👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 108
حالا که مادرم از احساس واقعی ام نسبت به کیان باخبر بود بیشتر هول شده بودم . اما او در کمال خونسردی به من پیشنهاد کرد کاملاً راحت باشم . بلوز و شلوار اسپرت سفید رنگی تنم بود و موهایم را روی شانه ام ریخته بودم . هیچ آرایشی هم نداشتم . تا به حال با چنان قیافة ساده و بی آلایشی در برابرش ظاهر نشده بودم . جلو در ورودی ساختمان به استقبال آنها رفتم . خاله با دیدنم مرا در آغوش کشید و رویم را بوسید : چشمت روشن قشنگم . پشت سر او کیان مثل همیشه شیک و با کلاس وارد شد . دیدن من با آن سرو وضع راحت و بی آلایش باعث تعجبش شده بود . لبخند گرم و دوست داشتنی بر لبش نشاند و در جواب سلام من سری تکان داد : سلام به روی ماهت . . .
ورود میهمانان جمع مان را گرم تر کرده بود . کیان زند طبق معمول یک شنونده مرموز و موقر بود . کسی که همه حتی مادرم از هم صحبتی با او لذت می بردند . وقتی در حال تعارف کردن سینی چای بودم موهایم مدام از روی شانه ام سر می خورد . کارم که تمام شد مادرم صدایم زد . پایین پایش نشستم و در حالیکه او با آرامش موهایم را می بافت به صحبت سایرین گوش می دادم . لبخندهای اطمینان بخش و آرام کیان پدرم را به ادامه صحبت دلگرم می کرد. اما هنگامیکه گوشی اش زنگ خورد از جمع معذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد . با رفتن او من نیز استکانها را جمع کردم و برای آوردن سینی دیگر چای اتاق را ترک کردم . او داخل سالن روبه روی دکور فانتزی روی دیوار ایستاده بود و در حال صحبت کردن با گوشی به همان گوی زیبا که مصطفی بعنوان یادگاری به من داده بود خیره شده بود . گوی زیبایی بود . جای شکرش باقی بود که نمی دانست هدیة مصطفی ست .
کیان درحالیکه وانمود می کرد به گوی خیره شده است حرکات باران را زیر چشمی می پایید . دخترک چند لحظه پشت سرش ایستاد و با کنجکاوی کودکانه ای به حرکات او دقیق شد. بعد سرش را پایین انداخت و به آشپزخانه رفت .کیان در حالیکه لبخند بر لبش نشسته بود، رفتن اورا از پشت نظاره می کرد. بنظرش می رسید او با آن لباسها از همیشه با نمک تر و ساده تر است اما ترجیح می داد گیسوان صافش را همانطور مانند قبل ریخته بر روی شانه هایش ببیند . بعد از آنکه صحبتش تمام شد.با گوشی اش از آن گوی در چند زاویه عکس گرفت و بعد گوی را برداشت .از اینکه مصطفی به خودش اجازه داده بود به باران هدیه بدهد کاملاً عصبی بود . پوزخندی زد و انگشتانش را آرام از هم باز کرد . . .
لحظه ای که پا به درون سالن گذاشتم کیان را دیدم که گوی در دستش بود و بعد حس کردم او تعمداً گوی را رها کرد. بی اختیار صدایی خفه در حنجره ام پیچید : ه ه ه ه ی !!!
کیان مات و متعجب به من که سینی چای در دستم بود نگریست . من به سرعت به سمت او رفتم و در جواب مادربزرگ که با شنیدن صدای شکسته شدن گوی از داخل اتاق پرسید : چی بود باران ؟ گفتم : هیچی . . . سینی را با عجله روی میز گذاشتم و مستأصل کنار گوی که تکه های شیشه ای اش روی زمین ریخته بود نشستم . کیان با تأسف کنارم نشست : متأسفم . . .
نگاه جدی ام را لحظه ای به او دوختم و بی آنکه حرفی بزنم مشغول جمع کردن تکه های گوی شدم . دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد . با نگاهی حق به جانب به من چشم دوخت : هی ! گفتم متأسفم . حاضرم یکی مثل همین برات بخرم . دستش را کنار زدم : لازم نکرده . همه چی رو با پول نمی شه درست کرد . چند لحظه با تردید به همان حال ماند . فکر می کنم شاید به آخرین جمله ام فکر می کرد . بعد برخاست . سینی چای را از روی میز کنار دستم برداشت و به سمت اتاق رفت . شکسته شدن هدیة مصطفی حالم را گرفته بود . از دست خودم ناراحت بودم . از اینکه نتوانسته بودم هدیه او را حتی دو روز حفظ کنم از خودم بدم می آمد . بعلاوه گوی زیبایی بود. بخصوص وقتی موزیک می زد و می چرخید، دلم می خواست بنشینم و چند دقیقه غرق رؤیاهایم تماشایش کنم . . .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۳۱