پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 136
عسلی هایم را به چشمان مشوشش دوختم.
- راست می گفتی، مشکلاتت این قدر بزرگه که کلمات از پسشون برنمیان حتی من لایق دونستنشون نیستم چه برسه به این که بخوام باری از روی دوشت...
انگشت اشاره اش را روی تیغه ی بینی اش گذاشت.
- هیش، نگو؛ نگفتم چون نخواستم حالت دلت بدتر از اینی که هست بشه.
خواستم زبان در دهان بچرخانم که پژواک قدم های دکتر مُهر سکوت بر لبانم زد.
- کدومتون می تونه مفهموم خانواده رو برام بگه؟
کلمات در ذهنم صف کشیده و من از بیانشان ترس داشتم و ماهان نیز سکوت اختیار کرده بود؛ دکتر روی کاناپه ی تک نفره ی مقابلمان نشست.
- درست و غلطش مهم نیست فقط می خوام نظرتون رو بدونم.
دم عمیقی کشیدم و بغض آوار شده ام را پس زدم و صدایم را بیرون کشیدم.
- برای من خانواده یعنی ماهان؛ کسی که من رو با همه ی خوب و بدم قبول داره.
دکتر به نشانه ی تأیید سر تکان داد و نگاهش را سمت ماهان روانه کرد و منتظر پاسخش ماند.
- خانواده یه جمع چند نفره ی دوست داشتنیه که تو هر شرایطی سلامت و آرامششون برات تو اولویته و تو حاضری هر بلایی سر خودت بیاد ولی کوچیک ترین گزندی به اون ها نرسه.
دکتر به پشتی صندلی اش تکیه داد و رو به من گفت: یادمه جلسه ی پیش گفتی دیگه خان و مادربزرگت رو دوست نداری اما هیچ دلیل قانع کننده ای بهم ندادی، حالا من میخوام بپرسم مگه می شه آدم خانواده اش رو دوست نداشته باشه؟
زبانم از بیان احساساتم قاصر گشته که مجبور به تکان سر چند تُنی ام شده بودم.
ظاهراً واکنشم خلاف تصورات دکتر پیش رفته بود که اخم ظریفی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خب پس بهم بگو چرا دوستشون نداری؟
انگشتانم را درهم تنیدیم.
- چون...چون بهم آسیب زدن.
با نوک انگشتانش شروع به ضربه زدن روی دسته های صندلی اش نمود.
- چه آسیبی؟
بانگ ضجه ها و التماس هایم در جمجمه ام دچار انعکاس گشت و بغض بر گلویم چیره شد.
- آسیب از این بیش تر که بهترین موهبت الهی و با جهلشون ازم گرفتن و من رو از حسرت پر کردن؟
سر ماهان پایین افتاد و دکتر کمی خودش را جلو کشید.
- با این اوصاف از نظر خیلی ها ازدواجتون بیهوده بوده و سرانجام خوبی نداره و حتی شاید حق داشته باشی که ازشون متنفری ولی چرا خلافش رو ثابت نمی کنید؟
ذهنم مفهوم واژگان را پس می زد و نظرم گنگ روی دکتر آرین قفل شده بود.
- تموم حرف من اینه، گذشته و آدم هاش رو رها کنید و دو دستی به حال بچسبید؛ مبادا فردایی غصه ی امروزتون رو بخورید.
مردمک چشمانم بی اراده سمت ماهان کشیده شدند و او درمانده تر از آن بود که به واژگان جان بدهد بنابراین خودم با آوایی تحلیل رفته سوال ذهنم را بیان کردم.
- یعنی چی؟ چه جوری رهاشون کنم وقتی آینده ام رو تباه کردن و هر لحظه بیش تر از پیش ازشون منزجر می شم؟
منحنی کم جانی گره ی ریز بین ابروهایش را باز کرد.
- شاید باید بخشیشون تا رها بشی.

«ماهان»
قبل از آن که مقاومت پوشالی اش در مقابل دیدگانمان نابود گردد، قیام کرد و رو به دکتر آرین گفت: آره خب شما روانشناس ها پول می گیرید که شعار بدید ولی هیچ کدومتون مرد عمل نیستید.
انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با وجود بغضی که بر صدایش حکم رانی می کرد کلماتش را محکم تر از همیشه ادا نمود.
- کاش فقط یه بار تو موقعیت یکی از ماها که از پای بست ویرونیم قرار می گرفتید تا دیگه پا رو پا نمی انداختید و از این حرف های قشنگی که فقط به درد در و دیوار اتاقتون می خوره، نمی زدید!
واژگانش را چون نارنجک پرتاب کرد و سپس خود با گام هایی بلند از اتاق خارج شد و من ماندم و زخم هایی که بر آبرویم پوزخند می زدند.
نمی دانستم کدام واکنش قادر به بیان شرمندگی ام بود که سرفه ی تصنعی دکتر آرین حواسم را خرید.
- چیزی شده؟
گوی درون چشمانم روی لبخند شیرینش غل خوردند و من در تعجب غوطه ور گشتم.
- من واقعاً نمی دو...

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی