پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
خود نیز داغی را از درون حس می کردم، سرمای استخوان سوز زمستان هم نتوانست التهاب وجودم را کتمان کند.
-زود باش، باید بریم بیمارستان.
-ن...نه. برگردیم هتل، یکم استراحت کنم حالم جا میاد.
-باشه، فقط خدا می دونه چه قدر مسافت رو واسه رسیدن به ایستگاه باید طی کنیم.
-نمی دونم، نمی دونم. بریم فقط‌.
نهال هولناک نگاهم کرد، او هم همانند من خسته بود اما ضعف نشان نمی داد.
-طاقت بیار، اگه حالت خواست بد بشه بهم بگو خب؟
-خوبم نهال جان. بزرگش نکن.

صدای زنگ گوشی، باعث شد دل از آغوش خواب جدا کنم و به اسقبال بیداری به پا خیزم. چشمانم را به سختی از هم دیگر گشودم.
-صبح است و صبا مشک فشان می گذرد. برخیز چه خسبی که جهان می گذرد.
-این درصد از انرژی رو اونم ساعت شیش و سی دقیقه ی صبح رو تحسین می کنم. شاعر هم که شدی‌.
صدای خنده اش در یاخته های کروی شکل و قرمز و سفیدِ خونم، به جریان در آمد‌.
-می گن سحر خیز باش تا کامروا شوی.
-پس واقعا شاعر شدی‌. تنها فقط خندید.
-سلام. خوبی؟
-سلام، خوبم.
-کارها چطور می گذره؟
-فکر می کردم نهال گزارش کارهامون رو بهت می ده آقای چامه‌ سرا.
-بله، پس جا داره بگم که حال بد شما رو هم گزارش داده خانم زیبا.
سر تا سرش برایم لذت بخش بود‌‌‌. هم نگرانی اش و هم لقبی که برایم به کار برد.
به نهالی که با فاصله ی کمی از من در خواب غوطه ور بود، نگریستم، نگرانی اش برایم شیرین بود اما وقتی متوجه شدم برادرش را هم در جریان گذاشته است دلخور و مغموم گشتم.
-نهال بزرگش کرده، من خوبم. این حرف ها رو بیخیال. حال دریا چطوره؟ اذیتتون نمی کنه؟
-نهال می دونه چی رو کی بزرگ کنه، حالت خوب نشد یه سر برو دکتر، در غیر این صورت مجبور می شم خودم بیام و این کار رو بکنم‌.
دل از رختخواب گرم و نرم کنده و برخاستم، سرمای هوا در جانم رخنه کرد و حال متوجه ی گرفتگی عضلاتم گشتم، نهال خیلی هم بی راهه نمی گفت.
-حالم بهتر نشد می رم، از دریا پرسیدم.
-حالش خوبه.
-اذیتتون نمی کنه؟
-چه اذیتی؟ یه دختر کوچولوی مودب، که هر چی بگی بی چون و چرا گوش می کنه و قانع می شه، چطور می تونه باعث*اذیت کردن دیگران بشه؟
-خدارو شکر، از من چیزی می پرسه؟
-چه سوال هایی می پرسی سر صبحی. خب معلومه که می پرسه.
کنار پنجره رفته و پرده را کنار زدم، همه جا سفید پوش و یک دست بود. از تماشا کردنش لذتی بی پایان در قلبم به سیاحت در آمد.
-حق با شماست، ببخشید.
کمی مکث کرد و بعد به حرف در آمد.
-شما؟
خنده ای کوتاه بر لب آوردم.
-گیریم تو!
چند لحظه گذشت، هنگامی که پاسخی عایدم نشد، به خیال این که تماس قطع شده است، تلفن را فاصله دادم اما یک باره آوایش در هلزونی های گوشم، به دَوَران در آمد.
-دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس، که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس‌. کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد، که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس. به یکی جرعه که از آزار‌کسش در پی نیست، زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس. زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل، دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس. گفت و گوهاست در این راه که جان بگذارد، هر کسی عربده ی این که مبین آن که مپرس. پارسائی و سلامت هوسم بود ولی، شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس. گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم، گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس. گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا، حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس، حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی