پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
اردلان نگاهی به اطراف کرد. می خواست مطمئن شود کسی پیرامونشان نیست و وقتی اطمینان یافت، سمت گلشیفته برگشت.
- آره.
چشمان گلشیفته از ذوق برق زدند و صدایش پر از هیجان شد: واقعا؟! چه جوری؟ باید چی کار کنیم؟ راهش رو بلدی؟
- این قدر سوال ردیف نکن. الان من باید برم، شب که برگشتم میام همه چیو برات میگم. خب؟
گلشیفته تند تند سری برای تایید تکان داد: باشه.
- کسی چیزی نفهمه ها.
- خیالت راحت. به کسی چیزی نمیگم.
اردلان از جا بلند شد و گلشیفته هم به تبع او از جا برخاست.
- زود بیای ها.
با گفتن خیلی خب، از او دور شد و از خانه بیرون زد و نگاه هیجان زده ی گلشیفته بدرقه ی راهش شد.
نزدیک سه سال می شد که در این خانه مانده بود و چهارده سالش شده بود.
شیطنت هنوز هم داشت اما به قول فروغ داشت خانم می شد و به قول اردلان، عاقل تر.
چرا که از آن همه سادگی آن زمانش و گرفتن تصمیم های ناگهانی و بدون منطق خبری نبود.
اردلان هم حدود بیست سالش شده بود. در اوج جوانی قرار داشت و او هم دلش می خواست زودتر از آنجا برود، کم غرور جوانانه اش خورد نشده بود.
گلشیفته وارد اتاقش شد و با کلی فکر و هیجان منتظر برگشت اردلان و اینکه چه فکری دارد و چگونه می تواند کمکش کند.
* * * * *

با کلی توصیه ی مامان و بابا از خانه بیرون زدم. فرناز دنبالم آمده بود که با هم به سالنی که کنسرت در آن برگزار می شد برویم.
یک بار دیگر نوشته ی روی دعوتنامه را خواندم و پرسیدم: کنسرت گروهشونه یا خودش تنها هم قراره اجرا کنه؟
- گروهشون. یه گروهن که فقط جاوید و یکی دیگه شون می خونه بقیه یه جاهایی همخوانی می کنند. تو گروهش بیشتر موسیقی های سنتی خونده میشه اما وقتی خودش تنها بخواد اجرا کنه پاپ می خونه البته امشب که خودش تنها دیگه اجرا نداره.
سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم که ادامه داد: آخه صداش یه جوریه که هم تو سنتی عالیه و هم تو پاپ.
- پس چه طور من تا حالا اسم گروهشون رو نشنیدم؟
- خب خیلی معروف نیستند. بعدشم اولین باره که کنسرت گذاشتند و کسی خیلی نمی شناستشون.
آهانی گفتم و بقیه ی مسیر در سکوت طی شد. وقتی رسیدیم، از صندلی عقب سبد گلی که خریده بود را بیرون آورد که گفتم: وای فرناز، من همین جوری اومدم. زشت شد.
- نه بابا کجا زشته. این از طرف هر دومونه.
کمی قانع شدم و با هم سمت در سالن می رفتیم که صدای آشنایی از پشت سر شنیدیم.
فرناز با دیدن هومن هول شد و دست و پایش را کمی گم کرد اما خوشبختانه حرف های دیشب و این چند روز من کمی اثر گذاشته بود که سریع خودش را جمع و جور کرد.
هر دو جواب سلامش را دادیم که اشاره ای به دختر جوان کنارش کرد و گفت: پریا جان، همسرم.
رو به پریا ادامه داد: ایشون هم فرناز که بهت گفته بودم و ایشون هم خزان خانوم که همکار شدیم.
فرناز به سختی لبخندی زد. فقط من از جریان خبر داشتم و می دانستم چه قدر برایش سخت است. من هم لبخندی زدم و ازدواجشان را تبریک گفتم.
دختر خوبی به نظر می رسید. لبخندی به هر دویمان زد و جواب تبریک هایمان را داد و هر چهار نفر با هم وارد سالن شدیم.
سالن بزرگ پر از حضار شده و سر و صدا هم زیاد.
با راهنمای یکی از مسئولین سالن، ردیف اول روی صندلی ها در کنار هم نشستیم.
فرناز سمت راستم و پریا هم سمت چپم نشسته و هومن هم آن طرفش.
دست یخ زده ی فرناز را در دستم گرفتم و پرسیدم: خوبی؟
سری به طرفین تکان داد: دارم دیوونه میشم خزان. دلم می خواد همین الان پا شم برم.
تشر زدم: عه فرناز! تابلو بازی در نیار.
مستأصل نالید: میگی چیکار کنم؟
- عادی باش. اصلا فکر کن اون جا نیست.
نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۱)

سلام دوست عزیز

وبلاگ زیبایی داری 

 

اگه تونستی یه سر به وبلاگم بزن و توی نظر سنجیش شرکت کن 

مرسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی