پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
آن روز هم من مثل همیشه داشتم اتاق را جارو می کردم که دیدم رنگ نصیر پریده به سرداب رفتم و دانه ای پرتقال برداشتم و کنارش نشستم و پرتقال را برایش پوست گرفتم و به دستش دادم
نصیر نگاهش را به من انداخت و در چشمانم خیره شد و گفت:« من تو را خیلی دوست داشتم »
لبخندی زدم و تکه ای پرتقال دیگر به دستش دادم نصیر سر جایش نیم خیز شد و گفت: « تو چی؟ در تمام این سالها که عمرت را در خانه ی من گذاشتی من را دوست داشتی؟ »
نصیر چشم به لب هایم دوخته بود که جواب دادم : « خب معلومه تو پدر بچه هایم هستی؟ »
نصیر لبخند تلخی زد و گفت: » جدا از پدر بچه ها بودن چه؟ »
من در تمام این سال ها چیزی جز عشق و عاطفه و مهربانی از نصیر ندیده بودم او مهربان ترین مردی بود که در کل زندگی ام دیده بودم شاید اگر قدم اول را به اجبار بر نمی داشت و مادرم من را به هوای چند تکه زمین راهی این خانه نمی کرد من بی انکه زخمی بر روحم باشد می توانستم همان گونه که او من را می پرستید من هم عاشقانه دوستش داشته باشم اما من هیچ وقت به چنیین چیزی فکر نکردم یعنی هیچ گاه در زندگی به یک آرامش تقریبی نرسیدم که دلم بخواهد چیزی را برای خود داشته باشم یا چیزی را برای خودم بخواهم کل زندگی دویده بودم بخاطر فرزندانم برادرم خانواده ام و حتی همسرم قطعا دووستش داشتم که در خانه اش زحمت کشیدم کل زندگیم داغ عزیزانم را برتن داشتم و روحم انقدر زخمی بود که هیچوقت نتوانستم عاشق همسرم باشم و به گذشته که نگاه می کردم هیچ احساسی هم ته قلبم به بصیر نداشتم انگار که سالهای خیلی قبل من دلم مرده بودم و هیچکس در ان نبود من سالها بود بی عشق برای خودم زندگی کرده بودم من فقط برای دیگران زندگی کرده بودم و خودم در همان کودکی مرده بودم
نصیر دستم را گرفت و گفت:
- در خانه ی من محنت زیاد دیدی و کشیدی سالهایی که در تهران بودم با چنگ و دندان زندگی ام را چرخاندی تو زن جسوری بودی من را ببخش اگر سرنوشتت را اینگونه رقم زدم قطره ی اشکم چکید و گفتم:
- - هر چه سختی بوده تمام شده تو که برگشته ای زمین ها را هم پس گرفته ایم بچه ها هم از اب و گل در امده اند دیگر الان به بودنت در این خانه احتیاج است تا باهم فرزندانمان را سر و سامان بدهیم و گذشته های از دست رفته را برای هم دیگر جبران کنیم
در همین وقت محمد به اتاق آمد و گفت:
- ننه می خواهم برم مدرسه ثبت نام کنم گفتند باید دو تومن پول داشته باشی.
از جایم برخواستم و در پستوی اتاق به سراغ گنجه رفتم پسرم هم به دنبالم آمد دوتومن تومن را شمردم و به دستش دادم و با هم از پستو بیرون آمدیم که با دیدن صحنه ی رو به رویم در جایم خشک شدیم به سمت نصیر دویدم و کنارش نشستم که دیدم پرتقال از دستش افتاده و دندان هایش روی هم کلید شده اند دماغش تیر کشید و سیاهی چشمانش رفت و تنش مثل یخ سرد شد و محمد که با بغض نگاهم می کرد را به دنبال عمویش فرستادم اما برگشت و گفت عمو در خانه نیست او را به دنبال جهانبخش برادرم فرستادم و نصیر را صدا می زدم اما با چشمانی باز نگاهم می کرد
چرا آیه ی شوم مرگ دست از سر من بر نمی داشت؟ تا کی باید بالای سر عزیزانم می نشستم و مرگشان را به چشم می دیدم؟ این چه طالعی بود من داشتم ؟ دلم مچاله شده بود و سرم را روی نصیر گذاشتم وهای های گریه کرم انقدر گریه کردم که حتی برای از دست دادن مصیب نگریسته بودم من خسته بودم دلم می خواست حالا که زندگی کمی از چرخیدن و چرخاندن من ایستاده کمی همسری که عاشقم بود بنشینم و خستگی در کنم نه اینکه او را از دست بدهم. دیگر بریده بودم. موجی غم بار، بار دیگر من را در هم کوبید، موجی سهمگین و قوی، داشتم در این سیلاب غم غرق می شدم و نای دست و پا زدنی نداشتم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی