پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
اصغر هم که دیگر برای خود مردی شده بود با دختر بصیر ازدواج کرد و سهم رعیتی بصیر را می کاشت و با همسرش در یکی از اتاق های خانه ی کربلایی ساکن شدند. در خانه ی کربلایی همگی با هم زندگی می کردیم. اصغر دیگر به شهر نرفت و همراه نصیر در ده ماند اما قباد به تهران برگشت.
بچه های من هم بزرگتر شده بودند و در کارهای کشاورزی کمک حال پدرشان بودند اما نصیر از زمانی که از شهر برگشته بود خیلی شکسته شده بود و نمی توانست خوب کار کند. معلوم بود این چندسال فکر جور کردن ان همه پول و دوری از زن و بچه هایش کمر او را تا کرده بود.
اما همچنان مثل قبل من را دوست داشت و با دیدن من جان می گرفت و هر بارمن را می دید از دلتنگی و علاقه اش می گفت که هنوز بعد از این همه سال نسبت به من در دل داشت. اما من روز گار انقدر شلاق به روحم زده بود که بر خلاف زن های دیگر زن احساساتی نبودم و و روحم خراش هایی بزرگ داشت. وقتی به گذشته نگاه می کردم می دیدم که هنوز مادرم را نبخشیده ام که به هوای چند متر زمین باعث شد در تمام طول جوانی ام لباس داغ بر تنم باشد وبرای هر لحظه زندگی کلی جان بکنم.
اما خدایم را هم نمی توانستم ببخشم چون عزیزانم را بارها و بارها از دستانم بیرون کشیده بود و زخم های عمیقی بر روحم به جا
گذاشته بود شاید همین ها باعث شده بود من نتوانستم مثل سایر زنان سر هر موضوعی کوچکی گریه کنم یا زنی جسور و نترس شوم که برای نجات زندگی پیش بردن آن باهرچیزی یا هر کسی بر سر راهم بجنگم. شاید من هم اگر مثل سایر زنان زنی زجر ندیده بودم هیچ گاه جرات نمی کردم سپیده ی یک صبح زمستانی به سمت شهری رهسپار شوم که نمی دانستم مسیرش از کجاست و نامش چیست... من هرچه بودم بی پروا، جسور، بی احساس یا حتی به گفته ی بعضی ها زبان تلخ، چیزی بودم که زمانه ازمن ساخته بود، شرایط ساخته بود، ادم ها ساخته بودند..
نصیر اما مردی مهربان و صبور بود. هر بار که کشمش وتوت خشکه وشیره و کشک تهیه می کردم به نصیر می دادم و او برای حاج حلبیان می برد.
از وقتی نصیر از شهر برگشته بود افتاده تر شده بود، آن شانه های پهن خمیده شده بود و هیکل درشتش لاغر شده بود و صورتش را چین های روزگار پر کرده بود. اما توانسته بودیم پول طلایی را پس انداز کنیم و یک روز همه ی پول های گنجه را برداشتیم و به پیش طلایی رفتیم و با گرفتن کاغذ زمین ها به ده برگشتیم.

خانواده ام هم بچه ها را بزرگ کرده بودند و پدرم که حالا پیر شده بود بعد از سالها تصمیم به بازسازی خانه ی جهانگیر برای برادر کوچکم جهانبخش کرد.
گلرخ سر خانه و زندگی اش بود و رخساره الان شانزده هفده ساله بود یعنی از روزی که زینب مرده بود شانزده هفده سال می گذشت و غبار پیری بر شانه های نصیر و چروک های زمانه بر چهره ی من نشسته بود. نصیر هم بر اثر کارهای زیادی که در مدت چندسال در شهر انجام داده بود شکسته شده بود. چند ماهی بود که نصیر قوای جسمی اش را از دست داده بود و نمی توانست، مثل قبل در باغ و بر سر زمین ها کار کند و خانه نشین شده بود و من شب و روز مراقبش بودم..

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی