پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهاردهم
با اخم نگاهم کرد و من مثل کودکی سعی کردم با اشکهایم دلش را نرم کنم .
کنارم لبة تخت نشست .
از داخل کیفش یک آینة گرد کوچک دندانپزشکی با دسته بلند برداشت :
دهنت رو باز کن .
چراغ قوة کوچک و پرنورش را جلو دهانم گرفت و با دقت به معاینة دندانم پرداخت . از ترسم به او نگاه نمی کردم .
اسپری یخی داخل دهانم زد که حالم را بد کرد و بی اختیار دستش را کنار زدم و عق زدم : اینقدر تی تیش مامانی نباش دختر ...
( همیشه مسخره ام می کرد و این کارش حرصم را در می آورد) دراز بکش .
باردیگر دراز کشیدم و او با جسم باریکی به چند دندانم ضربه زد.
ضربه ها سفت بود اما دردم نمی آمد تا بالاخره با ضربه به یکی از دندانهایم خودم را از درد کمی در تخت فرو بردم :
درد گرفت ؟!
با تکان سرم تأیید کردم .
-این دندونت خرابه .
پوسیدگی شدید داره ... .
او حواسش به کارش بود ومن محو تماشای چهرة مردانه و جذابش شده بودم .
اسپری دیگری به دندانم زد و دردم ناگهان ناپدید شد .
ضربة دیگری به دندانم زد : چیزی حس می کنی ؟
- نه ... .
– خیلی خب پاشو .
دیگر دردی نداشتم و بی اختیار در حالیکه از روی تخت بلند می شدم لبخند زدم : ممنون آقای زند .
داشتم می مردم .
او هم برخاست .
با نگاه جسور ومغرورش سرتا پایم را از نظر گذراند .
اسپری را به دستم داد و درحالیکه دستکشهایش را در می آورد گفت :
نترس آدم از دندون درد نمی میره ...
اینم ( اشاره به اسپری ) دستت باشه .
اگر درد گرفت استفاده کن .
– مرسی .
ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم.
در حال جمع کردن وسایلش بود.
دیگر نگاهم نمی کرد : خیلی خب برو ... شب خوش... .
وقتی خوشحال و راحت وارد اتاق شدم یاسمین با لبخند نفس راحتی کشید و سعیده هم به رویم لبخند زد.
از اینکه دوستانی مثل آنها داشتم خوشحال بودم ....

تمام شب باران که تبدیل به برف شده بود بی وقفه باریده بود .
هوا گرگ و میش بود و کیان در حالیکه با چشمانی سرخ و خواب زده پشت پنجره ایستاده بود و طبیعت سپید پوش و مه آلود جنگل را در تاریک و روشن هوا می نگریست محوطة باز خالی و یک دست سپید مقابل هتل را از نظر گذراند.
خوابی که دیده بود بار دیگر در جلو چشمانش مجسم شدو دلش برای دختر نازی که درآغوش گرفته بود ضعف رفت... .
او به باران فکر می کرد .
رفتار خام دختر بی تجربه ای مثل باران رسواتر از آن بود که مردی به پختگی او متوجهش نباشد.
در دلش به عشق کودکانه باران لبخند می زد.
برای او دخترهایی مثل باران کم نبودند. اطرافش پر بود از دخترهای زیبا و ثروتمندی که هم شأن خودش بودند و حاضر بودند همه چیزشان را بدهند اما کیان را از دست ندهند.
او در اوج غرور و خودخواهی غرق در زندگی بی بندوبارانه اش بود.
عشق برای او همیشه یک طرفه و از سمت جنس مخالف بود.
چرا که او در هر حال مردی جسور و جذاب بود و شخصیت خاصش دخترها را مجذوب می کرد، اما برخلاف همیشه احساسش نسبت به باران فرق داشت.
باران برخلاف دخترهای اطرافش از خانواده ای اصیل و سطح متوسط جامعه بود.
او همه چیز را در حد نرمال داشت و این جذابیتش را برای کیان بیشتر می کرد. نه هرگز آنقدر زیاد که مردی چون او را به فکر ایجاد رابطه ای پایدار با او بیندازد... .
او برخلاف برادر کوچکترش که گاهی عاجزانه به دنبال زن مورد علاقه اش می افتاد آنقدر صبر می کرد تا طرف عاجزانه به سمتش بیاید و منتظر گوشة چشمی بماند تا خودش را به خلوت دور از دسترس او نزدیک کند ... .
بدن قوی اش را کش و قوسی داد و بار دیگر محوطة جلو هتل را از نظر گذراند .
در سکوت صبحگاهی می توانست به راحتی صدای روشن شدن ماشینی را تشخیص دهد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی