پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 147
با یک تیر دو نشان زدم، هم او را از پشت خط بودنم مطلع ساختم؛ هم به صدایم قوت بخشیدم.
- إ، سلام چه عجب قابل دونستی و جواب دادی!
در خانه را باز کردم و روی پله ی اول نشستم.
- سلام، چیزی شده؟
گویا از جمعیت کلان دورش فاصله گرفته بود که آوایش واضح تر به گوش می رسید.
- نه ولی نیم ساعتی می شه که سردین از فرانسه برگشته و می خواد قبل رفتنش ببینتت.
نظرم روی تک درخت گوشه ی حیاط ایستاد.
- خیلی خب شب میام، کاری نداری؟
به محض خاتمه یافتن جمله ام، کلماتش یکی پس از دیگری از دهانش گریختند.
- شب چیه؟ پاشو الان بیا، سردین چند ساعت دیگه داره می ره.
قطره ای باران روی صورتم فرود آمد و من سرم را رو به آسمان بلند کردم.
- باشه، فعلاً.
تماس را قطع نمودم و اجازه ی حرفی دیگری را به او ندادم و در عوض نوای قلب بی پناهم را از زبان نظامی زمزمه کردم:«خدایا چنان کن که سرانجام کار تو راضی باشی و ما رستگار!»
دل از نم نم باران گرفتم و صورتک لبخند به چهره زدم و وارد خانه گشتم؛ صبر کردم تا کار شست و شوی ظرف ها تمام شد سپس شقایق را مخاطب قرار دادم.
- عزیزم کاری پیش اومده، باید بریم.
بی حرف سمت اتاق خوابش رفت و پس از چند دقیقه آماده برگشت، کتم را از روی آرنجش برداشتم.
- اگه دوست داری بمون، من مشکلی ندارم.
سد چشمانش لبریز شده و او تمام سعی اش را به کار گرفته بود تا مبادا پلک بزند و رسوایی به بار آورد.
- میام.
صورتک لبخند از چهره ام افتاد و هزار و یک تکه شد و خط نشسته بر پیشانی ام جان بیش تری گرفت ولی زبان به دهان گرفتم تا همسرم روضه خداحافظی با خانواده اش را در آرامش بخواند.
حد فاصل کوچه تا خیابان اصلی را کنار هم قدم برداشتیم و شقایق اشک هایش را با باران ادغام کرد و هر لحظه به عمق دره ی احادث شده بر پیشانی من افزوده گشت.
خیابان خلوت بود اما من نخواستم بانگم بلند گردد و انگشتان رهگذران سمت ما نشانه رود.
- الان برای چی داری گریه می کنی؟
جوابم تشدید زلزله ی نشسته در چانه اش شد و واژگانم در آز غوطه ور گشت.
- جواب من رو بده، کسی حرفی زده؟
دم عمیقی کشید و سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت؛ تاکسی مقابل پایمان ترمز زد و من بیخیال ادامه ی بحث شدم.
آسمان نعره کشید و کودکان هق هق زدند و اشک هایشان نهر شد و از آسمان جاری گشت.
بقیه پول را به راننده بخشیدم و در ماشین را محکم تر از آن چه که باید بستم، چندین بار پشت سر هم زنگ زدم و به محض باز شدن در به گام هایم چاشنی سرعت اضافه کردم.
- سلام، این دیگه چه وضعشه؟ حداقل یه چتر برمی داشتی.
کتم را از تنم خارج کردم و سمتش گرفتم.
- سلام، وقتی زنگ زدی خونه نبودم.
به بینی اش چینی انداخت و قدمی عقب رفت.
- چه کار می کنی؟
انگشتانم را میان موهایم لغزاندم.
- گفتی هانیه رو بیاره؟
شاکی دست به کمر زد.
- گفتم ولی ردش کرده، رفته.
دندان هایم روی هم قفل شدند و کت را روی شانه اش انداختم.
- پس یادت نره که در نبودش خدمتکار خصوصی منی!
دریای چشمانش مهمان آتش شد و او جان داد تا کلماتش بیش از آن کامم را تلخ نکنند.
- سردین با گروهش منتظرته.
قبل از آن که به پاهایم فرمان حرکت دهم پرسیدم: جز اون و گروهش کی تو سالنه؟
صدایش را پس سرش انداخت و یکی از خدمه را صدا زد و کتم را به دستش سپرد.
- خودمونیم، آتیش بازی واسه شبه.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی