پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
نمی خواستم حال خوبم را به بد ترین حال تبدیل کنم. عزیز ادامه داد.
- اما دختر کوچولوی من. این زیبایی ابدی نیست! روزی تموم میشه. تا جوونی باید لذت ببری. عاشق بشی و کنار عشقت دلدادگی کنی. تا جوون هستی ادواج کنی کنار شوهرت ارامش بگیری و براش غذا درست کنی خونشو گرم نگه داری این جوریه که زیباییت ابدی میشه... ادامه داد
- ستاره ی من! دختر قشنگم. قربون چشمای خوش رنگت بشم. حرفش را قطع کردم.
- عزیز! این حرفا مقدمه ی چیه؟ می خواین شوهرم بدین؟ نه تروخدا... محدودم نکنین. بذارین اوج بگیرم منو به زمین نزنین. عزیز هم حرفم را قطع کرد.
- زمین دشمنت بخوره مادر، شوهر که کنی: روح خودت به ارامش میرسه. یادش به خیر وقتی من از چیزی دلم می گرفت اقات خدا نور به قبرش بباره دلیل حال خوبم می شد حتی به بار یادمه که از پدرم خدابیامرز ناراحت شدم. اقات که از شالیزار برگشت بغلم کردم و با دو کلمه تمام دلخوری هامو فراموش کردم. ستاره مادر... شوهر خوب نعمته... شوهر، دوستته، رفیقته، همدمته، همرازته، همسرته... باهم رشد می کنین اوج می گیرین.
- عزیز مردای اون ده دهه ی قبل و با پسرای دوهزاری الان مقایسه نکنین.
یک مثال عجیبی به ذهنم رسید که باعث شد عزیز خیلی ریز بخندد.
- مثلا اقاجون خدابیامرز کجا؟ احسان دوهزاری کجا؟
- اتفاقا احسان کپی برابر اصل اقای منه.. ستاره نمی دونی. وقتی می بینمش چه قدر قلبم روشن میشه... اونقدری که پسر جواد شبیه اقاته خود جواد نیست!
- عز... یز! احسان چیش شبیه ی اقاجونه؟
- حرف زدنش. عقل و درک مرونه ش اراده اش برای کار کردن. قیافهی جذابش اون چشم و ابروی مشکیش.
کمی در رویا های خودش فرو رفت و گفت: توام خیلی بیشتر از ریحانه مادرت شبیه منی مخصوصا اون چشمای طوسی رنگت!
- همچنین این زبونم! هردو خندیدیم. باخودم حرف هایش را مرور کردم. احسان شبیه اقاجونه؟! اون شبیه پدربزرگه؟ واقعا؟!
صبح قرار شد با نگار، مامان، عزیز جون ، زندایی همه باهم مرکز خرید برویم.صبح روز قبل از مراسم قرار شد به بازار برویم و خرید های لازم را انجام بدیم. مامان یک پیراهن بلند سرمه ای گرفت که جلوی ان همه سنگ رنگی کار شده بود. خاله نسترن هم کت و شلوار کرم قهوه ای خیلی شیک و ساده انتخاب کرد.
با وجود اینکه تمام پاساژ های تهران را زیر و رو کردم اما هنوز آن لباسی که مد نظرم بود، پیدا نکردم. مامان مثل همیشه، انگ بد سلیقه بودن را به من زد؛ من هم مثل همیشه تکرار کردم که سخت پسندم. همین! البته از ترس این که مبادا شب عروسی برادرم بی لباس بمانم، نگرانم کرد. میترا هم که ایران نبود تا بامن بیاید و کل تهران را بگردیم. خلاصه داشتم در خیابان راه می رفتم که یهو به سرم زد به فاطمه زنگ بزنم.
فوری شماره اش را از لیست مخاطبینم پیدا کردم و تماس برقرار شد، بعد از چندین بوق بالاخره صدایش به گوشم رسید.
- سلام فاطمه جونم. خوبی عزیزم؟
- سلام. ببخشید... به جانیاوردم.!
- ای لوتی... مارو کادو پیچ کردی گذاشتی کنار ها!
انگار از لحن صحبتم یا شاید هم از تن صدایم شناخت.
بعد از احوال پرسی؛
-چطوری ستاره جان؟ چی شده یاد ما افتادی؟
- حتما کارم گیره!
خندیدم.
-جانه دلم؟ چخبرا؟
صدایم را صاف کردم.
- فاطمه میتونی خودت رو پاساژ راندا برسونی؟
- الان؟! با دستپاچگی گفتم : خوب اره الان. ببخشید که از قبل خبر ندادم! کمی فکر کرد گفت: بذار ببینم میتونم بچه مو بذارم پیش شوهرم... بهت خبر می دم.
با خوشحالی باشه ای گفتم و منتظر تماسش بودم.
اگر نمی آمد مجبور بودم از همین مرکز خرید بالاخره یک لباسی را انتخاب کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم صدای زنگ موبایل باعث شد از افکارم بیرون بیایم. حدس می زدم که جوابش منفی باش. حق هم دارد!
- جان فاطمه؟ با صدای بلند گفت: دارم اماده میشم نیم ساعت دیگه پیشتم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی