پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 118
دست هایم را مشت کردم و دندان هایم را به هم سابیدم دادم و به سمت زمین ها به راه افتادم. زمین ها مال بچه ها بودند و نمی دانستم به چه حقی ان ها رابیرون کرده بود، مش رجب اجاره را هم پرداحت نکرده بود. به زمین ها نزدیک شدم اما با خودم گفتم حالا وقتش نیست چون زمین ها در اجاره ی مش رجب اند کمی به زمین نشستم و افکارم را سروسامادن دادم و به خانه برگشتم
چندروزبعد صدای مادرم را در خانه شنیدم از دار پایین پریدم و به حیاط رفتم که دیدم مادرم دست زهرا را می کشد و می آورد و رو به من گفت:
«ماهرخی بدبخت شدی» با ترس گفتم:« چی شده ننه؟ »
مادرم گفت:
- - دخترت جنی شده با از ما بهترون حرف میزنه
با نگرانی به زهرا که سر به زیر ایستاه بود چشم دوختم طاقت این یکی را دیگر نداشتم مادرم همانطور که مرتب سرش را تکان می داد و بر پشت دست هایش می زد، ادامه داد: :
-- در کوه که بودیم دیدم مدام با یکی حرف میزنه میگم دختر، تو با کی داری حرف میزنی؟ میگه با «این» مگه تو نمیبینیش؟ هرچی دور و برم را نگاه کردم کسی نبود، یهو می نشست، یهو پا میشد،یکم می خندید یکم میزد زیرگریه.
مادرم آهی کشید و گفت: بردارببر این دختر را پیش سید، شوهر فاطمه بلکه یه دعایی چیزی بده این دختره خوب بشه.

مادرم رفت و من دیدم زهرا پشت اتاق از خنده ریسه رفته لحظه ای به عقلش شک کردم که زهرا گفت:
- نترس ننه من چیزیم نیست بسکه در کوه ننجون بهم دستور می داد و از تپه ها بالا و پایینم می فرستاد گفتم خودم را به دیوانگی بزنم تا دست از سرم بردارد. مادر من پیر شده بود و به زور راه می رفت اما مثل جوانی اش اهل کار و تلاش بود و در تابستان می رفت و در کلبه ی خاله رقیه که سالها بود کلبه ی چوپانان شده بود چند روزی با پدرم می ماند و از شیر بزها کشک و ماست درست می کرد و هنوز هم عقیده داشت دختر باید وقتی دستورش می دهند از جا بپرد.
اول پاییز بود که بچه ها خبر اوردند، مش رجب می خواهد زمین ها را شخم بزند
خودم را به سر زمین رساندم. هوا رو به سردی بود اما خورشید مستقیم می تابید و آسمان یک دست بدون لکه ای ابر بود. قدم هایم را تند کردم و از دور به مش رجب سلام دادم
مش رجب گاو اهن ها را برای شخم زدن زمین آماده می کرد نگاهی به من انداخت و جواب داد:« علیک سلام باجی ماهرخ»
چند قدم فاصله را برداشتم و رو به رویش ایستادم:
- می خواهم زمین ها را خودم بکارم
مش رجب سرش را با تعجب بالا اورد و گفت : " چیکار کنی؟"
جواب دادم :
- گفتم که خودم میخام زمین ها را بکارم ، پسرها بزرگ شده اند کمکم می کنند
مش رجب مثل کسی که حرفم خنده دار باشد پوزخندی زد، چشم و ابروهایش را بالا و پایین داد و گفت:
- برو زن از سر راه من کنار، بگذار کارم را بکنم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی