پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 19
مامان گفت شب می مونه بیمارستان. می خواست خاله رو بفرسته پیشم تنها نباشم اما گفتم نمی ترسم و تقریبا راضیش کردم.)
_چشم غذا هم می خورم... شما هم مواظب خودت باش خداحافظ
پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم، در حیاط خلوت رو هم قفل کردم
پتو رو دور خودم پیچیدم و نشستم پای سریال، ساعت ده بود. نگاهمو از ساعت دیواری به سمت اپن سر دادم.
جمله ی آخر سیاوش توی ذهنم مرور شد:" حتما بخور ناهارم نخوردی!"
پلاستیک غذا رو گرفت جلوم و گفت : وقتی خواب بودی از رستوران گرفتم
(من ذهنم درگیر فعل‌های مفردی بود که به کار می برد اما اون حواسش به گرسنگی من بود)
این کارشو پای چی می ذاشتم؟!
در مقابلش حرفی برای گفتن نداشتم، غذا رو دستم داد و به داخل اشاره کرد: دیگه واقعا شب بخیر! حتما بخوریا ناهارم نخوردی...
پتو رو کنار زدم و بلند شدم آره گرسنمه!
ظرف غذا رو گذاشتم جلوم. زرشت پلو با مرغ، دوست دارم تا تهشو بخورم قاشق اول رو گذاشتم دهنم، سرد شده.
گذاشتمش تو فر تا گرم شه، توی این فاصله توی کتری آب ریختم تا جوش بیاد. دلم یه نوشیدنی گرم می خواد حالا هرچی که می خواد باشه.
تا غذامو بخورم آب جوش آماده شد. تمام کابینت ها رو دنبال چای کیسه ای گشتم اما پیدا نکردم یه کافی میکس درست کردم و نشستم جلوی تلویزیون .
غذا خیلی بهم چسبید.لوسترو روشن گذاشتم و رفتم بالا .با دیدن اتاق های خالی بغض به گلوم چنگ زد،دلم براشون تنگ شده.یعنی بابا حالش خوبه؟ کاش مثل دختر بچه ها قهر نمی کردم و می موندم اونجا
دلم برای داداشیم هم تنگ شده حالا که همه چیزو فهمیدن نیما باید برگرده یعنی برگردن هر دوشون؛ برگردن و بشیم یه خانواده ی درست و حسابی!
سرم به بالش نرسیده بود که زنگ آیفن به صدا دراومد و توی سکوت خونه تونستم به خوبی بشنوم.
ترس برم داشت این موقع شب کی می تونه باشه؟
کاش کله شقی نمی کردم و یکی میومد پیشم.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم که به مامان زنگ بزنم، اما همون لحظه تو دستم زنگ خورد جیغ کوتاهی کشیدم و انداختمش زمین.
صدای آیفون قطع شد. خم شدم گوشی رو برداشتم کسری بود،(خدا بگم چی کارت کنه)
جواب دادم:بله؟
-کجایی تو؟
-خونه
-پس چرا هر چی زنگ می زنم درو باز نمی کنی؟!
نفس حبس شدمو آزاد کردم
-اومدم.
لباسام خوب بود یه روسری پوشیدم و درو باز کردم.
عمه هم همراش بود.
-سلام عمه جون. ببخشید پشت در موندید
صورتمو بوسید:سلام قربونت برم ..عیب نداره،بمیرم برات که تنها موندی،من فکر کردم خالت اینجاست
-خدا نکنه بیا تو عمه هوا سرده.
کسری ماشینشو آورد تو حیاط .من هنوز بالای پله ها وایساده بودم از برخورد امروزم یه کوچولو پشیمون بودم اما نمی خواستم ازش عذر خواهی کنم، یعنی روم نمیشد غرورم نمی ذاشت... نمی دونم.
گوشیم تو دستم بود،براش نوشتنم :"بابت امروز متاسفم . نه اینکه فکر کنی کارت خیلی قشنگ بود، نه ...فقط می خوام بدونی از اینکه بهت سیلی زدم حس خوبی ندارم همین"
پیامو ارسال کردم و برگشتم داخل.
پتو رو از زمین برداشتم و گذاشتم روی مبل.
-خوش اومدی عمه جون
رفتم آشپزخونه ظرف میوه خوری رو برداشتم و میوه چیدم توش چند تا پیش دستی هم برداشتم .
پیام اومد به گوشیم،میوه ها رو گذاشتم رو میز و برگشتم از روی اپن بشقاب بردارم گوشی هم کنارش بود مطمئن بودم کسری ست.
" عذرخواهیت قبوله ولی می دونستی دستت خیلی سنگینه؟!"

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی