پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 117
من شش بچه داشتم و پسر اخرم دوساله بود که نصیر هم من را تنها گذاشت و رفت . با این چشمانم چه چیزهایی از این زندگی ندیده بودم. تا مدت ها وضع زندگی مان بهم ریخته بود . پولی در بساط نداشتیم و زمستان را به سختی گذراندیم پدرم هر وقت من را می دید می گفت: « الهی برات بمیرم ماهرهخی که همیشه لباس داغ به تن داری»
مادرم بیشتر هوایم را داشت و مدام بهم سر می زد و روزهای زیادی بود که از من می خواست حلالش کنم اما نمی توانستم من زن کینه ای بودم خودم را که نمی توانستم گول بزنم.
در این مدت که من گوشه ای کز کرده بودم و به بچه ها بی توجهی می کردم فقط گلرخ و مصطفی بودند که هوای زندگیم را نداشتند خواهرم گلرخ هر شب با بسته ای نان وخورا کی به خانه می امد و بچه ها را غذا می داد و کمی خواباند و مصطفی هوایم را داشت.
اصغر در اتاق خودش زندگی می کرد و قباد و بچه هایش هم در اتاق های خودشان یادم است یک شب بچه ها گرسنه بودند که بوی برنج از مطبخ می امد می دانستم بچه ها گرسنه اند اما ادمی نبودم که زیر منت کسی بروم. ساره بلند شد و گفت می خواهد به خانه ی عمویش سر بزند با اخم سر جایش نشاندمش
از این روز ها و شب ها برای من زیاد پیش می آمد و تصمیم گرفتم دوباره قالی بزنم و همراه دوتا دختر کوچکم قالی ببافم زمین ها را هم دست یکی از اهالی ده اجاره دادم تا خودم بتوانم کشک و ماست وشیره و کشمش بیشتری تهیه کنم و برای فروش به شهر ببرم. خسته بودم درمانده بودم اما بچه هایم را نمی توانستم به حال خود رها کنم تا زیر منت و دین کسی بزرگ شوند باید خودم، خودم را از زیر روح له شده ام بیرون می کشیدم و فرزندانم را سر و سامان می دادم. حتی بیاد نداشتم در تمام سالهای گذشته وقت برای سوگواری کردن داشته باشم..

بچه ها بزرگتر شده بودند و در ان اتاق دیگر جایمان نمی شد و نمی دانستم باید چه کنم اما در فکر ساختن یک خانه افتاده بودم اما با کدام پول و زمین نمی دانستم . مادرم گاهی به خانه ی مان می امد و می خواست بگذارم کمک حالمان باشد اما قبول نمی کردم.
به وقت چیدن خرمن ها بود بالای سر سیلو رفتم اما خالی بود چند سالی بود که سیلو خیلی زود تر از پاییز خالی می شد.
از سرداب بیرون رفتم که دیدم دو پسر کوچکم علی و جمشید میان حیاط باهم بازی می کنند صدایشان زدم و سطلی به ان ها دادم و گفتم::
- - به سر زمین ها بروید و به رجب بگید مادرم گفته یک سطل گندم بده می خواهم نان بپزم آرد سیلو تمام شده.
جمشید و علی چشمی گفتند و از حیاط بیرون رفتد که دیدم مادرم چادر را به کمرش بسته و به حیاطمان امد . جلو رفتم و گفتم:
- خیر باشه ننه
مادرم کنار اتاقم نشست و گفت:
- می خوام برم کوه اومدم این دخترت را همراهم کنی اونجا کمک حالم باشه
چشمی گفتم و زهرا را صدا زدم . زهرا از دار پایین امد که گفتم
- ننجون شهربانو میخاد بره کوه میگه توام همراهش بری
زهرا در اتاق چشم وابرویی آمد که نشان داد دلش نمی خواهد برود و زیرلب غرولندی کرد اما آماده شد و همراه مادرم رفت کمی گذشته بود و من سنگ وزنی را از سرداب در آوردم و باخود گفتم :
-حالا که گندم ها زیاد نیستند با همین سنگ ها اردشان می کنم
و چشم براه بودم که بچه ها گندم بیاورند که دیدم صدای گریه می اید از سرداب بیرون امدم و دیدم علی و جمشید گریه کنان گوشه ی حیاط ایستاده اند به سمتشان رفتم و پرسیدم:
- چی شده چرا گریه می کنید؟
علی که دست برادر کوچکش را محکم گرفته بود دماغش را بالا کشید گفت: :
ر فتیم سر زمین و یک سطل گندم برداشتیم اما مش رجب گوشمون رو گرفت و بهمون گفت شما دزدید و سطل را هم از مون گرفت و از زمین بیرونمون کرد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی