پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
آهی کشید و چیزی نگفت. خوشبختانه سالن آن قدر ازدحام و شلوغی اش زیاد بود که پریا که کنارم بود، صدایم را نشنود.
چراغ های سالن خاموش شد و تنها نور اندکی به فضا روشنایی بخشیده بود.
پرده ای که روی صحنه زده بودند، کنار رفت و با نمایان شدن گروه موسیقی شان، صدای تشویق های هیجان زده ی حضار کر کنده و بلند شد.
چند دختر و پسر جوان با سازهای سنتی دستشان کنار هم نشسته و جاوید و یک پسر تقریبا هم سن خودش هم بین آنها نشسته و مقابل همگی شان میکروفن بود‌
دقایقی به همان دست زدن و تشویق کردن ها گذشت و سپس صدای آهنگ بلند شد.
مشتاقانه نگاهشان می کردم‌. فرناز هم ناراحتی اش را از یاد برده بود و با ذوق و شوق تشویق می کرد و به صحنه خیره بود.
سپس صدای جذاب و گرم جاوید به گوش رسید و صدای دست زدن ها و جیغ و دادهای پر شوق حضار بیش از پیش شد.
چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست

با شنیدن آهنگی که خیلی دوست داشتم و در حال بازخوانی توسط جاوید بود، لبخندی روی لبم آمد و من هم مانند بقیه شروع به تشویق کردم.
صدای آن یکی پسر آمد. او هم صدایش زیبا بود اما جاوید از او بهتر بود و صدای دلنشین تری داشت‌.
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده

باز هم صدای جاوید بلند شد و نمی دانم چرا حس کردم قلبم تکانی خورد و کوبش هایش محکم و تندتر شد.
لحظه ای سرش را بالا آورد که با من چشم در چشم شد و لبخند محوی روی لبش نشست. قلبم تکان دیگری خورد و دستپاچه نگاه از او دزدیدم.
قلبم به شدت می کوبید و حتی آرامش صدایش هم نمی توانست قلب آشفته ام را آرام کند.
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

بعد از این آهنگ یکی دیگر از آهنگ هایی که دوست داشتم را خواندند.
نمی دانم چرا یک حس و حالی در دلم نشسته بود. تمام لحظات کوتاهی که با هم بودیم را به یاد آوردم. حمایت هایش چقدر خوب بود، صدایش آرامش محض بود.
حال بدی داشتم یا خوب را خودم هم نمی دانستم فقط دلم می خواست زودتر از اینجا بروم، گویی می خواستم از حس های ضد و نقیض دلم بگریزم.
بالاخره تمام شد و حاضران کم کم عزم رفتن کردن و همه دورشان جمع شدند برای گرفتن عکس و امضا.

نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم. دیر وقت شده بود و باید زودتر برمی گشتم.
رو به فرناز گفتم: کم کم بریم دیگه. دیره.
سری تکان داد و سبد گل را در دستش جا به جا کرد.
- آره میریم. بریم اینو بهش بدیم.
ما جلوتر راه افتادیم و هومن و پریا هم پشت سرمان آمدند.
کم کم داشت سالن خلوت می شد و بیشتر فقط از خانواده های این گروه بودند.
جاوید با دیدن ما لبخندی زد و از پله های سن پایین آمد. هومن هم به طرفش رفت و در آغوشش گرفت.
- ایول داداش. چه کردی تو! ترکوندی که!
لبخندی روی لبش آمد، از همان لبخندهای جذاب. جواب او را داد و با من، فرناز و پریا سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و به خاطر آمدنمان تشکر نمود.
فرناز سبد گل را به سمتش گرفت و گفت: گل برای داداش خوشگلم خودم. از طرف منو خزان.
با همان لبخند گوشه ی لبش آن را از دستش گرفت و گفت: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدین چرا؟
فرناز با ذوق گفت: وای عالی بودی. دوست داشتم هی ادامه داشته باشه.
نگاهش مهربان بود اما در عمق آن نگرانی هم به چشم می خورد. می دانستم چقدر نگران فرناز است که در حین اجرا بخاطر غمگین بودن آهنگ اشک ریخت.
هومن پرسید: تو کی برمی گردی؟
- منم میام تا یکی دو ساعت دیگه.
- ماشین آوردی؟ اگه نیاوردی که بمونیم؟
- قربونت. آره، آوردم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی