پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
از ترس ابرویم دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: تروخدا مامان اروم تر. نمی خوام مضحکه ی دست این و اون بشم.
- کسی نیست که دختر! داداش و زنداداشت و عزیز که از خودن!
با تعجب گفتم: احسان به اون گنده ای رو ندیدی؟ کمی مکث کرد و گفت: اون بیچاره که سرش تو لاک خودشه. این تویی که سربه سرش می ذاری! مامان کش داری گفتم و از ان طرف صدای احسان می امد که می گفت: این چایی چی شد؟ ابرو هایم را در هم کشیدم و به مامان رو کردم: این چرا اینجوری طلبکارانه حرف می زنه؟ فکر کرده همه سربازشن!
مامان دستمالی بر روی میز کشید و گفت: د خوبه خوبه! برو چایی هارو بریز و ببر انقدم غر نزن. دندان هایم را به هم فشردم و ناچار به سمت سینی رفتم و روی میز گذاشتم و بعد از چای ریختن از اشپزخانه بیرون امدم. سینا و نگار نبودند. به سمت عزیز جون رفتم و سینی چای را جلوی دستش گرفتم و گفتم: اینا کجا رفتن؟ دستش را جلو اورد و ان انگشتر فیروزه ی بزرگ در دستش خودنمایی کرد. لیوان چای را برداشت و گفت: نمی دونم دخترم فقط یکی به گوشی ی سینا زنگ زد و اونم گفت باشه الان میایم ببینیم. - کاش چای می خوردن و بعد می رفتن! به سمت احسان رفتم. سینی را جلوی صورتش گرفتم و بفرمایی گفتم. با اخم نگاهم کرد.
-با چشمام لیوانو بردارم!؟
کمی سینی را پایین تر گرفتم.
- افرین... یکم خم بشی به جایی برنمیخوره! این بار،‌ عزیز سمت احسان نگاهی کرد و گفت: پسرم شمام کمتر ازش ایراد بگیر. دختر جوونی که تازه داره از دانشگاه میاد بیرون که مثل مامانت کدبانو نمیشه...
حرفش را تایید کردم.
روی به روی احسان، کنار عزیز نشستم و گوشیم را برداشتم تا پیام هایم را بررسی کنم.
- الان باید این جا بشینی و تلگرامتو چک کنی؟ مامانت بره غذا درست کنه؟ اره؟
با صدای بلندش مامانم را صدا کرد.
- عم... ه بیاین بشینین. مامان از اشپزخانه بیرون امد.
سمت احسان و کنارش روی مبل یاسی رنگ نشست و گفت: جان عمه؟
احسان لیوانی از داخل سینی برداشت و سمت مامان گرفت: بفرمایین عمه.
مامان با مهربانی نگاهش کرد و با سرتکان دادنی تشکر کرد و گفت: احسان جان، برای چی ارایشگاه نمی ری؟ ریشات حسابی بلند شده!
خنده ای کرد و گفت: باید تا اخر هفته تحمل کنین! عزیز وارد گفت و گو شد و با همان نگاه مهربانش گفت: پسرم با همین ریش مشکی اش دل خیلی از دخترای شهرو می بره... نوه ی حشمت توکلی باشه و جذاب نباشه! مشخص بود از شدت ذوق در پوست خودش نمی گنجید. نمی خواستم غرور کاذبش تا اسمان راه پیدا کند. برای همین تصمیم گرفتم که کمکش کنم تا پایش به زمین برسد.
- اقای توکلی ی جذاب؟ ببخشید من یک سوال داشتم.
دقیقا می خواستم روی نقطه ضعفش دست بگذارم. ابرویش را بالا انداخت.
- بذار چایی مو بعد بپرس.
بدون توجه به حرفش سوالم را پرسیدم.
- اون درجه سرهنگ افتخاری که گرفتی. براش چکار کردی؟ بلند شدی جلوی یک حمله ی سایبری رو گرفتی و بعد تشویقت کردن و گفتن بفرمایین اینم مدرک بعدی شما... اره؟
اگر بخواهم واقعیت انچه که در چشمانش دیدم را بگویم. کمی ترس احساس کردم. اما حسش فوری به خشم تبدیل شد. مامان و عزیز هاج واج مرا نگاه کردند.
زنگ ایفون خورد و از جایم مقتدرانه بلند شدم انگار توانسته بودم کمی رقیبم را بکوبانم. پدر بود.
شب، هنگام خوابیدن بود که از عزیز خواهش کردم تا پیش من بخوابد. بعد از تعارف بازی های عزیز که دیگر فهمیدم عادتش هست راضی شد که بیاید .
از همان رختخواب های نو و تمیز مامان که دست هیچکس به ان ها نرسیده بود دو عدد تشک و یک پتو برداشتم و روی زمین پهن کردم.
تصمیم داشتم امشب روی زمین، کنار عزیز جون بخوابم. درست مثل قدیم ها.. .هروقت شهرستان می رفتیم من کنارش می خوابیدم و قبل از خوابیدن هم عادت داشتم که با انگشت هایش موهایم را نوازش دهد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی