پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 148
سر تکان دادم و جلوتر از او وارد سالن شدم و تیر نگاهم سمت تک مُهره ی سفید پوش سالن نشانه رفت.
پیش از همه به احترامم قیام کرد.
- به، دکتر جان بداخم خوش آمدی!
دست در دستش گذاشتم.
- سلام، ممنون.
به میز اشاره کرد.
- همیشه همین بودی، سر بزنگاه پیدات می شد.
دیدگانم روی کارت های درون دستان عرفان نشست.
- راستش وقت ندارم وگرنه بدم نمی اومد یه ذره حساب هاتون رو بالا و پایین کنم.
دروغ محض بود من قمار را همراه جام های دوست داشتنی ام در گذشته جا نهاده بودم.
روی صندلی اش نسشت و چند ثانیه ای منتظر ماند تا ما هم چون او عمل کنیم.
- باشه، بگو ببینم کارت چی بوده؟
دو طرف صندلی ام را گرفتم و در یک حرکت کمی خودم را به او نزدیک تر کردم.
- یه درخواست کوچیک داشتم.
دو انگشت اشاره و میانی اش را بالا گرفت.
- اگه خواهشت برگردوندن پولته باید بگم زود اومدی.
نظرم را از آرش بیخیال سمت عرفانی که با دقت به حرف هایمان گوش سپرده بود، حواله دادم.
- بحث من پول نیست.
سیگاری روشن بین انگشتانش قرار گرفت.
- پس چیه؟
بی شک هر واژه هزاران تُن وزن داشت که زبانم قعر نشین دهانم شده بود.
- راستش من چند وقته همه اش تحت فشارم و مدام تهدید می شم.
ابرو بالا انداخت و از سیگارش کام گرفت.
- دخلش به من چیه؟
دم عمیقی کشیدم و سعی کردم بُت ساختگی ام همچنان اعظم بماند.
- می خوام این دشمن ناشناخته رو برام پیدا کنی، قبول؟
دستی بر سر براقش کشید.
- نه تا وقتی ندونم این وسط چی عاید من می شه.
در چشمان بی فروغش خیره شدم.
- پولی که دستت دارم رو به عنوان مزد بردار.
سوتی زد و منحنی ماه از لبانش رو دست خورد.
- واو! چه دست و دلباز! حتماً طرف کار بلده که این جوری تو خرج افتادی، آره؟
شانه بالا انداختم.
- نمی دونم ولی دلم می خواد قبل پلیس ها بهش برسم.
پس از شنیدن هر واژه ام لبخندش نمایان تر می شد و بینی عقابی اش حجم بیش تری را در صورتش می گرفت.
- جالب شد ولی من چند هفته وقت می خوام.
کمر آزرده ام را مهمان تکیه گاه پشتم کردم.
- نه دیگه، دیره؛ من عجله دارم.
گَرد سیگارش را درون زیر سیگاری محبوبش تکاند.
- هر چی ازشون می دونی یا داری رو بده الناز.
سپس به عرفان اشاره کرد تا ورق ها را پخش کند که هول زده برخاستم.
- از اول که گفتم، وقت ندارم؛ جای من با الناز بازی کنید.
نگاه تحقیر آمیزش روی الناز که کنارم ایستاده بود، نشست.
- خوبه می دونی ضعیفه ها جایی تو زندگی من ندارن پس بار آخرت باشه خُلق من رو با چرندیات تنگ می کنی، مفهومه؟
قبل از آن که زبان در دهان بچرخانم بانگ گوشی ام در سالن طنین انداز شد، از چشم هزاران سرباز گریختم و در پناه امن ترین سقف جهان پناه گرفتم و به مخاطب پشت خطم گوش سپردم ولی صدای قهقهه ای که در حلزونی هایم دوید لرز به جانم ریخت و پاهایم سست شد.
- شقایق؟!
جوابم چیزی جز تشدید خنده اش نشد و من پر از واهمه گشتم.
- شقایق چیزی شده؟ چاوجوان کجاست؟
اندک اندک آوای مرعوبش پژواک خنده هایش را خفه کرد.
- دم در...کلی آدمه، چاوجوان...گفت...بگم خودت رو...برسونی.
دست به دامن نرده های بالکن اتاقم شدم تا از سقوطم پیش گیری کنم.
- خوب گوش کن ببین چی می گم، اگه تو حیاطی برو تو خونه، بیرون هم نیا؛ من خودم رو تا چند دقیقه دیگه می رسونم.
آه عمیقی که کشید تک تک سلول هایم را سوزاند.
- فقط زود...باش تا...نکشتنش!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی