پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 146
لبخندش دندان نما شد.
- خیلی هیجان دارم، بعد از مدت ها امروز اولین باره که قراره بی فکر کنار هم باشیم.
ابرو بالا انداختم.
- عجیب شدی!
پشت میز نشست و لقمه ای کوچک گرفت و بحث را به بن بست کشاند، کنارش نشستم و دل به دلش دادم سپس بی سر و صدا از خانه بیرون زدیم و سوار آژانس شدیم؛ کل مسیر را در سکوت به واژگان سنگین خواننده که به زیبایی روی نت های موسیقی موج سواری می کرد، گوش سپردیم.
با آن که همسرم از وجودم خرسند بود و گله ای از دستان تهی ام نداشت ولی حس شرمندگی گریبانم را رها نمی کرد.
انگشتان ظریف شقایق میان پنجه های مردانه ام لغزید و دست دیگرش روی زنگ نشست.
هنوز چند ثانیه بیش تر نگذشته بود که بانگ مادرش از درون حیاط برخاست.
- کیه؟
نگاهی به من انداخت و آوایش را کمی تغییر داد.
- من خانم گرگم، اومدم ب...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که در باز شد و در آغوش پر مهر مادرش فرو رفت.
- سلام مادر به فدات شه.
صورت یکدیگر را غرق بوسه کردند و نگاهشان درهم گره خورده بود که سرفه ی تصنعی من ارتباط چشمی شان را به نابودی کشاند.
- سلام پسرم، شرمنده ام یه لحظه از خود بی خود شدم راستش فکر نمی کردم دیگه شماها رو این جا ببینم.
- بفرمایید داخل.
کنار ایستاد تا ما وارد حیاط گردیم.
- دشمنتون شرمنده، حق دارید ولی باور کنید همه اش از مشغله ی زیاده نه بی لطفیِ ما به عزیزهامون.
دو پله ای که بین حیاط نقلی شان و ساختمان فاصله انداخت بود را بالا رفت.
- می دونم پسرم ولی ما هم دیگه پیر شدیم و یه سری توقعات داریم اون هم از شمایی که جای پسر نداشته ی مایی.
شقایق تک فرزند بود و باید خیلی بیش تر هوای دل مادر و پدرش را می داشت ولی من آن قدر بی اعتماد شده که از سایه ی خودم هم گریزان بودم تا حدی که حتی فکر تنهایی او و خطا رفتنش لرز به جانم می ریخت.
کفش هایمان را روی پله ی اول از پا درآوردیم و من جعبه ی شیرینی را به دستان مادر زنم سپردم.
- این کارها چیه؟ زحمت کشیدید.
وارد خانه شدیم، دیدگان کاوشگر شقایق جای خانه را از نظر گذراند تا روی پدرش ثابت ماند بعد گام های مشوشش را سمت پیرمرد هدایت کرد و سر روی زانوهایش گذاشت.
- بابا؟
دست پدر زنم روی موهای دخترش نشست و تیر چشمان کم سویش من را نشانه گرفتند.
- سلام، خیلی خوش اومدی باباجان.
قدم هایم را در پس یکدیگر برداشتم و کنار ویلچرش ایستادم.
- سلام.
هر چه کردم لغات یش تری در جنگ با شرمساری ام پیروز نگشتند.
- سلام بهترین دکتر مملکت، منور کردی!
قامت خم کردم و بوسه ای روی سر تاس شده اش نشاندم.
دقایق تلخ و شیرین پشت هم صف کشیده بودند و سرعتشان دست کمی از نور نداشت.
سر میز ناهار بودیم که صدای گوشی ام سکوت سنگین حاکم بر فضا را درهم نوردید اما قبل از من شقایق جنبید و رد تماس زد.
- ماهان خواهش می کنم فقط امروز.
قاشق و چنگالم را درون ظرف رها کردم و دست پیش بردم.
- باشه، بده من.
جای سپردن گوشی به دستم آن را بین من و خودش قرار داد، هنوز نگاهم در سیاهی چشمانش غرق بود که مخاطب پدرش قرار گرفتم.
- پسرم بی زحمت اون نمکدون رو بده.
دست از خیرگی دیدگانم کشیدم، نمکدان را به دست پدر زنم سپردم و قصد بازی با غذایم را داشتم که پژواک دوباره ی گوشی ام مُحرک عکس العمل سریعم شد.
- ماهان؟!
ابروهایم را به یکدیگر گره زدم و زیرلب عذر خواستم.
- شرمنده ام.
وقتی تأیید بزرگترهای جمع را گرفتم از جایم برخاستم و رو به شقایق گفتم: حتماً واجب بوده که دوباره زنگ زده، باید جواب بدم.
قطره اشکی روی گونه اش لغزید و من نماندم تا شوریش باز دامن گیرم کند، از جمع فاصله گرفتم و تماس را وصل کردم و جمله ی اعتراضی مخاطبم حلرزونی هایم را به بازی گرفت.
- یا رد تماس می زنه یا جواب نمی ده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی