پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 135
جای نشستن روی مبل ها، جلوی تابلوی اعلانات ایستادم و خودم را با چند برگه ای که پشت شیشه خودنمایی می کردند سرگرم کردم تا کم تر فکرم سمت مرد زندگی ام پرواز کند و پرده از سِر درونم بزداید.
- بیا بریم.
سر تا پایش را از نظر گذراندم و چشک ریزی زدم.
- حالا با تخفیف می شه دکتر خطابت کرد.
دستی به ریش های مشکی اش کشید و سر پایین انداخت.
- مزه نپرون، بیا تا نوبتمون نگذشته.
حق داشت، من خود در تشویش دست و پا می زدم و برای کش آمدن لبانش بی عاری پیشه کرده بودم.
نگاه کاوشگرم را غلاف کردم وارد آسانسور شدم.
- من شنیده بودم مردها از زنی که شیطنت های ریز می کنه خیلی خوششون میاد، نگو که تو مستثنی ای و من الکی این همه فکم رو جنبوندم؟
بالاخره لبخند کم جانی به لبانش فرم دل خواهم را هدیه کرد.
- نیستم ولی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
عسلی هایم را به دیدگان سرخش بند زدم و زبانم را تا ته درآوردم و شکلک مسخره ای به قیافه ام بخشیدم که قبل از بسته شدن در آسانسور یک زوج جوان وارد اتاقکش شدند و چهره شان با دیدن وضعیت من چند ثانیه ای در بُهت فرو رفت و سپس بانگ خنده هایشان تا آسمان هفتم را لرزاند.
سریع خودم را جمع و جور کردم و پشت چشمی برای ماهان که دیگر با رضایت کامل لبخندش را به نمایش گذاشته بود، نازک نمودم.

حس می کردم در خلاء گیر افتاده بودم چرا که در دلم ولوله بر پا بود ولی تصویر منحنی کوچکی که لبان ماهان را طرح زده برای لحظه ای از مقابل دیدگانم محو نمی گشت و مسبب کش آمدن رزهای صورتی ام شده بود.
هم گام با هم وارد سالن انتظار گشتیم و منشی به نشانه ی ادب از جایش برخاست.
- سلام خیلی خوش اومدید، چند دقیقه ای میشه که دکتر منتظرتونه.
ماهان به نشانه ی باشه سر تکان داد و من با حفظ منحنی لبانم چشکمی حواله ی صورت دوست داشتنی اش کردم و به دعوت همسرم برای ورد به اتاق لبیک گفتم.
دکتر آرین به استقبالمان آمد و گرم با ماهان احوال پرسی کرد و سپس با نگاه پر نفوذش کاناپه ی مقابل میزش را نشانه گرفت.
- لطفاً بشینید.
به خواسته اش جامعه عمل پوشاندیم و او پس از اندکی مکث رو به ماهان گفت: واقعاً بابت اتفاق امروز متأسف شدم و راستش فکر نمی کردم بیاید البته این هم بگم که حالا که می بینم سالمید و این قدر قدرتمند پای همه چی وایستادید جداً به حالتون غبطه می خورم هر کسی نمی تونه...
رشته ی کلامش توسط ماهان بریده شد.
- شکسته نفسی نکنید دکتر، راستش کالبد ما تو خالیه و همه ی این ایستادگی ها از سر جبره.
حرف هایشان را درک نمی کردم و احساس کودکی را داشتم که مهم ترین آرزویش بزرگ شدن و فهم دیگران بوده ولی نمی تواند جدایی از تنها عروسکش و فروختن دنیای شیرین بچگی را تاب بیاورد.
دکتر همان طور که با لپ تاپش کار می کرد بار دیگر ماهان را مخاطب قرار داد: حادثه ی امروز تلفات هم داشته؟
تمام شد؛ واژگان دنیای کودکی ام را ربودند و من ماندم و نفسی که در سینه گره خورده بود.
- دقیق نمی دونم ولی نگهبان ساختمون و چندتا از آتش نشان ها...
بُهت سر تا سر وجودم را به آغوش کشیده بود و من ناباور نام همسرم را خواندم.
- ماهان؟!
گویا عجزم روی تک تک حروف آن اسم پنج حرفی خوش آوا کاملاً هویدا بود که نگاه هر دو شتابان سمتم پرواز کرد و واژگان همسرم دست نجات بخش گشت و مانع از سقوطم شد.
- جانم عزیزدلم؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی