پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
او نمی دانست عزم من سرکش تر از این حرف هاست و به آسودگی جزم نمی شد؟
-ولی من هستم، همیشه و هر ساعتی که دوست داشتی با کسی حرف بزنی من رو قابل بدون.
-نخواه که از زبون من حرف بکشی ساحل خانم؛ فقط در صورت اومدنت توی قلبم می تونی بفهمی.
نمی خواستم امید واهی به او بدهم و به چیزهایی که نمی دانم قرار است پیش بیاید یا خیر، دلبسته اش سازم. اما برایم سهمگین بود اگر می گذاشتم با این حال تماس را قطع کند.
-پس باید فعلا توی کف بمونم، درسته؟
-کاملا، ولی مدتش به خودت بستگی داره‌.
-متوجه ام، تا الان چند تا مریض رو پشت در معطل کردی؟
-نا قابل دو نفر، چون خواستم توی نبودت بیشتر کنار دریا باشم، چهارتا بیمار دارم.
-لطفت کم نشه آقای روانشناس، حسابی اسباب زحمت شدیم. امیدوارم بتونم یه گوشه از مشقت هاتون رو جبران‌ کنم.
-در آینده انشالله. خب فعلا امری نیست؟
بی تعارف بودنش دو پهلو بود اما دوستش داشتم، دوستش داشتم!
-نیست، مراقب خودتون باشید.
-هستیم، شما دوتا مراقب خودتون باشید که سخت چشم به راهتون نشستیم.
-به روی دو دیده، تا بعد خدانگهدار.
-خدانگهدارت عزیزم.
و بوق ممتد در پس آن عزیزمش که مانند شهد عسل در یاخته به یاخته ی تنم نزول کرد و دهان تلخم شیرین گشت، اشک از دیدگانم چکاند.
به عقب برگشتم، می دانستم حرف هایمان را شنیده، از این حرکتش ناراحت نشدم، چون حال می توانست احساس و درد مرا بر اساس شنیده هایش بسنجد. تاب نیاوردم و خود را با ذجه در آغوشش وارسته نمودم.

برایم قابل پذیرش نبود! بعد از یک هفته ی متوالی، این در و آن در زدن، یافتمش!
فرد رو به رویم راست می گفت یا می خواست مرا مورد گزند خود قرار دهد؟ قفسه ی سینه ام در خفقان بود و چشمانم در قالب می لغزید.
-آقا ما دنبال یه خانمی اومده بودیم. هیچ اسمی و آدرسی ازشون نداریم که بهتون بدیم. فقط در این حد بدونید که...
گرچه عملم دور از ادب و فرهنگ بود، اما دست های به خون ماسیده ام را بر دهان نهال، به نشانه سکوت نهادم.
-اما این آدرسی که نشون دادی همین جاست، شما کی رو می خواین؟ یه نشونه از اون زن بدید، شاید تونستم کمکتون کنم.
عجیب بود که لهجه اش هیچ شباهتی به ترک ها نداشت ولی چشمانش، به دیدگانم آشنا نظر کرد.
-می...می شه بیایم داخل؟
مرد مقابلم، آراسته و موقر بود، چه قدر مرا یاد معشوقه ام می انداخت!
به داخل نگاه کرد و کنار رفت تا وارد شویم.
-بفرمایید.
قدمی برداشتم. نهال همراه و همیارم بود، اما من بویی به مشامم تناول نموده بود که فعالیت موی رگ های سرم را هزار برابر بیشتر از چند دقیقه ی قبل ساخت و انزجار را از درون قلبم رمید. سمت بو رهسپار نشدم، چون می دانستم خیال خامی بیش نیست. قدم هایم را پر بار تر ساختم و وارد خانه ی قدیمی اما بسیار پهناور شدم، نفس عمیقی کشیدم، آرام گشتم! احساس می کردم اطرافم کسانی را داشتم که مرا دیوانه وار دوست داشتند اما خود نیز از وجودشان بی خبر بودم. فقط نهال بود که می توانست حرف بزند، من حیران و متعجب اطرافم را می نگریستم و وقتی روحم داشت التیام می یافت، نهال همه ی قضیه را از سر گرفت و به مرد روبه روی مان توضیح داد. وقتی همه چیز را گفت، صدایی عجیب که تردید داشتم واقعیت داشته باشد، به حضور گوش هایم وصول کرد.
-ی.‌‌..یعنی ت....تو ساحلی؟ آره تو ساحلی؟
همانند گردبادی پر حجم سمتش واژگون گردیدم، نهال را تگریستم.
-به جون خودت من نگفتم اسمت ساحلِ.
صاعقه ای بد مجال، سر از آسمان نیلگون برون آورد و قلبم را نوسان داد.
-پ...پس تو ا...از کجا، از کجا می دونی من ساحلم؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی