته بود راهی به قلب مردی چون او باز کند ... .
چهار روز بی خبری از او کیان را کلافه کرده بود .
گویی او قصد داشت تا ابد در خانه مادربزرگ بماند و با هیچ کس رابطه ای برقرار نکند ....
ظهر بود و کیان در دفتر تدوین مشغول خوردن نهار با اعضای گروه بود .
یاسمین به قدری کار داشت که همانجا پشت کامپیوترش نشسته بود و بی آنکه دست از کار بکشد نهارش را می خورد .
آقای فتحی چند روزی بود نگران کیان شده بود و در حالیکه لیوانی نوشابه برایش می ریخت پرسید : حالت خوبه آقای زند ؟!
کیان غرق افکارش با غذا بازی می کرد ،
برای لحظه ای به خودش آمد .
لبخند تلخی زد و سری جنباند :
آه ! ... آره خوبم .
آقای فتحی جرعه ای از نوشابة خودش را سر کشید و با لحنی پدرانه گفت :
بهتره زودتر یه جایگزین برای سعیده و فرشید پیدا کنید .
برنامه ها داره عقب می افته .
کیان ظرف نهارش را روی میز کوتاه شیشه ای مقابلش رها کرد و به تکیه گاه مبل راحتی تکیه کرد .
دلش برای فرشید می سوخت.
او پسر بدی نبود بلکه سعیده اورا با پول اغفال کرده بود در حالیکه فرشید خودش اعتراف کرده بود که حتی نمی دانست قرار است جنازة چه کسی را در قبال ان پول سربه نیست کند.
آقای فتحی بار دیگر لب گشود :
تعدادمون خیلی کمه .
تو این شرایط نباید به مجید و نگار مرخصی می دادین .
هوا که گرم می شد می رفتن ماه عسل ....
اینطوری خیلی دست تنها موندیم .
کیان نگاه گرمش را به آقای فتحی دوخت و چند لحظه بعد در حالیکه به یاسمین دختر آقای فتحی می نگریست با لبخندی بی رنگ گفت :
یاسمین جان که هست دلم گرمه ....
یه برنامة سبک برداشتم. از پسش برمی آییم .
فعلاً شرایط روحی خوبی ندارم .
نمی تونم نیروی جدید انتخاب کنم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی